شاید اینجا دارم بلند بلند فکر می کنم

بایگانی

۱۳۳ مطلب با موضوع «معرفی کتاب» ثبت شده است

  

اول یه صلوات خدا پسند بفرستید که بالاخره مهناز دنیای سوفی رو تموم کرد ^_^

به یاد ندارم خوندن کتابی با این حجم رو این همه مدت طول داده باشم.

نمی خوام زیاده گویی کنم بنابراین به طور کلی تنها چیزی که می تونم راجع بهش بگم اینه که خیلی خوبه تو کتابخونتون داشته باشینش یا اگه کتاب نمی خرید حداقل از کتابخونه قرض بگیرید و بخونیدش. کتاب جمع و جور و خوبیه درباره فلسفه، تاریخش و معروفترین فیلسوفهای هر دوره!

اما درباره داستان فرعیش که در واقع فلسفه از طریق اون روایت می شه، به نظرم تا اواسط داستان خوب بود ولی بعدش دیگه کم کم غیرقابل تحمل شد. شایدم به خاطر اینه که من انتظار داستان رئال تری رو داشتم و با وجودِ اینکه تا حدی خیلی هم هوشمندانه ادامه پیدا کرد و تموم شد، به مذاقم خوش نیومد :دی

چند تا نکته بگم که اگه می خواین این کتاب رو شروع بکنید یادتون باشه:

اول اینکه حتما وقتی حوصله دارین و ذهنتون هم خیلی شلوغ پلوغ نیست برید سراغش.

دوم اینکه یادتون باشه این کتاب از اونایی نیست که چند روزه بشه خوندش یا حتی طی یکی دو هفته؛ نخیر از این خبرا نیست. حداقل زمانی که باید براش بذارید، یک ماهه! چون حجم و عمق مطالبی که ارائه میده خیلی زیاده!

سوم اینکه حتما موقع خوندش دفتر و قلم کنارتون باشه.

و چهارم اینکه سعی کنید نذارید بین خوندناتون وقفه بیفته.

 و من الله توفیق :)

+ کتاب دیگه ای ندارم بخونم. بنابراین فرصت خوبیه برای ادامه شاهنامه!

کی اوضاع رو به راه می شه که دوباره کتابخونه ها باز بشه؟!!! :/

۳ نظر ۰۳ مهر ۹۹ ، ۱۸:۰۰
مهناز

به نظرم باز کتاب «من پیش از تو» یه ایده ای داشت ولی این کتاب از اون کتابهای «باری به هر جهت» بود. پایانش هم جوری بود که انگار خانوم جوجو مویز علاقه خاصی به ادامه اش داره که امیدوارم این اتفاق نیفته :/

__________________________________________________________

 

- چه فایده ای دارد که آدم بخواهد دائم رنج و اندوهش را بازنگری کند؟ مثل آن است که یکسره با یک زخم ور بروی و نگذاری التیام پیدا کند. 

- چهره ای که آدم ها انتخاب می کنند تا از خودشان به دنیا ارائه کنند با آنچه در اصل هستند، بسیار فرق می کند ... رنج و اندوه می تواند شما را به رفتار هایی وادارد که حتی نمی توانید کمترین درکی از آن ها داشته باشید.

- چه قدر طول می کشد آدم مرگ کسی را فراموش کند؟.....

گمان نکنم هرگز فراموش کنی..... آدم فقط یاد می گیرد که باهاش زندگی کند، باهاش کنار بیاید؛ چون در کنارت هستند حتی اگر زنده نباشند، نفس نکشند. غمی که احساس می کنی دیگر مثل اولش کوبنده و مهلک نیست. جوری نیست که از توانت خارج باشد و در جایی که نباید دلت بخواهد گریه کنی، از دست ابلهانی که هنوز زنده اند در حالی که فرد محبوب تو مرده است به طور نامعقول عصبانی باشی. موضوع فقط این است که تو خودت را با آن تطبیق می دهی. چطور وقتی به یک چاله می رسی جهتت را عوض می کنی و از کنارش رد می شوی. نمی دانم. مثل این است که به جای کیک، دونات بشوی

- گاهی ما آدم ها در اوج غم و اندوه با هر بدبختی که هست روزگار را می گذرانیم و دوست نداریم نزد دیگران اعتراف کنیم که چقدر در نوسان روحی قرار داریم و غرق در اندوه هستیم.

- گاهی طول می کشد تا چشمات را باز کنی و ستم را ببینی.

- جاده ای که انسان برای خروج از غم و اندوه در آن سفر می کند، هرگز مستقیم نیست.

- من فکر می کنم مردم حوصله ندارند جلوشان ماتم زده باشی. ظاهرا بدون اینکه حرفی بزنند به آدم زمان می دهند مثلا شش ماه، بعد اگر ببینند حالت بهتر نشد، دلخور می شوند، جوری با آدم برخورد می کنند که انگار تو آدم خودخواهی هستی و چسبیدی به غمت.

- وقتی از خاطرات تلخ و غم هایمان با دیگران حرف می زنیم و از موفقیت های ناچیری که داشتیم، می گوییم، یاد می گیریم که هیچ اشکالی ندارد غمگین باشیم، احساس غربت کنیم یا عصبانی باشیم. هیچ اشکالی ندارد احساساتی داشته باشیم که دیگران چیزی از آن درک نکنند، هر کسی سفر خودش را می رود.

۸ نظر ۱۶ اسفند ۹۸ ، ۱۵:۴۹
مهناز

هرمان هسه و شادمانی های کوچک: بذارید اعتراف کنم که توی خواب دیده بودمش :) و همین که تو کتابخونه چشمم بهش افتاد برش داشتم :دی اومدم خونه یه کم از پیشگفتارش خوندم و یه ورقی زدمش و دیگه بیشتر از این حوصله ام نکشید. کتاب برای اونایی خوبه که هرمان هسه از نویسنده های مورد علاقشونه. من هیچ کتابی ازش نخوندم و حس خاصی نسبت بهش ندارم. از مکاتبات هسه و خاطراتش و اشعارش و ... تو کتاب آورده شده.

وقت نویس: چند وقت پیش می خواستم بخونمش که خوشم نیومد و از همون وقت تو پیش نویسا ذخیره اش کرده بودم که دیدم الان فرصت مناسبیه راجع بهش بگم؛ بیست صفحه ازش خوندم و دیگه نتونستم ادامه بدم! و فعلا  دلم نمی خواد هیچ کتابی از میچ آلبوم بخونم. حس می کردم اندکی بچگانه اول و پایان کتاب به هم مربوط شده؛ آخه دو صفحه آخرشم خوندم :دی از اون داستانای کلید اسراری! 

۳ نظر ۰۳ اسفند ۹۸ ، ۱۵:۰۳
مهناز

           

سفرنامه حج جلال آل احمد در سال 1343 با سبک نوشتاری خاص خودش.

اگر علاقه ای به خواندن سفرنامه دارید و دوست دارید از اوضاع مکه و حج پنجاه و چند سال پیش مختصری بدانید، گزینه مناسبی است؛ به خصوص اینکه کوتاه هم هست. 

 

من برای بار دوم بود که می خوندمش؛ حس می کردم سال ها پیش با سر به هوایی:دی خوندمش برای همین دوباره این کارو کردم. نه خیلی دوستش دارم و نه برعکسش ولی اطلاعات خوبی از اون دوران در خودش داره و این جالبش کرده.

__________________________________________________________

- و دیدم که تنها «خسی» است و به «میقات» آمده است و نه «کسی» و به «میعادی». و دیدم که «وقت» ابدیت است، یعنی اقیانوس زمان. و «میقات» در هر لحظه ای. و هر جا. و تنها با خویش. چرا که «میعاد» جای دیدار توست با دیگری. اما «میقات» زمان همان دیدار است و تنها با «خویشتن»...... و دیدم که سفر وسیله دیگری است برای خود را شناختن. این که «خود» را در آزمایشگاه اقلیم های مختلف به ابزار واقعه ها و برخوردها و آدم ها سنجیدن و حدودش را به دست آوردن که چه تنگ است و چه حقیر است و چه هیچ و پوچ .

- در طواف به دور خانه دوش به دوش دیگران به یک سمت می روی و به دور یک چیز می گردی و می گردید؛ یعنی هدفی هست و نظمی و تو ذره ای از شعاعی هستی به دور مرکزی. پس متصلی و نه رهاشده و مهم تر اینکه در آن جا مواجهه ای در کار نیست. دوش به دوش دیگرانی نه روبرو. بی خودی را تنها در رفتارهای تند تنه های آدمی می بینی یا از آنچه به زبانشان می آید می شنوی. اما در سعی می روی و برمی گردی. به همان سرگردانی که هاجر داشت. هدفی در کار نیست. و در این رفتن و آمدن آنچه به راستی می آزاردت مقابله مداوم با چشم هاست.

- به قضیه «فرد» و «جماعت» می اندیشیدم و به این که هر چه جماعت دربرگیرنده «خود» عظیم تر، «خود» به صفر نزدیک شونده تر.

- دیروز به این فکر بودم که گویا این کعبه بر روی این زمین تنها معبد در هوای آزاد است.

- باید مکه را دید و زندگی خالی از آب عرب بدوی شهرنشین شده را، تا دانست که پنج بار وضو گرفتن در روز یعنی چه...

- که خدا برای آن که به او معتقد است، همه جا هست.

۱ نظر ۰۱ اسفند ۹۸ ، ۱۷:۱۲
مهناز

شاید از معدود دفعاتی باشه که نوشتن راجع به یک کتاب برام سخته و نمی دونم از کجا شروع کنم اما اگه بخوام تنها با یه کلمه وصفش کنم می تونم بگم تکان دهنده بود.

اول از مقدمه کتاب بگم. از مقدمه هایی بود که واقعا به درد بخور بود ولی حتما بعد از پایان کتاب بخونیدش چون کاملا حاوی اسپویله :دی

و اما داستان: مردی در اوایل داستان به صورت ناگهانی کور می شه اما این یک کوری عادی نیست که تاریکی پشت چشمها لونه کنه. این یه نوع دیگه ای از کوریه، کوری سفید! وقتی پزشک معاینه کننده هم مبتلا می شه؛ دولت در جریان این اتفاق قرار می گیره! کم کم افراد بیشتری درگیر می شن. مبتلایان رو به ساختمان هایی خالی می برن و نگهبان هایی در بیرون ساختمان مستقر می شن که تنها کاری که انجام میدن رسوندن غذا به کورها و جلوگیری از فرارشونه... اما اوضاع داخل ساختمان ها کم کم تغییر پیدا می کنه و آدم ها رفتارهایی از خودشون نشون میدن که قابل پیش بینی نیست و ما می بینیم که چطور انسانیت می تونه زیر پا لگد مال بشه! و این وسط زنی هست که کور نیست.

ساراماگو سبک خاصی داره و گویا به بعضی از علائم نگارشی چندان اعتقادی نداشته؛ مثلا صحبت های شخصیت های مختلف فقط با یه ویرگول از هم جدا شده که باعث می شه فکر کنید ممکنه خسته کننده باشه اما باید بهتون بگم که اصلا اینطور نبود. حتی شاید به غیر از موارد نادر، گیج کننده هم نبود.

از مشخصه های دیگه ای که ساراماگو ازش استفاده کرده اینه که شخصیت ها اسم ندارن و همونجوری که مترجم تو مقدمه گفته این ویژگی شبیه حکایت های قدیمیه که می خواستن مفهومی رو در قالب یک داستان بیان کنند بدون اینکه شخصیت اسم خاصی داشته باشه. بازم فکر کردم شاید آزاردهنده باشه ولی اصلا اینطور نبود. 

ساراماگو معتقده شرایط اعمال آدم ها و خوب و بد بودن این اعمال رو تعیین می کنه و اینکه، آدم های بینا و کسانی که حقایق رو درک می کنند خیلی بیشتر از آدم های کور درد می کشند (هر چه بیشتر بفهمی، بیشتر درد می کشی) و اینکه آدمیزاد ممکنه به هر چیزی خو بگیره.


قبل از شروع کتاب با این جملات مواجهیم: وقتی می توانی ببینی، نگاه کن؛ وقتی می توانی نگاه کنی، رعایت کن.

کوری روایت رعایت هاست. اگر انسانیت را از آدم ها بگیریم، چه چیزی باقی می ماند؟!


+ از اون جمله کتابهائیه که بسیار متأثر کننده است و از انتخابش پشیمون نمی شید اما شاید دلتون نخواد برای بار دوم بگیرید دستتون. واقعا بعضی صفحات رو به سختی می خوندم، با بغض و دست های یخ بسته!

فکر می کنم یه حدیث بود به این مضمون که فقر ایمان رو از بین می بره! مصداق دردناکی داشت تو این کتاب.

+ کتاب ترجمه های دیگه ای هم داره و ترجمه ای که من خوندم هم خیلی خوب بود شاید فقط چند تا جمله بود که به نظرم مبهم بود.

و به نظرم این کتاب باید محدودیت سنی داشته باشه و باز به نظرم برای زیر هجده سال چندان مناسب نیست.

+ برام بسیار عجیبه که فیلمشو ساختن!!!! دلم نمی خواد ببینمش.

____________________________________________________

بریم سراغ قسمت هایی از کتاب:

- کمی بعد بر اثر یکی از این حالت هایی که بدن در لحظه ی خاصی از تشویش و یاس مسئولیت خود را فراموش می کند و وا می دهد، نوعی خستگی بر او غلبه کرد که بیشتر خواب آلودگی بود تا خستگی، در حالی که اگر اعصابش فقط از منطق تبعیت می کرد، لازم می آمد در این لحظه هشیار و فعال بماند.

+ جنگ و دعوا همیشه کم و بیش یک جور کوری بوده.

- عادات دیرینه سخت جانند حتی وقتی می پنداریم مدت هاست از سرمان افتاده.

+ اشکال تمدن در همین جاست، چنان به نعمت آب لوله کشی در خانه ها خو گرفته ایم که از یاد می بریم برای این منظور به کسانی نیاز است...

+ زندگی وقتی به حال خود رها شود چه شکننده است.

+ پیرمرد پرسید این عجوزه کیه! این هم از آن حرفهایی است که وقتی نمی توانیم خودمان را ببینیم از دهانمان می پرد!

+ درست و نادرست صرفا به درک ما از روابطی که با دیگران داریم وابسته است نه به درکی که از خودمان داریم.

+ آنقدر از مرگ می ترسیم که همیشه می خواهیم از تقصیر اموات بگذریم انگار پیشاپیش می خواهیم نوبت ما که شد از سر تقصیرات ما هم بگذرند.

+ بدن انسان هم یک نظام سازمان یافته است؛ تا سازمانش برجاست، تن زنده می ماند؛ مرگ فقط نتیجه بر هم خوردن این سازمان است.

+ دستگیره حکم دست خانه را دارد که به جلو دراز شده.

+ به نظرم ما کور نشدیم، کور هستیم؛ چشم داریم اما نمی بینیم؛ کورهایی که می توانیم ببینیم اما نمی بینیم.

۶ نظر ۲۴ بهمن ۹۸ ، ۱۲:۴۴
مهناز

داستان کتاب اندکی قبل از جنگ جهانی دوم شروع می شود و تا بعد از جنگ ادامه پیدا می کند. نویسنده، داستان زندگی ماری لاورا دختر نابینای فرانسوی را همراه با داستان زندگی ورنر پسر زال آلمانی پیش می برد و این دو در جایی از داستان با هم برخورد می کنند. داستان اصلی در شهر سنت مالو فرانسه اتفاق می افتد؛ جایی که در جنگ جهانی دوم هشتاد درصدش در آتش سوخت. 

شخصیت های اصلی بسیار دوست داشتنی بودند. داستان روان و جذاب پیش می رفت و خوش خوان بود و زمان روایت اتفاقات پی در پی و به ترتیب نبود. پایانش از پایان های مورد علاقم نبود ولی خیلی رئال و باورپذیر بود.

اعتراف می کنم که فقط به خاطر اسم جذابش رفتم سراغش :دی و متن پشت جلدش قانعم کرد. همونی که پایین نوشتم؛ درباره شجاعت.

نکته منفی کتاب ویرایش و ترجمه نه چندان خوبش بود. حیف این کتاب ها نیست؟! چاپ دوازدهمه اون وقت چنین جمله شاهکاری در کتاب دیده می شه؛ حالا از اشکالات نه چندان جزئی دیگه می شه چشم پوشید ولی شما بگید من اینو کجای دلم بذارم آخه:

«نفس های سختش را در صحبت های کشدارش را وارد دیگر هیچ وقت نخواهد آمد»!!!!!!!!! O_0

________________________________________________

- یوتا می گوید: «امروز یکی از دخترها را از برکه بیرون انداختند؛ دختری به نام اینگه هاخمن. انگار اجازه نداریم همراه یک دورگه شنا کنیم. این کار بهداشتی نیست. می شنوی ورنر؟! یک دو-رگه. مگر ما هم از دو رگه تشکیل نشده ایم؟ نیمی از مادرمان و نیمی از پدرمان؟»

- گاهی در طوفان بودن امن ترین جاست.

- اتین فکر می کند جنگ شبیه یک بازار است؛ بازاری که در آن زندگی آدم ها مثل هر چیز دیگری معامله می شود.

- «می دانی ورنر، وقتی بینائیم را از دست دادم همه می گفتند من شجاع هستم؛ هنگامی که پدرم رفت هم همه می گفتند من شجاع هستم؛ اما این شجاع بودن نیست. من چاره دیگری ندارم. باید بلند شوم و زندگی کنم. مگر تو این کار را نمی کنی؟»

-  «خانم؟ من چه شکلی هستم؟

تو هزاران لک روی صورتت داری.

پدر همیشه می گفت آن ها ستاره هایی بهشتی اند؛ مانند سیب های روی درخت»

(پدر ماری یکی از ماه ترین پدرهای داستانیه. با اون ماکت هایی که می ساخت)

- ماری لاورا در ذهنش آرزو می کند که ای کاش زندگی مثل داستان ژول ورن بود؛ آن وقت می توانستی بعضی صفحات را سریع رد بکنی.

۳ نظر ۰۳ بهمن ۹۸ ، ۱۸:۰۴
مهناز

اولین چیزی که درباره این کتاب می خواستم بدونم، راجع به اسمش بود؛ اینکه ناتور دشت یعنی چی! تا اینکه به اونجایی از کتاب رسیدم که هولدن به فیبی درباره اینکه دوست داره در آینده چیکار بکنه، می گه. ناتور یعنی نگهبان، محافظ و ناتور دشت یعنی نگهبان دشت.

داستان درباره هولدن شانزده ساله ایه که از مدرسه اخراج شده و این اولین بارش نیست. اون مجبور می شه سه روز رو در نیویورک بگذرونه تا نامه اخراجش به دست خانواده اش برسه و مجبور نشه که خودش ماجرا رو توضیح بده. حالا هولدن عاصی داره شرح این سه روز رو برای ما می گه. داستان با اینکه بلنده اما درست شبیه یک داستان کوتاهه و ما فقط یه برش کوتاه از زندگی هولدن رو می بینیم اما روند به شدت جذابی داره و ما خیلی اوقات با هولدن هم ذات پنداری می کنیم. (از اینجا به بعد به نوعی اسپویله!) هولدن خودش رو در دنیای آدم بزرگ ها می بینه و بیهودگی این دنیا و درکی که از اون داره باعث ناامیدیش می شه. اون تنها کودکان رو معصوم می دونه و برای همینه که دلش می خواد ناتوردشت باشه اما می دونه که نمی شه. نمی شه جلوی ورود بچه ها به بزرگسالی رو گرفت. هولدن سرگردان و بدون هدف مشخص، به نظرم در پایان داستان نیز هدف مشخصی نداره؛ جایی که از رفتن به مدرسه جدید حرف می زنه ما با همون هولدنی طرفیم که قبلش یاهاش مواجه بودیم. فقط به نوعی آگاهی بیشتر از جهان اطرافش رسیده.

پایانش برام عجیب بود ولی شاید بیشتر به این خاطر بود که داستانو خیلی سرسری شروع کردم.

و بسیار خوشحالم بهترین ترجمه موجودش رو خوندم و چاپ اولشم بود ⁦^_^⁩

___________________________________________________

تکه هایی از متن (شاید حاوی اسپویل باشه!)

-فقط به خاطر این که یکی مرده از دوست داشتنش دست نمی کشیم که. مخصوصا وقتی از همه اونهایی که زنده ان هزار بار هم بهتره.

-همه اش مجسم می کنم که چند تا بچه کوچیک دارن تو یه دشت بزرگ بازی می کنن؛ هزارها بچه کوچیک و هیشکی هم اونجا نیست، منظورم آدم بزرگه، جز من. من هم لبه یه پرتگاه خطرناک وایستادم و باید هر کسی رو که میاد طرف پرتگاه بگیرم؛ یعنی اگه یکی داره می دوه و نمی دونه داره کجا می ره من یه دفعه پیدام می شه و می گیرمش. تمام روز کارم همینه؛ یه ناتور دشتم.

- این خونم رو به جوش میاره؛ اینکه مردم بعد از اینکه چیزی رو قبول کردی باز تکرارش می کنن.

-چیزی که در مورد یه کتاب خیلی حال می ده اینه که وقتی آدم خوندن کتاب رو تموم می کنه، دوست داشته باشه که نویسنده اش دوست صمیمیش باشه و بتونه هر موقع دوست داره یه زنگی بهش بزنه.

-یه چیزایی باید همون طوری که هستن بمونن. باید بشه اون ها رو گذاشت تو جعبه بزرگ شیشه ای و ولشون کرد.

-هیچ وقت به هیچ کس چیزی نگو اگه بگی دلت برای همه تنگ می شه.

۳ نظر ۰۸ دی ۹۸ ، ۱۴:۱۲
مهناز

اولین اتفاق شوکه کننده ای که باهاش مواجه شدم با دیدن عکس جوجومویز در پشت جلد بود!!!  تمام تصوراتم بر باد رفت! من فکر می کردم جوجو مویز یک مرده 🤦 

و اما از اونجایی که همیشه دقیقه نودی کتاب می خونم. تو وقت اضافه نتونستم تمومش کنم چون تو تاکسی تمام حواسم متوجه دست و بینی یخ زده ام بود و از طرفی راننده آهنگ ترکی استانبولی گذاشته بود. بنابراین بیست صفحه پایانی رو از رو عکسایی که گرفته بودم، خوندم😁

خب باید بگم که داستان شروع اندکی گیج کننده ای داشت و در ادامه حس می کردم اون وقتایی که باید توضیحاتش بیشتر باشه، نیست و برعکسش اتفاقات یا مکالمه هایی که می تونست حجم کوتاهی رو به خودش اختصاص بده، زیاده. مثلا در اوج داستان بدون اینکه خیلی بهش پرداخته بشه، یهو چند صفحه بعد متوجه می شدیم ویل و لو با هم کنار اومدند o_0 برای همین حس می کنم اون جوری که باید پختگی لازم رو نداشت اما نمی تونم بگم داستان رو دوست نداشتم. منو یاد فیلمintouchables می انداخت که نسخه کاملشو دان کردم ولی فعلا بهش دسترسی ندارم. هر چند فقط در نوع اتفاقی که باهاش مواجهند به هم شبیهند. 

این که تو چند قسمت راوی عوض می شد، برام جالب بود.

و اما اون قسمتی که دوستش دارم، یکی اولین مواجهه دو شخصیت اصلی با همه و اون یکی رقص دو نفرشون.

اینم بگم که انتخاب ویل رو درک می کردم هر چند با دین مغایره. 

فیلمشم دارم که فعلا داره گوشه کامپیوتر خاک می خوره :(

۵ نظر ۳۰ آبان ۹۸ ، ۱۲:۴۴
مهناز

اگه از کارهای نویسنده های سوئدی خوشتون میاد که احتمالا این اثر رو هم دوست خواهید داشت. هر چند آدم یه جاهایی واقعا احساس می کنه این آثار خیلی شبیه همند. انگار طرز فکر نویسنده هاشون خیلی شبیه همه و گویا  همشون عاشق ماجراجویی و پیرمرد و پیرزن هان :) و دیگه اینکه همشون می گن از زندگیت لذت ببر.

اما درباره عنوان؛ عنوان سوئدیش کوتاه بوده؛ «قهوه و سرقت» ولی این «پیرزنی...» عنوان انگلیسیشه که خود نویسنده هم دوسش داره.

خب بریم سراغ داستان؛ سه تا پیرزن و دو تا پیرمرد که تو یه آسایشگاه سالمندان هستند وقتی نمی تونند قوانین خشک و سرسختانه اونجا رو تحمل بکنند از اون جا فرار می کنند و بعد نقشه می ریزند که سرقتی انجام بدن تا دستگیر و راهی زندان بشن چون وضع زندان و زندانی ها خیلی بهتر از آسایشگاه و سالمنداست :)

در کل کتاب خوبی بود و می تونه تلنگر خوبی هم باشه و خدایا با چه سرعتی خوندمش!

هر پنج تا شخصیت بسیار دوست داشتنی بودند. مارتا، مغز، کریستینا، شن کش و آنا گرتا.

کاملا قابلیت تبدیل شدن به فیلم رو داره. یادمه یه همچین فیلمی دیدم ولی اسمش یادم نمیاد.

 و اما قسمت مورد علاقه ام هم همونجایی بود که داشتن می رفتن پول آماده رو بردارن؛ همون خلاف نهایی :)) چقدر خندیدم اینجا :))

 و بعدشم کاری که تو هتل کردن و تو موزه :) 

+ بعدا نوشت: یه جایی از کتاب سه شخصیت دارن با هم گفتگو می کنن واصلا شن کش حضور نداره و در یک جا و مکان دیگه است بعد یهو همون صحنه به سخن میاد و مزه پرانی می کنه :/ نمی دونم حواس نویسنده پرت بوده یا مترجم! و جالب اینجاست اگه اسم شخصیت هم اشتباه نوشته شده باشه بازم اون شوخی ها فقط مال شخصیت شن کش بود!

_____________________________________________________________

- دعای لبهای مومن را بشنو.

-  آدم باید با این زندگی بسازد، هیچ وقت هیچ چیز کامل نیست.

- زندگی واقعی هم همینطوره؛ کسایی که هیچی نمی دونن برای اون هایی که خیلی می دونن تصمیم گیری می کنن.

- حالا چون جامعه پیشرفت می کنه دلیل نمی شه فکر کنیم بهتر می شه؛ همیشه هم اینطور نیست.

۶ نظر ۰۶ آبان ۹۸ ، ۱۴:۵۵
مهناز

آشوک و آشیما با هم ازدواج می کنن و به آمریکا میرن تا آشوک درسش رو ادامه بده. این زوج بنگالی اونجا صاحب دو تا بچه می شن. آشوک اسم پسرش رو به خاطر علاقه اش به نیکلای گوگول و یه اتفاق دیگه می ذاره گوگول. اما گوگول گانگولی هر چقدر بزرگ تر می شه بیشتر نمی تونه با این اسم کنار بیاد.‌‌..

داستان، داستان تقابل دو فرهنگ متفاوته و از اون طرف دلتنگی برای خانواده و وطن و نحوه زندگی در کشور جدید! این که پدر و مادرها سعی در حفظ فرهنگ خودشون دارن اما بچه ها راه خودشون رو میرن چون تو این کشور به دنیا اومدن و با فرهنگ این کشور بزرگ شدن...

کتاب خوب و روانی بود. فقط اون اوایل حس می کردم بعضی جاها توصیفات و توضیحات خیلی زیاده! و یه چیز دیگه اینکه اصلا از رفتارهای تعصب آمیز یا نژادپرستانه یه نکته کوچولو هم نبود. فقط تمسخر اسم و لهجه‌. شاید زیاد فیلم هندی دیدم و انتظار داشتم که باشه.  اما اگه ماجراهای مهاجرتی رو دوست دارید و این تقابل فرهنگ ها براتون جالبه می تونه یکی از گزینه های خوندن باشه.

تو یکی از نقاط عطف داستان، آشوک می گه:

پدربزرگ من همیشه می گوید کار کتاب همین است که دنیا را ببینی بی اینکه یک وجب از جات تکان بخوری.

۳ نظر ۰۲ آبان ۹۸ ، ۱۱:۴۸
مهناز

برخلاف رمان های دیگه کلارک، این بار ما از همون لحظه ای که قتل اتفاق می افته، می دونیم که قاتل کیه؛ با این حال جذابیت داستان کم نمی شه.

دکتر هیگلی که متخصص زنان و زایمانه، زن بارداری رو از بین می بره تا نقشه هایی که برای آینده داره به خطر نیفته و آزمایش هاش مخفی بمونه... اما این اولین و آخرین قتل نیست!

ولی خدایی نصف آدمای کتاب گیج بودن. یه مشت گیج دور هم جمع شده بودن! از این بابت بسیار حرص خوردم و نصف موهای سرم بر باد رفت😤

آزمایش های دکتر هم یه چیز عجیب غریبی بود. احتمالا بهش فکر شده ولی اصلا نمی دونم چنین چیزی حتی یک درصد امکان ممکن شدنش وجود داره یا نه! 

پشت جلد کتاب نوشته که این کتاب برنده جایزه ادبی کتابهای پلیسی ۱۹۸۰ شده.

و اما یک چیزهایی در رمان های کلارک به شکل الگویی مشخص تکرار می شه؛ یک سری کلیشه:

ما هیچ وقت فقط با یک قتل رو به رو نیستیم. قاتل در گذشته قتل هایی انجام داده و حالا هم مرتکب قتلی می شه که یا جزو برنامه اش بوده و یا اتفاقی باعث ضرورت این قتل می شه!

شخصیت اصلی داستان همیشه یک زنه. این زن حتما یا مجرده و یا شوهرش رو به نحوی از دست داده و ما در طرف مقابلش حداقل با یک عاشق دلباخته مواجهیم که آخرش جون این زنی رو که همیشه در خطره و چیز مهمی رو می دونه نجات می ده و به خوبی و خوشی زندگیشون رو شروع می کنن :دی

و یه چیز دیگه اینکه وقتی دو تا مظنون به قتل وجود داشته باشه. هر دو در زمان های مشخص کارهای یکسانی انجام میدن که باعث می شه شکتون به هر دو قوی تر بشه مثلا یه مسافرت یکسان و .. اما  اونی که بیشتر بهش شک دارید قاتل نیست :دی

__________________________________________________________

+ این جمله ی فاوست یادت می آید؟ ما برای چیزی گریه می کنیم که شاید هرگز آن را از دست ندهیم.

+ من می دانم که شاهد مرگ یک نفر بودن یعنی چی. از یک طرف می خواهید که رنجش کمتر شود و از طرف دیگر نمی خواهید اجازه دهید که بمیرد ( و این جملات لعنتی...و این جملات لعنتی...)

۱ نظر ۲۷ مهر ۹۸ ، ۱۱:۲۰
مهناز

انقدری که ازش انتظار داشتم خوب نبود. کتاب روایت یک داستان عاشقانه بر اساس یک داستان واقعیه ولی تا دو سوم کتاب حس و حال عاشقانه ای رو در من برنینگیخت!

فیلمشم دارم هنوز ندیدمش ولی چندان از این رایان گاسلینگ خوشم نمیاد. حیف نواح نبووود! :(

الی و نواح همدیگه رو دوست دارن اما سطح متفاوتی که خانواده هاشون با هم دارن باعث جدایی اونا از هم می شه... خانواده الی، نواح رو مناسب دخترشون نمی دونن... چهارده سال گذشته و الی داره ازدواج می کنه اما به شکل اتفاقی از محل زندگی نواح باخبر میشه و برمی گرده تا برای یک بار هم که شده ببیندش... و حالا پیرمردی توی آسایشگاه داستان زندگی این دو نفر رو برای پیرزنی تعریف می کنه...

_______________________________________________________

- تو که نمی توانی زندگیت را بر اساس خواسته دیگران بسازی. باید صلاح خودت را در نظر بگیری حتی اگر کسانی را که دوستشان داری برنجاند.

- می دانم اما هر انتخابی که بکنم باید بر اساس آن زندگی کنم؛ تا ابد. باید قادر باشم پیش بروم و دیگر به پشت سر نگاه نکنم. می توانی درک کنی؟

۵ نظر ۱۹ مهر ۹۸ ، ۱۹:۴۷
مهناز

سوزان که یک روانشناسه تو برنامه ای رادیویی که مجریشه درباره زنان گمشده ای که پیدا نشدن بحث می کنه و بحث رو راجع به یکی از همین زن ها پیش می بره و دوست داره که بدونه چه اتفاقی براش افتاده؛ تلفن ها شروع می شه و همه ی این ها باعث می شه که قاتل دوباره دست به کار بشه و ...

مثل کتابای دیگه کلارک جالب و روون بود! فقط اینکه من یک سوم کتابو نخونده بودم که حدس زدم قاتل کیه!! دلم می خواد بذارم پای هوش خودم :دی چون بالاخره الکی نیست که به کلارک می گن ملکه تعلیق! (و اینگونه می شود که وی خود را به شدت تحویل می گیرد :دی)

سه نفر شک رو برمی انگیختن! ولی این وسط یه مساله ریزی هم مبهم باقی موند!

راجع به اسم کتاب دلم خواست که توضیح بدم: تقریبا همون یک سوم کتاب مشخص می شه که قاتل به قربانی هاش انگشتری هدیه می داده که داخلش با حروف ریزی این جمله نوشته شده بوده!

_____________________________________________________________________

+ هنگامی که جوان بود، داستان زنی را برایش تعریف کرذه بودند که اعتراف کرده بود تهمت های زیادی زده و به عنوان مجازات مجبورش کردند بالشی از پر را در یک روز طوفانی پاره کند و سپس تمام پرهای پخش شده را جمع کند. وقتی زن گفته بود که این کار محال است به او جواب داده بودند یافتن قربانی های تهمت های او و گفتن حقیقت درباره همه آنان هم به همان اندازه محال است.

+ ما خونواده متحد و خوشبختی بودیم یا دست کم من این طور تصور می کردم؛ ما دسته جمعی کارهای زیادی می کردیم؛ همدیگه رو دوست داشتیم. بعد از طلاق همه چی عوض شد مثل کشتی ای که به صخره ای می خوره و غرق می شه؛ کشتی شکسته ای که همه ی مسافراش نجات پیدا می کنن ولی هر کدوم روی قایق نجاتی جداگانه هستن.

۱ نظر ۲۸ شهریور ۹۸ ، ۱۶:۲۸
مهناز

سوتلانا آلکسیویچ ده سال وقت گذاشته برای نوشتن این کتاب؛ اون با پونصد نفر از کسایی که درگیر این حادثه شدند، حرف زده؛ از پزشکان و سیاستمداران گرفته تا ماموران آتش نشانی، مردم عادی و خانواده های قربانیان! در این کتاب اون از علت و چرایی این حادثه صحبت نمی کنه اون حرف های آدم هایی رو نقل می کنه که با این فاجعه روبه رو شدند.

و اما اتفاقی که افتاده: در سال 1986 یعنی حدود سی و اندی سال پیش، در شهر چرنوبیلِ بلاروس یکی از نیروگاه های اتمی منفجر می شه و فقط تصور کنید که این فاجعه و آلودگی هایی که اتفاق میفته سیصد و چند برابر بمباران اتمی هیروشیما بوده! تمام شهر و مناطق اطراف، خونه ها، محصولات و هر چیزی که تو اون منطقه بوده حتی مردم آلوده به پرتوهای رادیو اکتیو می شن! مردمی که باید خونه هاشون رو ترک کنن و چیزی همراه نبرن، علتش رو متوجه نیستن، نمی دونن وقتی در ظاهر همه چیز خوبه چرا باید از اونجا برن و فکر می کنید دولتشون چیکار می کنه؟! هیچی! هیچ اطلاع رسانی ای نمی کنه! تمام رسانه هاشون خبر از عادی بودن شرایط و کنترل شدن فاجعه می دن! و مردم بی گناه این وسط قربانی می شن. کسی به حرف ها و توصیه های علمی مدیر موسسه انرژی هسته ای گوش نمی کنه! چون علم نباید با سیاست قاطی بشه!  از کارش اخراج می شه و حتی چندین بار ترور می شه. اکثرا بالا دستی ها از ید پتاسیم که پس از این اتفاق لازم بوده به دست مردم برسه، استفاده می کنن اما از دادنش به مردم دریغ می کنن! آتش نشان هایی که می رن اونجا فکر می کنن با به آتش سوزی معمولی طرفن و با فجیع ترین مرگ ممکن می میرن. به کسایی که برای کمک به اونجا برده می شن هیچ لباس و تجهیزات خاصی داده نمی شه و همشون بعدها با دردناک ترین مرگ ها جونشون رو از دست میدن! و بعد سرکرده ها و دولت دم از فداکاری و میهن پرستی و ایمان می زنند. حتی نسل های بعدی هم  به خاطر این اتفاق با جهش های ژنتیکی و نقص های بسیار دردآور و نادری به دنیا میان؛ و اکثر این اتفاقات بیشتر از این که نتیجه یک فاجعه اتمی باشه نتیجه حماقت ها و تعصبات و نادانی های یک دولته که به مردمش اهمیتی نداد. 

کتاب بی نظیری بود. در واقع من مدت ها پیش اسمش رو یادداشت کرده بودم ولی یادم نبود درباره چیه تا اینکه سرو صداهای مینی سریالش بلند شد و  باعث شد زودتر برم سراغش و چقدر هیچی راجع بهش نمی دونستم و اصلا نشنیده بودم. حتی نوشتن ازش هم سخت بود. اگه نمی نوشتم هم یادم می موند همونطور که این روزها تقریبا روزی نبوده که یک لحظه بهش فکر نکرده باشم؛ تمام این دو هفته.

خیلی دردناک بود! از هر جنگ و کتابی که در مورد جنگ باشه، دردناک تر.  مطمئنم که نمی تونم دیگه مینی سریالش رو ببینم!

_____________________________________________________________

+ چیزی ترسناک تر از انسان هم وجود داره؟!

+ اینجا جنگِ جنگ ها اتفاق افتاده؛ چرنوبیل.

+ ما اغلب ساکتیم؛ فریاد نمی کشیم، گله نمی کنیم. ما صبوریم؛ مثل همیشه. برای اینکه هنوز حرفی نداریم. از حرف زدن در موردش می ترسیم. نمی دانیم چطور. این تجربه ای عادی نیست و سوال هایی هم که در موردش مطرح می شوند، عادی نیستند. جهان به دو بخش تقسیم شده است: یک طرف ماییم؛ چرنوبیلی ها و طرف دیگر شما ایستاده اید؛ دیگران. دقت کرده اید؟ اینجا هیچ کس نمی گوید روسی، بلاروسی یا اوکراینی است. ما خودمان را چرنوبیلی می نامیم. «ما چرنوبیلی هستیم»، «من یک چرنوبیلی ام». انگار مردمی دیگریم؛ ملتی نو.

+ ما -منظورم همه ماست- چرنوبیل را فراموش نکرده ایم اما هرگز آن را درک نکردیم. انسان های بدوی از رعد و برق چه می دانند؟

+ مردم درباره جنگ حرف می زنند؛ درباره نسل جنگ و آن ها را با ما مقایسه می کنند اما آن مردم خوشحال بودند؛ آن ها در جنگ پیروز شدند. این برایشان یک انگیزه قوی برای ادامه زندگی شد؛ همانطور که الان درباره اش می دانیم. این پیروزی به آن ها انگیزه بقا و تحمل شرایط را داد. آن ها از چیزی نمی ترسیدند، می خواستند به زندگیشان ادامه دهند، درس بخواند، یاد بگیرند، بچه دار شوند در حالی که ما؟ ما از همه چیز می ترسیم. از بابت بچه ها و نوه هایی که حتی هنوز به دنیا هم نیامده اند، هراس داریم.. آن ها هنوز نیستند و ما به خاطرشان نگرانیم. مردم خیلی کم می خندند، در اعیاد و تعطیلات به ندرت خبری از آواز و سرور هست، چهره ی طبیعت تغییر کرده است زیرا دوباره جنگل ها جایگزین مزارع شده اند. شخصیت ملی هم تغییر کرده؛ همه افسرده اند، نوعی حس زوال و ویرانی محتوم. چرنوبیل یک استعاره است؛ یک نماد که زندگی روزمره و افکارمان را تغییر می دهد.

+ آن ها نگران قدرتشان بودند نه مردم. اینجا کشور سلطه و قدرت بود نه مردم. مملکت همیشه اولویت داشت و ارزش جان و زندگی مردم صفر بود. برای اینکه آن ها در پی راهی بودند که وحشتی در پی نداشته باشد؛ بی ترس، بی سرو صدا و اطلاع رسانی.

+ این بیش از هر چیز یک تاریخ است؛ تاریخِ یک جنایت.

۳ نظر ۲۸ شهریور ۹۸ ، ۱۶:۲۶
مهناز

راستش در تمام طول کتاب فقط داشتم اشکالات ویرایشی- نگارشی رو نادیده می گرفتم و با خودم می گفتم که این دیگه آخریشه! اما متاسفانه تا آخر کتاب ادامه داشت! فقط فکرش رو بکنید که چاپ دهم کتابه و وضعش اینه! سه صفحه اول کتاب چنان ترجمه سردی داشت که اگه نویسنده کتاب آناگاوالدا نبود، برای همیشه می بستم می ذاشتمش کنار!

اینجا به آناگاوالدا می شه لقب "خوش شانسِ بدشانس" رو داد! چون با وجود ترجمه های بدی که از کتاباش شده همچنان محبوبه :)

داستان راجع به دو تا دوسته که برای تفریح، با یه گروه عازم یک منطقه کوهستانی می شن و به واسطه اتفاقی که میفته، از گروه جدا می شن اما به یک نقطه ای سقوط می کنن و این بین دخترک داستان، بیلی برای ما داستان زندگیش و نحوه آشناییش با فرنک رو تعریف می کنه! 

در کل کتاب معمولی ای بود برام. شایدم انتظار زیادی داشتم ازش.

____________________________________________________________________

+ فکر می کنم در تمام مدارس فرانسه، چه در شهر و چه در روستا، سالن های درسی پر است از آدم هایی درست شبیه ما؛ مردمانی که می جنگند تا دیده شوند، مردمانی که با خودشان قهر هستند، مردمانی که از صبح تا شب نفسشان را در سینه حبس می کنند و گاهی می میرند، کسانی که اگر کسی دست یاری به سویشان دراز نشود یا نتوانند روی پای خود بایستند، در نهایت یک روز تسلیم می شوند...

+ دنیا مثل یک فاضلاب بزرگ است که هر چقدر دست و پا بزنی باز هم از روی تپه های کثیفش لیز می خوری و به جای اولت باز می گردی.

+ ما همیشه با عشق فریب می خوریم، زخمی می شویم و گاهی غم بر وجودمان چیره می شود اما باز هم عشق می ورزیم و زمانی که با مرگ دست و پنجه نرم می کنیم به گذشته نگاه می کنیم و به خودمان می گوییم: من بارها زجر کشیدم؛ گاهی اشتباه کردم اما همیشه عشق ورزیدم. من زندگی کردم و بنده ی غرور و ملامت نبودم!

۵ نظر ۲۸ شهریور ۹۸ ، ۱۶:۲۴
مهناز

اکثر اوقات شروع کردن کتاب ها برام دشواره! ماجرا به این شکل پیش میره که کتاب جلوی چشممه ولی مدتی نادیده اش می گیرم تا اینکه حس می کنم داره چپ چپ نگام می کنه. منم همین کارو می کنم... این جدال ادامه پیدا می کنه و آخرش تو این دوئل بالاخره یکیمون تسلیم می شه و شکست می خوره اگه من باشم که کتابو دستم می گیرم و شروع می کنم به خوندنش ولی اگه اون باشه که به کتابخونه برگردونده می شه و شاید دیگه هیچ وقت نرم سراغش! اما یعضی وقت ها هم پیش میاد که کتاب تشخیص می ده الان وقت مناسبی نیست که من برم سراغش پس به نحو زیرکانه ای دوئل رو واگذار می کنه و برمی گرده کتابخونه؛ روزها و ماه ها می گذره تا موقعی که دارم از کنارش می گذرم دستمو می گیره و  "هی! الان وقتشه" بر می گردم و برش می دارم و دوباره این دوئل دو نفره و چشم تو چشم شدن شروع می شه و این بار دیگه بی شک این کتابه که برنده ی این دوئله؛ اونم درست سرِ فرصتِ مناسب.

"ویولت" از اون کتاب هایی بود که تو لحظات آخر شکستم داد. حجم زیادش، نوع فونتی که داشت و نسخه ای که دستم بود و پر از نوشته های خوانندگان گرامی اعم از نامه نگاری ها و اشعار و نظرسنجی ها و ... بود، مدام منو وسوسه می کرد که خوندنش رو به بعد موکول کنم؛ به شنبه ای که هیچ وقت نمی رسید! نزدیک بیست و چند روز بود این دوئل به ظریف ترین حالت ممکن جریان داشت. 5 روز تا موعد تحویل کتاب وقت بود. نمی دونستم می تونم این کتاب حدودا پونصد صفحه ای رو تموم بکنم یا نه! ولی دلو زدم به دریا چون نویسنده کتاب شارلوت برونته بود و شارلوت و کتاب های کلاسیک به شدت جذبم می کنند. یه جورایی فریبنده اند! مسحورم می کنند!

شاید خیلیاتون بتونید  پونصد صفحه رو در طی یکی دو روز راحت تموم بکنید ولی من به شدت کندم و علاوه بر اون ممکنه بعضی جملات و صفحات رو بارها و بارها مرور بکنم و ...

خلاصه کتاب از دستم نمیفتاد! حتی موقعی که تو خونه راه می رفتم تا مثلا یه لیوان آب بخورم، کتاب دستم بود و محو خوندنش بودم. نه اینکه فقط خونده باشم تا تموم بشه، نه؛ بلکه برام جذاب هم بود. به هیچ وجه نمی خواستم فرصت رو از دست بدم و بالاخره دیشب موفق شدم  نزدیکای دوازده نصفه شب تمومش کنم. هر چند اون پاراگراف آخر رو چندین و چند بار مرور کردم بس که گلی سرِ همین شکلی خوندنم سر به سرم گذاشت و مامانم گفت که انگار مجبوره همین امروز تمومش کنه! ولی واقعا مجبور بودم! صفحات آخر رو فقط ورق زدم که ببینم چی می شه و وقتی تمومش کردم دوباره اون پونزده صفحه پایانی رو با خیال راحت مرور کردم! 

خدا رو شکر که عینک جادوییم بود و بغض و چشمای پر از اشکم چندان جلب توجه نکرد؛ یا خودم حس کردم که جلب توجه نکرد. دلم می خواست بشکه بشکه اشک بریزم :(  من خیلی وقتا پشت این عینک، قایم شدم و نجات دهنده ام بوده یه جورایی! مدیونم بهش :)

حاشیه نریم. همین ابتدا بذارید اعتراف بکنم که حس می کردم ویولت باید اسم شخصیت اصلی کتاب باشه ولی شخصیت اصلی کتاب دختری تنها بود به اسم لوسی اسنو که پدر و مادری نداشت و کودکیش رو در خونه مادرخونده اش گذروند؛ بعد از اون در خدمت یک پیرزن بیمار بود و پس از اون تصمیم گرفت که مهاجرتی بکنه و به یک شهر فرانسوی به اسم ویولت قدم گذاشت و اونجا به عنوان معلم انگلیسی مشغول به کار شد و ...

فقط اتفاقات تصادفی کتاب به مذاقم خوش نیومد و پایان کتاب رو دوست نداشتم. دلم می خواست بگم شارلوت چه طوری دلت اومد ولی بعد بهش حق دادم! برای اینکه تا حدی تجربه های خودش و احساسات خودش رو وارد کتاب کرده. بله می دونم نویسنده های دیگه هم این کارو می کنن ولی شارلوت انگار داستان زندگی خودش رو نوشته با دستکاری هایی! بقیه کتاب، تمام شخصیت ها و اتفاقاتِ پیرامونشون، احساساتشون و گفتگوهاشون برام دلپذیر، جالب توجه و عموما قابل درک بود. با لوسی گاهی همذات پنداری می کردم و به خصوص شخصیت موسیو امانوئل پال برام بسیار بسیار جالب توجه بود! دوستش داشتم در واقع.

و نکته جالب دیگه این که لوسی یک مسیحی پروتستانی بود و اکثرا کاتولیک ها چندان درکش نمی کردن و سعی خودشون رو می کردن که اونو به مذهب خودشون دعوت بکنند.

خیلی ها می گن این بهترین و پخته ترین اثر شارلوت برونته است و حتی "ویولت" رو بهتر از جین ایرش می دونن! راستش رو بگم که من خیلی ازش لذت بردم و بعد از مدت ها دوباره حسی شبیه همون حسی رو داشتم که موقع خوندن "جین ایر" یا "وسوسه" آستین داشتم!  اما خب "جین ایر" برام یه چیز دیگه است و اتاق خاص خودش رو توی قلبم داره. 

اغراق نیست اگه بگم من یه تیکه از قلبمو لابلای این کتابهای کلاسیک و قرن نوزدهمی جا میذارم! شاید تو زندگی قبلیم تو انگلستان قرن نوزدهم بودم! کتاب می خوندم؛ قدم می زدم؛ گلدوزی می کردم؛ شایدم یک نوع موسقی و ساز رو یاد گرفته بودم؛ چند تا زبان می دونستم، تو مجالس قرن نوزدهمی شرکت می کردم و از همه مهم تر به خاطر سکوتم بازخواست نمی شدم؛ با خیال راحت یه گوشه ای می نشستم و صحبت های بقیه رو گوش می دادم :)! من حتما یه جایی تو اون قرن و تو یکی از دهکده های انگلستان قرن نوزدهم بودم و شاید هنوزم یه قسمت از روحم همونجا جامونده :))

فقط این نکته آخر رو هم اضافه بکنم که کتاب یک اثر کلاسیک پر احساس و لذت بخش بود و خوشحالم که خوندمش. 

و نکته دیگه اینکه نسخه ای که من دستم بود، دوباره صحافی شده بود و صفحات اولش که مربوط به اطلاعات کتابه، نبود و از این رو نمی دونم مترجمش کی بوده ولی کلاسیک ها رو با این سبک نثر بسیار می پسندم. چون چند جمله ای از ترجمه آقای رضایی رو خوندم و این نسخه ای که دستِ خودم بود رو بیشتر پسندیدم :)) خدا رو شکر خیلی وقت ها ترجمه های خوب اومده دستم :))))

می دونم این پست بیشتر یک حاشیه نویسی بود تا یه معرفی ساده! چقدر حرف زدم! :/ اگه تا اینجا خوندید و تحمل کردید که خسته نباشید :)

قسمت هایی از کتاب: 

+ لابد این ضرب المثل را شنیده ای که ممکن است چیزی برای کسی ورزش باشد در حالی که برای دیگری مساوی با مرگ.

+ تصور می کنم او هرگز به این فکر نمی کرد که در سر من چشم و در آن مغزی نیز کار می کند.

+ برای مردم مرگ های ناشی از گرسنگی قابل درک و مورد قبول است ولی شاید نتوانند باور کنند که هستند کسانی که از تنهایی و بی همزبانی پای به مرحله ی جنون می گذارند؛ یک زندانی که سال های مدیدی را در زندان به سر می برد و پس از مدتی به یکی از بیماری های غیر قابل بیان ناشی از غمِ بی همدمی مبتلا می شود؛ هیچ کس نمی داند و نمی تواند بفهمد که او چه مراحلی را طی کرده است؛ چه روزها و چه لحظاتی را قدم به قدم طی نموده تا به چنان مرحله ای قدم گذارده است.

+ زندگی، هنوز زندگی است فرقی نمی کند که چقدرسخت باشد یا آسان. گوش و چشم ما به هر حال با ماست اگر چه آنچه مورد میل ماست نشنود، نبیند و صدائی برای تسلای ما نباشد.

+ من نه تلخکامی ها را دوست دارم و نه تصور می کنم که آن ها سودمندند؛ هر چیزی که شیرین باشد، خواه زهر یا غذا، نمی توانید خوشمزگی آن را انکار کنید. پس باید یک مرگ سریع ولی شیرین از یک زندگی بدون جذبه و شور که آرام آرام زهر تلخ را به کام انسان می ریزد، بهتر باشد چرا که سرانجام هر دو یکی است.

+ گاهی چه تضادی بین نظراتی که می شنویم و آن چه هستیم، احساس می کنیم؛ بر حسب نگاه های مختلف، خصوصیات مختلف در خود می یابیم.

+ به خاطر آوردن بعضی از لحظات زندگی به راستی دشوار است. بحران ها، احساساتی به خصوص، لذت ها، غم ها و موضوعاتی که ما را متعجب و مبهوت می کند گاهی اوقات به دلیل شدت و تاثیر آن وقتی دوباره به ذهنمان می آیند و دوره می شوند، اثرات شدید خود را همچنان حفظ می کنند؛ اثراتی که سخت ما را تحت تاثیر خویش می گیرند.

+ به چشم خدایی که افلاک را آفریده است، کوچکترین موجودات خاکی تا بلندترین ستاره ها یکسان است. برای او زمان و مکان معیار قضاوت و سنجش نیست. اگر ما خود را به خردی و کوچکی خود تحقیر می کنیم، حق داریم چون وقتی کائنات را با همه بزرگی و عظمتی که دارد تصور می کنیم و خود را با آن می سنجیم واقعا حقیریم. پس اختلافات ما هم به همان نسبت بسیار ناچیز است.

           

این هم تصویر کتاب و یکی از هنرنمایی های خوانندگان محترم! تقریبا به صفحات خالی کتاب هم رحم نکردند!

۱۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۸ ، ۱۷:۳۰
مهناز

داستان از زبان یک ندیمه روایت می شه! اما برای این که بدونید ندیمه ها کی بودن و چه وظایفی داشتند و اصلا تو چه جامعه خفقان آوری زندگی می کردند، باید کتاب رو بخونید!(بلی :دی) فقط لازمه این نکته رو بگم که این جامعه رو ذهن خلاق نویسنده ایجاد کرده و باید بگم که شما با یک کتاب علمی- تخیلی رو به رو هستید. نمی شه گفت علمی ولی تخیلیه! یه قسمتی از کتاب، منو یاد "فارنهایت 451" میندازه! اونم یه کتاب علمی - تخیلی بود و بعد از "هرگز ترکم مکن" این دومین کتابی تو این ژانره که به شکل اتفاقی به فاصله چند روز از اولی، خوندمش! این همزمانی خیلی جالب بود.

یادمه این کتابو یه بار دیگه هم از کتابخونه گرفته بودم و چندین هفته دستم بود اما یه صفحه شو هم نخوندم. احتمالا این روزها زمان مناسب تری برای خوندنش بوده. شاید خیلی از شما کتابشو خوندید و خیلی هم به احتمال بیشتر سریالش رو دیدید؛ اون جور که متوجه شدم سریالش خیلی شاخ و برگ داره و خیلی بیشتر از خودِ کتاب هم جلو رفته! و شاید خودم هیچ وقت نخوام که ببینمش ولی پیشنهاد می کنم اگه به این ژانر علاقمندید، کتابشو بخونید.

جمله هایی از متن کتاب:

+ ما از نبود عشق است که می میریم.

+ به مرواریدها فکر می کنم. مرواریدها تف های سفت شده ی صدف ها هستند.

+ هیچ مادری دقیقا با تصور فرزندش از مادر آرمانی تطابق ندارد و به گمان من عکس این حالت نیز صادق است.

         

۴ نظر ۰۴ شهریور ۹۸ ، ۱۳:۴۸
مهناز

داستان توی یک مرکز آموزشی می گذره. یک دبیرستان شبانه روزی پسرانه که نظم و قاعده های خودش رو داره و همه باید به اون پایبند باشن تا اینکه معلم جدیدی به جای معلم ادبیات انگلیسی قبلی میاد و خیلی چیزها تغییر می کنه...

اسم این کتاب باعث می شد که من مدام خوندش رو عقب بندازم و برای خوندنش به شدت مقاومت می کردم. نمی دونم چرا! به جای جاذبه دافعه داشت! با این حال هم به نظرم کوتاه بود و هم کتاب خوبی بود! بعضی قسمت ها که کیتینگ سعی می کرد با تصویر سازی و یه جور تمثیل به بچه ها آموزش بده، دوست داشتنی بود و به نظرم کتاب انگیزه دهنده ای بود. در کل خوشحالم که خوندمش.

ولی می دونید بعد از تموم کردن کتاب چه حسی داشتم؟! چندین بار با خودم گفتم که اصلا دلم خنک نشد! نشد که نشد آقای کلاین بام!

و عجیب اینکه فیلمش قبل از انتشار خودِ رمان ساخته شده! و با اومدن اسم این اثر هم بیشتر اسم تام شولمنی که فیلمنامه اش رو نوشته به ذهن میاد تا خودِ نویسنده! 

+ حس می کنم باید برم یکی بزنم رو شونه کارگردان فیلم هندی "محبت ها" و بگم ای ناقلا فیلمت یه اقتباس آزاد از انجمن شاعران مرده بوده نه؟!! فقط شعار (کارپه دیم) رو یه کم تغییر دادین و به جاش گفتین عشق را غنیمت بشمار :))

+ قسمت هایی از ترجمه زهرا طراوتی رو هم خوندم و باید بگم که خوب بود.

+ بخش هایی از کتاب:

- من به جنگل رفتم چون سرِ آن داشتم که آگاهانه زندگی کنم...من بر آن شدم که ژرف بزیم و تمامی جوهر حیات را بمکم... هر آنچه را که زندگی نبود ریشه کن کنم تا آن دم که مرگ به سراغم می آید، چنین نپندارم که نزیسته ام.

- اگه درباره مساله ای مطمئن هستید خودتون رو وادارید که به یه نحو دیگه درباره اش فکر کنید حتی اگه بدونید که این دیدگاه تازه ی شمانادرست یا احمقانه است. وقتی مطلبی می خونید تنها فکر نویسنده رو مد نظر قرار ندید کمی درنگ کنید و ببینید نظر خودتون درباره ی اون موضوع چیه!

- چگونه می توانم تو را به روز تابستان مانند کنم؟ تو دلپذیرتر و خوش تر از آنی.

- همیشه فکر می کردم آموزش و پرورش یعنی یادگیری اندیشیدن مستقل.

       

۹ نظر ۰۲ شهریور ۹۸ ، ۱۹:۲۳
مهناز

اگر این کتاب توی لیست کتابهایی هست که می خواهید بخوانید، پس بهتر است، بقیه پست را نخوانید! سعی کرده ام داستان را اسپویل نکنم اما از حسی که دارد، نوشته ام! فقط  آن قسمتی را که با حروف بولد نوشته شده، می توانید بخوانید چون راجع به ترجمه و طرح جلد است :)

کتاب یک داستان علمی تخیلی دردناک است؛ از همان هایی که ممکن است غم بزرگی روی دلتان بنشاند هر چند یک داستان رئال نباشد و شما هزار بار این را برای خود تکرار کنید. شاید پیش از این تنها یک بار شده که هیچ خلاصه ای از کتابی ننویسم تا خودتان کشفش کنید؛ این یکی از همان هاست؛ از همان هایی که باید خودتان بدون اینکه چیزی از داستان بدانید با شروعش درست وسط داستان بایستید و با آن پیش بروید.
موقع خواندنش حس خاصی داشتم! نمی توانم اسم خاصی رویش بگذارم. هم عصبی بودم هم انگار یک جور عذاب همراهم بود! از همان ابتدا متاسفانه از کلیت داستان خبر داشتم و هر آن منتظر آن سطل آب سردی بودم که قرار بود روی سرم ریخته شود.

در باب ترجمه و ... : راستش ترجمه کتاب را آن گونه که باید،دوست نداشتم. احساس می کردم گاهی تحت اللفظی ترجمه شده و گاهی مبهم و حس می کردم یکدست نیست. گاهی از کلماتی استفاده شده بود که حتی معنایشان را هم نمی دانستم مثلا غیه؟! یا از کلماتی که می شد به جایش کلمات مناسبتری انتخاب کرد مثلا مضار به عنوان جمع ضرر! مثلا زیان ها چه اشکالی دارد که شده مضار! حتی مضرات هم از آن قابل قبول تر است!

مثلا تشدید؛ یا باید از خیرش گذشت یا سر جایش گذاشت! یا مثلا ترکیب "پردور رفتن"! هر چقدر سعی کردم نتوانستم با این ترکیب ارتباط برقرار کنم!

و از همه بدتر اینکه درست وقتی که انتظارش را نداشتم کتاب تمام شد!!! صفحه های باقی را ورق زدم و دیدم این "سخن آخر" مربوط به مترجم است! این "سخن آخر" باقی داستان نیست! داستان تمام شده!  و بعد با خودم گفتم چه کار افتضاحی! کاش این "سخن آخر" را  ابتدای کتاب  می نوشتند و قبلش هشدار می دادند که بعد از پایان کتاب بخوانیم یا مثلا عنوان دیگری می گذاشتند تا متوجه شویم که این قسمت، قسمتی از متن اصلی کتاب نیست! چه می دانم...

با اینکه این ترجمه، ترجمه‌ی کل متن اثر بوده و گویا سانسوری نداشته نمی دانم چرا حس می کنم باز هم ممکن است یک بخش هایی حذف شده باشد! ولی ترجمه دیگر این کتاب آنطور که من متوجه شدم گویا سانسور داشته!

یکی از خوبی های کتاب این بود که با وجود حجیم بودنش، به واسطه ی صفحات نازکش، بسیار سبک بود :)

کتاب را تمام کرده و بسته بودم بعد یکهو تصویر روی جلد را دیدم؛ یادم آمد موقع شروع کتاب دلم می خواست بدانم چرا همچین تصویری؟!!! با این که خیلی شیک به نظر می رسید ولی باز برایم سوال بود. در حین خواندن کتاب دیگر حواسم از تصویر پرت شد اما بعد از بستن کتاب یکهو ارتباط تصویر با کتاب را فهمیدم و  همه چیز در برابر چشمهایم رنگ گرفت! طراحی جلد فوق العاده ای است.

فیلمی هم از روی کتاب ساخته شده. تصمیم گرفته بودم نبینمش بعد یکهو دیدم کری مولیگان و کایرا نایتلی بازیگران اصلیش هستند و آن وقت وسوسه شدم. با این حال نمی دانم کی جراتش را پیدا می کنم! شاید هم هیچ وقت ندیدمش!

از اینجا به بعد هم  چیزهایی که می گویم و یا قسمت هایی از کتاب که نوشته ام، داستان را کاملا لو میدهد پس ادامه را نخوانید!

۶ نظر ۱۷ مرداد ۹۸ ، ۲۰:۵۵
مهناز

                

داستان درباره دختری باهوش به نام نومبکو است که در محله های زاغه نشین آفریقای جنوبی به دنیا آمده. پدر ندارد و مادرش نیز یک معتاد به تینر و الکل است. او از همان کودکی (پنج سالگی) در یک موسسه تخلیه چاه فاضلاب کار می کند! و سرانجام هم رئیس آنجا می شود؛ در ادامه پایش به یک موسسه تولید بمب و سلاح هسته ای می رسد! و در حالی که در آرزوی یک زندگی معمولی است، یک بمب اتم پایش را دقیقا وسط زندگی او می گذارد...

قطعا به هیچ وجه به پای پیرمرد صدساله نمی رسه! ولی خب اگه سبک یوناسون رو دوست داشتید، این کتاب رو هم می پسندید ولی این دومی شاید نصف جذابیت اولی رو داشته باشه؛ خلاصه اینکه داستان و طنزش خوب بود و کم هم حرص نخواهید خورد :دی

+ اسپویل؟!: دلم می خواست این هولگر یک و سلستین رو تیکه تیکه بکنم! یعنی انقدر رو اعصابم بودن. بخصوص موقع پیچوندن ماشین و ارائه تو دانشگاه به جای هولگر دویی که وجود نداشت :/ همین نومبکو و هولگر دو هم گاهی روی اعصاب بودن. پدر هولگرها که دیگه نگو! علاوه بر تیکه تیکه کردن باید تیکه هاشو مینداختن جلوی حیوونا!

+ دو تا ترجمه دیگه هم داره! من اگه دست خودم بود و می تونستم انتخاب بکنم حتما از بین این سه ترجمه، ترجمه حسین تهرانی رو می خوندم.

این ترجمه گویا از روی نسخه انگلیسی بوده اون یکی از روی نسخه آلمانی و مال حسین تهرانی از روی نسخه اصلی!

+ نکته دیگه اینکه احتمال داره کتاب تا حدی هم سانسور شده باشه! حس می کردم ترجمه بعضی قسمت ها سربسته است! یه جمله از ترجمه دیگه رو با این مقایسه کردم و حس کردم این بامزه تر بود ولی سربسته تر :/ البته می دونم یه جمله برای فهمیدن تفاوت ترجمه ها کافی نیست!

+ و اینکه "دختر بی سوادی که حساب و کتاب سرش می شد" به نظرم اسم مرتبط تریه! همون طوری که اسم اصلی کتاب هم بوده!

+الان متوجه شدم که یوناسون یه کتاب دیگه هم داره که تو ایران چاپ شده ^_^

۶ نظر ۰۹ مرداد ۹۸ ، ۲۰:۳۹
مهناز