شاید اینجا دارم بلند بلند فکر می کنم

بایگانی

۱۵۶ مطلب با موضوع «از همه چیز و همه جا» ثبت شده است

آدم های زیادی بودن که می شناختیمشون و مرگ سراغشون اومده. یکی رو توی جوونی برده اون یکی رو موقع میانسالی و پیری. برای همشون کم یا زیاد غمگین شدم ولی نمی دونم چم شده اصلا اسم علی انصاریان که میاد غصه ام می شه. خیلی خیلی بیشتر غمم می شه. نمی تونم عکساشو ببینم. نمی تونم ازش حرف بزنم یا اگه کسی ازش حرفی بزنه نمی تونم جلوی بغض و اشکمو بگیرم. با اینکه مثلا از طرفدارانِ خیلی دوستدارش هم نبودم و فقط اواخر دوران بازیگریش تو استقلال یه کم یادمه و گفتگوی آخرش توی دورهمی و عشق فرازمینیش به مادرش... ولی همین که سرزندگی و قیافه خندونش یادم میاد انگار غمِ شنیدن خبر فوتش هر بار تازه تر از قبل می شه! هر بار و هر بار...

۱۵ بهمن ۹۹ ، ۲۰:۵۰
مهناز
انقدر امروز، فردا و تنبلی کردم برای نوشتن از رفع شدن سرگیجه ام که دیگه دلم نمی خواست بنویسم ولی با خودم گفتم وقتی ازش اینجا پست گذاشتم، باید از رفع شدنش هم بنویسم. اگه نمی نوشتم یک جورایی شبیه به این می شد که آدم تو سختی هی خدا خدا می کنه بعد که حل می شه دیگه یادش میره شکر کنه...!
از اونجایی که من تو روزهای عادی هم در برابر دکتر رفتن مقاومت می کنم چه برسه به این روزهای غیرعادی کرونایی، بنابراین اولی کاری که کردم این بود که یه کم راجع به سرگیجه و عللی که باعث به وجود اومدنش می شه خوندم! تا ببینم چی می شه! البته شما از این کارا نکنید، بچه های خوبی باشید و برید دکتر ؛)
بعد یه چند تا قانون و توصیه نامه تو ذهنم نوشتم که انجامشون بدم!
اول؛ اینکه قرار شد شبا زود بخوابم.چون که به خاطر یک سریالی که ساعت پخشش دوازده بود، بیدار می موندم و تو این بیداری یک چرتی هم می زدم و بعد از چرت واقعا سرم درد می کرد اما باز می نشستم سریال می دیدم که اصلا خیلی اوقات هم نمی فهمیدم چی به چیه :/ تازه سرِ این سریاله کلی هم سر به سر مامان گذاشتیم و این سزایی بود که خودمون هم گرفتارش شدیم و حقمون بود :دی چون مامان هم مجبور شد به خاطر سردرهاش زود بخوابه و ما هر روز، داستانِ قسمت گذشته رو براش الکی اسپویل می کردیم؛ کلی داستان پردازی می کردیم و بهش می گفتیم یه راستو بین هزار تا دروغ جاسازی کردیم! و تا تکرارش رو ببینه اذیت می شد :دی ولی خیلی خوش می گذشت :))))
و بله ساعت دوازده برای من دیروقته! و البته که دو هفته ای هست مافیا می بینم و از شدت هیجانش تا ساعت یک نمی تونم بخوابم :////
دوم؛ قرار شد هر روز یک ربع ورزش کنم و یه کم عرق بریزم :دی چون خیلی تحرکم کمه! اتفاقا خیلی هم خوب شد و همزمان باهاش دارم پوشه آهنگامو پاکسازی می کنم! با یک تیر، دو نشان :دی
سوم؛ دقت کردم دیدم من ماه هاست آب خوردن رو فراموش کردم و یکی از علل سرگیجه هم کم آبی بدنه! یعنی به شکل ربات گونه ای نزدیک شش ماه، هر روز سه تا لیوان چایی خوردم! و تمام! بنابراین برای شروع یک تا دو لیوان آب رو به برنامه ام اضافه کردم! البته که به همان شکل ربات گونه :دی
بعدش چیکار کردم؟!!!... اووووم... چهارم؛ شکلات و شیرینی! چون احتمال کم بودن فشار و کم بودن قند خون رو هم می دادم! خلاصه که اینجوری.
پنجم؛ قرار شد عینکمم نندازم یه گوشه چون عینک طبیعتا برای چشمه :دی از طرفی حس می کنم شماره یکی از چشمام هم تغییر پیدا کرده و خب قرار بود برم دکتر که بخاطر کرونا فعلا دست نگه داشتیم ولی گویا کرونا قرار نیست به زودی دست نگه داره! و تازه دیگه می خواستم از عینک ده ساله ی داغون شده ام هم دست بشویم که فعلا اونم میسر نشد! و گویا عینکم دلش با من بود! تعجب نکنید من از اوناییم که تا چیزی کاملا داغون و بلااستفاده نشه دست از سرش برنمی دارم. حالا دیگه نذارید از سوئیشرت یازده ساله ام چیزی بگم :دی
ششم؛ سعی کردم تو این مدت کمتر از گوشی استفاده کنم و زل بزنم بهش! 
 و اما هفتم؛ بعد که این برنامه ها رو ریختم، دقت کردم دیدم من یه مدتیه دارم شربت خاکشیر می خورم البته بدون شکر چون شکر رو مدت هاست ترک کردم ولی خب در این صورت نمی شه بهش گفت شربت. ولی شما از من بپذیرید :دی خلاصه از اونجایی که این گیاهیجات! روش کارشون به این صورته که "همه برای یکی و یکی برای همه ان!" در نتیجه ممکنه روی یک چیز دیگه هم تاثیر گذاشته باشه! همونطوری که من به خاطر یک علت دیگه مصرفش می کردم و روی یک اتفاق دیگه هم تاثیر گذاشته بود! بنابراین اینم دیگه نخوردم!

همه ی اینا رو گفتم و سرتون رو درد آوردم که بگم خدا رو شکر با این کارها سرگیجه ها تموم شده؛ زمان برد ولی تموم شد!خییییلی به ندرت گاهی یک چیزی حس می کنم ولی واقعا چیز خاصی نیست!

حالا علتش رو دقیق متوجه نشدم ولی بیشتر شکّم روی شربت خاکشیر و کم آبی بدن بود!
۲ نظر ۲۳ آذر ۹۹ ، ۱۹:۰۳
مهناز

سکانس تموم شد... اشکام؟! نه.

آرزوهایی که روشونو گرد و خاک پوشونده با یه نسیم گذرا سر از خاک بیرون میارن! غم های به موقع خورده نشده هم!

۲۹ آبان ۹۹ ، ۱۲:۰۷
مهناز

شبیه شکنجه می مونه! انگار یه ساعت کوکیِ قدیمیِ خراب که یادش رفته برای چه زمانی کوک شده، بدون اینکه صداش در بیاد، توی سرم داره زنگ می زنه! گاه و بی گاه! 

یا انگار که یه آدم سرخوش خورده به یکی از درختهای توی سرم و اون درخته هی داره می لرزه؛ آروم می گیره و بعد دوباره یادش میاد که باید بلرزه!

سرگیجه هایی شبیه یک سکسکه‌ی حوصله سربر!

۲۵ آبان ۹۹ ، ۲۱:۳۵
مهناز

دیروز برای اولین بار حنا گذاشتم و بعد از یک ساعت شستمش. فارغ از نتیجه اش! حین و بعدش به چنان سردردی دچار شدم که کاملا پشیمون شدم.

من سعی می کنم دارو هم نخورم موقع سردرد! چیزای ترش و نمکین معمولا حالمو بهتر می کنه. دیگه نهایتش به استامینوفن پناه می برم و خوب می شم ولی این یکی فرق داشت!

هر چی هم توی نت دنبال دلیلش گشتم، چیزی پیدا نکردم جز اینکه خودِ حنا برای از بین بردن سردردها خوبه :/

یک ساعت حنا و حدودا 14 ساعت سردرد و حال بد!

در عجبم ننه چطوری  15، 16 ساعت میذاره حنا رو سرش بمونه! من تو همون یک ساعت داشتم دیوونه می شدم! بعد تازه بعضی وقتا با آب خالی هم درستش نمی کنه و از جوشونده پونه کوهی استفاده می کنه! که این بار می گفت کل شب سرش نبض داشته! اوووف!


خلاصه که گفتم شما هم قبلش بدونید با چه ماده قدرتمندی طرفید :دی کسی به من نگفته بود :/

۶ نظر ۰۵ آبان ۹۹ ، ۲۲:۲۳
مهناز

آدم تنها زمانی تا حدی می تونه از حسرت‌ها رها بشه که به یک مکان و نقطه امن برسه. چیزی که بتونه محکم بهش چنگ بزنه و حواسشو جمعِ مسیرِ پیشِ رو بکنه!

۱ نظر ۲۹ مهر ۹۹ ، ۱۷:۰۱
مهناز

ننه هنوز هم موقعی که با تلفن حرف می زنه، انقدر تُن صداش بلنده که انگار هنوز باور نداره اونی که اون طرف خطه به راحتی می تونه صداشو بشنوه :)))

۲ نظر ۰۳ مهر ۹۹ ، ۱۷:۳۵
مهناز

دیشب انقدر خواب دیدم که چشمام خسته است!

۳ نظر ۲۵ شهریور ۹۹ ، ۱۹:۴۸
مهناز

+ خیالات و تصوراتی که به آدم امید واهی میدن مثل سم می مونن.

- ولی از کجا معلوم وقتی می تونی تصورش کنی، اتفاق نیفتن؟

+درست از همین جاست، از همین نقطه که آدم گول می خوره.

۲ نظر ۱۶ شهریور ۹۹ ، ۱۴:۱۵
مهناز

ننه می گه:

دَردلی دِیینگَن اُلار؛ غَملی یوخلاقان!*

[دردمند پرچونه‌ست، غمگین خواب‌آلود]


قدیمی ها هم وقتی غمگین می شدن، خوابشون می اومده! 

و انقدر نمود داشته که مَثَل شده.

۹ نظر ۰۴ شهریور ۹۹ ، ۱۹:۳۴
مهناز

من به معجزه نیاز دارم

تو به معجزه نیاز داری

او به معجزه نیاز دارد

ما به معجزه نیاز داریم

شما به معجزه نیاز دارید

آن ها به معجزه نیاز دارند

 

همه‌ی ما به معجزه نیاز داریم

...

۰ نظر ۰۲ تیر ۹۹ ، ۱۳:۰۳
مهناز

صبح یک لحظه صابون جدید رو بو کردم و رفتم به بیشتر از پونزده سال پیش! بوی صابون دوران ابتداییمو می داد. همونی که توی جاصابونی صورتیی بود که هنوز دارمش.

چقدر مغز چیز عجیبیه. خاطره ی یک بو رو برای سال های سال درون خودش نگه می داره... و بعد بهت یادآوری می کنه هم اون بو رو هم شاید اتفاقی مربوط بهش رو و هم قدرت خودش و خالقش رو...

 

۹ نظر ۱۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۳۴
مهناز

بالاخره بعد از چیزی حدود یازده ماه یا یک سال دولینگو رو تموم کردم. حالا این به این معنی نیست که دیگه نرم سراغش اما این بار برای مرور میرم تا چیزهایی که تا حدی یاد گرفتم فراموش نشه چون می دونید که زبان گریزپاست :) بسی خوشحالم که به قولم عمل کردم ^_^ 

بیست روز از اردیبهشت ماه باقی مونده؛ شروع کردم به خوندن ینی هیتیت یک و امیدوارم تا آخر اردیبهشت حداقل دو سومش رو تموم بکنم. برای این نمی گم کل کتابو باید تمومش کنم چون با اینکه اولاش خیلی راحته اما نمی دونم قراره با چه چیزهایی مواجه بشم.

دوم اینکه حدود صد صفحه از قسمت پهلوانی شاهنامه مونده که اونم باید تا آخر این ماه تموم کنم و برسم به اول بخش تاریخی.

سوم اینکه یه تعداد نماز قضا مشخص کردم که باید تا سی و یکم تمومش کنم.

آخری که از همه سخت تره تموم کردن دنیای سوفیه... انقدر اطلاعاتی که در عرض چند صفحه بهت میده، زیاده که باید به خودت استراحت بدی و روش فکر کنی. تازه یادداشت های خرچنگ قورباغه ات رو هم گاها مرور بکنی. خدایا... فکر کن از اسفند درگیرشم و هی بابت خوندنش تنبلی می کنم. طلسم شده :/ 

حالا دو سومش رو هم بخونم هنر کردم. سخت نمی گیرم :دی تنبل هم نمی دونم کیه ؛)

یه چیز دیگه اینکه اون چیزهایی که به ذهنم می رسه رو بنویسم و انقدر رو هم تلنبارشون نکنم که یا فراموش شن یا دیگه حوصله نداشته باشم یا اهمیتشونو از دست بدن و دیگه اینکه اون چیزی که برام سواله همون موقع یه چیزی راجع بهش بخونم. یا نهایت در پایان روز.

                                       ***

کاش این تنظیمات قسمت آهنگ درست می شد چند تا آهنگ میذاشتم اصلا دلم نمیاد فقط لینک بذارم. لج کردم با بیان. یه چیزی رو درست می کنه اون یکی رو خراب! می دونستید بخش آمار و مالکیت معنوی درست شده؟

۳ نظر ۱۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۶:۱۵
مهناز

امسال مجموعا ۲۸ تا کتاب خوندم که به غیر از هفت تا کتاب (اعتماد به نفس آنیتا نایک، بیلی، دفتر خاطرات، همنام، پس از تو، وقت نویس، هرمان هسه و شادمانی‌های کوچک) بقیه خیلی خوب بودن و راضیم از خوندنشون. پارسال با عجیب ترین روایت ها رو به رو شدم و در عین حال دردناک ترین ها.

امسال دلم می خواد نود تا کتاب تو لیستم رو بخونم تموم کنم ولی با این وضعیت گویا بهم امیدی نیست :دی

اینم لیست کتابام به روایت تصویری لبخند قشنگم💜

لیست کتاب های ۹۸

و اما ۹۸، حدودا ۱۶۰ تا فیلم دیدم که اگه هر قسمت سریال رو هم یه فیلم در نظر بگیریم. روزی یه فیلم دیدم. باورم نمی شه :))  پس احتمالا (اگه عمری باقی باشه) می تونم لیست هشتادتاییمو تموم کنم :)

پیش به سوی خواندنی ها و دیدنی ها ⁦^_^⁩

۸ نظر ۰۷ فروردين ۹۹ ، ۲۱:۵۷
مهناز

مگه ممکنه دنیای سوفی و one strange rock اتفاقی، هم زمان و در زمان مناسبش جلوی چشمام باشن! اوووم.... فکر نمی کنم!

مستنده از اردیبهشت داشت خاک می خورد و از دو ماه پیش ریخته بودمش رو گوشی!

دنیای سوفی اصلا تو کتابخونه امون موجود نبود و اون روز به شکل اتفاقی تو قفسه ها دیدمش!

بیایید به اینم ایمان بیاریم که هر اتفاقی یک دلیلی، حکمتی، جادویی، ... پشتشه! ایمان بیاریم که گاهی فقط این ما نیستیم که چیزی رو انتخاب می کنیم ؛)

 

+ احساس نیاز می کنم به کلمه کلیدی «ایمان بیاوریم» :)

۶ نظر ۲۵ اسفند ۹۸ ، ۱۹:۲۳
مهناز

این اینترنت صد گیگی (تلفن ثابت) بی کیفیت، شبیه ماشین خراب و داغونیه که تو رو وسط راه میذاره؛ مجبوری از ماشینت پیاده شی، بذاریش کنار جاده و سوار یه موتور* بشی :/ این موتوره تو رو به مقصد می رسونه اما خیلی راحت نیست!

* دیتا

۵ نظر ۲۱ اسفند ۹۸ ، ۲۱:۴۵
مهناز

شما رو نمی دونم ولی من دیگه توی بیان اون حس امنیت قبلی رو ندارم. آخ که پناهگاه دیگری نیست!

بلاگفای غیرقابل اعتماد

میهن بلاگ متروکه

بلاگ اسکای سرخود

پرشین بلاگ و ... فراموش شده...

و بقیه ای که نمیشه رفت سراغشون.

از سرویس های وبلاگ دهی خارجی هم اطلاعات خاصی ندارم و آیا اصلا می شه آرشیو رو منتقل کرد یا نه خدا می دونه.

دیشب حتی برای چند لحظه به کانال نویسی هم فکر کردم. برای منی که حرفهای کوچولو موچولوی زیادی تو ذهنمه گزینه بدی نیست ولی دلم رضا نمی ده!

اصلا بعد از دیدار با مدیران بیان چرا تغییری اعمال نشده که هیچ وضع بدترم شده :(

و اصلا شما چرا هیچ پستی نمی نویسید؟

+ همان حسی که در این نقطه زمانی در این سرزمین دارم!

۱۰ نظر ۰۸ اسفند ۹۸ ، ۱۰:۴۸
مهناز

بعد از آخرین کتابی که خوندم و پست معرفیشو اینجا گذاشتم، برای چندمین بار رفتم راجع به جنگ جهانی دوم خوندم... شاید بعد از چند روز دوباره خیلی چیزاش از یادم بره ولی این بی رحمی نظامی ها همیشه حالمو بد کرده...  

بالا دستیهاشون با نهایت بی رحمی آموزششون دادند و این ها کم کم یاد گرفتند برای اینکه زنده بمونن و برای اینکه بتونن شرایط رو تحمل کنن، بی رحم بشن... مقاومتشون رو در برابر بی رحمی از دست دادند، کمی بعد به بی رحمی عادت کردند و بعدتر دیگه جزئی از وجودشون شد...

چقدر غم انگیزه...

۱ نظر ۰۴ بهمن ۹۸ ، ۱۲:۱۰
مهناز

+ دولینگوم از کار افتاده. بعد از آخرین باری که به روزش کردم لیسینینگش کار نمی کنه. لال شده :( بعد از جستجوی فراوان بالاخره یه جایی پیدا کردم که نسخه های قدیمی نرم افزارها رو تو خودش جا داده. حدود سی تا نسخه دانلود کردم و در کمال تعجب هیچ کدوم درست کار نکرد. شاید مشکل از گوشیه ولی تنظیماتشو تغییر ندادم اگرم دادم دوباره به حالت قبلی برش گردوندم. از این ور احتمال دادم شاید کمبود جا باعث این مشکل شده ولی اونم امتحان کردم و نشد! پیشنهادی ندارین؟!

* اون سایتی که نسخه های قدیمی نرم افزارها رو داره و شاید به دردتون بخوره:البته باید ف ی ل شکن داشته باشید: apk4fun.com

+ این روزها نمی دونم من دارم خواب می بینم یا خواب داره منو می بینه :دی آه از این خواب های شلخته طور دوست نداشتنی!

+ از اینکه از پشت تلفن با آدما حرف بزنم خوشم نمیاد! ولی بدجنس طورانه خوشم میاد که خیلی ها مثل منن :دی  شبیه یک بار سنگینه!

+ غنچه ای که غنچه می زد اما گلش وا نمی شد، الان حدودا یک متر شده اما هر روز یکی از برگاشو از دست می ده، کچل شده. عید باید جاشو عوض کنیم اگه تا اون موقع شبیه لوبیای سحرآمیز نشه :/ ننه می گه دستات سبزه ولی با این چیزی که من می بینم مثل کویر خشکه :/

+ خب بذارید از شاهکار این ماه هم بگم. داشتم چیزهایی رو که از عطاری خریدم و الان بی استفاده موندن رو مرتب می کردم و فکر می کردم که چیکار کنم اینجوری مثل مرداب راکد نمونن که رسیدم به پودر روناس. بعد تو نت جستجو کردم که به چه کاری میاد و تصمیممو گرفتم. رنگ کردن طبیعی مو(زهی خیال باطل:دی) فکر می کردم مثل حناست دیگه، نگو مثل مایه کتلت به یه چیزی مثل تخم مرغ نیاز داره. خلاصه که نزدیک بود خونه رو به گند بکشم. روی مو خیلی تاثیری نداره اما برای پارچه بدک نیست : دی تازه به جای موهام پوست سرم قرمز شده بود😂

+ حس می کنم این روزها تو مواردی خیلی سریع و سطحی پیش می رم. انگار کسی دنبالم کرده. انگار بعدا وقت و زمان نخواهم داشت و اصلا از کجا معلوم...! ولی با سرعت می خونم، می بینم، می شنوم و پیش می رم... شاید بهتر باشه این وسط یه نفسی بکشم و عمیق تر شیرجه برنم!

 از این ور هم به خودم قول دادم تا سال بعد این موقع، تا تولدم و نهایتش تا سال نو لیست کتابایی که می خوام بخونم و فیلمایی که می خوام ببینمو تموم کنم و سعی کنم فیلم و کتابای دیگه ای وسوسه ام نکنن ولی سخته :دی الان مشغول خوندن یکی از همین وسوسه کنندگان پونصد و چند صفحه ایم!

حس می کنم این دو پاراگراف در تضاد با همن :دی

از این ورم دلم می خواد بعضی از کتابهایی رو که قبلا خوندم و دوست داشتنی بودن برام، دوباره بخونم. مثل جین ایر یا وسوسه! آااااااااااااه...

+ برای ننه کاراکترهای یه فیلم اونقدر واقعی هستند که وقتی همون بازیگرها رو تو یه فیلم دیگه می بینه با همون اسم قبلی صداشون می کنه و مثلا می گه این مگه نمرده بود! مگه برا این این اتفاق نیفتاده بود مگه این زن اون نبود، مگه اون شوهر این نبود :))

+ شهرزاد توی وبش چالشی سی روزه رو شروع کرده البته بیشتر از نصف راهو رفته؛ من تنبلی کردم ولی از جایی که برا منم جالب بود، می خوام شروع کنم. هر کدوم از شما هم دوست داشتید، بسم الله ⁦^_^⁩

پیش به سوی چالش :)

۳ نظر ۰۱ بهمن ۹۸ ، ۱۴:۵۴
مهناز

یک روزی از ما خواهند پرسید چه شد؟! آن وقت جواب خواهیم داد و خواهند داد که ما دلمان می خواست هدف وسیله را توجیه کند بنابراین برای خودمان راه گریزها و تبصره های دینی ایجاد کردیم.

دروغ گناه بود اما وقتی به هدفمان کمکی می کرد چه اشکالی داشت! 
افراط و تفریط درست نبود اما راه بهتری بلد نبودیم! 
۱ نظر ۰۷ دی ۹۸ ، ۱۹:۰۷
مهناز