شاید اینجا دارم بلند بلند فکر می کنم

بایگانی
پنجشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۸، ۰۸:۵۵ ب.ظ

هرگز ترکم مکن/ کازئو ایشی گورو/ مهدی غبرایی

اگر این کتاب توی لیست کتابهایی هست که می خواهید بخوانید، پس بهتر است، بقیه پست را نخوانید! سعی کرده ام داستان را اسپویل نکنم اما از حسی که دارد، نوشته ام! فقط  آن قسمتی را که با حروف بولد نوشته شده، می توانید بخوانید چون راجع به ترجمه و طرح جلد است :)

کتاب یک داستان علمی تخیلی دردناک است؛ از همان هایی که ممکن است غم بزرگی روی دلتان بنشاند هر چند یک داستان رئال نباشد و شما هزار بار این را برای خود تکرار کنید. شاید پیش از این تنها یک بار شده که هیچ خلاصه ای از کتابی ننویسم تا خودتان کشفش کنید؛ این یکی از همان هاست؛ از همان هایی که باید خودتان بدون اینکه چیزی از داستان بدانید با شروعش درست وسط داستان بایستید و با آن پیش بروید.
موقع خواندنش حس خاصی داشتم! نمی توانم اسم خاصی رویش بگذارم. هم عصبی بودم هم انگار یک جور عذاب همراهم بود! از همان ابتدا متاسفانه از کلیت داستان خبر داشتم و هر آن منتظر آن سطل آب سردی بودم که قرار بود روی سرم ریخته شود.

در باب ترجمه و ... : راستش ترجمه کتاب را آن گونه که باید،دوست نداشتم. احساس می کردم گاهی تحت اللفظی ترجمه شده و گاهی مبهم و حس می کردم یکدست نیست. گاهی از کلماتی استفاده شده بود که حتی معنایشان را هم نمی دانستم مثلا غیه؟! یا از کلماتی که می شد به جایش کلمات مناسبتری انتخاب کرد مثلا مضار به عنوان جمع ضرر! مثلا زیان ها چه اشکالی دارد که شده مضار! حتی مضرات هم از آن قابل قبول تر است!

مثلا تشدید؛ یا باید از خیرش گذشت یا سر جایش گذاشت! یا مثلا ترکیب "پردور رفتن"! هر چقدر سعی کردم نتوانستم با این ترکیب ارتباط برقرار کنم!

و از همه بدتر اینکه درست وقتی که انتظارش را نداشتم کتاب تمام شد!!! صفحه های باقی را ورق زدم و دیدم این "سخن آخر" مربوط به مترجم است! این "سخن آخر" باقی داستان نیست! داستان تمام شده!  و بعد با خودم گفتم چه کار افتضاحی! کاش این "سخن آخر" را  ابتدای کتاب  می نوشتند و قبلش هشدار می دادند که بعد از پایان کتاب بخوانیم یا مثلا عنوان دیگری می گذاشتند تا متوجه شویم که این قسمت، قسمتی از متن اصلی کتاب نیست! چه می دانم...

با اینکه این ترجمه، ترجمه‌ی کل متن اثر بوده و گویا سانسوری نداشته نمی دانم چرا حس می کنم باز هم ممکن است یک بخش هایی حذف شده باشد! ولی ترجمه دیگر این کتاب آنطور که من متوجه شدم گویا سانسور داشته!

یکی از خوبی های کتاب این بود که با وجود حجیم بودنش، به واسطه ی صفحات نازکش، بسیار سبک بود :)

کتاب را تمام کرده و بسته بودم بعد یکهو تصویر روی جلد را دیدم؛ یادم آمد موقع شروع کتاب دلم می خواست بدانم چرا همچین تصویری؟!!! با این که خیلی شیک به نظر می رسید ولی باز برایم سوال بود. در حین خواندن کتاب دیگر حواسم از تصویر پرت شد اما بعد از بستن کتاب یکهو ارتباط تصویر با کتاب را فهمیدم و  همه چیز در برابر چشمهایم رنگ گرفت! طراحی جلد فوق العاده ای است.

فیلمی هم از روی کتاب ساخته شده. تصمیم گرفته بودم نبینمش بعد یکهو دیدم کری مولیگان و کایرا نایتلی بازیگران اصلیش هستند و آن وقت وسوسه شدم. با این حال نمی دانم کی جراتش را پیدا می کنم! شاید هم هیچ وقت ندیدمش!

از اینجا به بعد هم  چیزهایی که می گویم و یا قسمت هایی از کتاب که نوشته ام، داستان را کاملا لو میدهد پس ادامه را نخوانید!

+ ولی مدام با خودم می گم چرا؟ چرا هیچ کاری نکردن! چرا راحت این سرنوشت و جبر رو پذیرفتن؟ چرا با درد کشیدن راحت کنار اومدن؟! چرا دنبال رویاهاشون نرفتن؟! چرا یه تلاش جدی براش نکردن؟! چرا تحمل کردن؟! بعد به فکر افتادم که شاید از همان اول جوری تربیتشان کرده بودند که هیچ عصیان و مقاومتی در کار نباشد و هیچ کاری نکنند که طور دیگری ادامه بدهند؛ که زندگی کنند و به انتها نرسند!

+ شاید مغز ما هم گاهی با آموزش هایی که بهمون دادن از یه چیزهایی پر شده؟!هووم؟!

+ و اینکه علم گاهی اوقات چقدر می تونه ترسناک باشه!

+ دوست داشتم آن پاراگراف انتهاییِ نقد جان هریسون را که در پایان کتاب هست، بنویسم:

این رمان خارق العاده و در پایان به نحو ترسناکی هوشمندانه، اصلا درباره شبیه سازی یا شبیه سازی شده ها نیست بلکه درباره آن است که چرا از این احساس کاملا شخصی، کلافه کننده و خام که زندگیمان هرگز به صورتی که می توانسته باشد در نیامده است، نمی ترکیم، چرا یک روز صبح بیدار نمی شویم و گریان و نعره زنان به خیابان نمی ریزیم و همه چیز را خرد و ویران نمی کنیم؟

قسمت هایی از کتاب:

+ این روزها همه اش فکر رودخانه ای هستم با آب های خروشان. دو نفر توی آب افتاده اند و می کوشند از هم جدا نشومند. با تمام قوا به هم چسبیده اند اما در نهایت این کار از سرشان زیاد است. جریان آب خیلی تند است. آن ها ناچارند وا بدهند و از هم جدا شوند. حالا حکایت ماست.

+ ... انتظار لحظه ای را می کشید که بدانید با دیگران فرق دارید و این که در بیرون کسانی مثل مادام هستند که از شما نفرت ندارند یا نمی خواهند به شما لطمه بزنند اما با فکر کردن به شما به خود می لرزند - از اینکه چگونه و چرا به دنیا آمده اید - و از اینکه دستتان به آن ها بخورد می ترسند. اولین باری که خور را از چشم چنین آدمی می بینید، لحظه ای سرد و چندش آور است. مثل گذشتن از جلوی آینه ای است که هر روز از جلوی آن می گذشتید اما ناگهان شما را چیز دیگری نشان می دهد، چیزی آزار دهنده و عجیب!

۹۸/۰۵/۱۷
مهناز

نظرات  (۶)

من به جات دوبار فیلمشو دیدم، یه بار از تلویزیون با سانسور و یه بار زبان اصلی. و من عاشق این سبکم. قبلا فک میکردم بهش میگن رئالیسم جادویی، ولی الان فهمیدم بهش میگن ادبیات گمانه زن یا speculative fiction . فیلم با سانسورش رو البته بیشتر دوست داشتم D: انگار اونجا عشقشون خالصانه تر بود. و واقعا چقدرررر غم بزرگی داره. دلم خیلی میخواد کتابشو بخونم. 

پاسخ:
اصلا این ترکیب "ادبیات گمانه زن" رو نشنیده بودم. الان راجع بهش خوندم. پس علمی- تخیلی و وحشت و فانتزی زیرشاخه این ادبیاته!!! جالب بود. مرسی که گفتی.
اتفاقا یکی از دلایلی که در برابر فیلمش مقاومت می کنم همینه که احتمالا نیاز به سانسور زیادی داشته باشه! یعنی یا باید سانسور شده اش رو دید یا هی رد شد :دی
ولی جدا تامی و کت همدیگرو خیلی دوست داشتن و از همون عشقای خالصی بود که می گی :دی
کتابشو بخون حتما. فکر می کنم خیلی خیلی از فیلمش بهتر باشه! 
اسپویل: دلم می خواست یقه تامی رو بگیرم بگم تو رو خدا تسلیم نشو تامی! لعنتی! کتی رو هم پرت کنم زمین بگم این قدر تسلیمشون نباش! همه رو از دست دادی؛ داری از دست می دی؛ یه حرکتی بکن... این کتاب منو یاد فیلم جزیره هم مینداخت. دیدیش؟! اونجا دو نفر سعی می کنن علیه این سرنوشت بجنگن!

من هروقت جلد یک کتاب رو می‌بینم، به این فکر می‌کنم که رنگ رخساره باید از سر درون خبر بده. چیزی که توی کتاب‌های ایرانی کمتر میشه دید. معمولاً طراحی‌ها یا ساده است یا اینکه ربط چندانی به خود کتاب نداره.

گله‌هایی که از ترجمه داشتین هم درسته. متأسفانه مترجم خوب خیلی کم داریم. مترجمی که هم دایره کلمات خوبی داشته باشه، هم از نثر و لحن مطلع باشه. 

.

بعد اینکه معرفی کتاب مثل وقتی می‌مونه که می‌خوای خونه‌ای رو بخری. اون آقای بنگاه دار وظیفه داره همه جای خونه رو به شما نشون بده تا شما خوبی‌ها و بدی‌هاش رو ببینی. حالا بعدش می‌تونی تصمیم بگیری توی این خونه بمونی یا نه. توی معرفی هم همه جزئیات رو نمی‌گیم ما که. یه کلیتی از کتاب رو معرفی می‌کنیم. حالا کسی از این کلیت خوشش اومد، میره و خود کتاب رو هم می‌خونه. :)

خودم مثلاً عادت دارم قبل از شروع یک کتاب یا فیلم می‌رم و توی نت کمی درباره‌اش جستجو می‌کنم. بعد شروع می‌کنم به خوندن یا دیدنش.

پاسخ:
دقیقا! توی ظاهر کتاب دو تا چیز اهمیت داره؛ اسمش و طرح جلدش!
:(
اتفاقا منم این عادت رو دارم! سعی می کنم حداقل خلاصه هایی که کل اثر رو لو می ده، نخونم ولی گاهی هم نمی شه دیگه؛ همون سطر اول همه ی داستان لو می ره! می دونید بعضی کتابها داستانشون قبل از خوندن نباید لو بره :) مثلا من هم داستان "اتاق" رو می دونستم هم داستان این کتاب رو بنابراین اون لذت کشف رو از دست دادم! شاید تو خلاصه اینجور کتابها باید یه کم با ابهام رفتار کرد! برای همین هشدار دادم و جوری هم بود که اگه کسی بخونه هیچی ندونه! ولی الان که نگاه می کنم حس می کنم شاید بهتر بود یه خلاصه معماگونه هم می نوشتم :) 
از این به بعد تو نوشتن معرفی کتابهای این شکلی، حتما اینو لحاظ می کنم.

وای مهناز خیلی حس خوبی دارم به اینکه اینهمه کتاب میخونی...^...^

پاسخ:
پرتوی جان مچکرم از این همه انرژی مثبت :)
حالا هفته ای یه کتاب، خیلی هم نیستا ؛)

کتاب بند محکومین کیهان خانجانی رو خوندین؟

خود نویسنده کل ماجرای کتاب رو همون سطر اول لو میده:

هزار و یک حکایت دارد زندانِ لاکانِ رشت. هزارتا را باور کنند، این یکی را نمی‌کنند: یک شب درِ بند محکومینِ مرد باز شد، یک دختر را انداختند درونش.

 

کل ماجرای کتاب همینه. ولی هنوز خوندنش لذت بخشه. کیف می‌کنی که داری کتاب رو می‌خونی.

پاسخ:
نه نخوندمش. چه بامزه :) اسمشو یادداشت کردم تو لیست کتابام. امیدوارم کتابخونمون داشته باشه!
می فهمم چی دارین می گین. بذارید یه کم فکر کنم تا منم بتونم اون چیزی که تو ذهنمه رو بنویسم:
خب از همین سطر اول کتابی که خودتون گفتین برای مقایسه استفاده می کنم؛ برعکس نویسنده‌ی این کتاب که همه داستان رو لو داده و شاید اینطوری کتاب جذابتر هم شروع شده و پیش میره گاهی ما با بعضی کتابهایی طرفیم که مبهم شروع می شن یعنی تو با یه شخصیت طرفی که داره یه خاطراتی رو نقل می کنه ولی باز هم خیلی چیزا برای تو مفهوم نیست و مدام سوالاتی برات پیش میاد. بعد یه دفعه چند سطر از کتاب رو می خونی و باورت نمی شه و دوباره و دوباره و دوباره اون قسمت رو می خونی و تازه می فهمی که با چی طرفی! 
امیدوارم تونسته باشم اون چیزی رو که تو فکرمه برسونم!

اره اونا زیر مجموعه شن. ولی بازم فهمیدم اصلاً اون سبکی که من دوست دارم؛ هنوز یه سبک محسوب نمیشه. باید خودم براش یه اسمی بذارم. مثلاً رئالیسم تخیلی، یه همچین چیزی. و حالا نمیدونم چه اصراریه علمیا رو میریزن تو تخیلیا D: هر تخیلی که علمی نیست. 

 

سرنوشتشون خیلی تلخ بود :( تقصیر اون دختره‌ی بیشعور بود اون وسط اومد. ازش متنفرم. تامی هم فکرشو که میکنم خیلی بی عرضه بود. 

آره جزیره‌رم اتفاقا شنیدم تعریفشو ولی هنوز ندیدم. ایشالله ببینم زودی. 

پاسخ:
یا خداا! داری سبک جدید ابداع می کنی؟ :) حالا بیا اون رئالیسمو حذف کن همون تخیلی بمونه. هر دو کنار هم تناقض نیست؟! ؛)

خیلی :( روتو می گی؟ درسته می تونستن دوران خوبی داشته باشن ولی چه فایده! حرفی که میس امیلی (بی احساسِ خرفت) بهشون زد ناراحت کننده بود: حداقل کودکی خوبی داشتید! :/ تو کتابم اصلا توضیح نداده بود چی شد که یهو روت شد پارتنر تامی!؟  اخلاق روت خیلی بد بود.

ان شاالله :) من سانسور شده اشو چند بار دیدم!

نه اخه رئالیسم تخیلی یا تخیلی فرق داره. رئالیسم تخیلی داستاناییه مثل همین هرگز ترکم مکن. با اینکه یه اتفاق خیالی داره میفته، اما داستان و احساسات کاملاً رئالن. D: 

پاسخ:
:دی
بیا از خیر انتخاب اسم برای سبکت بگذر :دی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">