شاید اینجا دارم بلند بلند فکر می کنم

بایگانی

۱۲ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

اگه کتاب "مارک و پلو" و "مارک و دو پلو"ش رو خوندید و خوشتون اومده احتمالا "برگ اضافی" هم باب میلتون خواهد بود.

منصور ضابطیان در مورد کتابش می گه این کتاب یه سفرنامه نیست بلکه خاطره نگاری هائیه از یه آدم دیوونه ی سفر.

پس به عنوان یه سفرنامه بهش نگاه نکنید. اما باور کنید کتابهاش چنان آدم رو مشتاق سفر می کنه که خدا می دونه. کاش برای همه امکان اینجوری مسافرت کردن بود؛ کاش همه می تونستن این شکلی از زندگی لذت ببرن.

بعضی خاطرات کتاب بامزه هستند. طنزش رو دوست دارم. اونجایی که راجع به غذاها حرف می زنه جالب و عجیبه و گاهی آدم با خودش می گه مگه می شه این چیزهای چندشناک رو خورد! درباره قوانین بعضی کشورها که می خونید حسرتش رو می خورید و بعضی صفحات کتاب خیلی دردناکند مثلا اونجایی که رفته بازدید اردوگاه آشویتس! حقیقتا مو به تنم سیخ شد!

من متاسفانه مارک و دو پلو رو تو کتابخونه پیدا نکردم بنابراین برگ اضافیم رو قبل از بشقاب دوم پلو خوردم؛) خیلی هم چسبید مگه می شه نچسبه!

فقط طرح جلدش رو خیلی دوست نداشتم. کتابش چند تا تصویر سیاه سفید هم داره. رنگی بود بیش تر می چسبید. لطف خیلی از عکس ها به رنگ هائیه که توشون موج می زنه. قبول دارید؟!

خلاصه فکر کنید که می خواید بیست، سی تا خاطره بخونید از کشورهایی که نویسنده اونجا بوده و تو وبلاگش ثبت کرده مثلا ؛)

یه جایی از کتاب که منصور ضابطیان می خواد به کنسرت یکی از خوانندگان محبوبش بره، خیلی قشنگ می گه:

"دیدن رابین ویلیامز همیشه رویایم بوده و چه اشکالی دارد که آدم از بعضی چیزها بزند و به رویایش برسد؟"


بچسبه به جونتون :)

۱۰ نظر ۳۱ تیر ۹۷ ، ۱۳:۳۲
مهناز

دیدین بچه هایی رو که سرسختانه در برابر لبخند زدن مقاومت می کنند؟!

۸ نظر ۲۷ تیر ۹۷ ، ۱۳:۳۸
مهناز

همیشه اولین ها سختند یا سخت به نظر می رسند: بار اول رفتن به بانک، بار اولی که می ری دانشگاه،بار اولی که تنهایی می ری خرید، اصلا بار اولی که می رقصی ؛) و ... بار اولی که یه کار جدید شروع می کنی و تقریبا همه ی کارهایی که می خوای بار اول شروع کنی! قضیه اینه که ما چون اون کار رو نکردیم الکی برا خودمون بزرگ و سختش می کنیم ولی در نهایت می شه مثلِ معما چو حل گشت آسان شود! حالا شروع بعضی کارها هم واقعا ممکنه به همون سختی باشه که به نظر می رسه ها...!

+ دیروز رفتم مدارکم رو تحویل دانشگاه دادم با این که جناب استاد به همه ی بچه ها گفته احتمالش خیلی ضعیفه و از همین اول بگم خیلی امیدوار نباشید ولی به قول جنابِ اون یکی استاد: تیری است در تاریکی :)))))

ان شا الله که هر چی خیر و صلاحه.

۵ نظر ۲۷ تیر ۹۷ ، ۱۳:۳۷
مهناز

پیران که یکی از اطرافیان افراسیابه به واسطه ی علاقه ای که به سیاوش داره، بهش پیشنهاد می کنه همسری اختیار کنه و دخترش جریر رو پیشنهاد می کنه (زیرکی رو می بینید ؛)  همچین پیشنهاداتی تو شاهنامه عیب نیستا؛ از پسرا واسه دختراشون خواستگاری می کردند؛ همه هم یه دختر ترگل ورگل داشتن حتما:/ ) بعد از مدتی همین پیران به سیاوش پیشهاد می کنه درخواست ازدواج با دختر بزرگ افراسیاب، فرنگیس رو مطرح بکنه :/ تا با هم نسبت نزدیک تری پیدا بکنند. افراسیاب ابتدا نمی پذیره و می گه طبق گفته ی منجم ها حاصل این ازدواج باعث نابودی توران می شه، اما پیران راضیش می کنه. سیاوش با وجود گواهی بد منجمان، دژی در توران می سازه و با فرنگیس همون جا اقامت می کنن. 

پیران بعد از مدتی از ماموریتی که افراسیاب بهش سپرده برمی گرده و به سیاوش گرد رفته، سیاوش رو می بینه و از زیبایی اونجا به شگفت میاد. سپس به دیدن افراسیاب رفته و همه ی اون چه رو دیده براش تعریف می کنه. افراسیاب گرسیوز را به اونجا می فرسته تا برای سیاوش هدایایی ببره و گزارش مفصل تری بیاره. گرسیوز از ابهت و شکوه اونجا و راحتی بادآورده ی سیاوش ترسیده و به او حس بدی پیدا می کنه و حسادت در وجودش پررنگ می شه. در مدت اقامتش در اونجا از سیاوش می خواد که با هم کشتی بگیرند و نبرد کنند اما سیاوش عاقلانه نمی پذیره و ترجیح می ده با دو تن از پهلوانان گرسیوز بجنگه که هم گروی زره و هم اون یکی رو شکست می ده و همین شعله ی حسادت گرسیوز رو تیزتر می کنه. گرسیوز بعد از برگشت نزد افراسیاب  مدام از سیاوش بدگویی می کنه و می گه بالاخره بر علیه تو شورش می کنه. افراسیاب چون از سیاوش بدی ندیده، ابتدا مقاومت می کنه اما کم کم رام می شه :(

بعد از مدتی افراسیاب از گرسیوز می خواد تا به سیاوش گرد بره و سیاوش و فرنگیس رو به نزد افراسیاب دعوت کنه تا بلکه بفهمه چرا سیاوش قصد بدی داره و آیا اصلا همچین قصدی داره؟! گرسیوز می ره  اما در نزدیکی های کاخ، فرستاده ای رو نزد سیاوش می فرسته تا از سیاوش بخواد که به استقبالش نیاد. بعد خودش نزد سیاوش می ره و می گه افراسیاب تو رو دعوت کرده ولی اگه بری اونجا حتما کشته می شی چون نسبت بهت بدبین شده بنابراین با حیله سیاوش رو راضی می کنه تا نامه ای بنویسه و آمدنش رو به بعد موکول کنه. گرسیوز در برگشت به افراسیاب می گه سیاوش از من استقبال نکرد و بیماری فرنگیس را بهانه کرد و به اینجا نیومد و داره سپاه بزرگی آماده می کنه. افراسیاب عصپانی شده و با سپاهش به اون سمت می ره.

از این ور سیاوش خوابی می بینه که باعث می شه بفهمه مرگش نزدیکه. فرنگیس بهش پیشنهاد می کنه که از توران بگریزه اما سیاوش نمی پذیره و با ناراحتی تسلیم سرنوشتش می شه. سیاوش به فرنگیس که پنج ماهه بارداره می گه من به دست افراسیاب کشته می شم اما پیران جلوی مرگ تو رو خواهد گرفت و ازش می خواد اسم پسرش رو کیخسرو بگذاره که انتقام پدرش رو خواهد گرفت. سیاوش اسبی رو رها می کنه و بهش می گه که تنها رام کیخسرو شو و با سپاه ایرانیش به استقبال افراسیاب می ره. گرسیوز می گه (اصلا دست بردار نیستا:/) اگر تو نیت و قصد بدی نداشتی با سپاه به استقبال ما نمی آمدی... سیاوش بعد از مدتی مقاومت دستگیر می شه و  درخواست پیلسم برادر کوچکتر پیران برای دعوت افراسیاب به صبر به واسطه ی بدخواهی های گرسیوز اثری نمی بخشه و حتی ناله های فرنگیس نیز بر دل پدرش تاثیری نمی ذاره و دستور می ده که زندانیش بکنند و سیاوش رو سر ببرند و کسی که این کار رو می کنه گروی زرهه!

و سیاوش و طبیعت نفرینشون می کنند.

+ فردوسی از تاثیر خبر پناهندگی سیاوش به افراسیاب در کاووس و ایرانیان حرفی به میان نیاورده!!!

+ سیاوش بعد از ناراحتی از اینکه ساختن دژ در آن مکان خوب نیست، می گه:

که گیتی سپنج است پر درد و رنج             بد آن را که با غم بود در سپنج.

+ پس از ورود گرسیوز به سیاوش گرد، خبر می رسه که فرزند سیاوش و جریر، فرود، به دنیا اومده؛ سیاوش خوشحال می شه اما فقط خوشحال می شه یا شاید هم دیگه فرصتی پیش نمیاد که به دیدن فرزندش بره! (من کلا خبر نداشتم سیاوش به جز فرنگیس و کیخسرو، زن و فرزند دیگه ای هم داشته :/

+ گویا معنای سیاوش می شه دارنده اسب سیاه و معنای فرود، فروتن.

+ صفتی که برای اسم سیاوش اومده شبرنگه یعنی سیاه. صفت جالبیه !

+ اسم اسب سیاه سیاوش، بهزاد بوده که برای کیخسرو به ارث می ذاره.

+ گرسیوز از اون شخصیت هائیه که آدم می تونه با دست خودش خفه شون کنه!!!! :دی  بعد عجیب اینجاست که هم افراسیاب و هم سیاوش بهش اعتماد کامل دارند! البته گرسیوز هم در بدخواهی و بدجنسی دست شیطون را از پشت بسته! چقدر حرص خوردم بابت اعتمادِ سیاوش و افراسیاب!

+ فردوسی خودش پسر جوانش رو از دست داده بنابراین وقتی از مرگ پهلوانان جوانش حرف می زنه، بیت ها عمیقا متاثر کننده اند.

+ سعی می کنم از این به بعد کمتر طولانی بنویسم که حوصله داشته باشید برا خوندنش.

۵ نظر ۲۲ تیر ۹۷ ، ۱۳:۴۰
مهناز

برای شما هم پیش اومده که از دوست داشتنی هاتون برای کسی بگید یا بنویسید و اون حسه کم رنگ تر بشه؟!!!!!!! حس عجیبیه! که گاهی این اتفاق می افته. حالا شاید دلیلش هم حرف زدن و گفتن و نوشتن شما نباشه ها ولی تقارن این دو اتفاق با هم، آدم رو به شک می اندازه...

کامو می گه در زندگی انسان روزهایی است که انسان در آن کسانی [ و چیز هایی رو] را که دوست می داشته است، بیگانه می یابد... 

۱۱ نظر ۲۱ تیر ۹۷ ، ۱۶:۱۸
مهناز
تقریبا همه ی بزرگانِ اسمی حذف شدند و فقط فرانسه تونست بره بالا و انگلیس. 

حذف آرژانتین؛ هیچ وقت به آرژانتین حسی نداشتم. از مسی و بازیش هم خوشم نمی اومد ولی این بار کلا بدم اومد از بازی و بداخلاقی هاشون. کاری ندارم به اینکه بداخلاق بودن یا نبودن تیم ها با کارت ها مشخص می شه. به نظرم آرژانتین بداخلاق ترین تیم این دوره بود. تیمی که وقتی از حریفش عقب می افتاد ،توان کنترل خودش رو نداشت. بدم اومد ازشون وقتی دیدم توپو می کوبونن به بازیکنی که با خطا یا به هر دلیلی افتاده زمین. یه بار حتی توپو کوبوندن تو سر بازیکنی که افتاده بود زمین!!!! مسی هم بسیار خشن و بداخلاق شده بود.

اسپانیا، پرتغال و برزیل هم با نیمارشون حذف شدند :) اون کلیپی که برای دایوینگ های نیمار درست کردنو دیدین؟!! :)))
آلمان این دوره به نسبت دوره ی قبل که قهرمان شد، ضعیف تر بود اما دلم نمی خواست تو دوره ی مقدماتی حذف شه. برد دو یکش تو مقدماتی برابر سوئد اونم تو دقایق پایانی عجیب دلچسب بود. بازیش با مکزیک هیجان انگیز بود و مکزیک تو اون بازی فوق العاده بود. مقابل کره جنوبی هم به بدترین شکل ممکن دو هیچ باخت :(  
بعد تازه کره جنوبی با همچین بردی، تو کشورشون با تخم مرغ  پذیرایی می شه : دی البته با پرتاب تخم مرغ خام :دی بلی :)
یوآخیم لو چقدر شکسته شده. 
هر وقت تیم ملی آلمانو می بینم یاد کلینزمن می افتم همونطور که هر وقت هلند و می بینم یاد فن درسار :) و ایتالیا رو می بینم یادِ بوفون و پیرلو؛  که هلند و ایتالیا رو ندیدیم امسال:(
بلژیک حیف شد که نرفت فینال. تیم خیلی خوبی بود. فرانسه تو دقایق پایانی بازی با بلژیک در حالی که فقط دو دقیقه مونده بود به پایان بازی به عمدی ترین شیوه ی ممکن وقت تلف کرد. بدم اومد ازشون. به همون سرنوشت بلژیک دچار شن. بلند بگین آمین :دی
انصافا فرانسه با این بازیکنا سه تا تیم داره که یکیشو نیاورده :|
کرواسی تیم خیلی خوبیه. همین تیم آرژانتین رو سه- هیچ برد :))))))))))) تو اون بازی دلم برا آرژانتینی ها و بخصوص سرمربیشون سوخت. 
مودریچ فوق العاده است. امیدوارم جشن قهرمانی بگیرن! 
آآآآآآآه یه چیز جالب توجه، اسم بازیکنای کرواسیه که اغلب با ایچ پایان می پذیرن :) و ما اسم یکیشونو به زبان شیرین ترکی ترجمه کردیم و شده: آش (سوپ )بخور :)))))))))))))))))) سوباشیچ :دی
دقایق پایانی بازی ژاپن با لهستان بود فکر کنم که ژاّپنی ها گند زدن به بازی. با هم الکی تو زمین خودشون پاس کاری می کردن که وقت تلف شه :////
دلم برای میزبان هم یه کوچولو سوخت که با پنالتی حذف شدند!
انگلیس هم فقط اون بازیش که شش تا گل به پاناما زد!!!!!
سرمربی اروگوئه ان شا الله زودتر خوب شه. می دونم چقدر بیماریش سخته و مربیگریش با وجود اون بیماری، تحسین برانگیز بود. دوستش داشتم.
می گه مهناز پیر شدیما... ما هم الان به جمع قدیمی ها پیوستیم :/ فکر کن هری کین و امباپه از ما کوچیکترن:/ خنده امون گرفته :)
از همون بازی های اولِ کرواسی و بلژیک می گفت: قهرمان یکی از این دو تا تیمه؛ شک نکنید. 
+به نظرم کرواسی فرانسه بلژیک انگلیس.
 
۶ نظر ۲۱ تیر ۹۷ ، ۱۶:۱۰
مهناز

عادت کردیم به اینکه از کنار خیلی چیزها ساده بگذریم.

اونقدر به چیزهای دور و برمون، به وسایل دور و برمون و ... عادت کردیم و از کنارشون عادی و بی تفاوت می گذریم که قشنگیهاشونو نمی بینیم! حواسمونو پرت نکنیم!

 

مثلا شب ها برای چند ثانیه به ماهِ قشنگ بالا سرمون نگاه بکنیم :) 

ماه

۷ نظر ۲۱ تیر ۹۷ ، ۱۰:۰۷
مهناز

اندکی بعد از ماجرای سیاوش و سودابه، کاووس خبردار شد که افراسیاب داره سپاهش رو مجهز می کنه و هول ورش داشت، بنابراین با خودش گفت که بهتره قبل از این که اون تصمیم بگیره با من بجنگه، خودم پیش قدم شم (آگاه باشید که همچنان به دیوانگی هایش ادامه می دهد :/) به نصیحت کسی هم گوش نکرد. سیاوش وقتی از ماجرا آگاه شد، برای اینکه از سودابه و مکرهاش دور بشه، پیشنهاد کرد که کاووس اون رو برای این جنگ بفرسته و رستم هم همراهش باشه. کاووس از این پیشنهاد استقبال کرد. سیاوش در جنگ اولیه پیروز شد و بلخ رو تصرف کرد. خبر به افراسیاب رسید و خشمگینش کرد. افراسیاب اون شب خواب وحشتناکی دید که بنا به تعبیر معبران، خواب نیکی نبود. تعبیر خواب این بود که در صورت جنگ با سیاوش، تورانیان و تاج و تخت آسیب می بینن؛ حتی اگه افراسیاب پیروز بشه، در این صورت نیز ایرانیان به کین سیاوش به پا خواهند خواست. پس افراسیاب تصمیم می گیره که از در صلح و آشتی با سیاوش رو به رو بشه. از این طرف سیاوش نامه ای به کاووس می نویسه و پیروزیش رو خبر می ده. کاووس خوشحال از این اتفاق، ازش می خواد که در جنگ شتاب نکنه و این بار شروع کننده ی جنگ نباشه، که افراسیاب خودش اول وارد میدان خواهد شد. پیک افراسیاب به نزد سیاوش می رسه و سیاوش با مشورتِ رستم تصمیم می گیره که این پیشنهاد صلح رو بپذیره اما بنا به شروطی تا خیالش راحت باشه که تورانیان راست می گویند. افراسیاب می پذیره که شهرهای ایرانی رو که تو چنگشه رها کنه و به سرزمین های تحت فرمانروایی خودش قانع باشه و صد گروگان از نزدیکانش رو پیش سیاوش بفرسته. صلح  و عهد انجام می شه. بعد سیاوش خشنود از این اتفاق، می خواد به پدرش اطلاع بده که رستم می گه بذار من برم: می دانی که کاووس به این راحتی ها این صلح رو که به منزله ی شکست می دونه، نخواهد پذیرفت. کاووس با شنیدن حرف های رستم و نامه ی سیاوش خشمگین می شه و این تصمیم سیاوش رو از سر خامی می دونه. بنابراین به جای رستم، طوس رو نزد سیاوش می فرسته که یا جنگ رو ادامه بدند یا سیاوش برگرده به شهر. رستم عصبانی شده و به زابل بر می گرده. 

سیاوش وقتی آگاه می شه می گه پدرم می خواد که من هر دو دنیا رو از دست بدم. ای کاش که هرگز به دنیا نمی اومدم و ای کاش که زودتر مرگ مرا برباید.  اگر هدف کاووس رسیدن بیشتر به مال و سرزمین است که من آرزویش را برآورده کرده ام؛ دیگر چرا خون ریزی؟!!! اگر چنین کنم، عهد شکنم و نکوهش خواهم شد؛ جواب کردگار را چه بدهم! بنابراین نصیحت یارانش رو نمی پذیره و به افراسیاب پناهنده می شه. ( ببینید که کاووس چه می کنه با پسرش! بعد سیاوش هم جوانی می کنه و میره پیش افراسیاب!!! :/ پسر کو ندارد نشان از پدر و اینا.... بالاخره پسرِ کاووسه دیگه)!

-عجیب اینجاست که هم سیاوش و هم یارانش این نامهربانی پدر رو از سودابه می دونن و گرنه پدر قلبی مهربان داشت!!!! (کجا قلبی مهربان داشت آخه؟ آدمِ کم خردِ حریصِ خون ریزِ نامهربان!) بعد یارانش هاماوران، مهد سودابه، رو نفرین می کنند. (یکی بیاد جلوی مو کندن منو بگیره:/)

- سیاوش وقتی از دستور پدرش مبنی بر ادامه ی جنگ ناراحت می شه، یه جایی می گه:

سری کش نباشد ز مغز آگهی    نه از بتّری باز داند بهی :)))))))))))))

( مثل حال و وضعیت  الان ک ش و ر و ...)

- یه قسمتی از شاهنامه در جریان همین داستان اومده که: ظلم پادشاهان باعث می شه که نیکویی ها نهان بشه و  راستی گریزان. آب ها تیره بشه و چشمه ها خشک و خودِ طبیعت و سرشت و طبیعت حیوانات دگرگون بشه! (جالبه)...

+ فعلا برای اینکه طولانی نشه تا همین جا رو داشته باشید. ادامه داره همچنان. 

+ دلم برا شاهنامه تنگ شده بود.

۱۰ نظر ۱۶ تیر ۹۷ ، ۱۴:۴۰
مهناز

فردریک پسر یک زن رختشوره که از هویت پدرش خبر نداره. اون در کودکی با دیدن صحنه ی تئاتر شیفته اش می شه و با وجود مخالفت مادرش بعدها یک بازیگر موفق و معروف تئاتر می شه. در این بین فردریک عاشق زنی به نام برنیس می شه و بین انتخاب برنیس و تئاتر و اینکه آیا احساسش به برنیس واقعیه یا نه دچار تردید می شه و ...

کتاب خوبی بود اما حدود یک ماه طول کشید تا تمومش کنم. شاید علت اصلیش نبود تمرکز بود.

به نسبت چهار نمایشنامه دیگه ای که از اشمیت خوندم، کمتر برام دوست داشتنی بود و پایانش رو دوست نداشتم :( اما آدم محاله از اشمیت کتابی بخونه و لذت نبره. بارها گفتم ؛)

اشمیت برای نوشتن این نمایشنامه از زندگی یک بازیگر تئاتر به نام فردریک لومتر الهام گرفته.

- آدم های عاشق پیشه معمولا کور می شن. اون ها شدت احساس رو با دوام اون اشتباه می گیرن.

- خیلی بده که آدم عاشقی داشته باشه که دوستش نداره. کسی مسئول احساس آدم ها نیست ولی با این حال یک کم مسئول غمشه.

۵ نظر ۱۰ تیر ۹۷ ، ۱۸:۱۵
مهناز
وقتی که کیروش کتش رو درآورد و به سمت نیمکت پرتاب کرد بلند و کشیده گفتم وااااااااااااااااااااااااااای کیروش اخراج شد ولی بعد که دیدم اینطور نیست، خیالم راحت شد.
داور بازی خیلی رو اعصاب بود و خودش به تنهایی سعی می کرد وقت بازی رو به نفع پرتغال تلف کنه و کاملا هم موفق بود :/
- بازی دو تا صحنه ی زشت داشت: یکی درگیری بیرانوند با عزت اللهی و اون یکی خطای عمدی و تلافی جویانه ی بازیکن پرتغال؛ همون که گل رو زد. 
- داور نه رونالدو رو اخراج کرد و نه این بازیکنی که خطای به عمد رو مرتکب شد. شاید به قول کیروش چون رونالدو رونالدوئه خطاش چندان خطا محسوب نمی شه! :/
وقتی یکی از بازیکنای پرتغال می خواست به جای یکی دیگه وارد زمین بشه کیروش رفت دم گوشش یه چیزی گفت. چقددددددر کنجکاوانه هلاکم که بدونم چی بهش گفته.
- یکی از غمگین ترین صحنه های بعد از بازی گریه ی پورعلی گنجی روی شونه های پپه بود!
- دم همه ی بازیکنا گرم که خوب بازی کردند و جوری کریس رو کنترل کرده بودند که عملا تو بازی محو بود. دم بیرانوند هم گرم که پنالتی کریس رو گرفت. انقدر حالم خوب شد که فکر می کردم یک هیچ جلوییم :))))
- سردار آزمون تو چشم نبود ولی فکر کنم به وظیفه ای که کیروش رو دوشش گذاشته بود، خوب عمل کرد؛ کنترل بازیکن حریف؛ چیزی که سرمربی پرتغال روش صحه گذاشت.
- چقدر حیف شد اون اواخر بازی توپ طارمی گل نشد. کاش به جای جهانبخش که با وجود بازی خوبش تعویض شد، طارمی تعویض می شد.
 
- کاش تو این سه بازی حداقل قوچان نژاد و دژاگه به عنوان یار تعویضی وارد زمین می شدند چون هم تجربه اشون بالاست و هم خوب و محکم بازی می کنند.
- دم کریم گرم بابت پنالتی ای که گل کرد.
 
- گزارش بازی خیلی خیلی بد بود. آقای یوسفی انگار نه حال داشت نه حوصله نه امید و بدتر از اون این بود که حال بد خودش و ناامیدی خودش رو هم سعی داشت به ما القا کنه. گزارشگری که از همون اول بازی دم از باخت و نبردن می زد و اینکه نبردیم هم نبردیم و ...  قشنگ با اعصاب و روح و روان ما بازی می کرد. یوسفی باید بشینه حداقل یک بار تکرار این بازی رو با گزارش خودش ببینه تا بفهمه که با اعصاب و روح و قلب ما چه کرده... برادر من زورت که نکرده بودن اگه نمی خواستی گزارش این بازی به عهده ی تو باشه خب قبول نمی کردی، حال نداشتی، توانشو رو نداشتی، امیدش رو نداشتی، استرسش نمی گذاشت، از لحاظ روحی و جسمی تو وضعیت مناسبی نبودی یا هر چی... خیلی راحت می تونستی قبول نکنی و بگی از عهده ام خارجه و تمام. 
 دم خیابانی گرم که با وجود سوتی هایی که گاهی داره اما چنان بازی رو با عشق و هیجان گزارش می کرد که من تو دلم بهش آفرین گفتم. دمش گررررم. دم خیابانی و فردوسی پور گرم.
۷ نظر ۰۶ تیر ۹۷ ، ۱۳:۰۰
مهناز

 چند شب پیش خواب می دیدم با دوستم داریم از کلاس برمی گردیم خونه ولی اون دلش می خواست یه کم بیش تر بیرون بمونه؛ حالش چندان خوب نبود؛ هوا هم برفی بود بعد که جلوتر رفتیم دیگه از برف خبری نبود انگار پاییز بود! درختا برگای نارنجی و قهوی داشتند رسیدیم کنار رودخونه ای که روش با فاصله چند متر از سطح رودخونه یه پل بود؛ یه پل معلق با چوب های یک در میان و طناب؛ برای اینکه حالشو عوض کنم به شوخی گفتم کی می تووووووووووونه از رو این پل رد شه؟!! گفت من و بدون اینکه وقت تلف کنه و منتظر من باشه که می خواستم بگم این کارو نکن خطرناکه. بدو بدو از روی پل داشت رد می شد! برگشت عقب که بگه دیدی کاری نداشت که پاش گیر کرد و افتاد پایین ولی یه قسمت از پل رو گرفته بود...رفتم بقیه بچه ها رو صدا کردم. اومدن و نجاتش دادن!

شب بعدش هم قشنگ داشتم فیلم می دیدم تو خواب. یه مرد متاهلی بود که تو زندگیش عشق نداشت. همسایشون که یه دختری بود، عاشق این مرد شده بود بعدش به این مردِ احساسش رو گفت و اون شب مردِ تا می تونست پیانو زد. هر دو رو تو یه کادر می دیدم مرد این طرف پیانو می زد، دختر اون طرف دیوار به این نوای دل انگیز گوش می داد! 

یه کم شبیه کتاب نت حساس بود که چند سال پیش خوندمش :/

دیشب  هم گروگان گرفته بودنم ولی حواسشون نبود دستمو درست ببندند:/ 

فکر کنم خیلی وقته فیلم ندیدم اینجوری تو خوابهام برور پیدا می کنه که یه وقت فیلم خونم نیاد پایین:دی

 

 

۴ نظر ۰۴ تیر ۹۷ ، ۱۲:۵۱
مهناز
۵ نظر ۰۱ تیر ۹۷ ، ۱۹:۲۰
مهناز