شاید اینجا دارم بلند بلند فکر می کنم

بایگانی

۷ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

از نظر خودم اونقدر قشنگ شدن که دلم خواست بزارمشون تو وب تا شما هم ببینید. خیلی خیلی بهتر از اونی شد که تو فکر و خیالم بود:)))

عروس و داماد و که خیلی دوست داشتم. اصلا بعد از درست کردنشون کلی ذوق زده شدم...  اون تخم مرغ کوچولوها رو هم با لاک و اکلیل تزئین کردم... بعد از مدت ها یه لاک گرفتم اونم به نیت همین تخم مرغ ها، خودم عاشقش شدم. خوب شد تخم مرغا کم بودن وگرنه کل لاکم به فنا می رفت... رنگ خاصی داره که نمی دونم بهش چی می گن. یه رنگی بین نقره ای و طلائیه.بعد هم نمی دونستم کاغذ کشی با چه چسبی به هم می چسبه! هر چسبی امتحان کردم نشد. عصبانی شده و ابتکار به خرج دادم :)))) و با روبان به هم چسبوندمش تا باشد که مکانی برای این عروس خانوم و آفا داماد درست کرده باشم. 

+ روزمادرای مهربون مبارک. مادراتونو ببوسید؛ این بهترین هدیه است براشون.

+ عیدتونم پیشاپیش مبارک باشه...ان شاا... که امسال سال خوبی برای همه مون باشه. الهی آمین. لحظه سال تحویل برا همدیگه دعا کنین...

+ تنها پس از یک ساعت و چند دقیقه دیگر، امروز می شود پارسال... به همین سادگی...سال نوی همه اتون مباااااااااااااااااارک.

           تخم مرغ رنگی1تخم مرغ رنگی 2

           تخم مرغ رنگی 5تخم مرغ رنگی 3


۵ نظر ۲۷ اسفند ۹۵ ، ۰۷:۳۰
مهناز

این رمان اولین رمان این بانوی نویسنده است. یک عاشقانه ی متفاوت. خودشون هم می گن که : «من همیشه رمان هایی می نویسم که موضوع های خاص دارند. دوست ندارم بنویسم پسری دختری را دید، عاشقش شد. پسر دختر را از دست داد یا این که پسر دختر را به دست آورد. همیشه نوشته ام نه برای انتشار؛ بلکه برای ارضای خودم!»

مری زن چهل و پنج ساله ی تنهایی است که زندگی و شرایط مالی خوبی دارد. او هرگز ازدواج نکرده و هرگز هم عاشق کسی نشده و یا سعی نکرده که عاشق کسی شود و تیم پسر زیبای بیست و پنج ساله ای است که کند ذهنی و زیبایی اش او را از بقیه متمایز کرده است. رابطه ی دوستانه ای بین آن ها شکل می گیرد و... 

قرار نیست که همه ی داستان رو من براتون تعریف کنم، اگه این کتاب رو پیدا کردین بخونیدش. داستان جالب و متفاوتی داشت اما ترجمه اش راضی کننده نبود، ترجمه ی یکدستی نبود و تناقضاتی هم داشت. یا اصلا برخی کلمات ترجمه نشده بودند. ویرایش خوبی هم نداشت. من خودم یه چند قسمت از کتاب گیج شده بودم اصلا:مثلا یه جا نوشته بود کفش های سکر تر ؛ دقیقا به همین شکل و با این فاصله. هی خوندم و متوجه نشدم. گفتم حتما اسم کفشی چیزی هست. بعد نگو مترجم اصلا این کلمه رو ترجمه نکرده این جا و منظورش از این کلمه همون منشیه( Secretary)که بخش های دیگه کتاب ترجمه شده. خلاصه یه چند دقیقه ای به گیجی خودم خندیدم یا یه پاراگراف دو بار به دو شکل متفاوت ترجمه شده بود و هر دو پشت سر هم اومده بود. با این حال چون ترجمه مال سال ها پیشه قابل اغماضه و فکر نمی کنم ترجمه جدیدی هم داشته باشه این کتاب.-

 زندگی هرگز آن گونه که دوست داری پیش نمی آید.- ممکن است کسی تمام عقل و هوش دنیا را داشته باشد اما باز هم عاقل تر از احمق ترین آدم موجود در یک بیمارستان روانی نباشد.

- جدایی سخت ترین و تلخ ترین چیز پذیرفتنی است و ... خصوصا وقتی مجبور باشیم از چیزی که به آن عشق می ورزیم جدا شویم. جدایی یعنی که چیزها نمی توانند مثل سابق وجود داشته باشند. یعنی بعضی چیزها از زندگی ما بیرون می روند. تعداد اندکی از ما انسان ها حتی گم می شویم و دیگر هرگز پیدا نمی شویم و یا دوباره برنمی گردیم. تیم جدایی ها زیاد رخ می دهد. زیرا جدایی بخشی از زندگی است؛ درست مثل آشنا شدن و شناختن همدیگر.

- مورد عشق واقع شدن معجزه می کند. مری، این که آدم را بخواهند، به آدم نیاز داشته باشند و ارزش آدم را بدانند، احساس خیلی  غریبی را در ما ایجاد می کند.- عشق جواب همه چیز نیست.بخش اصلی هر چیزی است اما باید توام با صبوری، درک، عقل و بینش باشد.

- بعضی اوقات ما بر امور کنترل نداریم. بعضی چیزها آنقدر سریع اتفاق می افتد که آدم فرصت برخورد با آن ها را پیدا نمی کند و زمان دیر است.

- چقدر وحشتناک بود. نشستن و اندوه دیگران را تماشا کردن، در حالی که قادر نباشی کلامی برای تسلی او بر زبان برانی.

- همیشه، چیزها را نمی توانیم آن طور که دوست داریم، داشته باشیم. به ندرت پیش می آید که زندگی مطابق میل ما باشد. ما باید یاد بگیریم که با زندگی کنار بیاییم.

- آدم های ازخود راضی سخت تر می توانند با مشکلات کنار بیایند.

- بعضی اوقات فاصله ها و فاصله ها، فرسنگ ها هیچ نبودند. بعضی اوقات انسان ها به فاصله سکوت میان دو ضربه ی قلبشان از هم فاصله دارند.

+ یه چیز بامزه هم بگم( لطفا بهم نخندین) و اونم این که من تو تشخیص جنسیت نویسنده های کتاب ها اغلب به مشکل بر می خورم :))) مثلا من فکر می کردم نویسنده این کتاب یه مرده :) البته ماجرا فقط به نویسنده این کتاب مربوط نمی شه من باز فکر می کردم سیمون دوبوار هم مرده و همین طور جومپا لاهیری و یا ولنتاین گوبی یا جوی فیلدینگ یا برعکسش من فکر می کردم کورت ونه گات یه زنه یا در مورد سال بلو هم همین فکرو می کردم. یا مهم ترینش من اصلا فکر می کردم تریسی شوالیه یه مرده تا وقتی که کتاب دومش رو خوندم بعد دیدم اِ نه تریسی یه زنه و تمام تصوراتم به هم ریخت...

۶ نظر ۲۲ اسفند ۹۵ ، ۰۷:۰۲
مهناز

دیشب یعنی دیشبم نبود دم دمای صبح خواب خیلی خیلی عجیبی دیدم که از خواب پریدم. یکی تو خواب در حالی که داشت با کس دیگه ای حرف می زد با چشماش منو مخاطب قرار داد. یعنی دقیقا زل زد بهم و جمله ی عجیبی رو گفت. البته عجیب که نه. من انتظار نداشتم بشنوم. یعنی داشت با کس دیگه ای حرف می زد ولی می خواست من بشنوم.خلاصه این که فکر می کنم این خواب به علت کتابی بود که چند روز پیش خوندم. کتابی که هم دل چسب بود و هم باعث شد که کمی عمیقا فکر کنم. در هر صورت خواب عجیبی بود. جمله ای که گفت رو دقیقا یادمه و از وقتی که از خواب پریدم دارم زمزمه اش می کنم.

۵ نظر ۱۶ اسفند ۹۵ ، ۰۶:۳۷
مهناز

داستان رمان، در زمان جنگ جهانی دوم و در آلمان و دوران کتاب سوزان حزب نازی اتفاق می افتد. داستان درباره دخترکی به نام لیزل ممینگر است که پس از فرستاده شدن مادرش به اردوگاه کار اجباری، سرپرستیش به خانواده ای سپرده می شود. او عاشق خواندن کتاب است.هانس هابرمان، پدر خوانده مهربانش به او خواندن یاد می دهد و لیزل کتاب می دزدد تا مطالعه کند و با همین کتاب ها به  خود و به خیلی ها آرامش می بخشد... 

 راوی متفاوتِ این داستان، مرگ است. حدود 100 صفحه ی اول کتاب کمی حوصله سر بره و زمان می بره تا به شیوه ی روایت کتاب عادت کنید اما اصلا دلسرد نشید برای اینکه کاملا ارزشش رو داره که بخونیدش و مطمئن باشید که ازش لذت می برید.

فیلمی که سال 2013 از روی این کتاب ساخته شده هم فوق العاده دوست داشتنیه. دو ساعت خیلی کم بود براش:( خیلی خیلی از دیدنش لذت بردم. البته  خیلی از اتفاقات و جزئیاتی که تو کتاب بود و خیلی هم جالب بود، تو فیلم نبود یا اصلا کمی تغییر داده شده بود و تو کتاب هیجان انگیزتر بود، ولی خب برای آثار اقتباسی این اتفاق خیلی طبیعیه. اکثرا خود کتاب ها دوست داشتنی ترند. چی بگم دیگه عالی بود عالی. بخصوص اگه دوست دارید ساکت بشینید و یه فیلم آروم و عمیق رو ببینید که کتاب اصلی ترین موضوعشه.این فیلم تو بخش موسیقی کاندیدای اسکار بهترین موسیقی شده. جان ویلیامز آهنگساز این فیلم این کتاب رو خونده بوده و وقتی فهمیده قراره از روش فیلمی بسازند شروع به ساخت آهنگ برای این فیلم کرده؛ موسیقی این فیلم از روی عشق و علاقه اش بوده. حتما حتما هم کتاب رو بخونید و هم فیلم رو ببینید. 

قسمت های زیبایی از کتاب:

- دوست نداشتن مردی که نه تنها به رنگ ها توجه میکند، بلکه راجع به آن ها صحبت هم می کند خیلی سخت است.

- تو نمی تونی همینطور منتظر بشینی تا یه دنیای جدید بیاد سراغت؛ تو باید بری بیرون و جزئی از اون باشی.- همیشه آن چیزی را که آرزو می کنید به دست نمی آورید.

- آن جنگ ها عجیب و غریب بودند. پر از خون و خشونت؛ اما همین طور پر از داستان هایی که درک آنها به یک اندازه دشوار است. آدم ها مِن مِن کنان می گویند: « دارم جدی میگم، برام مهم نیست حرف هام رو باور کنی یا نه، ولی اون روباه بود که جونمو نجات داد» یا این یکی :« اونا در هر دو طرف من مردن ولی من تنها کسی بودم که بدون یه گلوله توی سرش، سالم اون جا ایستاده بود. آخه چرا من؟ چرا من و اونا نه؟!»

- باعث شرمندگیه که نمی تونی کتاب ها رو بخوری.

- آبا کسی می تواند شادی را بدزدد! یا این تنها یکی دیگر از حقه های باطنی و جهنمی انسان هاست؟

- "آیا اون توی زیرزمینه؟ یا بازم داره نیم نگاهی از آسمان می دزده؟" یک فکرقشنگ:  یکی دزد کتاب بود و دیگری آسمان می دزدید.

دیالوگی از فیلم:

 +مکس: تو منو زنده نگه داشتی لیزل، هیچ وقت اینو فراموش نکن.لیزل: دیگه نمی تونم کس دیگه ای رو از دست بدم.مکس: تو منو از دست نمی دی لیزل؛ تو همیشه می تونی منو تو دنیات پیدا کنی. اون جا جاییه که من زندگی می کنم.

۴ نظر ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۰۷:۳۲
مهناز

نویسنده این کتاب اگر چه در پاریس متولد شده اما اصالت الجزایری دارد و با انتشار همین رمان که طنزی اجتماعی است، به شهرت رسیده. کتاب خوبی بود.

+بعضی وقت ها به خودم می گویم زندگی واقعا شانس است. خیال می کنیم شانس نداریم اما به آدم های بدشانس تر از خودمان فکر نمی کنیم.

+ خیلی سخته از آدم هایی که برایمان مهمند دور باشیم...

+ گاهی وقت ها با خودم می گویم بعضی ها باید برای همه چیز، حتی دوست داشتن هم بجنگند.

+ در هر حال، با این همه قصه های سرنوشت، دارم به این نتیجه می رسم که هیچ چیز تصادفی نیست.

*ببخشید دیگه. تصویر کتاب ترجمه شده اش به فارسی روپیدا نکردم عکسم نگرفته بودم.، تحویل کتابخونه دادم.

۲ نظر ۰۸ اسفند ۹۵ ، ۱۶:۴۳
مهناز

می دونید که خسرو و شیرین اثر منظوم و عاشقانه ی حکیم نظامی گنجویه. شاعر قرن ششم. نمی دونم ابیاتی از این اثر رو خوندین یا نه ولی اگه به علت حجم زیادش نمی تونید برید سراغش بی شک یادگار گنبد دوار مشتاقتون می کنه( می بینید که چه اسم قشنگیم داره) حتی اگه باز نرید سراغ خسرو و شیرین نظامی باز هم می تونید خلاصه فوق العاده دکتر ثروت رو از این منظومه عاشقانه، تو این کتاب بخونید و اگه دوست داشتید تحلیل این اثر و داستان رو هم در همین کتاب می تونید ببینید.

با این که یه کتاب تخصصی مربوط به حوزه ادبیاته ولی اون قدر شیرینه و ساده نوشته شده که محاله دوستش نداشته باشید. از ما گفتن حداقل 50 درصد اونایی که اسم این داستان رو شنیدن یا راجع به این عشق فکر کردند دقیقا ماجرای عشق شیرین؛ خسرو و فرهاد رو نمی دونند. منم نمی خوام خلاصه اش رو براتون بگم. بلکه خودتون بخونید اونم نه تو اینترنت با این کتاب. تازه کتاب کم حجمی هم هست.خلاصه این که: بخونید، بخونید و بخونید.

+وااای چقدررر دلم تنگ شده بود برا وبلاگم و برا همه ی شما دوستای وبلاگی.... دل کندن از این جا و از همه اتون سخت شده برام... ببخشید دیگه یه چند روزی نت نداشتم :(

۳ نظر ۰۵ اسفند ۹۵ ، ۱۵:۳۵
مهناز
این دوست جان من خیلی بامزه است و ما تقریبا هر بار همدیگر را می بینیم این سوال را از هم می پرسیم که ما واقعا چگونه دوست شدیم؟!! منِ آرومِ کم حرف با سحرِ شیطونِ خوش سخن...؛) 
یادم هست که ترم اول دانشگاه انصراف داد و رفت تا کار دیگری بکند و ما هنوز دوست نبودیم و تنها شماره هم را داشتیم و پیامک دادن ها کار خودش را کرد و وقتی راهی که می خواست برود به بن بست خورد و کاری که می خواست بکند نشد که نشد دوباره برگشت و می دانید که من چقدرر حس کردم خدا حواسش به من هست؟!! خب معلوم است که نمی دانید.
من خجالتی بودم اما او کنار من، در نیم قدمی من، در صندلیش مچاله شده بود، بنابراین با لبخندی ملیحانه ؛) پیشنهاد کردم که نزدیک تر شود و نزدیک شد و نزدیک شد و نزدیک... (تازه از بس هول شده بوده فکر می کرده بهش می گم یه کم صندلیتو بکش اون طرف تر)
گاهی که حرف کم می آوریم شروع می کند به زمزمه کردن برای خودش و ما را مستفیض می کند. مهم نیست که چه بگوید مهم این است که حرف بزند حالا یا ترانه ای زمزمه می کند یا شعری می خواند یا سوالی می پرسد که جوابی ندارد یا خودش سوال می پرسد و خودش هم جواب می دهد یا به جان من غر می زند که تو چرا حرف نمی زنی و من هم طبق معمول همیشه مثل مجسمه ای سر به زیر می گویم که گفتنی ها را گفتم، دیگر چه بگویم تو حرف بزن من گوش می کنم...شده حتی اکثر اوقاتمان به سکوت می گذرد با این حال خداحافظی نکرده، دلمان برای هم تنگ می شود. گاهی آنقدر با هم بحث می کنیم که ممکن است کار به دعوا و دلخوری هم بکشد و این به این خاطر است که سلیقه هایمان با هم متفاوت است یا شاید هم نه زیادی هر دو مغروریم و اصلا دوست داریم حقیقتی را که طرف مقابلمان می گوید خودمان کشف کنیم. مثلا من چندبار به این دوست کتابخوان تر از خودم پیشنهاد دادم که جین ایر را بخواند و هی مرا مسخره کرد و هی  نخواند و نخواند و تازه بعد از گذشت دو سال از پیشنهاد من گفت: هی مهناز جین ایر رو بخون فوق العاده است و من همین طوری ماندم :|||||| تازه خلاصه اش را هم خوانده بود و اعصاب مرا بیشتر به هم ریخت...
از تفاوت های دیگرمان این است که مثلا عصبی می شود من لپ نداشته اش را ببوسم و از این لوس بازی ها بدش می آید تازه ممکن است چندشش هم بشود. حتی نمی گذارد درست و حسابی بغلش کنم. خلاصه این که به زور دست می دهد. البته می دانم این ها را بخواند ممکن است کلی بخندد و بگوید که پوست از کله ام می کند ولی چه کار می توانم بکنم می خواست این گونه نباشد. اصلا به من چه...به من چه که عاشق جمالزاده است :| یا بازی فلان بازیگر را دوست دارد که نقشهایش را غالبا مصنوعی بازی می کند، یا صدای فلان خواننده را دوست دارد. یا مثلا رستم دستان را دوست می دارد و دلیل های من قانعش نمی کند...ولی تصور ادای گردآفرید درآوردنش همیشه خنده را روی لبهایم می آورد...
آه یادم افتاد که یک وجه اشتراک داریم و آن هم لاغر بودنمان هست و هر دو هم کلافه و او بیشتر از من حرص می خورد و هر دو چقدر خوشحال می شویم که کسی به ما بگوید : اِ چقدر چاق شدی :))
این همان سحری است که با همان بیت سیاوش کسرایی ذوق می کند و می گذارد به پای این که روی سخن آرش با اوست؛ زهی خیال باطل:  درود ای واپسین صبح ای سحر بدرود/ که با آرش تو را این آخرین دیدار خواهد بود...از بحث خارج نشویم. 
خلاصه اینکه دوستش دارم و می دانم که او مرا دوست تر دارد ؛))) با اینکه کلی همدیگر را حرص می دهیم؛ یعنی تصور کنید هر چه را من دوست دارم او دوست ندارد و برعکس.می بینید که سلیقه هم ندارد. خلاصه تر این که سعی می کنیم مسالمت آمیزانه! با هم کنار بیاییم.
دلم برای آن روزهایی که در کلاس بودیم و در حالی که استاد درسش را می داد ما بی خیال حواسمان جای دیگری بود و با هم مکالمه کتبی داشتیم تنگ شده، حتی برای اینکه کتابم را با خودکار خط خطی کند و من حرصم بگیرد و او بگوید که تازه دلتم بخواد با این همه احساس برات چیز میز نوشتم و...آه راستی یادم رفت بگویم نمی دانم که این دخترک به مادرش درباره من چه گفته اما ندیده مرا دوست می دارد و هر وقت سحر بخواهد مرا ببیند از آن نان ها و فطیرهای خوشمزه محلی برایم می گذارد تا بیاورد و سحر هی حرص می خورد و حسودیش می شود. حیف که الان به اینترنت دسترسی ندارد تا مرا بخواند شاید حوصله اش هم نکشد، فقط می خواستم بگویم خیلی وقت است که دلم هوای همان نان های دست پخت مادرت را کرده دختر... و ایضا هوای خودت را ؛) مدت زیادی است که حرص نخورده ام... وقفه بین دیدارهایمان دارد به 6 ماه 6ماه می رسد... حواست هست؟!!!
می دانید... دوستیمان به سلامتی و مبارکی هفت ساله شد...البته دو دوست 7 ساله دیگر هم دارم که شاید روزی درباره شان نوشتم...
+ببخشید خیلی طولانی شد. تازه جلوی خودم رو گرفتم. معلومه چقدر کم حرفم نه؟!! دارم شک می کنم به کم حرف بودنم
++  یک چیزی خیلی بیشتر از یک چیز، بگویم. کمک هایش و دوستی هایش هیچ وقت یادم نمی رود. می دانید او با اندکی اغماض تنها کسی است که می داند من عاشق گل یاسم.
۶ نظر ۰۱ اسفند ۹۵ ، ۰۸:۴۵
مهناز