شاید اینجا دارم بلند بلند فکر می کنم

بایگانی

۱۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است


کتاب حاوی 5 تا داستان کوتاهه:

پرندگان می روند در پرو می میرند: مردی تقریبا ناامید که در ساحل، قهوه خانه ای دارد و پرندگان دریایی که برای مردن به آن ساحل می آیند! و زنی که برای مردن آنجا را انتخاب می کند...
بشر دوست: مردی یهودی که پس از روی کار آمدن هیتلر آنجا را ترک نمی کند زیرا که به انسانیت و جوانمردی معتقد است و امیدوار است که این اصول او را نجات خواهند داد!
ملالی نیست جز دوری شما: داستان مردی که به خاطر دختری می خواهد کاشف و جهانگردی بزرگ شود و کارت پستال هایی که برای مردم شهر و به خصوص دخترک می فرستد!
همشهری کبوتر: دو توریست آمریکایی که در روسیه سوار سورتمه ای می شوند که کبوتری آن را می راند! 
کهن ترین داستان جهان: مردی یهودی که سال ها مورد شکنجه قرار گرفته و الان سال هاست که رها شده اما انزوا گزیده و فکر می کند دوران هیتلر هنوز تمام نشده است!

به نظرم داستان ها جذاب، خوب و روان بودند. تقریبا همه پایان تکان دهنده ای داشتند! و مطمئنم اونایی که خوندن داستان کوتاه رو دوست داشته باشند از این مجموعه خوششون میاد و تو ذهنشون موندگار میشه! من به پیشنهاد بودای عزیز این کتاب رو خونم ولی قبل از شروع کردنش نمی دونستم که یک مجموعه داستان کوتاهه! می تونم بگم این مجموعه بهترین مجموعه داستان کوتاهی بود که خوندم. با این حال داستان کوتاه با سلیقه ام جور نیست! 
 داستان اول یه جوری بود! در مورد داستان دوم می تونم بگم که مرز بسیار باریکی بین خوش بینی و حماقت وجود داره! چقدر حرص خوردم! داستان سوم منو یاد جمله ای انداخت: وقتی تمام زندگیت بشه کسی که تو تموم زندگیش نیستی و ذره ای به خاطر خودت زندگی نکنی، نباید انتظار دیگه ای داشت! همشهری کبوتر متفاوت بود! و اما آخرین داستان: هیجان انگیز بود و پایانی بی نهایت شوکه کننده داشت!
+ فکر می کنم بودا با یه ترجمه ی دیگه ای خونده که جدیدتره و تعداد داستان هاش هم بیشتره!روح آدمیزاد ناشناختنی و اسرار آمیز است!
۹ نظر ۱۹ بهمن ۹۶ ، ۰۸:۰۸
مهناز

میهن بلاگ مدام داری بهم اصرار می کنی بیا چمدونت رو جمع کن و برو!

هِی من خودمو می زنم به اون راه! هی تو ول کن نیستی!
هی دلم می خواد بهونه و دلیل بیارم برای موندن هِی نمیزاری...!
من آدم رفتن نیستم ولی یهو دیدی جدی جدی دیگه قید سادگیت رو زدم و وسایلمو جمع کردما!اون وقت ممکنه دیگه برنگردم حتی اگه هزار بارم دلم تنگ شه!
دیگه مهم نیست. بالاخره میرم اما دلم می خواد وقتی یادت میفتم حالم خوب شه! دلم نمی خواد با این حال نزارت بزارمت و برم!
 
+ دلم می خواست عنوان پست رو بزارم "رفتن یا نرفتن، مساله این است" اما به حرمت تو ازش گذشتم ؛))) تو عنوان جذاب تری هستی ؛)
+ امضا:مهنازِ تو :)))))
۶ نظر ۱۷ بهمن ۹۶ ، ۰۸:۴۸
مهناز
گلی استعداد عجیبی داره در این که یک فیلم عاشقانه رو تبدیل به یک کمدی تمام عیار بکنه:))))
دیروز به جای تماشای یک فیلم عاشقانه کنارش، داشتم یه فیلم طنز می دیدم!
به قول آقای همساده یعنی داغون شدماااااااا
۵ نظر ۱۶ بهمن ۹۶ ، ۱۳:۱۰
مهناز
 

یه مینی سریال 4 قسمتی کره ای که ارزش تماشا کردن رو نداره! ترجیح می دادم سریال دیگه ای رو تماشا کنم! داستانش هم راجع به دختریه که دنبال پدرش می گرده و این صحبتا! سوء تفاهم و آدمایی که با این سوء تفاهمات زندگی کردند یا مجبور شدند که زندگی کنند!

 
۱ نظر ۱۶ بهمن ۹۶ ، ۱۳:۰۱
مهناز

رویاها می تونن به واقعیت تبدیل شن! 
داستان از این قراره که فلیسی و ویکتور از یتیم خونه ای که در اون زندگی می کنند، فرار می کنند تا به دنبال رویاها و آرزوهاشون برن! آرزوی فلیسی اینه که یه بالرین بشه و ویکتور دلش می خواد که یک مخترع بشه... ماجرا تو پاریس اتفاق می افته؛ اونا از هم جدا می شن و هر یک سعی می کنند اون چیزی رو که می خوان به دست بیارن؛ هر کدوم تو موقعیت هایی قرار می گیرن تا بتونن مسیر رسیدن به خواسته هاشون رو طی کنند، فلیسی وارد مسابقه ای میشه که قراره بهترین بالرین رو انتخاب کنن تا کنار یک بالرین معروف اجرا داشته باشه و ویکتور سر از کارگاه ایفل! (سازنده برج ایفل و مجسمه آزادی) درمیاره!
می تونم بگم که leap یکی از بهترین انیمیشن هائیه که دیدم! اصلا کسالت بار نبود! طنز و بخش های کمدیش خیلی خوب بود؛ شخصیت مربی خیلی دوست داشتنی بود! دوست ویکتور بامزه بود! کسی که فلیسی کنارش موند و کنارش آموزش دید هم شخصیت دوست داشتنی ای داشت و صحنه هایی که فلیسی رو آموزش می داد رو دوست داشتم و برام جذاب بود! موسیقی متنش خوب بود؛ همین طور آهنگ هایی که برای رقص باله استفاده کرده بودن!
در کل پیشنهادم اینه که تماشاش رو  بزارین تو اولویت هاتون :) اما توصیه می کنم نسخه اصلی اش رو ببینین؛ نسخه ای که دوبله شده، به شدت هرچه تمام تر س. ا.ن.س.و.ر شده و کلا شما اصلا حس نمی کنید که این دختر قراره یه بالرین بشه! من نمی فهمم یه رقص باله مگه چیه که باید حذف بشه! دیگه شورش رو درآوردیم!
۱۶ نظر ۱۳ بهمن ۹۶ ، ۰۶:۵۹
مهناز


سوزی دختر چهارده ساله ای است که به دست مرد همسایه به قتل رسیده است. او بعد از آن در بهشت شاهد ماجراهایی است که بعد از مرگ او اتفاق می افتد... اینکه خانواده اش چگونه با این موضوع برخورد می کنند، قاتل چگونه به زندگیش ادامه می دهد و ....

این کتاب رو مدت ها پیش خوندم! موضوع جالبی داشت از این جهت که روح سوزی بعد از مرگ می شه راوی کتاب! از اون رمان هایی بود که نه خیلی دوستش داشتم و نه خیلی بدم اومد ازش. اما فکر می کنم از معدود کتاب هایی بود که از یکی دو صفحه اش بدون این که بتونم بخونمشون، رد شدم!کتاب غم انگیزی بود! اما از این جهت که همون صفحات ابتدایی می دونی قراره چه اتفاقی بیفته! سعی می کنی کم تر غم بخوری و با روح سوزی همراه بشی! فرق این کتاب با کتابهایی تو ژانر جنایی اینه که تو اون کتابها دیگه از مقتول چیزی نمی شنوی مگر راجع به گذشته اش و نحوه ی قتل و حال خانواه اش اما اینجا روح مقتول همه چیز رو می بینه و احساساتش رو بیان می کنه! و این یه غم خاصی داره که مدام تا کتاب رو تموم کنی همراهیت می کنه!
+ فیلمش هم ساخته شده.
۸ نظر ۱۰ بهمن ۹۶ ، ۱۶:۲۶
مهناز
یه تیکه ی خیلی دوست داشتنی از گلستان سعدیِ جان :
منّت خدای را عزّ و جل که طاعتش موجب قُربت است و به شکر اندرش مزید نعمت. هر نفسی که فرو می رود مُمِدّ حیات است و چون بر می آید مُفَرَّح ذات.پس در هر نفسی دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب.

۵ نظر ۰۸ بهمن ۹۶ ، ۰۸:۰۲
مهناز
از این که تا یه کاری رو تموم نکنم نمی تونم حواسمو جمعِ کار دیگه ای بکنم بدم میاد!
از اینکه خودمو می زنم به تنبلی هم بدم میاد!
از این که نمی تونم راحت با نظرات مخالف کنار بیام هم خوشم نمیاد!
از این که حرفمو نمی فهمن هم خوشم نمیاد!
از این که حرفمو بد متوجه می شن هم خیلی بدم میاد!
از این که گاهی نمی تونم درست خودم رو کنترل کنم هم خیلی بدم میاد!
از این که گاهی فکر نکرده حرف می زنم هم خیلی خیلی بیشتر بدم میاد!
از اینکه یکی به خاطر یه دلخوری جزئی قهر می کنه و اینا هم خوشم نمیاد! چه اخلاقیه آخه! قبلا چند باری خودمم از این حرکتا زدما هنوزم که هنوزه وقتی یادش میفتم از خودم بدم میاد! شرمم میاد! اعصابمو بهم میریزه وقتی می بینم بین دو تا آدم عاقل یه همچین اتفاقی میفته!!کم ترین کار اینه که میتونی راجع بهش حرف بزنی!!
۷ نظر ۰۷ بهمن ۹۶ ، ۱۵:۱۲
مهناز


اشعار عاشقانه ای ساده، کوتاه و دلنشین. تو یه ساعت سه بار خوندمش! قشنگه :)


- بیا دوئل کنیم    
هر که زودتر گفت        
دوستت دارم  :)

- پیراهن آبی ات را به شعرم
 قرض می دهی...!         

- امشب   
ماه را برایت قاب می گیرم    
فردا                
خورشید را برایت هدیه می آورم         
اصلا دنیا قابل چشم های شما را ندارد  :))   

 - اگر چشم هایم برق می زنند 
به خاطر دیدن توست
۵ نظر ۰۳ بهمن ۹۶ ، ۱۲:۲۱
مهناز
سلام بمبئی یه فیلم هندی بود با یه پایان خیلی خیلی بدِ ایرانی. نمی دونم ما از کی  خالق این همه آثار تلخ شدیم! درست وقتی داری از فیلم لذت می بری همه چیزو میزنن خرابش می کنند!
سنتوری رو مدت ها بود می خواستم ببینم، هِی نمی شد؛ فکر میکردم یه فیلم عاشقانه است ولی یه درام تلخ بود! به نظرم جایزه ای که رادان برای این فیلم گرفته حقش بوده.
پرسه در مه رو هم دوست نداشتم ولی اسم متناسبی داشت. انگار واقعا داشتی تو مه پرسه می زدی. همه چیز تا حدی محو بود. برای من که لذت بخش نبود! با اون روایت غیر خطی اش!
۳ نظر ۰۳ بهمن ۹۶ ، ۱۲:۰۹
مهناز
ننه، دیروز، میشه گفت پس از سال ها رفت بازار!موقع رفتنش پر از شوق بود؛ وقتی برگشت، این شوق و ذوق بیشتر هم شده بود! مطمئنم پس از سال ها خیلی لذت برده بود...گلی برامون از شوق و ذوقش گفت! خودش هم همین طور!
نباید انقدر غرق روزمرگی شد که برای اتفاقات هر چند کوچیک و عادی، شوق نداشت! روزمرگی آدم ها رو عوض می کنه! گاهی در جهت خوب گاهی هم برعکس! حواسمونو ازمون می گیره! 
حواستونو جمع کنین ؛)
۰ نظر ۰۳ بهمن ۹۶ ، ۱۲:۰۴
مهناز


داستان سارایو قبلا بهتون گفتم تو پست سارائیسم! داستان سارای و خان چوپان و عشقشون به هم و سرانجام زندگی سارای!

خلاصه که همون کتاب یادم انداخت بعد از سال ها با ننه بشینیم و ببینیمش! کلی ذوق زده بود! :)))
سارای یعنی ماه طلایی و فکر می کنم معنای استعاریش ماه کامله!
داستان به غایت دردناکیه!پایان داستان، خان چوپان دیر می رسه!چشمای سارای به انتظار رسیدن خانِ چوپانش خشک شد!به قول شهریار:
 آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا!!!! 
حالا چرا... حالا چرا...
+ همون شد که قبلا شده بود ولی من ته دلم می خواستم اتفاق نیفته اون اتفاقی که افتاد! مثل اون جوک بامزه ای که طرف وقتی داره تکرار گلِ بازی فوتبال رو می بینه، امیدواره تو تکرارش بره تو گل یا نره تو گل!!! فکر می کنم امید تو وجودم نهادینه شده! بالاخره یه ذره امید هم امیده دیگه!!! مگه نه!
۳ نظر ۰۱ بهمن ۹۶ ، ۱۵:۵۳
مهناز