شاید اینجا دارم بلند بلند فکر می کنم

بایگانی

۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

من اصلا نمی فهمم چرا هر کسی می تونه کاندید ریاست جمهوری بشه!

 چرا نباید قوانین درستی تدوین بشه که جلوی این مسخره بازی ها گرفته بشه واقعا؟! چرا اون قوانینی که کمی باید سخت گیرانه تر باشه و جدی تر این جوری به بازی گرفته شده ! وقتی قوانینی این چنین به درد نخورند همون بهتر که اصلا هیچ قانونی نباشه! چرا مثلا یه بچه 3،4 ساله می تونه کاندیدا بشه یا یه پیرمرد نود و چند ساله؟!! چرا کسی که تحصیلاتش حتی سیکل هم نیست می تونه کاندید بشه. من می فهمم که هشتاد،نود درصد رد صلاحیت میشند ولی آخه چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی؟!!حداقل قانون به نظرم گذاشتن یه شرط سنیه 18 به بالاست. چرا به این شدت خودمون رو مسخره می کنیم؟! به مضحک ترین شکل ممکن!به نظر من اگه این قوانین بعد از برگزاری این دوره از انتخابات اصلاح نشه، جای سوال داره واقعا!!! اون موقع باید به عقلامون بیش تر شک کرد.والسلام.
۳ نظر ۲۷ فروردين ۹۶ ، ۰۸:۴۱
مهناز
از بی ملاحظگی آدم ها خیلی خیلی بدم میاد...اَه. 

۳ نظر ۲۶ فروردين ۹۶ ، ۰۷:۵۳
مهناز

کتاب به نثری ساده نوشته شده و همین سادگی و نوشتار صادقانه اش باعث شده که این جامعه شناسی، شکل خودمونی به خودش بگیره :)

نویسنده به بعضی از خلقیات منفی ایرانی ها پرداخته. به اعتقاد نویسنده، ما اول باید بدونیم که چگونه ایم بعد بریم سراغ این که چرا این طوری شدیم و بعدتر به دنبال راه هایی برای اصلاح خودمون باشیم. خلاصه این که نباید حقایق رو کتمان کرد. 

نکته ی منفی کتاب به نظرم استنادش به شواهد خیلی قدیمیه البته چون خود کتاب حدود شونزده سال پیش نوشته شده ایراد چندانی بهش وارد نیست اما خیلی نمی شه نادیده اش گرفت چون به هر حال آمارها روز به روز در حال تغییرند.

نویسنده این کتاب رو تقدیم کرده به آنان که هرگز حقیقت را به پای وجاهت قربانی نکردند و با نکته سنجی کتاب رو با شعری از ملک الشعرای بهار تموم کرده: جان گر به لب ما رسد از غیر ننالیم     با کس نسگالیم      از خویش بنالیم که جان سخن این جاست      از ماست که بر ماست

- ملتی که تاریخ گذشته اش را نمی خواند و نمی داند، همه چیز را خودش باید تجربه کند.

- شما در جامعه ای زندگی می کنید که کلمه ی نمی دانم و بلد نیستم کمتر از هر کلمه ی دیگری به گوشتان می خورد. چطور جماعتی تا قبل از این که بدانند که نمی دانند به دنبال دانستن خواهند رفت... مگر ممکن است؟!

-  متأسفانه ما ایرانی­ ها تعادل در قضاوت­ هایمان نداریم. کسی که برای ما عزیز و دوست ­داشتنی است، مرتبه الوهیت برایش قائل می­شویم، همه­ چیزدانیمان هم می ­شود.- پشت سر عدم صراحت، غیبت و بدگویی پیش می آید؛ غیبتی که همه مان می دانیم غلط است، می دانیم بد است ولی بینی و بین ا... خودتان قضاوت کنید که غیبت چه درصدی از گفتارهای روزانه مان را تشکیل می دهد؟ اصلا من نمی دانم چرا کلمه ی  "نه" را خیلی نمی توانیم مصرف کنیم.- از دیگر خصلت­ هایمان کلی­ نگری است... همه چیز به صورت مطلق یا سفید است و یا سیاه، یا خوب خوب است و یا بد بد. دوست و رفیقمان در رفاقت یا بی­ نظیر است و یا کلاً غیر قابل اعتماد. رهبرهای سیاسی­مان هم همین طور... یا تقریباً پرستششان می­ کنیم و یا از آن­ها نفرت داریم. هیچ وقت حاضر نیستیم بپذیریم که هر پدیده ،هر  عارضه، هر انسانی، ترکیبی است از تعدادی صفات، که ما می ­توانیم تعدادی از آنها را مطابق میلمان تشخیص بدهیم و تعدادی را مغایر...از همسرمان هم همین انتظار را داریم... حتی شخصیت ­های تاریخی­مان را هم به دو دسته سیاه و سفید قسمت می ­کنیم و درباره ی آنها به قضاوت می­ نشینیم.

۳ نظر ۲۳ فروردين ۹۶ ، ۰۵:۵۷
مهناز

پاستا یه سریال 20 قسمتی کره ایه درباره آدم هایی که تو یه رستوران ایتالیایی کار می کنند. سرآشپز جدید این رستوران به خاطر اتفاق تلخی که تو گذشته براش افتاده، عقیده داره که زن ها جایی تو آشپزخونه اش ندارند و...

سریال خیلی قشنگیه. حتما ببینیدش.می دونید حُسن اکثر سریال های کره ای(کاری به فیلم سینمایی هاشون ندارم) اینه که عاشقانه هاشون لطیف، زیبا و دوست داشتنیه و مجبور نیستید دم به دقیقه فیلمو بزنید جلو و به نظر من به خاطر همینه که این همه طرفدار داره. 

+ روز پدر رو به پدر عزیزم و همه ی پدرها و مردهای عزیز تبریک می گم. ان شاالله که همیشه سلامت باشید و سایه اتون بالا سر بچه هاتون و هیچ وقت محتاج کسی نباشید، حتی همین بچه ها.الهی آمین.

۷ نظر ۲۰ فروردين ۹۶ ، ۰۶:۳۰
مهناز

احتمالا کتاب اتاق رو خوندین و یا راجع بهش شنیدین. اما اگه چیزی راجع بهش نمی دونین من خودم دلم نمی خواد خلاصه ای ازش بنویسم و داستان لو بره. چون خودم دوست داشتم که بدون هیچ پیش زمینه ای شروعش می کردم. پس اگه چیزی ازش ندونید و کتاب رو شروع کنید بهتره.مطمئن باشید که کتاب فوق العاده ایه...خیلی خیلی زیاد. سال 2010 نوشته شده و جایزه های زیادی رو برده و فکر می کنم دو سال پیش هم فیلمی ازش اقتباس شده که اقتباس موفقی هم بوده.

* اون فقط شبیه یک انسانه اما درونش هیچی وجود نداره.

گیج می شوم: «مثل یک روبات؟»

- بدتر

- توی داستان باب بیلدر هم یه روبات بود.

مامان خم می شود و می گوید : «جک، می دونی قلبت کجاست؟»

قفسه سینه ام را نشان می دهم: »بوم، بوم، بوم...»باهاش چیزها رو احساس می کنی، وقتی ناراحتی، ترسیدی و یا حتی می خندی. این مربوط  به قسمت پایین تر می شود، فکر می کنم توی شکمم است.-

 خب اون اصلا نداره.

- شکم؟

مامان می گوید: «نه، احساس»

به شکمم نگاه می کنم و می پرسم:»پس به جای این چی داره؟»

مامان می غرد:«هیچی، فقط شکاف».


* فکر می کردم موجودات یا انسان هستند یا نیستند؛ نمی دانستم یکی می تواند فقط کمی انسان باشد. پس باقی ذره های بدنش چه می شود؟

۶ نظر ۱۵ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۵۹
مهناز