شاید اینجا دارم بلند بلند فکر می کنم

بایگانی

۸ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

+ عارف وقتی من یه مشکلی داشته باشم بهت می گم مگه نه؟

- بهم می گی؟

+ معلومه که می گم. تو مشکلاتم تو قبل از همه میای پیشم.

- باشه چقدر خوب. اگه اینطوره آفرین به من.

+ آفرین به تو. اما تو چرا چیزی بهم نمی گی. خب بذار منم تو مشکلات تو سهیم باشم!

- نه من هیچ مشکلی ندارم.

+ عارف وقتی اومدم تو چشات پر اشک بود. سعی کردی پاکش کنی اما هنوزم همونطوری. آخه ناراحتی چیزی نیست که بخوای خجالت بکشی. چرا اینجوری می کنی؟!!

- نه خجالت نمی کشم.

+یعنی چی که خجالت نمی کشی عارف! من نمی فهمم مثلا چی می شه بگی امروز ناراحتی! از غرور و ابهت مردونه ات کم می شه؟ غرورت می شکنه درد و دل کنی؟!!!

- ای باباااااااا

+ چه ای بابایی! همه ی مردها اینطورین؛ وقتی یه زن گریه می کنه می گن  وای دلمون نمیاد ببینیم اما اگه یه مرد گریه کنه بهش می گیم چیه مثل زنا داری گریه می کنی!!!!

-  خب الان چه ربطی داره!

+ تو به من تو خونه ی من نگفتی که من دلم نمیاد تو اشک بریزی...؟ نگفتی...؟ گفتی یا نگفتی؟

- گفتم.

+ گفتی؛ خب شاید منم دلم نمیاد تو اشک بریزی عارف؛ شاید منم دلم نمی خواد تو ناراحت بشی. آخه وقتی یه زن ناراحت می شه همه سعی می کنند اونو آرومش کنند اما وقتی یه مرد ناراحت می شه همه می گن بذارید تو حال خودش باشه... همینطوره دیگه! آخه مگه هممون انسان نیستیم؟!! انسانم نیاز به همدردی داره دیگه. مگه اینطور نیست؟

kadın (زن) /2017

۱ نظر ۲۵ شهریور ۹۹ ، ۲۰:۴۳
مهناز

دیشب انقدر خواب دیدم که چشمام خسته است!

۳ نظر ۲۵ شهریور ۹۹ ، ۱۹:۴۸
مهناز

وقتی خسته می شم مغزم به شدت در مقابل فهمیدن مقاومت می کنه!

۵ نظر ۲۴ شهریور ۹۹ ، ۱۴:۲۶
مهناز

اول بیاین صرف نظر از داستان، آهنگ دوست داشتنیشو بشنوید... ترجیحا با چشمانِ بسته :)

 

دریافت

تا حالا به این فکر کردین که اگه هنگامِ یک مرگِ دردناک، بهتون حق انتخاب بدن که کسی رو به جای خودتون انتخاب بکنین، چیکار می کنین؟! به نظرم تو اون شرایط به ذهن هممون حداقل یک اسم خطور می کنه! ولی مثلا اگه قرار بود من بگم، اسم یکی از کله گنده هایی رو می گفتم که مردمو به این حد از استیصال رسوندن! ولی فکر کنید قاتل دلش بخواد اسم یکی از عزیزانمون رو بشنوه!!!! شاید اون موقع عقل و دلمون درست کار نکنه!

چا سویونگ یک افسر پلیس تو یه روستای کوچیکه و به خاطر یک اتفاق تو بچگیش پلیس شده. اون به یک اختلال توی حافظه تصویریش دچاره؛ به این صورت که تحت یک شرایطی می تونه جزئیات اتفاقات و مکان هایی که در اون قرار گرفته رو به خاطر بیاره. از اینطرف اوه هیون جه کاراگاه پلیسیه که به خاطر مرگ همسرش توسط یک قاتل سریالی، گوشه گیر شده اما به شدت به دنبال قاتله. پنج سال از اون اتفاق گذشته و حالا مسیر چاسویونگ و اوه هیون جه به هم گره خورده!

 دوستش داشتم. هفت قسمت اولش خیلی پر هیجان بود. بعد بین دیدن بقیه قسمت ها وقفه افتاد و فکر می کنم برا همین دو قسمت بعدی هیجان کمتری داشت برام و بعد از اون دوباره مثل قسمت های قبلی شد.

از نکات مثبت سریال بازیگرای خوبشن. مخصوصا جانگ هیوک که انگار برا فیلم های اکشن و این مدلی ساخته شده. اصلا آمادگی بدنیش قابلِ تحسینه انگار همون لی داگیلِ شکارچی برده هاست.

رابطه ی بین دو شخصیت اصلی خیلی خوب و جذاب بود. کلا رابطه های استاد شاگردیِ این مدلی رو دوست می دارم.

داستان سریال مخصوصا با وجود اون اختلال، جالب بود. قتل ها خیلی وحشتناک بودند و قاتل ها وحشتناک تر و چون به نظرم تقریبا تمام پروند ها شامل قاتل های سریالی بود بنابراین طبیعی بود که قاتل ها مشکل روانی داشتند. یه جاهایی از فیلم واقعا قلبم به تالاپ تولوپ میفتاد و تو یه سکانس واقعا اشکم دراومد :(  اگه روحیه حساس دارید کلا این سریال رو نبینید. این نکته رو هم بگم که اگه خواستین ببینید با خیال راحت می تونید خانوادگی تماشاش کنید و اینم حتما می دونید که سریال های جنایی مال بچه های زیر پونزده سال نیست حداقل!

فضای تیره سریال قابل درک بود ولی من واقعا ترجیح میدم رنگ ها مثل زندگی عادی، معمولی نمایش داده بشه و خودِ اتفاقات فضایِ کل سریال رو به سمت تیرگی ببره! البته خب گاهی اینجوری هم خوبه و بعضی وقت ها نیازِ کاره.

دیالوگ ها خیلی خوب بودن.

از پایان سریال هم دیگه نگم براتون که پایان از این خوب تر به نظرم نمی رسید :)

و اما در مورد زخمِ صورتِ جانگ هیوک! والا بیشتر به یه جای زخم پنج روزه می خورد تا پنج ساله! بس که خونین و تازه بود :/ کلا این تازگیش رو اعصابم بود.

بعضی اتفاقات کوچیک هم بود که باعث ضعف سریال شده بود که ممکنه خیلی مهم نباشن ولی وقتی تعدادشون زیاد می شه اذیت کننده است دیگه.

یه چیز قابل توجه هم که داشت ابن بود که اوایل چاسویونگ رو به خاطر اینکه یک پلیسِ زن بود تحویل نمی گرفتند و بهش کم محلی می کردند و باورش نداشتند تا اینکه تونست خودش رو ثابت بکنه اما نه با یک اتفاقِ خیلی ویژه، خودش کم کم به خودباوری رسید و اینجوری شد که بقیه هم ناخوداگاه قبولش کردند و نکته دیگه اینکه با اینکه رئیس گروه خودش یه زن بود اما تیپ مردانه ای داشت و انگار خودش رو همرنگ محیط کرده بود.

و یه چیز جالبِ دیگه تو سریال این بود که سکوتِ خودخواسته، حرف نزدن و کاری نکردن درست به همون اندازه حرف هایی که می زنیم و کارهایی که انجام می دیم می تونه رو زندگی بقیه و اتفاقاتی که میفته تاثیر بذاره.

+ شرلوکِ باهوشِ مغرور هم شاید یه همچین اختلالی داشته :دی

تو این دنیا خدا هیچکسو مجازات نمی کنه؛ ما پلیسا باید مجرم ها رو بگیریم و مجازاتشون کنیم!

 

+ این ضرب المثل رو شنیدی؟! ایمانه که بیماری ها رو خوب می کنه اما دکترا پولشو می گیرن.

- درسته مهمترین دارو اینه که بیمار خودش بخواد خوب بشه.

 

پرونده های آدم ربایی جنگ با زمانند... ما تو پرونده های آدم ربایی امیدمون رو از دست نمی دیم اما به هر حال اکثرا هیچ پیروزی ای وجود نداره چون آدم ربایی ضربه روحی بزرگی می زنه.

 

+ پرونده امروز چطور بود؟

- امروز کلی جنازه دیدم...

+ نمی تونی همینجوری بهشون بگی جنازه. اونا پسر، دختر و خانواده کسی بودن...

 

+ چرا اینقدر سخت روی این پرونده کار کردی؟ تو این شکلی نبودی!

- یاد یه حرف افتادم.

+ چه حرفی؟

- که ممکنه اون خانواده یه نفر باشه.

 

+ من باور دارم که شما اونو نکشتین

- لازم نیست باور داشته باشی. این حقیقته.

+یه چیزایی باور کردنشون خیلی سخته حتی اگه حقیقت داشته باشن.

 

انسان ها هر چیزی که دلشون بخواد می شنون و می بینن... و فقط چیزی رو که می بینند باور می کنند!

 

+ بهم بگو من آدم خوبیم؟ یا دقیقا برعکسشم؟ بهم بگو چی دیدی؟

- می گن انسان توسط غریزه درونیش کنترل می شه اما من اینطور فکر نمی کنم. ممکنه انسانی خوش قلب باشه ولی توی پلیدی ها خودشو غرق کنه در حالی که ممکنه کسی قلب شروری داشته باشه اما بتونه به اون غلبه کنه! بهتون می گم چی دیدم! من میل قلبی شما رو دیدم؛ میل قلبی به اینکه با شرارتی که درونتونه بجنگین و بهش غلبه کنین. اینکه یه نفر آدم خوبی باشه یا بد بستگی به انتخاب خودش داره.

 

۲ نظر ۲۳ شهریور ۹۹ ، ۱۹:۵۰
مهناز

حرف زدن بیش از حد از مشکلات و حتی راه حل ها خسته کننده و فرسایشیه!

۲ نظر ۲۳ شهریور ۹۹ ، ۱۹:۲۶
مهناز

     

یک موجود فضایی برای تحقیق به زمین میاد اما دیگه نمی تونه به سیاره اش برگرده! چهار قرن از اون زمان می گذره و دومینجون به تنهایی روزگار می گذرونه. تنها کسی که از این راز خبر داره دوستِ وکیلشه؛ از معدود کسایی که تونسته اعتماد دومینجون رو جلب کنه. قراره یک اتفاقی بیفته و سیاره/ ستاره دومینجون به مدار زمین نزدیک بشه بنابراین دومینجون بی صبرانه منتظره تا به خونه اش برگرده اما دوباره دختری رو می بینه که شبیهِ عشقِ چهارصدسال پیششه :)

این سریال کلی جایزه برده و منم دوستش داشتم اما خیلی هم سریال بی عیب و نقصی نیست. جزئیات زیادی توش نادیده گرفته شده یا از چشم دور مونده مثلا اینکه سوار ماشین می شن و ما می بینیم هر کی کدوم طرف نشسته و تو سکانس بعدی برعکسه 0_O و کلا از این دست اتفاقات کم نبود. نمی دونم دقیقا به کارگردانیِ کار بر می گرده یا به تدوین یا هر دو ولی بالاخره ایراد، ایراده و به کل مجموعه برمی گرده [کاملا احساس کمبود دانش می کنم تو اینجور مواقع. دلم می خواد یه چیزایی بخونم تو این حوزه] ولی در مقابل، جلوه های ویژه سریال خیلی خوب بود. مخصوصا وقتایی که دو مینجون زمان رو نگه می داشت. روایت داستان کند نبود و طنزش هم خوب بود ولی پایان داستان رو اگرچه من دوست داشتم اما کلِ منطقِ فانتزیِ داستان و اون چهارصد سال رو زیر سوال برد :دی

و حرف آخر اینکه به نظرم بازی جو جی هیون خیلی پررنگ تر از کیم سو هیون بود. نه اینکه بازی کیم سو هیون بد بوده باشه ولی معمولی بود و انگار زیر سایه جو جی هیون بود. بازیش تو "ماه در آغوش خورشید" خیلی بهتر بود. حالا قراره ماه و خورشیدش رو این بار با زبان اصلی ببینم نمی دونم نظرم عوض می شه یا نه. کلا روزهای پیش رو قراره کیم سو هیون ببینم. چون سومین سریال معروفش یعنی "خوبه که خوب نباشی" رو هم دارم :) و عجیب اینکه با اینکه سریال های پررنگِ زیادی تو کارنامه اش نداره اما خیلی معروف و محبوبه.

اینم بگم که من نه گرفتارِ شخصیتِ مردِ اول شدم نه دومی... نه نه نه نه نه... من عاشقِ اون دادستانِ صبور، بااخلاق، مسئولیت پذیر و باهوشِ داستان بودم و بدین گونه کراش لطیفی در دلم جوانه زد :دی

پخش شدن آهنگ آن شرلی در یکی از سکانس ها، نوستالژی‌طور لذت بخش بود.

_____________________________________________________________________________

- می دونین چرا مردم از مرگ وحشت دارن؟!... چون که بعدش فراموش می شن...چون که بعد از مرگشون دنیا عوض نمی شه و همه چی ثابت می مونه و دست آخر این اونان که از خاطره ها پاک می شن.

- تو زندگی با آزمایش های زیادی روبه رو می شیم؛ فکر کنم خدا این آزمایش ها رو جلومون می ذاره تا دوست و دشمن های واقعی و تقلبیو تشخیص بدیم.

- از دید یه بیگانه‌ی فضایی، زندگی زمینی ها رقت انگیز و پوچ به نظر می رسید تا وقتی به مرگ فکر کردم اون وقت بود که فهمیدم. متوجه شدم هیچ کس تا ابد زنده نمی مونه... این، لحظه لحظه ی زندگیه که مهمترین بخشِ حیاته. به خاطر همینه که با وجود مقدر بودن سرنوشت، بازم می تونی خوشحال و شاد باشی... به خاطر همینه که می تونی تو لحظه زندگی کنی... خیلی ساده است اما زمان زیادی طول کشید تا درکش کردم.

- عشق می تونه موذی باشه و همیشه اونی که بهش ایمان نداره پیش خودش احساس قوت بیشتری می کنه!

- می دونی بدترین نوعِ مثلث عشقی کدومه؟! مثلث عشقی با دختری که تو یاد و خاطره طرف مقابله! اگه تو زندگی واقعی بود، می تونستم بفهمم کیه... می تونستم باهاش رو در رو بجنگم اما وقتی یاد و خاطره اش تو ذهنت باشه، چطوری می تونم شکستش بدم!

- چرا جوابشو نمی دی؟... شاید واقعا حرفی برای گفتن داره. انقدر سخته جواب این گوشیِ لعنتی رو بدی؟!! انقدر سخته جواب پیامکشو بدی؟ اون بیچاره ای که چشم انتظاره چی می شه؟... رو اعصابه؟ مگه ازت خواسته بری کشور یا زندگیشو نجات بدی؟!! 

۳ نظر ۱۶ شهریور ۹۹ ، ۱۵:۳۰
مهناز

+ خیالات و تصوراتی که به آدم امید واهی میدن مثل سم می مونن.

- ولی از کجا معلوم وقتی می تونی تصورش کنی، اتفاق نیفتن؟

+درست از همین جاست، از همین نقطه که آدم گول می خوره.

۲ نظر ۱۶ شهریور ۹۹ ، ۱۴:۱۵
مهناز

ننه می گه:

دَردلی دِیینگَن اُلار؛ غَملی یوخلاقان!*

[دردمند پرچونه‌ست، غمگین خواب‌آلود]


قدیمی ها هم وقتی غمگین می شدن، خوابشون می اومده! 

و انقدر نمود داشته که مَثَل شده.

۹ نظر ۰۴ شهریور ۹۹ ، ۱۹:۳۴
مهناز