شاید اینجا دارم بلند بلند فکر می کنم

بایگانی

۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۸ ثبت شده است

این فیلم مال حدود 16 سال پیشه ولی با این حال و با وجود گذشت این همه سال، یکی از اون هندی های خوبه بخصوص برای اونایی که فیلم هندی عاشقانه دوست دارن. اینجا عشق مثلثی برعکسه! فیلم راجع به سه تا دوسته که تو کودکی از هم جدا می شن و پسرِ داستان با پدرو مادرش میره یه شهر دیگه و به تینا می گه که برای هم ایمیل بفرستن اما تینا اهل این کارا نیست پس پوجا که راج رو دوست داره به جای تینا و با امضای تینا برای راج ایمیل می فرسته... سالها می گذره و این دوستی عمیق تر شده و راج تصمیم داره که برای چند روز به هندوستان بیاد و...

آهنگ های فیلم خیلی خوب بودن. به خصوص آهنگی که تو یکی از سکانسهای فیلم خونده می شه و همون سکانسیه که من تصویرش رو گذاشتم :) بازی هریتیک اینجا بی نهایت به دلم نشست و بااااااااالاخره بهش ایمان آوردم. خلاصه اینکه به اونایی که فیلم هندی ، عاشقانه و موزیکال دوست دارن پیشنهادش می کنم. من که کلی لذت بردم البته اگه از اون پایانِ اندکی بی مزه و کلید اسراریش بگذریم :)) . پایانش اگه مثل روال خودِ فیلم رئال تر اتفاق می افتاد، بهتر می شد.

* با من دوست می شی؟!

۳ نظر ۳۱ فروردين ۹۸ ، ۱۶:۰۰
مهناز

سیانور: داستان درباره سازمان مجاهدین خلق و اختلاف و چند دستگی که بینشون به وجود میاد، هست و خب یه داستان عاشقانه هم در این بین روایت می شه. فقط آخرشو دقیقا نمی دونم چی شد اونم به این خاطر که از تلویزیون دیدم و دقیقا آخر فیلم، ما باید شاممونو می خوردیم :) خلاصه که برای یه آشنایی مختصر و ایجاد کنجکاوی درباره این سازمان و اون دوره از تاریخ، فیلم بدی نیست! آهنگی که محمد معتمدی هم تو همین فیلم خونده رو حتما شنیدید. 

ماجرای نیمروز: اینم داستانش درباره سازمان مجاهدین خلق و مخصوصا ترورها و اختلافاتشونه و فیلم خوبی بود. شاید بهتر از سیانور! 

ایستاده در غبار: نمی دونم اصطلاح مستند- فیلم درسته یا نه ولی خب این فیلم تو این ژانره و داستانش درباره حاج احمد متوسلیانه و تا حد خیلی زیادی اطلاعات خوبی ازش میده. من تا قبل از این فیلم اصلا ایشونو نمی شناختم. حتی اسمشون رو هم نشنیده بودم. حداقل برای یه آشنایی جمع و جور، فیلم خوبیه. من دوستش داشتم و خب چقدر سرنوشت غم انگیزی داشتن. دل آدم یه جوری می شه :(

از اون فیلمائیه که می تونه باباها رو هم مشتاق به دیدنش کنه! از هادی حجازی فر خوشم میاد. اگه درست یادم باشه. با این فیلم ، 4 تا فیلمشو دیدم و تو همشون هم خوب و متفاوت بوده!

خجالت نکش: بامزه بود. به لطف تی وی دو سه بار دیدمش. هم شبنم مقدمی هم احمد مهران فر خوب بودن. داستان هم راجع مرد میانسالیه که دلش می خواد یه بچه داشته باشه مخصوصا اگه دختر باشه و خب زن ماجرا هم همیشه دیر از تفکرات مردش باخبر می شه :))

لونه زنبور: تا حد بسیار زیادی بی مزه بود و گاه حتی کسالت بار می شد. بازیگراش پژمان جمشیدی و سام درخشانی بودن. ماجراش هم بسیار بسیار شبیه به یه فیلم هندی کسالت بارتر از خودش بود. فیلم هندیه نابود بود یعنی! ولی حداقل شروعش و ایجاد گرهش خوب بود. اونجا یه دزد یه الماس معروفی رو دزدید و تو یه ساختمون نیمه کاره مخفیش کرد و بعد که از زندان آزاد شد دید که شده اداره پلیس! اینجا ولی پدرش یه شی باستانی رو سپرد دست پسرش و ادامه ماجرا :/ فیلم هندی اسمش "دزد ناشی" بود!

در مدت معلوم: یه پسر یه جزوه ای تهیه کرده که می خواد چاپش کنه و کتابشو منتشر کنه ولی نوشته هاش قابل نشر نیست :) کتابشم درباره یکی از نیازهای بشری و درد و مشکل جامعه و جوانان و آگاه سازی و این چیزاست و هی هم با بقیه وارد بحث می شه... یه قسمت هاییش واقعا بامزه بود. با خانواده نبینید بهتره؛ از من گفتن! و اینکه مشخصه تا حد زیادی سانسور شده؛ بخصوص اینکه اسم یه بازیگر تو تیتراژش میاد و تو خود فیلم خبری ازش نیست! :/ بازیگر نقش پسره، جواد عزتیه! از اون بازیگرائیه که می تونه آدمو بخندونه و انگار نقش هم برا خودش نوشته شده!

فصل نرگس: از اون فیلماییه که چند تا داستانو با هم می بره جلو و آخرش داستان ها به هم مربوط می شن. چون از امیر آقایی خوشم میاد ، دیدمش که خب اون چیزی که انتظار داشتم، نبود. حتی بازی امیر آقایی. از اون فیلماییه که می سازن تا شما رو به یه کاری ترغیب کنن ؛) معمولی بود‍!

مارمولک: بالاخره بعد از سالهای زیادی که از پخشش می گذره، دیدمش و به نظرم اون تازگیشو حفظ کرده اونم بعد از این همه سال! فیلمی مال سال 1382! احتمالا هم همتون دیدینش! داستان هم راجع به دزدیه که از زندان فرار می کنه و در لباس یک روحانی سعی داره تا به هدفش برسه! اما درگیر اتفاقات دیگه ای هم می شه :))) بالاخره هر کی خربزه می خوره باید پای لرزش هم بشینه. یه جاهاییش خیلی خیلی بامزه بود. ببینیدش اگه هنوز ندیدید.

۶ نظر ۳۱ فروردين ۹۸ ، ۱۲:۳۰
مهناز

+ وبلاگ نویسی شاید به گفته عده ای رونق گذشته اش رو نداره ولی بی رونق هم نشده! والا من یه هفته، ده روز طول کشید تا تونستم پستای چندین و چند وبلاگو بخونم!

+ بالاخره در حرکتی جانانه عینکم رو به دیار باقی رهسپار کردم! شکستگیش طوریه که بعید می دونم دیگه قابل تعمیر باشه! بالاخره عمر خودشو کرده! صداشو در نیاوردم فعلا :))))! الکی مثلا قانع بازی در میارم! تا چه پیش آید زین پس! 

یه داستانی هست می گه ما وقتی یه چیزی خراب می شه دورش نمیندازیم و تعمیرش می کنیم، قصه همونه!  :)))

+ مجریه داره می گه چیه مد شده از هر کی می پرسی می گه من تلویزیون نمی بینم :/ لازمه یکی بهش متذکر بشه که مد نشده عزیز دلم، برنامه های تلویزیون بی کیفیت شده!

هر چی هم فیلم و سریاله یا راجع به بچه ایه که داره دنبال پدر و مادر گم شده اش می گرده یا برعکسش! خسته نشدن از این سناریوی تکراری اونم بدون اضافه کردن هیچ سکانس تازه و هیجان انگیزی!

+ می گفت اگه کسی بهت دروغ بگه و تو متوجه باشی که داره دروغ می گه چیکار می کنی؟!  یادم اومد که همچین اتفاقی افتاده و من به صورت کلی چیکار کردم اما یادم نبود کی بود و جزئیات ماجرا چی بود. شب خوابیدم صبح اولین چیزی که یادم اومد اون آدمه و جزئیات اون اتفاق بود! خب من تا حدی غیرمستقیم بهش فهموندم که دروغ می گه و صحبتامونو ادامه دادیم و دیگه چیزی نگفتم و خودش هی شروع کرد به انکار و انکار و انکار و من هم بصورت خنثی فقط گوش کردم! دو روز بعد به اشتباهش پی برده می گه داشتم باهات شوخی می کردم! همین قدر ...!

+ تو این روزهایی که نبودم، خوابای عجیب غریب هم دیدم ولی چندان یادم نمونده. شاید تنها چیزی که یادمه اینه که چند تا از دوستان وبلاگی رو هم تو خواب دیدم مثل نگار و آقا گل و هولدن! یکی از کسایی که جای خالی نوشته هاش تو بیان احساس می شه هولدن کالفیلده!

+ از دیروز داره برف می باره!!! واقعا عجیب و غریبه! نمی دونم چه بلایی سر آب و هوا اومده! :/

پریروز هم هوا طوفانی بود و باد می زد و در عین حال آفتاب بود و بارون میومد و چون بارونو باد می زد فقط یه محدوده یه متر در یه مترِ حیاطِ کوچکمان خیس شده بود! فضا چنان روحانی و معنوی و در عین حال معجزه وارانه بود که چشمامو بستمو ایستادم به دعا! شاید دومین باری بود که باد بهم حس خوبی داد و دوستش داشتم و الا که من و باد همچین از هم خوشمون نمیاد!

 

۷ نظر ۳۱ فروردين ۹۸ ، ۱۱:۵۰
مهناز

خب تا اونجا پیش رفتیم که ایرانیان که برای انتقام خون سیاوش با تورانیان می جنگیدند، شکست خوردند ولی کیخسرو رستم رو برای یاری فرستاد و رستم یکی از بزرگان سپاه توران رو کشت و بخت برگشت. حالا بقیه داستان رو گوش کنید:

رستم یکی دیگر از سران سپاه توران را با وجودی که از وی امان می خواهد، می کشد. سرانجام هومان به پیش می رود تا ببیند این جنگجو کیست! اما می دانید که رستم اهل گفتن رسم و نشان نیست! * پس از گفت و گویی، رستم که نرمی گفتار هومان را می بیند به او می گوید که ما تنها به دنبال گرفتن انتقام از کسانی هستیم که در مرگ سیاوش نقش داشتند و نمی خواهیم بی گناهی کشته شود و پس از آن، از این گناه کاران نام می برد و اسم هومان نیز در این میان می آید! برای همین هومان در معرفی خود به خاطر ترسش، به جای گفتن نام خود، نا م دیگری را می گوید و خود را شخص دیگری معرفی می کند. رستم از او می خواهد تا پیران را فرابخواند که با هم سخنی داشته باشند که بر گردن سیاوش حقی داشته. هومان به نوعی مطمئن می شود که او رستم است. پیران به دیدار رستم می رود و اینبار رستم خود را معرفی می کند. پیران، خواسته های رستم(: تحویل گناهکاران) را با بزرگان سپاه مطرح می کند اما آن ها نمی پذیرند.

از این طرف رستم با بزرگان سپاهش از خوابی که دیده سخن می کند و می گوید که در آن خواب تمام گناهکاران و پیران و افراسیاب به وسیله کیخسرو کشته شدند. با این حال رستم امیدوار است که به جای جنگ صلح اتفاق بیفتد. گودرز به رستم می گوید که پیران حتما به جنگ ما می آید و این از نیرنگ اوست که در ظاهر با حرفهای تو موافقت نشان داده اما رستم به نیک بودن پیران ایمان دارد ولی می گوید در صورت جنگ، او را خواهم کشت.

در این فاصله رستم مشغول بزم و شکار می شود و در این بین به شهری می رسد به نام بیداد و به او آگاهی می رسد که خورش پادشاهان این شهر گوشت انسان است** و نام پادشاهش کافور. رستم با بیدادیان می جنگد و پس از نبردی سخت شکستشان می دهد. پس بر می گردند.

از این طرف افراسیاب که ترسیده نامه ای به پولادوند می نویسد تا برای شکست رستم خود را برساند و در ازای این کار قول نیمی از سرزمینش را می دهد. رستم و پولادوند پس مدتی جنگ با سلاح، به کشتی می پردازند و قبلش پیمان می بندند که کسی از دو سپاه به یاری هیچکدام نیاید اما افراسیاب با وجود نهی پسرش شیده، به نزد آن ها آمده و به پولادوند می گوید که هر وقت پشتش را به خاک مالیدی با خنجری او را بکش. گیو که اوضاع را چنین می بیند مقابله به مثل کرده و به نزد آن ها می آید. پس رستم می گوید:

گر ایدونک این جادوی بی‌خرد***          ز پیمان یزدان همی بگذرد

شما را ز پیمان شکستن چه باک          گر او ریخت بر تارک خویش خاک 

:))

خلاصه رستم پولادوند رو شکست می ده و به هوای این که مرده، رهاش می کنه؛ پولادوند دو پای دیگه هم قرض می کنه و الفرار به سوی سرزمین خودش :))) افراسیاب نیز که اوضاع رو چنین می بینه، به سوی چین فرار می کنه و بدین سان بسیاری از تورانیان کشته می شن و سرانجام شکست می خورند! و تمام ****

__________________________________________________________

* یه استادی داشتیم می گفت تو اون دوران با دونستن اسم پهلوان، می تونستن با بهره گیری از جادو شکستش بدن و در واقع نگفتن اسم و رسم یه نوع احتیاط و حربه جنگی بوده! هر چند رستم با همین به ظاهر احتیاط، باعث مرگ پسرش شده باشه!

** اگه اشتباه متوجه نشده باشم!

*** افراسیاب

**** اسمی از کشته شدن گناهکاران و باعثان مرگ سیاوش به میان نمیاد و خب به نظرم باز انتقام بی نتیجه می مونه! فقط جنگی به این نیت شروع شده و پایان یافته!

+ بیتی زیبا: 

کنون هر چه گفتم تو را گوش دار      سخن‌های خوب اندر آغوش دار

مصرع دوم چقدر جالبه؟ نیست؟!! سخن های خوب را در آغوش بگیر :))) البته ترجمه اش از لطافتش کم می کنه.

+ قسمت بعدی، ماجرای اکوان دیوه و بعد از اون داستان بیژن و منیژه :) گفتم که در جریان باشید.؛ مسأله ی در جریان بودن مهمه :)

۶ نظر ۲۷ فروردين ۹۸ ، ۱۲:۲۷
مهناز