پیران که یکی از اطرافیان افراسیابه به واسطه ی علاقه ای که به سیاوش داره، بهش پیشنهاد می کنه همسری اختیار کنه و دخترش جریر رو پیشنهاد می کنه (زیرکی رو می بینید ؛) همچین پیشنهاداتی تو شاهنامه عیب نیستا؛ از پسرا واسه دختراشون خواستگاری می کردند؛ همه هم یه دختر ترگل ورگل داشتن حتما:/ ) بعد از مدتی همین پیران به سیاوش پیشهاد می کنه درخواست ازدواج با دختر بزرگ افراسیاب، فرنگیس رو مطرح بکنه :/ تا با هم نسبت نزدیک تری پیدا بکنند. افراسیاب ابتدا نمی پذیره و می گه طبق گفته ی منجم ها حاصل این ازدواج باعث نابودی توران می شه، اما پیران راضیش می کنه. سیاوش با وجود گواهی بد منجمان، دژی در توران می سازه و با فرنگیس همون جا اقامت می کنن.
پیران بعد از مدتی از ماموریتی که افراسیاب بهش سپرده برمی گرده و به سیاوش گرد رفته، سیاوش رو می بینه و از زیبایی اونجا به شگفت میاد. سپس به دیدن افراسیاب رفته و همه ی اون چه رو دیده براش تعریف می کنه. افراسیاب گرسیوز را به اونجا می فرسته تا برای سیاوش هدایایی ببره و گزارش مفصل تری بیاره. گرسیوز از ابهت و شکوه اونجا و راحتی بادآورده ی سیاوش ترسیده و به او حس بدی پیدا می کنه و حسادت در وجودش پررنگ می شه. در مدت اقامتش در اونجا از سیاوش می خواد که با هم کشتی بگیرند و نبرد کنند اما سیاوش عاقلانه نمی پذیره و ترجیح می ده با دو تن از پهلوانان گرسیوز بجنگه که هم گروی زره و هم اون یکی رو شکست می ده و همین شعله ی حسادت گرسیوز رو تیزتر می کنه. گرسیوز بعد از برگشت نزد افراسیاب مدام از سیاوش بدگویی می کنه و می گه بالاخره بر علیه تو شورش می کنه. افراسیاب چون از سیاوش بدی ندیده، ابتدا مقاومت می کنه اما کم کم رام می شه :(
بعد از مدتی افراسیاب از گرسیوز می خواد تا به سیاوش گرد بره و سیاوش و فرنگیس رو به نزد افراسیاب دعوت کنه تا بلکه بفهمه چرا سیاوش قصد بدی داره و آیا اصلا همچین قصدی داره؟! گرسیوز می ره اما در نزدیکی های کاخ، فرستاده ای رو نزد سیاوش می فرسته تا از سیاوش بخواد که به استقبالش نیاد. بعد خودش نزد سیاوش می ره و می گه افراسیاب تو رو دعوت کرده ولی اگه بری اونجا حتما کشته می شی چون نسبت بهت بدبین شده بنابراین با حیله سیاوش رو راضی می کنه تا نامه ای بنویسه و آمدنش رو به بعد موکول کنه. گرسیوز در برگشت به افراسیاب می گه سیاوش از من استقبال نکرد و بیماری فرنگیس را بهانه کرد و به اینجا نیومد و داره سپاه بزرگی آماده می کنه. افراسیاب عصپانی شده و با سپاهش به اون سمت می ره.
از این ور سیاوش خوابی می بینه که باعث می شه بفهمه مرگش نزدیکه. فرنگیس بهش پیشنهاد می کنه که از توران بگریزه اما سیاوش نمی پذیره و با ناراحتی تسلیم سرنوشتش می شه. سیاوش به فرنگیس که پنج ماهه بارداره می گه من به دست افراسیاب کشته می شم اما پیران جلوی مرگ تو رو خواهد گرفت و ازش می خواد اسم پسرش رو کیخسرو بگذاره که انتقام پدرش رو خواهد گرفت. سیاوش اسبی رو رها می کنه و بهش می گه که تنها رام کیخسرو شو و با سپاه ایرانیش به استقبال افراسیاب می ره. گرسیوز می گه (اصلا دست بردار نیستا:/) اگر تو نیت و قصد بدی نداشتی با سپاه به استقبال ما نمی آمدی... سیاوش بعد از مدتی مقاومت دستگیر می شه و درخواست پیلسم برادر کوچکتر پیران برای دعوت افراسیاب به صبر به واسطه ی بدخواهی های گرسیوز اثری نمی بخشه و حتی ناله های فرنگیس نیز بر دل پدرش تاثیری نمی ذاره و دستور می ده که زندانیش بکنند و سیاوش رو سر ببرند و کسی که این کار رو می کنه گروی زرهه!
و سیاوش و طبیعت نفرینشون می کنند.
+ فردوسی از تاثیر خبر پناهندگی سیاوش به افراسیاب در کاووس و ایرانیان حرفی به میان نیاورده!!!
+ سیاوش بعد از ناراحتی از اینکه ساختن دژ در آن مکان خوب نیست، می گه:
که گیتی سپنج است پر درد و رنج بد آن را که با غم بود در سپنج.
+ پس از ورود گرسیوز به سیاوش گرد، خبر می رسه که فرزند سیاوش و جریر، فرود، به دنیا اومده؛ سیاوش خوشحال می شه اما فقط خوشحال می شه یا شاید هم دیگه فرصتی پیش نمیاد که به دیدن فرزندش بره! (من کلا خبر نداشتم سیاوش به جز فرنگیس و کیخسرو، زن و فرزند دیگه ای هم داشته :/
+ گویا معنای سیاوش می شه دارنده اسب سیاه و معنای فرود، فروتن.
+ صفتی که برای اسم سیاوش اومده شبرنگه یعنی سیاه. صفت جالبیه !
+ اسم اسب سیاه سیاوش، بهزاد بوده که برای کیخسرو به ارث می ذاره.
+ گرسیوز از اون شخصیت هائیه که آدم می تونه با دست خودش خفه شون کنه!!!! :دی بعد عجیب اینجاست که هم افراسیاب و هم سیاوش بهش اعتماد کامل دارند! البته گرسیوز هم در بدخواهی و بدجنسی دست شیطون را از پشت بسته! چقدر حرص خوردم بابت اعتمادِ سیاوش و افراسیاب!
+ فردوسی خودش پسر جوانش رو از دست داده بنابراین وقتی از مرگ پهلوانان جوانش حرف می زنه، بیت ها عمیقا متاثر کننده اند.
+ سعی می کنم از این به بعد کمتر طولانی بنویسم که حوصله داشته باشید برا خوندنش.