خیلی وقت بود که توی چالشی شرکت نکرده بودم.
بعضی سوالات این چالش با یکی از چالش های قدیمی، مشترک بود ولی شاید جوابها در گذرِ زمان اندکی تغییر کرده باشه!
خیلی وقت بود که توی چالشی شرکت نکرده بودم.
بعضی سوالات این چالش با یکی از چالش های قدیمی، مشترک بود ولی شاید جوابها در گذرِ زمان اندکی تغییر کرده باشه!
به دعوتِ دختر دماغ گوجه ای و پاییز
1. یک درونگرایِ آرامِ کم حرف که ترجیح می دهد یک برونگرایِ پرحرفِ خوش مشرب باشد.
2. من، باور ندارد که شادی بدون غم معنا ندارد یا معنایش را از دست می دهد!
3. هر اتفاق غم انگیز و غیرمنصفانه ای می تواند او را تا منتهای خشم و اندوه ببرد!
4. به واسطه فراموشیِ رازها پیش از به گور بردنشان، می تواند لقبِ "فراموشکارِ رازها" را از آنِ خود بکند!
اطلاعات بیشتر و شرکت در چالش: اینجا
دعوت می کنم از نگار، اسمارتیز، زمزمه، بهار
توی سریال جدیدی که دارم می بینم یکی از شخصیت ها می گه تجربه ها و اتفاقاتِ خوشحال کننده روی سیستم عصبیمون تاثیر می ذارن درست مثل اثر پروانه ای. من حرفشو قبول دارم :دی قبول دارم اینکه هنوز با دوستام می تونیم برای چندین دقیقه توی گروه گپ بزنیم، چرت و پرت بگیم و بخندیم و برای چند دقیقه توی فضای دیگه باشیم، حالمو بهتر می کنه.
همین که هنوز می تونم توی داستانِ فیلم و سریال ها گم بشم و بهشون پناه ببرم، دلخوشیِ جذابیه برام.
مثلا تماشای عکس العمل ننه که با دیدن یک سکانس عاشقانه لپاش گل گلی شده و زیرزیرکی می خنده :))) می تونه منو به وجد بیاره!
یا همین خبری که روزهای گذشته شنیدیم و دنیای کوچیکِمون رو رنگی تر کرد.
یا مثلا همین سوسوی امیدی که در کنار تمام روزمرگی ها و ناامیدی ها اون گوشه موشه ها مصرانه داره به زندگیش ادامه می ده.
ما نیاز داریم که این دلخوشی ها رو ببینیم و برای خودمون یادآوریش کنیم.
ممنون از رادیوبلاگی ها و حوریای عزیز به خاطر دعوتش.
فکر می کنم من دیگه جزو آخرین نفراتی باشم که نوشتمش ولی اگه دوست داشتید، دوست دارم دلخوشیهای شما رو هم بخونم؛ بهار، ارکیده، حسنا.
فاطمه چالش قشنگی رو شروع کرده؛ منم تصمیم گرفتم همراه بشم با این اتفاق :)
به قول فاطمه قرار نیست منتظر اتفاق شگفت انگیزی باشیم؛ یک اتفاق معمولی هم کافیه؛ شکر نعمت، نعمتت افزون کند :)
قراره چشم بشیم برای دیدن اتفاقات معمولیِ حالخوبکن...
بسم الله الرحمن الرحیم
شروع از دوازدهم خرداد:
روز اول: قرار بود از فردا شروع کنم ولی یهو یادم اومد که همین پستِ فاطمه شبیه یه نشونه بود برام. این نشونه رو به فال نیک می گیرم؛ چی از این بهتر :)
روز دوم: آفتاب بعد ازظهر، پاهامو دراز کردم تو آفتاب و خودم تو سایه بودم! یکی از خوشی های بهار و تابستون. شمام امتحان کنید.
روز سوم: به خاطر سوپ داغ و خوشمزه امروز.
روز چهارم: خنده های بی خیالانه عصری با گلی.
روز پنجم: سه گیگ اینترنت رایگان :)
روز ششم: بارون عصری و آسمون نارنجیِ همراهش.
روز هفتم: به خاطر هات اسپات :))
روز هشتم: برای خاطر بغضی که نشکست.
روز نهم: گلی لیوان دسته شکسته ی زرد نازنینمو شکست و ما تا جا داشت خندیدیم :))) بامزه گونه بود و من دقیقا چند ثانیه قبلش داشتم بابت دو قطره آبی که از دستش رو شاهنامه ام چکیده بود غرغر می کردم!
روز دهم: به خاطر حس خوب بعد از دیدن یک فیلم خوب و دلنشین.
روز یازدهم: استراحتِ بعد از تمیز کردنِ خونه.
روز دوازدهم: تموم شدن چالش بیست و پنج دقیقه ایم و خوشحالی بابت کم نیاوردن! حقیقتا از روز سوم وسوسه شدیدتر بود.
روز سیزدهم: آرامشِ بعد از ترس. خدا رو شکر اون چیزی بود که باید.
روز چهاردهم: به خاطر یه گفتگوی دوستانه خوب.
روز پانزدهم: برای خاطر فاطمه سادات و هم صحبتی باهاش :)
روز شانزدهم: به خاطر هوای خنک وملیحِ همین لحظه...۲۲:۴۰
کاش بعضی وقتا زمان وایمیستاد!
روز هفدهم: دعای شباهنگامِ زیر قطرات تک و توک باران.
روز هجدهم: به خاطر بخور بابونه.
روز نوزدهم: تنبلی رو گذاشتم کنار و بی خیال چیزی که از دست دادم نشدم بخصوص اینکه یه لحظه متوجه شدم فقط اطلاعات من نیست که پاک شده؛ شاید یه جور مسؤلیت پذیری بود؛ احساس مسؤلیت در قبال اعتماد آدم ها.
روز بیستم: به خاطر اینکه تونستم اطلاعات از دست رفته رو دوباره برگردونم :) زنده باد ریکاوری :))
روز بیست و یکم: به خاطر یک لیوان آب خنکی که بسیار بسیار چسبید.
روز بیست و دوم: عصری هوس چیپس کرده بودیم، شب بابا با چیپس اومد خونه بدون اینکه بهش گفته باشیم :))) + یکی ازم یه کمک کوچولویی راجع به شخصیت های شاهنامه خواست و من تونستم و جالب اینکه فکر نمی کردم تا این حد یادم باشه.
روز بیست و سوم: یک دل سیر خندیدیم.
روز بیست و چهارم: اینکه کمکی هر چند خیلی کم از دستمون براومد.
روز بیست و پنجم: خدا رو شکر بابت قلب های رقیق!
روز بیست و ششم: بستنی :)
روز بیست و هفتم: یه کم با این «آهنگ تو» آهنگ خوندم و همخونی کردم، خالی شدم و کیف کردم 🤭
روز بیست و هشتم: برای خاطر خواب راحت.
روز بیست و نهم: آهنگی که یه مدت دنبالش بودم رو بالاخره یافتم :)) + و لبخند دوست داشتنی آن کوچولوی بامزه :))))
این چیزهای کوچک می توانند روز آدم را بسازند.
روز سیام: برای خاطر کلماتی که یاد گرفتم و برای خاطر تمام چیزهایی که به سادگی از کنارشون گذشتم و حتی به ذهنم خطور نکرده بابتشون شکرگزار باشم.
خیلی ممنون از فاطمه برای خاطر این حرکت زیبا... خیر پیش بیاد برات ^_^
+ گویا بعضی دوستان چالش رو ده روز دیگه هم ادامه میدن. من نمی نویسم دیگه ولی چالش رو تا ده روز دیگه هم ادامه می دم به این امید که این شکرگزاری ها ادامه دار بشه.
از امروز یه چالشی برای خودم در نظر گرفتم تحت عنوان ۵+۲۵؛ به این معنا که در مدت پنج روز فقط نیم ساعت اجازه دارم از اینترنت استفاده کنم و برای همین گوشی کمتر دستمه و این حقیقتا اتفاق مبارکیه. ولی باورتون نمی شه چقدر این ۲۵ دقیقه زود می گذره!
استراحت خوبیه برای چشمام که همیشهی خدا خسته ان!
فعلا خداحافظ :)
سلام کوتلاس
خیلی دوست دارم که حالت خوب خوب باشد و بعد از آن زندگی پر فراز و نشیب، اکنون کنار عشقت باشی و در آرامش روزگار بگذرانی. بگذار اعتراف بکنم که فراموشت کرده بودم تا اینکه چند ماه پیش چشمم به اسمت افتاد و یکباره یاد و خاطره ات زنده شد. .
کوتلاس؛ دوست کوچک من! هیچ وقت نشد که داستان ماجراجویی ها و نقش هایت را به صورت تمام و کمال مشاهده کنیم! اما این چیزها چندان مهم نیست مهم چیزی است که از تو در خاطرم مانده. مهم نیست پلیس بودی، دانشمند یا یک انسان ماجراجو، ساده و عاشق، مهم این است که انسان بودی، چیزی که از خاطر خیلی هامان رفته. همیشه خودت را به خطر می انداختی تا کسی را یا چیز باارزشی را نجات بدهی. خلاصه اینکه تصویر خوبی از تو در ذهنم نقش بسته.
جنگجوی کوچک دوست داشتنی، شاید برای تویی که مرا نمی شناسی حال و احوالم مهم نباشد! چیز خاصی در این باره ندارم که بگویم اما اغلب اوقات حس می کنم به نقطه ای رسیده ام که دیگر خسته تر از آن هستم که آن ته مانده امید گوشه قلبم بتواند بلندم کند، با این حال من با سماجت تمام چشم به آن دوخته ام؛ هر وقت کمرنگ می شود، ته مانده رنگ هایم را رویش می پاشم! گاهی هم به ناچار تسلیم می شوم. اصلا راستش را بخواهی هیچ وقت نه من با زندگی راه آمدم نه زندگی با من! هر کداممان راه خودمان را رفتیم! انگار دارم با کلمات بازی می کنم!
اوضاع این روزهای همه مان از روال عادی خارج و سخت تر شده است! عده ای از ملت با وجود هشدارهایی که به نفع خودشان است چنان رفتار ابلهانه ای دارند که باورت نمی شود! آخ که با آن لبخندهای حق به جانب چه حق هایی را که لگدمال نمی کنند! انگار مثلا ما نمی دانیم هوا دلپذیر است یا مثلا ما آدم نیستیم که حوصله مان سر برود! ما نیز حوصله مان سر رفته ما نیز دلمان برای یک قدم زدن ساده تنگ شده اما از تو می پرسم آیا جان آدمی بیشتر از این ها ارزش ندارد؟! آیا فقط جان خود آدم مهم است و جان بقیه پشیزی ارزش ندارد؟! حتما باید اتفاقی برای خودمان بیفتد تا به عمق مسائل پی ببریم؟! آخ کوتلاس اینجا خیلی ها برای خودشان جک خلافکاری هستند!
کوتلاس گستاخیم را ببخش اما می شود لطفی در حقم بکنی؟! حس می کنم در این اوضاع به یکی از آن اسلحه های خوش دستت نیاز دارم😁
تا یادم نرفته و سرم را به باد نداده ام، بگویم که گلی نیز اینجاست و سلام می رساند :)
می دانی؟! دلم برای همه آن روزهای خوش و بی دغدغه، برای تمام شخصیت های دوست داشتنی آن زمان، برای تمام رویاهای فراموش شده و برای تو تنگ شده.
کاش تو هم نامه ات را زودتر برایم بفرستی، می دانی که چشم انتظار بودن و انتظار کشیدن یکی از طاقت فرساترین کارهای دنیاست.
با تچکر از فاطمه به خاطر دعوتش.
منم دعوت می کنم از پاییز، لبخند و بهار که اگر دوست داشتند و توانستند، در چالشی که آقاگل شروعش کرده اند، شرکت کنند.
Your highs and lows for the month
What are your goals for the next 3 days
فکر می کنم طی این سوالات به چند مورد اشاره کردم و دیگه نمی خوام تکرار مکررات بشه!
یه چیز کوچولو اضافه کنم که بی پاسخ نمونه و اونم اینکه باید به شکل منظم بخور صورتم رو ادامه بدم، تنبلی نکنم و یادمم نره. از اون کارائیه که واقعا پشت گوش میندازمش!
Post five things that make you laugh-out-loud
به نظرم خیلی اتفاق میفته که با صدای بلند بخندم مثلا گاهی که با گلی الکی پلکی حرف می زنیم، یا وقتی با دوستامیم و یکیشون اتفاقی رو رقم می زنه :دی دفعات بعد هم به خاطره این اتفاقات می خندیم. بعضی فیلم ها و سریال های کمدی و طنز هم باعث می شن که چندین دقیقه تمام با صدای بلند یه دل سیر بخندم و ... کلا اتفاقاتی از این دست!
Conversely, write about something that's kicking ass right now
همین چند روز پیش بود که متوجه شدم اندک تغییری تو نحوه معاشرتم ایجاد شده؛ کاملا حسش کردم و احساس دلچسبی بود :)
چیز دیگه اینه که از اردیبهشت امسال سعی کردم فیلمایی که دلم می خواد ببینمشون رو ببینم و تا حالا این روند ادامه داشته :)
اتفاق باحال دیگه اینکه از همون اردیبهشت، خرداد یادگیری استانبولی رو ول نکردم. همیشه شروع می کردم ولی دیگه ادامه نمی دادم و این پروسه همیشه تکرار می شد.
کتابا رو هم دارم طبق لیستم پیش می برم! می ترسم از اینکه حوصله ام از کتاب خوندن سر بره و بعدها دیگه مطالعه ام کم بشه؛ گاهی حسش می کنم. برا همین سفت چسبیدم به این روزا.
فعلا همینا به ذهنم رسید و فکر می کنم کافی باشه.
Write about an area in your life that you'd to improve
اینکه بهتر و بیشتر بتونم ارتباط برقرار کنم، معاشرت کنم و بهبودش بدم.
Think of any word; search it on google images. Write something inspired by 11th image
کلمه ای که بهش فکر کردم: چشمه.
کاش می شد جورابمو درمیاوردم، پاهامو داخل این چشمه فرو می بردم، دستامو تکیه گاه بدنم می کردم و با سری رو به آسمون و چشمهای بسته، در حالی که به هیچ چیزی فکر نمی کردم، نفسی عمیق می کشیدم
و آن گاه زمان در همین لحظه از حرکت بازمی ایستاد...
Write about a lesson you've learned the hard way
A letter to someone, anyone
دوست دارم یه نامه برای خدا بنویسم.
سلام علیک یا خدا :)
زیاد وقتتان را نمی گیرم. حالم را می دانی که چطور است، حالت را نمی دانم که چگونه است. بگذریم. این را می دانم که بنده های خوبی نیستیم، می دانم از ما انتظاراتی داری اما حواست هست که ما هم از تو انتظاراتی داریم؟! بنده بی چشم و رویت را ببخش اما ما بنده ایم و تو خدا! به ما ممکن است بگویند مهربان اما تو مهربان ترینی.
خدایا انقدر معجزه هایت را آن بالا نگه ندار... اینجا دستان کوچکی دارند می لرزند، هر لحظه بغضی می شکند، چشمی تر می شود، دلی می لرزد، پاهایی سست می شود، امیدهایی تکه تکه می شود و هر تکه ای در گوشه کناری گم می شود...
به من بگو چطور دلت می آید؟ چطور می توانی نگاه کنی و تاب بیاوری؟! چطور می توانی کاری نکنی؟ چطور دست روی دست می گذاری؟!
می خواهی با آن همه معجزه و لبخند چه کنی؟ هووم؟!
مهربانیت را پشت ابرهای پنبه ای پنهان نکن. دلت نیاید لطفا. نگذار باورمان از دست برود. نگذار ببازیمت...
خدایا انقدر اخمو نباش. بخند :) حتما این را می دانی که خنده مسری است.
بنده ی ... تو
(پر کردن جای خالی به عهده خودت)
Put your music on shuffle and post the first ten songs
What three lessons do you want your children to learn from you
اینکه با همه مهربون باش
زمان مثل برق و باد می گذره، ازش درست استفاده کن و نذار حسرت زمان استفاده نکرده به دلت بمونه.
و خودت رو باور داشته باش.
اولین چیزهایی که به ذهنم رسید رو نوشتم و اعتراف می کنم خیلی روش فکر نکردم.
Post about three celebrity crushes
هر سه نفری که به ذهنم اومدن سه تا بازیگر کره ایند :))
یو سئونگ هو
توی سریال من ربات نیستم ازش خوشم اومد، خیلی لعنتی بود :دی
جی سانگ
تو سرزمین آهن دلمان را برد که برد :)
جو این سانگ
سریال مشکلی نیست این عشقه. بازی نمی کرد که انگار زندگیشو می کرد اینا با دوربین دور و برش بودن :دی
حالا که فکر می کنم می بینم تو بازیگرای غربی کس خاصی فعلا مد نظرم نیست! نوجوونیا از جرج کلونی خوشم میومد اما فکر می کردم خوشم میاد، در واقع خوشم نمی اومد! داشتم به خودم تلقین می کردم! هیچ وقت هم اونجوری که باید از دی کاپریو و برد پیت و جانی دپو نمی دونم تام کروز خوشم نیومده :دی ولی یه زمانی از مایکل فاسبندر خوشم می اومد :) بازیگر قوییه! فیلمای خوبی هم بازی کرده از جین ایر تا دوازده سال بردگی! همون جوری که تو اولی عاشقش بودم. تو دومی دلم می خواست تیکه تیکه اش کنم.
بگذریم. سه تا رو نوشتم دیگه. چقدر حرف می زنم!
آه... الان یادم افتاد که از این هیو جکمن خیلی خوشم میاد! یه شکوه خاصی داره ^_^
+ چی شد دیر شد نوشتنش؟! مهمون داشتیم! صفحه گوشیم چرب و چیلی شده بود :(
Discuss your first love
Belki genel olarak birini beğendim ama aşk yok