شاید اینجا دارم بلند بلند فکر می کنم

بایگانی

۱۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

... همین بس که خدا حامی ات باشد.

۴ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۶:۱۰
مهناز

Kendimi iyi hissetmiyorum.

Çok zor bir karar olacağını düşünmemiştim...

 

۲۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۳۰
مهناز

Searching 2018: داستانیه که روایتش از طریق لپ تاپ و گوشی و دوربین مدار بسته است. شاید داستان معماییش خیلی قوی نباشه که البته ضعیف هم نیست اما به خاطر نحوه روایتش خیلی جالب، متفاوت و خلاقانه است. علاوه بر اون اینو هم در نظر بگیرید که نخستین تجربه کارگردانی آنیش چگانتیه که متولد ۱۹۹۱ هست. داستان راجع به دختریه که ناپدید می شه و پدرش با گوشی و لپ تاپ و حسابای کاربری دخترش دنبالش می گرده! اگه دیدینش نقد زومجی رو بخونید راجع بهش.

              

The Shawshank Redemption 1994: بالاخره دیدمش.  یک اقتباس خیلی خوب از یکی دیگه از آثار فوق العاده استیون کینگ. بازیگراش خیلی خوب بودن مخصوصا اندی و رد و به جز دو تا سکانس ابتدای فیلم که لزومی نداشت باشن، همه چی خوب بود. 

«یادت باشه رد... امید چیز خوبیه... شاید بهتر از هر چیز دیگه ای... و چیزای خوب هم هیچ وقت نمی میرن».

رفتم پست معرفی کتابش رو خوندم و باید بگم چقدر قشنگ اسپویل می کردم :دی

 یه چیزی بگم! استیون کینگ خیلی نویسنده ی خلاقیه حتی توی داستان کوتاهاش. یهو ورق رو برمی گردونه :)

 وقتی اسم رهایی از شاوشنک، درخشش و مسیر سبز میاد به جای فیلماشون یاد استیون کینگ بیفتین ؛)

         

Léon: The Professional 1994: اینو دیگه همه دیدن؛ همه... یادمه یه روزی تو یه وبی کامنت گذاشتم که من از ژان رنو خوشم نمیاد ولی می خوام این فیلمو ببینم گفت تو این فیلم (با این فیلم) ازش خوشت میاد. راست می گفت جدا که چقدر ژان رنو شگفت انگیز بود و چقدر دوست داشتنی. با این که پایانش از اون پایان های مورد علاقم نبود ولی کل فیلم رو دوست داشتم. چقدر خوب بود لعنتی! ولی من هنوزم با شخصیت اون پلیسه کنار نیومدم :// زامبی آدم نما :/

 

              

۴ نظر ۲۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۱:۳۲
مهناز

به جای حسادت و آرزوهای بیهوده، نعمت های تمام نشدنی خدا را از خودش بخواهید...

۶ نظر ۲۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۹:۴۷
مهناز

تازگی متوجه شدم که وقتی فکرم درگیر یک موضوعه و همزمان غصه‌دارم به شدت حواس پرت می شم. اصلا اتفاق جالبی نیست. علاوه بر اون اشتهام رو هم از دست می دم و اوضاعم بدتر از اونایی می شه که با کلاس و شیک با غذاشون بازی می کنند. با این تفاوت که من به عادی بودن ادامه میدم و البته خوابم هم به هم می ریزه!

______

یادمه یک روزهایی استرس رو به سخره گرفته بودم الان جامون عوض شده.

و لبخندهام دست خودم نیست.

بیشتر که فکر می کنم می بینم حتی کنترل چشمامم دست خودم نیست!

 

بدن انقدر خودسر!!!

۳ نظر ۲۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۷:۳۰
مهناز

 

داستان این مینی سریال دو قسمتی درباره پسریه که طی یه اتفاقی منجمد می شه و سی و هفت سال بعد بیدار می شه.

راستش فیلمنامه اش انقدر ضعیف بود که چیزی ندارم بگم. شبیه طرح خام و اولیه ای بود که حتی ویراستاری هم نشده بود چه برسه به پرورش!

اما به شکل عجیبی حس لطیفی داشت و بازیگراشو دوست داشتم.

 

۴ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۳۳
مهناز

صبح یک لحظه صابون جدید رو بو کردم و رفتم به بیشتر از پونزده سال پیش! بوی صابون دوران ابتداییمو می داد. همونی که توی جاصابونی صورتیی بود که هنوز دارمش.

چقدر مغز چیز عجیبیه. خاطره ی یک بو رو برای سال های سال درون خودش نگه می داره... و بعد بهت یادآوری می کنه هم اون بو رو هم شاید اتفاقی مربوط بهش رو و هم قدرت خودش و خالقش رو...

 

۹ نظر ۱۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۳۴
مهناز

بالاخره بعد از چیزی حدود یازده ماه یا یک سال دولینگو رو تموم کردم. حالا این به این معنی نیست که دیگه نرم سراغش اما این بار برای مرور میرم تا چیزهایی که تا حدی یاد گرفتم فراموش نشه چون می دونید که زبان گریزپاست :) بسی خوشحالم که به قولم عمل کردم ^_^ 

بیست روز از اردیبهشت ماه باقی مونده؛ شروع کردم به خوندن ینی هیتیت یک و امیدوارم تا آخر اردیبهشت حداقل دو سومش رو تموم بکنم. برای این نمی گم کل کتابو باید تمومش کنم چون با اینکه اولاش خیلی راحته اما نمی دونم قراره با چه چیزهایی مواجه بشم.

دوم اینکه حدود صد صفحه از قسمت پهلوانی شاهنامه مونده که اونم باید تا آخر این ماه تموم کنم و برسم به اول بخش تاریخی.

سوم اینکه یه تعداد نماز قضا مشخص کردم که باید تا سی و یکم تمومش کنم.

آخری که از همه سخت تره تموم کردن دنیای سوفیه... انقدر اطلاعاتی که در عرض چند صفحه بهت میده، زیاده که باید به خودت استراحت بدی و روش فکر کنی. تازه یادداشت های خرچنگ قورباغه ات رو هم گاها مرور بکنی. خدایا... فکر کن از اسفند درگیرشم و هی بابت خوندنش تنبلی می کنم. طلسم شده :/ 

حالا دو سومش رو هم بخونم هنر کردم. سخت نمی گیرم :دی تنبل هم نمی دونم کیه ؛)

یه چیز دیگه اینکه اون چیزهایی که به ذهنم می رسه رو بنویسم و انقدر رو هم تلنبارشون نکنم که یا فراموش شن یا دیگه حوصله نداشته باشم یا اهمیتشونو از دست بدن و دیگه اینکه اون چیزی که برام سواله همون موقع یه چیزی راجع بهش بخونم. یا نهایت در پایان روز.

                                       ***

کاش این تنظیمات قسمت آهنگ درست می شد چند تا آهنگ میذاشتم اصلا دلم نمیاد فقط لینک بذارم. لج کردم با بیان. یه چیزی رو درست می کنه اون یکی رو خراب! می دونستید بخش آمار و مالکیت معنوی درست شده؟

۳ نظر ۱۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۶:۱۵
مهناز

.      

هیلر یه پیام رسان شبه که کارش دزدی و تبادل اطلاعات در قبال پول های هنگفته اما تو این راه خط قرمزهایی هم داره و اهل قتل و آدم کشی نیست. یه روز کیم مین هو که یه خبرنگار معروفه باهاش تماس می گیره و ازش می خواد دختری رو براش پیدا بکنه و اینجوری ماجرا شروع می شه و گذشته و اتفاقاتش کم کم رو می شن...

مثل این همه چیز دون های خوب لعنتی تصمیم گرفته بودم ازش خوشم نیاد :دی ولی وقتی یه چیزی خوبه، خوبه دیگه؛ مقاومت در برابرش بی فایده است. در کل دوستش داشتم اما اقرار می کنم انتظار خیلی بالایی ازش داشتم. داستان معمولی شروع می شه معمولی هم تموم می شه اما نقطه قوتش اون وسطاشه که اوج داستانه و هیجان زدتون می کنه.

سر این انتظار خیلی ریزبین شده بودم: مثلا پلیسی که چندین سال دنبال هیلر بود، نمی دونست هیلر خط قرمزایی داره :/ بعد هیچ وقت هم اون ایمیلشو چک نکرد که به بونگ سون شک کنه :/  آخرش معلوم نشد عشق اول کیم مون هو، یون شیک بوده یا کی؟! مبهم بود! یا مثلا تو قسمت آخر یون شیگ تو اون موقعیت حساس پاشنه بلند پاشه در صورتی که قبلش نمی تونست باهاش دو قدم ورداره :/ یا مثلا اون میکروفون تو باری که رئیس توش بود به هیچ کاری نیومد :/ یا مون شیک حتی پشیمونم نبود:/ ملاقات اون دو نفر و متوجه شدن میونگ هی هم خیلی خشک و خالی بود :///

 اما بازیگرا عالی بودن. تک تکشون از اصلی ها تا فرعی ها. کیم مون هو رو هم دوست داشتم هر چند وقتی هیلر اولین بار زدش، دلم خنک شد :دی

و اون جوری که متوجه شدم نویسنده این سریال نویسنده سریال «ایمانه». اونم سریال قشنگیه. اصلا اون معمای وسط داستان ایمان خیلی خوب بود. خیلی خیلی خوب بود. در عین سادگی پیچیده بود شاید شبیه سهل ممتنع!

_____________________________________________________________

+ عشق یه طرفه چیزیه که مجبوری باهاش کنار بیای چون هیچ احساس متقابلی وجود نداره.

+ قانون همیشه همین طوره؛ آدمای پولدار راه فرارشون رو پیدا می کنن. فقیر فقرا هستن که چون از همه جا بی خبرن، گیر میفتن.

+شرق یا غرب؟

چی؟

کدوم طرف؟

شرق

باشه. فقط برای یه دقیقه با هم حرف می زنیم.

غرب چی بود؟

ده ثانیه همدیگه رو بغل کنیم.

بغلم کن می خوام عوضش کنم :)

۵ نظر ۱۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۰:۵۱
مهناز

دیشب تو خواب دیدم مربی یه تیمم بعد بازی داشتیم. می ترسیدم برم استادیوم :دی اولین بارم بود. استادم داشت راضیم می کرد. سعید راد بود :دی

از این ور تو یه کوهی بودم اژدهایی پروازکنان اومد سمتم. منم مثل این انیمیشنا و فیلما فکر کردم قراره با هم دوست شیم. دستمو دراز کردم نامرد تا آرنجم رفت تو دهنش می خواست قطعش کنه زرنگی کردم از خواب بیدار شدم :دی با وحشت البته :دی

 

هر چی فکر کردم یادم نیومد چرا باید همچین خوابی ببینم بعد صبح که داشتم تعریف می کردم، یادم اومد قبل از خواب داشتم یه فیلم از شمع سازی می دیدم که داخل شمع اژدها گذاشته بودن :/

۴ نظر ۱۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۲:۴۷
مهناز

خب داستان رو تا اونجایی گفته بودم که کیخسرو پادشاهی رو به لهراسب واگذار کرد و رفت...

پادشاهی لهراسب

لهراسب دو پسر داشت؛ گشتاسب و زریر. گشتاسب بسیار مغرور بود و در آرزوی شاهی بود اما لهراسب معتقد بود که هنوز وقت آن نشده که تاج و تخت را به گشتاسب بسپارد. پس گشتاسب به سمت هند رفت و اظهار کرد که یا پادشاهی را به من می دهی یا دیگر برنمی گردم :/ (عجیبه که پادشاهان نیک، پسران حرف گوش کن و سربه راهی نداشتند!) شاه زریر را به دنبالش فرستاد و زریر او را برگرداند اما مدتی بعد گشتاسب به سمت روم رفت. بعد از مدتی که گنج و آذوقه اش تمام گشت به دنبال کار گشت اما کسی او را نپذیرفت. سرانجام به روستایی رسید و بزرگ روستا که از نوادگان فریدون بود او را سرگشته یافت و مهمان خویش کرد.

مگر کین غمان بر دلت کم شود/ سر تیر مژگانت بی نم شود


قیصر انجمنی گرد کرد تا دخترش کسی از آن ها را به عنوان شوی انتخاب بکند. کتایون که یکی از سه دختر قیصر روم هست، خواب غریبه ای زیبارو و شایسته پادشاهی را دیده و از این رو کسی مورد پسندش واقع نمی شود. تا اینکه قیصر این بار جمع بزرگ تری از مهتران و کهتران را گرد می آورد تا دخترش راحت تر دست به انتخاب بزند :دی گشتاسب نیز با میزبانش و به پیشنهاد او راهی قصر می شود و:

چو از دور گشتاسب را دید گفت/ که آن خواب سربرکشید از نهفت :)


به قیصر خبر رفت که شخص انتخاب شده از هر لحاظ نیکوست اما ندانیم کیست و از چه نژادی! قیصر عصبانی از این انتخاب ننگین، دستور می دهد سر هر دو را ببرند اما مشاورانش او را از این کار باز می دارند (مرد حسابی خودش کل جمعیتو از کهتر و مهتر جمع کرده بعد تاب انتخاب دخترش رو نداره ://)

تو با دخترت گفتی انباز جوی/ نگفتی که رومی سرافراز جوی

کنون جست آن را که آمدش خوش/ تو از راه یزدان سرت را مکش

پس قیصر دختر خویش را طرد کرد و آن دو با فروختن گوهرهای کتایون زندگیشان را شروع کردند. مدتی بعد گشتاسب برای گذران زندگی به شکار رفت و دوستی به نام هیشوی یافت.


میرین به خواستگاری دختر دوم قیصر رفت اما قیصر دیگر به این راحتی کسی را به این عنوان نمی پذیرفت پس شرط کرد که اگر گرگ بیشه فاسقون را بکشد او را به عنوان دامادش می پذیرد. میرین که بر اساس پیشگویی ها می داند این گرگ توسط یک ایرانی کشته خواهد شد، برای مشورت و درددل نزد دوست خود، هیشوی می رود. هیشوی به او می گوید که حدس می زند گشتاسب همین ایرانی است. بنابراین از گشتاسب به حرمت دوستیش این خواهش را می کند. میرین شمشیر سلم و اسبی را برای گشتاسب می آورد. گشتاسب گرگ را می کشد و میرین داماد قیصر می شود.


قیصر برای خواستگار دختر کوچک ترش، اهرن نیز شرط می گذارد که باید اژدهای کوه سقیلا را بکشد. اهرن پیش میرین می رود تا راز پنهان پشت کشته شدن گرگ را بفهمد... پس دوباره گشتاسب این کار را به عهده می گیرد و با ختجری پنج سر و نیزه ای زهرآگین اژدها را می کشد و اهرن داماد قیصر می شود.


بعد از چندی کتایون از گشتاسب می خواهد که نزد پدرش رفته و خودی نشان بدهد! قیصر در میدان چوگان بود. گشتاسب چنان دلیری از خود نشان می دهد که قیصر از او می خواهد خویش را معرفی کند در نتیجه راز کشته شدن گرگ و اژدها برملا می شود. پس قیصر از گشتاسب و کتایون عذرخواهی می کند. او از کتایون می پرسد که آیا نژاد گشتاسب را می داند! کتایون می گوید که فقط متوجه شده از نژاد بزرگی است.


قیصر که حال فرد قابل اتکایی در کنار خود دارد، می خواهد با الیاس، بزرگ مرز خزر وارد جنگ شود. گشتاسب با سپاهی راهی جنگ می شود و با پیروزی برمی گردد. قیصر که حریص تر شده، قصد ایران می کند و فرستاده ای می فرستد تا از شاه ایران باج بخواهد و گرنه باید جنگ کنند (یا باج یا جنگ)

لهراسب از فرستاده روم درباره دلاور تازه روم می پرسد و از نشانی هایی که می شنود مطمئن می شود این دلاور، بی شک گشتاسب است.

زریر در ظاهر برای جنگ با قیصر راهی می شود اما  در باطن به دستور پدرش قصدش دیدن گشتاسب و مژده دادن به اوست که لهراسب پادشاهی را به گشتاسپ واگذار کرده. گشتاسب را در کاخ قیصر می بیند و می گوید این بنده ای است که از بندگی سیر شده بود و اینجا چنین جایگاهی یافته. قیصر شک می کند.

بعد از رفتن زریر گشتاسب از قیصر اجازه می گیرد و به رزمگاه نزد زریر می رود. در آنجا تجدید دیدار می کنند و تاج بر سر می نهد. پس قیصر را فرامی خواند و قیصر متوجه ماجرا می شود. پس از آن کتایون با گشتاسب و سپاهش راهی ایران می شوند. لهراسب از پادشاهی کنار می کشد و گشتاسب بر تخت می نشنید ( بعد خطاب به پدرش می گه من تو را کهترم :/ آره جون خودت :/ قبل از گرفتن تاج و تخت، کهتری و شرم رو بوسیدی گذاشتی کنار الان شدی کهتر :/ )

___________________________________________________________

+ ولی جدا این بخش از شاهنامه هم مثل خیلی از قسمت های دیگه کاملا نمایشیه و خوندنش لذت بخش بود.

+ فردوسی در پایان این بخش از خدا می خواد که اونقدری عمر کنه که شاهنامه رو تموم کنه و بعد تن به خاک بده.

+ نماند به کس روز سختی نه رنج/ نه آسانی و شادمانی نه گنج

  بد و نیک بر ما همی بگذرد/ نباشد دژم هر که دارد خرد


۲ نظر ۰۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۰۷
مهناز