هرگز ترکم مکن/ کازئو ایشی گورو/ مهدی غبرایی
اگر این کتاب توی لیست کتابهایی هست که می خواهید بخوانید، پس بهتر است، بقیه پست را نخوانید! سعی کرده ام داستان را اسپویل نکنم اما از حسی که دارد، نوشته ام! فقط آن قسمتی را که با حروف بولد نوشته شده، می توانید بخوانید چون راجع به ترجمه و طرح جلد است :)
کتاب یک داستان علمی تخیلی دردناک است؛ از همان هایی که ممکن است غم بزرگی روی دلتان بنشاند هر چند یک داستان رئال نباشد و شما هزار بار این را برای خود تکرار کنید. شاید پیش از این تنها یک بار شده که هیچ خلاصه ای از کتابی ننویسم تا خودتان کشفش کنید؛ این یکی از همان هاست؛ از همان هایی که باید خودتان بدون اینکه چیزی از داستان بدانید با شروعش درست وسط داستان بایستید و با آن پیش بروید.
موقع خواندنش حس خاصی داشتم! نمی توانم اسم خاصی رویش بگذارم. هم عصبی بودم هم انگار یک جور عذاب همراهم بود! از همان ابتدا متاسفانه از کلیت داستان خبر داشتم و هر آن منتظر آن سطل آب سردی بودم که قرار بود روی سرم ریخته شود.
در باب ترجمه و ... : راستش ترجمه کتاب را آن گونه که باید،دوست نداشتم. احساس می کردم گاهی تحت اللفظی ترجمه شده و گاهی مبهم و حس می کردم یکدست نیست. گاهی از کلماتی استفاده شده بود که حتی معنایشان را هم نمی دانستم مثلا غیه؟! یا از کلماتی که می شد به جایش کلمات مناسبتری انتخاب کرد مثلا مضار به عنوان جمع ضرر! مثلا زیان ها چه اشکالی دارد که شده مضار! حتی مضرات هم از آن قابل قبول تر است!
مثلا تشدید؛ یا باید از خیرش گذشت یا سر جایش گذاشت! یا مثلا ترکیب "پردور رفتن"! هر چقدر سعی کردم نتوانستم با این ترکیب ارتباط برقرار کنم!
و از همه بدتر اینکه درست وقتی که انتظارش را نداشتم کتاب تمام شد!!! صفحه های باقی را ورق زدم و دیدم این "سخن آخر" مربوط به مترجم است! این "سخن آخر" باقی داستان نیست! داستان تمام شده! و بعد با خودم گفتم چه کار افتضاحی! کاش این "سخن آخر" را ابتدای کتاب می نوشتند و قبلش هشدار می دادند که بعد از پایان کتاب بخوانیم یا مثلا عنوان دیگری می گذاشتند تا متوجه شویم که این قسمت، قسمتی از متن اصلی کتاب نیست! چه می دانم...
با اینکه این ترجمه، ترجمهی کل متن اثر بوده و گویا سانسوری نداشته نمی دانم چرا حس می کنم باز هم ممکن است یک بخش هایی حذف شده باشد! ولی ترجمه دیگر این کتاب آنطور که من متوجه شدم گویا سانسور داشته!
یکی از خوبی های کتاب این بود که با وجود حجیم بودنش، به واسطه ی صفحات نازکش، بسیار سبک بود :)
کتاب را تمام کرده و بسته بودم بعد یکهو تصویر روی جلد را دیدم؛ یادم آمد موقع شروع کتاب دلم می خواست بدانم چرا همچین تصویری؟!!! با این که خیلی شیک به نظر می رسید ولی باز برایم سوال بود. در حین خواندن کتاب دیگر حواسم از تصویر پرت شد اما بعد از بستن کتاب یکهو ارتباط تصویر با کتاب را فهمیدم و همه چیز در برابر چشمهایم رنگ گرفت! طراحی جلد فوق العاده ای است.
فیلمی هم از روی کتاب ساخته شده. تصمیم گرفته بودم نبینمش بعد یکهو دیدم کری مولیگان و کایرا نایتلی بازیگران اصلیش هستند و آن وقت وسوسه شدم. با این حال نمی دانم کی جراتش را پیدا می کنم! شاید هم هیچ وقت ندیدمش!
از اینجا به بعد هم چیزهایی که می گویم و یا قسمت هایی از کتاب که نوشته ام، داستان را کاملا لو میدهد پس ادامه را نخوانید!
+ ولی مدام با خودم می گم چرا؟ چرا هیچ کاری نکردن! چرا راحت این سرنوشت و جبر رو پذیرفتن؟ چرا با درد کشیدن راحت کنار اومدن؟! چرا دنبال رویاهاشون نرفتن؟! چرا یه تلاش جدی براش نکردن؟! چرا تحمل کردن؟! بعد به فکر افتادم که شاید از همان اول جوری تربیتشان کرده بودند که هیچ عصیان و مقاومتی در کار نباشد و هیچ کاری نکنند که طور دیگری ادامه بدهند؛ که زندگی کنند و به انتها نرسند!
+ شاید مغز ما هم گاهی با آموزش هایی که بهمون دادن از یه چیزهایی پر شده؟!هووم؟!
+ و اینکه علم گاهی اوقات چقدر می تونه ترسناک باشه!
+ دوست داشتم آن پاراگراف انتهاییِ نقد جان هریسون را که در پایان کتاب هست، بنویسم:
این رمان خارق العاده و در پایان به نحو ترسناکی هوشمندانه، اصلا درباره شبیه سازی یا شبیه سازی شده ها نیست بلکه درباره آن است که چرا از این احساس کاملا شخصی، کلافه کننده و خام که زندگیمان هرگز به صورتی که می توانسته باشد در نیامده است، نمی ترکیم، چرا یک روز صبح بیدار نمی شویم و گریان و نعره زنان به خیابان نمی ریزیم و همه چیز را خرد و ویران نمی کنیم؟
قسمت هایی از کتاب:
+ این روزها همه اش فکر رودخانه ای هستم با آب های خروشان. دو نفر توی آب افتاده اند و می کوشند از هم جدا نشومند. با تمام قوا به هم چسبیده اند اما در نهایت این کار از سرشان زیاد است. جریان آب خیلی تند است. آن ها ناچارند وا بدهند و از هم جدا شوند. حالا حکایت ماست.
+ ... انتظار لحظه ای را می کشید که بدانید با دیگران فرق دارید و این که در بیرون کسانی مثل مادام هستند که از شما نفرت ندارند یا نمی خواهند به شما لطمه بزنند اما با فکر کردن به شما به خود می لرزند - از اینکه چگونه و چرا به دنیا آمده اید - و از اینکه دستتان به آن ها بخورد می ترسند. اولین باری که خور را از چشم چنین آدمی می بینید، لحظه ای سرد و چندش آور است. مثل گذشتن از جلوی آینه ای است که هر روز از جلوی آن می گذشتید اما ناگهان شما را چیز دیگری نشان می دهد، چیزی آزار دهنده و عجیب!
من به جات دوبار فیلمشو دیدم، یه بار از تلویزیون با سانسور و یه بار زبان اصلی. و من عاشق این سبکم. قبلا فک میکردم بهش میگن رئالیسم جادویی، ولی الان فهمیدم بهش میگن ادبیات گمانه زن یا speculative fiction . فیلم با سانسورش رو البته بیشتر دوست داشتم D: انگار اونجا عشقشون خالصانه تر بود. و واقعا چقدرررر غم بزرگی داره. دلم خیلی میخواد کتابشو بخونم.