شاید اینجا دارم بلند بلند فکر می کنم

بایگانی

۱۰ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

باز هم یک کتاب جنایی. افتادم رو دور جنایی خوانی :) کتاب های جنایی فکر رو درگیر می کنند و این ویژگی خیلی خوبیه.

کتاب بسیار روانی بود. حدودا 250 صفحه؛ اونقدر روانه که تو یک روز هم می تونید تمومش کنید. این دومین کتابِ این نویسنده بود که خوندمش. نمی دونم چرا اولی رو معرفی نکردم. به هر حال داستان درباره قتل هائیه که تو گذشته اتفاق افتاده و حل نشده باقی مونده؛ شک ها هنوز پابرجاست ولی قاتل پیدا نشده و اتفاقاتی که میفته باعث میشه پرونده ها دوباره باز بشن. کتاب قبلی هم به همین سبک بود ولی من بشخصه ترجیح میدم اتفاقات همگی به زمان حال مربوط بشه و تو همون زمان خودش هم حل شه :))) 

دوست دختر پیتر، همسرش و باغبون خونه اشون در گذشته به قتل رسیدند؛ مظنونین زیادند اما پیتر متهم اصلیه و تقریبا همه دلشون میخواد به سزاش برسه اما آیا واقعا پیتر قاتله؟! همسر جدیدش و کاراگاهی خصوصی سعی می کنند که بفهمند...

- با گذشت زمان، خاطرات هم کم رنگ می شوند.

- می شود بی دلیل کسی را دوست داشت یا از او متنفر بود.

- متاسفانه پول مسبب اصلی تمام جرایم است؛ عشق یا پول.- هر آن چه داری، محکم نگه دار که خودِ شادی و خوشبختی است.-  کسی که نتواند آن چه را در اطرافش می گذرد ببیند، از کور هم کورتر است.

- تو را به خدا بس است. رابطه من با اِلین یک اشتباه بود و خیلی زود هم تمام شد. او دیگر برایم جالب نبود.  تو که برای او جالب بودی.


+ این روزها پرم از لحظه هایی که دوستشان ندارم.

+ چه دلمان بخواهد چه دلمان نخواهد، خدا یک وقت هایی دلش نمی خواهد.+من، به شدت خسته است.

+ نه تو می مانی، نه اندوه/و نه هیچ یک از مردم این آبادی/به حباب نگران لب یک رود قسم/و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت/غصه هم خواهد رفت/ آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند/لحظه ها عریانند/به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز/.../غم که از راه رسید در این سینه بر او باز مکن/تا خدا یک رگ گردن باقی ست/تا خدا مانده، به غم وعده این خانه مده... "کیوان شاهبداغی"

۳ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۵:۵۲
مهناز

دیروز صبح اول وقت رفتیم رای دادیم:)

امروز و این هفته هم بگذره دیگه با آرامش به زندگی ادامه میدیم.حالا تو این یه هفته یا غصه می خوریم یا هر لحظه لبخندمون عمیق تر میشه. شایدم اصلا تو غصه هامون مو پیدا کردیم دیگه غصه نخوردیم به قول کلاه قرمزی جان! خلاصه این که می گذره (چه استدلال و نتیجه ی عمیقی! معلومه که کلی روش فکر کردم)
فقط اینکه مثل همیشه حیف این همه کاغذی که حروم شد. یکی نیست، نبوده و فکر نکنم که یه روزی باشد و به این نامزدهای محترمِ شوراها بگه که آخه آدم که به اسم و قیافه های شما نمی خواد که رای بده. حداقل یه چند کلمه از افکار و برنامه هاتون می نوشتید. من که فقط به عنوان چرک نویس از تبلیغاتتون استفاده می کنم و لا غیر تازه کلی از چرک نویس های انتخابات قبلی هم باقی مونده... کسی نیست بهشون یادآوری کنه.
+ جنگ طلب، خشونت طلب و متحجر؟!
 
۳ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۵:۵۰
مهناز


- لیلا... اگه من یه گوشه از تنهایی توأم، تو... تو همه ی الانِ منی...

- کاش زندگیمونم به قشنگی این حرفا بود...
۳ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۷:۱۴
مهناز

یک رمان جنایی- پلیسی- معمایی از  آگاتا کریستی؛ ملکه جنایت.

به نسبت چند رمان دیگه ای که ازش خوندم خیلی هیجان انگیز نبود شاید چون پوآروی دوست داشتنی نبود، اما خوب بود و باز هم مطابق معمول از آگاتا کریستی شکست خوردم و نتونستم قاتل رو حدس بزنم.

جسد دختر جوانی(روبی کین)در کتابخانه کلنل بانتری پیدا می شود. آنها که این دختر را نمی شناسند از خانوم مارپل کمک می خواهند و وی هم قدم با پلیس سعی دارد پرده از این جنایت بردارد. قرار بوده پیرمرد ثروتمندی که تمامی خانواده اش را در حادثه ی از دست داده و با عروس و دامادش زندگی می کند، روبی را به فرزندخواندگی بپذیرد و بیشتر داراییش را به او بدهد...

- آدم اول که از خواب بیدار می شود، خوابش آنقدر زنده و ملموس است که باورش نمی شود. فکر می کند واقعا چیزهایی که توی خواب دیده اتفاق افتاده.

- واقعیت این است که بیشتر مردم و - حتی پلیس ها- به این دنیای مملو از پستی و رذالت، زیادی اعتماد دارند. هرکس هر چه می گوید، باور می کنند. من هیچ وقت باور نمی کنم. همیشه دوست دارم همه چیز برای خودم ثابت شود.

- کسی که یک نفر را کشت، از کشتن نفر دوم یا شاید حتی نفر سوم هم ابا ندارد.

- ... عکس این قضیه هم درست است؛ یعنی زن ها خیلی راحت دامادشان را به عنوان عضوی از خانواده می پذیرند ولی عروسشان را نه!

- مردها هیچ وقت آن طور که تصور می شود، واقع بین نیستند.- من عاشق زنم بودم. امکان ندارد کس دیگری را توی دنیا اندازه ی او دوست داشته باشم. رزاموند برایم گل و خنده و آفتاب بود. وقتی مُرد، مثل مردی بودم که توی رینگ ضربه ی نهایی را خورده و ناک اوت شده؛ ولی داور سال هاست که هنوز دارد می شمارد و دست بردار نیست.

۳ نظر ۲۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۰:۴۹
مهناز

اول این که ببخشید طولانی شد. فقط داشتم می نوشتم، به قدرت نهفته ی متن پی بردم. همین اگه حوصله داشتید بخونید.

دوم این که اگه خواستید قبل از خوندنش چیز زیادی بدونید، نوشته ی پشت جلدش رو بخونید که تصویرش تو اینترنت موجوده :)

این کتاب 130 صفحه است. درسته حجم زیادی نداره ولی از اون کتابایی نیست که یکی دو روزه بشه خوندشون. حوصله می خواد. باید هر وقت که حوصله اش رو داشتی، بشینی بخونیش. اصلا قابل خلاصه شدن نیست. از موضوعات مختلفی حرف زده و گاها هم پیچیده می شه؛ هم از نظر لفظی، هم معنایی.از این حجم، حدود 40 صفحه اش درباره نویسنده است، از قول دو نفر دیگه؛ که این صفحات، بیش تر از خودِ کتاب پیچیده است؛ باور کنید. اون قدر که کلمات قلمبه سلمبه به کار برده که برای فهمیدنش باید به یه مرجع دیگه ای مراجعه کرد. چون هیچ پی نوشتی بهش اختصاص داده نشده و از طرف دیگه اونقدر از مالیخولیا و مالیخولیایی بودن و نسبتش با والتر بنیامین سخن رفته که من همین الانش هم احساس می کنم که یک فرد مالیخولیایی هستم. ویژگی هایی که تو این صفحات ذکر شده رو به عینه در خودم می بینم :|||؛ باور کنید راست میگم. به شدت قانع شدم. خلاصه این که سعی کردم زودتر بخونم تمومش کنم. 

- تنها راه شناختن یک نفر، دوست داشتن او بدون هیچ امیدی است!- اولین قاعده ی دل به دست آوردن: خود را هفت برابر کردن و از هفت سو، دور زن مطلوب را احاطه کردن.

- خوشبختی یعنی توانایی شناختن خود، بدون ترسیدن.- چیزی هست که مختص بزرگترین نویسندگان ادبیات حماسی است: توانایی غذا خوراندن به قهرمانانشان.

- کسی که احساس می کند ترکش کرده اند، کتابی به دست می گیرد و با اندوهی بزرگ در می یابد صفحه ای که می خواهد ورق بزند، قبلا بریده شده است و حتی این جا به وجودش نیازی نیست.- پیش از آن که کودکی در عصر ما با کتاب آشنا شود، چشمانش چنان در معرض کولاکی از حروف متغیر، رنگی و متناقض قرار می گیرد که احتمال ورودش به آرامش باستانی کتاب کم می شود.

- قدرت نهفته در یک جاده ی روستایی وقتی در آن قدم بزنیم، متفاوت است با وقتی از رویش با هواپیما بگذریم؛ به همین نحو قدرت نهفته در یک متن، وقتی آن را بخوانیم، متفاوت است با وقتی از رویش نسخه برداری کنیم.

- همه این را تجربه کرده اند. اگر کسی عاشق شده باشد یا به شدت به دیگری علاقمند باشد، سیمای او را تقریبا در هر کتابی که می خواند، می بیند. افزون بر این، او در چشمش به دو شکل قهرمان و ضد قهرمان پدیدار می شود؛ سیمای او در داستان ها، رمان ها و داستان های بلند، دچار دگردیسی های بی شمار می شود و از همین جا معلوم می شود که قوه ی تخیل، موهبت گنجاندن چیزهایی فزون در چیزهای بی نهایت کوچک است و موهبت ایجاد یک گستردگی در هر امر فشرده ای تا کمال نو و متراکم آن را در بر گیرد و خلاصه ی کلام، موهبت دریافتِ هر تصویر به گونه ای که انگار در بادبزنی دستی جمع شده است: تنها وقتی بادبزن باز شود، در گستره ی جدیدش شروع به نفس کشیدن می کند و شکوفا می شود و در خود، خطوط چهره ی معشوق را نمایان می کند.- با زن محبوبت هستی: با اوگپ می زنی، بعد، پس از هفته ها و ماه ها که از او جدا شده ای به آن گپ و گفت ها می اندیشی و اکنون موضوع آن صحبت ها به نظرت مبتذل، زننده و سطحی می آید و متوجه می شوی تنها او بوده است که عشق بر سر آن سایه افکنده و آن را حفظ کرده است تا آن اندیشه همچون نقش برجسته ای با همه ی بندها و شیارهایش، زنده و حاضر بماند و حال که تنها مانده ای، آن اندیشه، هموار و عاری از تسلی و سایه در روشنای ذهنت بدون هر گونه برجستگی افتاده است.

- مردی که زنی را دوست دارد ، تنها به نقص های معشوق ، به هوس ها و ضعف های او نیست که وابسته است: چین های صورتش ، خال هایش ، لباس های ژنده اش ، و یک وَری راه رفتن اش ، او را استوارتر و بیرحمانه تر از هر گونه زیبایی به زن وابسته می کند .این را دیری است همه می دانند.اما چرا؟ اگر این نظریه درست باشد که مرکزِ احساس در سر نیست ، و این که ما از پنجره ، یک تکه ابر ، یک درخت ، نه در مغزمان ، بلکه در جایی که می بینیم شان ، تجربه ی احساسی به دست می آوریم ،پس وقتی نیز به معشوقمان نگاه می کنیم ، از خود به در می شویم ؛ اما این بار در آزادی پر تنش و سراسر از خود بی خود شده.احساسات ما ، همچون فوجی پرنده ی خیره شده در تلالوهای زن محبوبمان، پر و بال می زند. و همان طور که پرنده ها در کنجِ پر شاخ  و برگ درختی پناه می گیرند، احساسات نیز به درون چین های پر سایه ، و به سوی نقاط ضعف پنهان و حرکت های ناشیانه ی بدنی که دوستش داریم می گریزند و آن جا آرام و قرار می گیرند ؛ و هیچ رهگذری حدس نمی زند که دقیقاْ در همین جاست ، در همین جای پر عیب و سرزنش آمیز ، که برقِ شتابناکِ عشق لانه کرده است.راستش الان که اینا رو نوشتم قانع شدم که کتاب بدی نبوده. من اگه بودم فقط اون قسمت پایانی که درباره نویسنده است رو نمی خوندم. باور کنید اصلا اون قسمت، اضافه است.

+نگارا من درست یه دقیقه بعد از نوشتنت برات نوشتم خیلی هم منتظر بودم. ببخش حواس پرتیمو خب؟! می خوای اصلا فایل گفتگو رو هم در اختیارت بزارم؛)

+عیدتونم مبارک. التماس دعاااا...

۳ نظر ۲۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۷:۰۷
مهناز
پدربزرگ جان کمی ناخوش احوال بودند و هفته های قبل بیمارستان بستری بودند.داییم هم به عنوان همراه پیششون می موند. از قضا :) با بیماری هم اتاق بودند که قرار بوده عمل بشه. این دایی خان ما هم وقتی مشکلشون رو فهمیدن، با یه گیاهِ ساده، مشکلشونو برطرف کردند. روز بعد که دکتر اومده برا معاینه، تعجب کرده بوده از بهیود وضع بیمارش و خب عمله منتفی شده و بیمار عزیز مرخص.
گاهی وقتا مشکلا ساده تر از اون چیزیه که فکرش رو می کنیم و راه های آسون تری هم برا حلش هست. آسون ترین و دمِ دست ترین راه، همیشه بهترین نیست ؛))))))
۶ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۶:۲۵
مهناز

هزاران سال است که زمین به دلیل تغییرات آب و هوایی و ... دیگر قابل سکونت نیست و انسان ها این سیاره را ترک کرده و در جایی دیگر زندگی می کنند. ژنرال سایفر تصمیم می گیرد تا پسرش کیتای را در ماموریتی همراه خود ببرد اما سفینه ی آنها دچار مشکل شده و به سیاره زمین سقوط می کند و همه به غیر از این پدر و پسر می میرند. پدر که زخمی شده از پسرش می خواهد تا سیگنالی برای کمک بفرستد و خب با خطراتی در این راه مواجه می شود...

یک فیلم متوسط در ژانر علمی تخیلی.موضوعش جالب بود اما داستان می تونست خیلی خیلی بهتر از این ها پیش بره. گاهی هم کسل کننده می شد. خطراتی که پیش می می اومد چندان هیجان انگیز نبود و بعضی مواقع زیادی طولانی؛ با این حال فیلم بدی هم نبود.

۲ نظر ۱۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۶:۳۰
مهناز
امروز قرار شد با دوستان بریم بیرون؛ باد می زد شدید. هوا چندان خوب نبود. اونقدرر که خواهرم می گفت مهناز یه دو کیلویی سنگ به خودت آویزون کن باد نبردت :|||ولی نمی دونست که قراره من امروز عاشق همین بادِ شدیدِ دوست داشتنی بشم. یعنی تا به امروز از باد بدم میومد شدید... خلاصه که چنان حالمو خوب کرد که نگو... :)
رفتیم شهربازی و سوار یکی از این وسایلا شدیم که برا خودش داستان داره...یکی از بچه ها هی اصرار داشت که سوار یکی از اون خطرناک ها که هیجان بیشتری داره بشیم. منم می گفتم بابا این چه جرأتی داره نگو تا حالا اصلا یه ساده ترش رو هم امتحان نکرده. بالاخره راضیش کردیم که یه ساده ترش رو امتحان کنه. چشمتون روز بد نبینه تا برسه خونشون سرش گیج می رفت و حالش بد بود...
این سحری رو هم به زور پس از سال ها راضی کردیم که همراهیمون کنه. اصلا می گفت تا حالا این جوری خالی نشده بود. جیغ زده بود و حالش خوب شده بود:))))))
خلاصه این که کلی خودمون رو خالی کردیم و برگشتیم.
راستی روزتون هم مبااااارک :)
۳ نظر ۱۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۶:۲۰
مهناز
 

یک سریال درامِ تاریخی، عاشقانه و تخیلیِ24 قسمتی.

ماجرا از این قراره که ملکه طی حمله ای به شدت زخمی می شه و فرمانده با دستور امپراطور، مامور میشه که از دروازه بهشتی بگذره تا پزشکی رو برای معالجه ملکه بیاره و بهش قول میده که بعد از انجام دادن کارش اون رو به دنیای خودش برگردونه اما این بین اتفاقاتی می افته که این برگشت رو به تاخیر می اندازه...
این سریال از تلویزیون هم پخش شده و احتمالا خیلی ها این سریال رو دیده باشن البته با عاشقانه های کم رنگ شده و کلی سانسور بی مورد. من خودم اولش که فهمیدم موضوع سریال تخیلیه در برابرش به شدت گارد گرفته بودم و دلم نمی خواست ببینمش و با وجودی که خیلی وقت بود داشتمش خیال دیدنش رو نداشتم تا این که از بی فیلمی گفتم امتحانش کنم. اصلا فکرشو هم نمی کردم که همچین سریال خوبی باشه.خلاصه درس عبرتی شد برام تا نادیده قضاوت نکنم.                    
 
+  اشتیاق با هم بودن با وجودی که کنار همین، همون عشقه...
۶ نظر ۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۰:۴۲
مهناز

نویسنده ای برای سخنرانی در مورد کتاب های جنایی به شهری رفته است وی در بازگشت با یک رئیس پلیس بازنشسته هم سفر می شود . رئیس پلیس به او می گوید که کتاب های جنایی یک ضعف بزرگ دارند و  آن این است که نقش شانس را توی کشف جنایت در نظر نمی گیرند. وی برایش داستانی واقعی را تعریف می کند درباره دختر بچه ای که در جنگلی کشته می شود و دوره گردی که با بازپرسی های پرفشار اعتراف به گناه می کند و ماتایی کارآگاهی که این اعتراف را دروغ می داند و با وجود بسته شدن پرونده، می خواهد قاتل واقعی را پیدا کند او در این راه حتی مجبور می شود دختربچه ای را طعمه قرار دهد و از موقعیت بزرگ کاری و زندگی خود باز بماند.

کتاب روان و خوش خوانی بود و در ژانر پلیسی - جنایی متفاوت. این کتاب ترجمه های دیگه ای هم داره با اسم قول. اگه خواستید این کتاب رو بخونید، با اون چیزی که تو نت خوندم به نظرم اون ترجمه ها بهترن.

اصلا فکر نمی کردم که این کتاب اونقدرها معروف باشه ولی انگار اقتباسی هم ازش شده با بازی جک نیکلسون!

من شخصیت ماتایی رو دوست داشتم. این که با وجودمخالفت همه دنبال حقیقت رفت اما خب روش درستی رو انتخاب نکرد.

+ در داستان های شما، شانس نقش مهمی ندارد، شما نویسنده ها همیشه حقیقت را به خاطر حفظ کردن قوانین نویسندگی از نظر دور نگه می دارید. اما حالا دیگر یاید قوانین را دور انداخت. یک حادثه را نمی توان مثل یک معادله ی جبری حل کرد، زیرا ما هیچ گاه به همه ی مجهولات واقف نخواهیم شد. شانس که موضوعی غیر قابل  تخمین است نقش بزرگی در حل مسائل پلیسی بازی می کند. قوانین ما تنها بر روی احتمالات و آمار بنا شده است.

۲ نظر ۰۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۴:۲۹
مهناز