شاید اینجا دارم بلند بلند فکر می کنم

بایگانی

۴۳ مطلب با موضوع «چالش، تمرین، بازی» ثبت شده است

خیلی وقت بود که توی چالشی شرکت نکرده بودم.

بعضی سوالات این چالش با یکی از چالش های قدیمی، مشترک بود ولی شاید جوابها در گذرِ زمان اندکی تغییر کرده باشه!

۷ نظر ۲۰ بهمن ۹۹ ، ۱۸:۲۸
مهناز

به دعوتِ دختر دماغ گوجه ای و پاییز

 

1. یک درونگرایِ آرامِ کم حرف که ترجیح می دهد یک برونگرایِ پرحرفِ خوش مشرب باشد.

2. من، باور ندارد که شادی بدون غم معنا ندارد یا معنایش را از دست می دهد!

3. هر اتفاق غم انگیز و غیرمنصفانه ای می تواند او را تا منتهای خشم و اندوه ببرد!

4. به واسطه فراموشیِ رازها پیش از به گور بردنشان، می تواند لقبِ "فراموشکارِ رازها" را از آنِ خود بکند!

 

اطلاعات بیشتر و شرکت در چالش: اینجا

دعوت می کنم از نگار، اسمارتیز، زمزمه، بهار

 

۱۳ نظر ۰۴ آبان ۹۹ ، ۲۰:۲۷
مهناز

توی سریال جدیدی که دارم می بینم یکی از شخصیت ها می گه تجربه ها و اتفاقاتِ خوشحال کننده روی سیستم عصبیمون تاثیر می ذارن درست مثل اثر پروانه ای. من حرفشو قبول دارم :دی قبول دارم اینکه هنوز با دوستام می تونیم برای چندین دقیقه توی گروه گپ بزنیم، چرت و پرت بگیم و بخندیم و برای چند دقیقه توی فضای دیگه باشیم، حالمو بهتر می کنه.

همین که هنوز می تونم توی داستانِ فیلم و سریال ها گم بشم و بهشون پناه ببرم، دلخوشیِ جذابیه برام.

مثلا تماشای عکس العمل ننه که با دیدن یک سکانس عاشقانه لپاش گل گلی شده و زیرزیرکی می خنده :))) می تونه منو به وجد بیاره!

یا همین خبری که روزهای گذشته شنیدیم و دنیای کوچیکِمون رو رنگی تر کرد.

یا مثلا همین سوسوی امیدی که در کنار تمام روزمرگی ها و ناامیدی ها اون گوشه موشه ها مصرانه داره به زندگیش ادامه می ده.

ما نیاز داریم که این دلخوشی ها رو ببینیم و برای خودمون یادآوریش کنیم.


ممنون از رادیوبلاگی ها و حوریای عزیز به خاطر دعوتش.

فکر می کنم من دیگه جزو آخرین نفراتی باشم که نوشتمش ولی اگه دوست داشتید، دوست دارم دل‌خوشی‌های شما رو هم بخونم؛ بهار، ارکیده، حسنا.

۷ نظر ۲۵ مهر ۹۹ ، ۲۰:۲۰
مهناز

 
چالش از اینجا شروع شده بوده.
 
1. پارسال خیلی کتاب های خوبی خوندم. شاید از لحاظ کتابخونی پربارترین سال رو هم داشتم! و برای همین انتخاب یک کتاب کار واقعا دشواریه! بنابراین از پنج، شش تا گزینه ای که الان تو ذهنمه راجع به اونی می گم که کمتر خونده شده. چون حس می کنم سوالا جوریند که از بقیه هم حرف خواهم زد :دی
«عطر» از پاتریک زوسکیند؛ به نظرم خیلی کتاب متفاوتی بود؛ سبکش رئالیسم جادوئیه! چیزی که من واقعا دوست ندارم اما تو این کتاب این حس رو نداشتم. به نظرم از اون کتابای خاصه.
 
2. تنها کتابی که به خاطرم می رسه سه یا بیشتر از سه بار خوندمش «سه تفنگدار» الکساندر دوماست! 
[بعدا نوشت: جالبیش اینجاست که اسم کتاب با تعداد دفعات خوندش یکیه بعد تازه امروز سوم مرداد هم هست و تاریخ ثبتشم شد 12:53]
 
3،4. برام عجیبه که هیچ مجموعه ای نخوندم تا حالا :( دلم می خواد هری پاترو ارباب حلقه ها رو بخونم.
 
5. اول دو تا کتابی مدنظرم بود که باهاشون خندیدم بعد دیدم این خودش جواب یکی دیگه از این سی تا سواله. شادی نسبت به خنده مفهوم عمیق تریه. هوووم...!!! کتابایی به من این حسو می دن که پر از امید باشن و پایانشون هم خوش باشه و اگه بخوام بر این مبنا بگم شاید «جین ایر» و «وسوسه» انتخابم باشن.
 
6. قطعا «صداهایی از چرنوبیل» هنوزم وقتی بهش فکر می کنم قلبم تیر می کشه.
«در جبهه غرب خبری نیست»، «من هنوز آلیس هستم»، «کوری»، «سرگذشت ندیمه»و «هرگز ترکم نکن» هم می تونن رتبه های بعدی رو به خودشون اختصاص بدن... چه عجیب که می تونم این لیست رو طولانی تر هم بکنم!
 
7. الان دو تا کتاب به ذهنم می رسه که باهاشون خندیدم و کیف کردم؛ یکی «رازم را نگهدار» سوفی کینزلا که خیلی فان بود. نمی دونم الانم بخونمش همونقدر دوستش خواهم داشت یا نه ولی کتاب دوست داشتنیه برام.
دومی هم «مرد صد ساله ای که از پنجره پرید و ناپدید شد» :))) 
 
8.  «عقاید یک دلقک» هاینریش بل، «گتسبی بزرگ» اسکات فیتز جرالد، «پر» شارلوت مری ماتیسن،
 
9. «یادگار گنبد دوار» منصور ثروت و «چهل نامه کوتاه به همسرم» نادر ابراهیمی! مخصوصا اولی رو قبل از اینکه بخونم اصلا فکر نمی کردم ازش خوشم بیاد ولی خیلی شیرین و لطیف بود.
 
10. کتابی که منو یاد خونه بندازه؟!! چه عجیب! روش فکر کردم ولی به نتیجه ای نرسیدم!
 
11. می تونم بگم از «کتابخانه سحرآمیز بی بی بوکن» یوستین گاردر  خوشم نیومد، دوستش نداشتم  و برام بسیار کسل کننده بود
و «پس از تو» جوجو مویز! بقیه رو نمی دونم ولی من حس می کنم جوجو مویز با این کتاب، مسخره امون کرده :دی
 
12. اسم اون کتابایی رو می گم که حسی خنثی بهشون دارم!  مثلاااااا «پرتره دورا» الن سیسکو خیلی سردرگم کننده بود :/ یا «مرگ در ایران» ماری شوارتسنباخ! حس کسل کنندگی زیادی داشت! و حس می کردم ناامیدی ازش می باره و یک عرفان و معناگرایی مصنوعی داره :/
 
13. و اما نویسنده های مورد علاقه ام ^_^
جین آستین؛ همه ی هفت تا کتابش رو خوندم و دیدگاه لطیف، ساده، مودبانه، عاشقانه و در عین حال عاقلانه اش نسبت به عشق رو دوست دارم.
شارلوت برونته؛ پر احساس می نویسه و تمام حسی رو که می خواد، به خوبی منتقل می کنه. 
اریک امانوئل اشمیت؛ کم پیش میاد که قلمش و اتفاقاتی که تو کتابا و نمایشنامه هاش رقم می زنه شگفت  زده ات نکنه! خیلی وقت ها چنان غافلگیرم کرده که جا خوردم و خیلی جذاب باعث می شه که بشینی رو حرفایی که می زنه فکر کنی.
آگاتا کریستی: چون عاشق معمام. هوشش رو تحسین می کنم.
فردریک بکمن: ساده و صمیمی می نویسه و این احساس صمیمیت رو بهت منتقل می کنه. در کل قلمش و موضوعات انتخابیش رو دوست دارم.
 
14. و اما کتابهایی که تبدیل به فیلم شدن و کاملا تغییر کردن و دگرگون شدن:
اولین فیلمی که به ذهنم می رسه و تقریبا تمام داستانِ ساده ی کتاب رو تغییر داده «شنل قرمزی 2011» هستش. یعنی ایده اولیه رو ازش گرفته و از اون ور انسان های گرگ نما رو وارد داستان کرده با یک مثلث عشقی! اصلا یه وضعی! 
دومی؛ «غرور و تعصب و زامبی ها» اینجا هم همونطوری که مشخصه زامبی ها وارد داستان شدند! کلا تمام تصورتون از مستر دارسی و الیزابت رو نابود می کنه با اون بازیگراش!
سومی؛ گمشده در آستن: کاملا داستان غرور و تعصب رو تغییر داده ولی دوست داشتنی و بامزه بود.
بینوایان 2015؛ اصلا اینجا مادر کوزت رو جوری تصویر کردن که متاسفم کرد. نمی دونم تا چه حد به کتابش نزدیکه چون نخوندمش:/ ولی کلا این اقتباس موزیکال رو دوست ندارم.
اینجا بدون من: اقتباسی ایرانی از کتاب باغ وحش شیشه ای؛ پایان داستان کاملا تغییر پیدا کرده. 
و اقتباس های دیگه ای که ضعیف بودن:
حس و حساسیت؛ اون اقتباسی که کیت وینسلت توش بازی می کنه! یخ و سرد و حوصله سربر.
دختری با گوشواره مروارید: ناامیدکننده!
مرد صد ساله ای که از پنجره پرید و ناپدید شد؛ یه چیزی از ضعیف هم  اون ورتر.
من پیش از تو: به نظر من بازی بازیگراش نابودش کرده :/
 
15. نمی شه فقط از یه نفر اسم برد ^_^؛ بنابراین:
آقای راچستر
مستر دارسی
شرلوک هولمز
هرکول پوآرو
بابالنگ دراز
اُوه
و دو نفر دیگه ای که تو مرتبه بعدی قرار می گیرن:
ژان والژان 
و
سرهنگ براندون
دیگه بیشتر از این ادامه نمیدم و شورشو در نمیارم :دی [نه تو رو خدا بیا ادامه بده :/ :دی]
+ بعد از چند روز تازه یاد «امانوئل پال» عجیب غریب و دوست داشتنی افتادم. من تو رو چرا یادم رفته بود آخه!؟ چرا!؟؟؟
 
16. جین ایر، الینور دشوود.
آن شرلی و جودی رو هم که اکثرا همه دوست دارن :)
 
17. دوست داشتم جمله ای از کتاب جین ایر بنویسم ولی اون موقعی که می خوندمش از قشنگیهاش ننوشتم. عادت نداشتم از کتابهایی که می خونم، بنویسم.
 
چهل نامه کوتاه به همسرم؛
انسان آهسته آهسته عقب نشینی می کند؛ هیچ کس به یکباره معتاد نمی شود؛ یکباره سقوط نمی کند؛ یکباره وا نمی دهد، یکباره خسته نمی شود، رنگ عوض نمی کند، تبدیل نمی شود و از دست نمی رود. زندگی بسیار آهسته از شکل می افتد و تکرار و خستگی، بسیار موذیانه و پاورچین رخنه می کند.
 
فارنهایت 451؛
سال هاست که پدربزرگ مرده اما اگه کاسه سرمو از هم باز کنی، توی پیچ و خم مغزم اثر انگشت اونو می بینی. منو لمس کرد... می گفت چشماتو با چیزای عجیب پر کن. طوری زندگی کن که انگار ده ثانیه ی دیگه قراره بمیری. دنیا رو ببین؛ جالب تر از هر رویائیه که تو کارخونه ها ساخته می شه...
 
18. علاوه بر کتاب هایی که در جواب سوال شماره هشت نوشتم؛
«دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد» آنا گدوالدا؛ اصلا چیزی که انتظار داشتم نبود!
«مترجم دردها»جومپا لاهیری، «نور شعله ور» تریسی شوالیه، «اگنس» پیتر اشتام.
هم اسم ها آدمو گول می زنند هم انتظارات زیادی که داریم و برآورده نمی شن!
 
19. زیاده گویی نمی کنم و کوتاه می نویسم؛ جین ایر و آثار جین آستن.
 
20. قطعا «جین ایر». بعدش هم «وسوسه».
 
21. همیشه به اولین که فکر می کنم به کتاب  «سه تفنگدار» الکساندر دوما می رسم.
 
22. تقریبا با تمامِ کتابهایی که تو جوابِ سوالِ شماره ی شش نوشتم گریه کردم. گریه هم نکرده باشم عمیقا بغض کردم. با «صداهایی از چرنوبیل» نمی شه گریه نکرد چون متاسفانه فقط یک داستان نیست یا «در جبهه غرب خبری نیست» و یا «من  هنوز آلیس هستم».
اگه بخوام یه کتاب دیگه اضافه کنم، شاید «استخوان های دوست داشتنی»!
بعضی سوال ها خیلی شبیه همند :/
 
23. حیف که نمی تونم اسم تمام نود کتابی رو که از سال ها پیش تو لیستمه و از بس خاک خوردن که به سرفه افتادن رو بنویسم :////  آخ آخ آخ... :(
از کدوم یکی بگم آخه :(((
 
24. تقریبا اکثر کتابهایی که دوست دارمو دوست دارم بقیه هم بخونند و خودخواهانه دوست دارم دوستشون هم داشته باشند :دی و متاثرشون کنه.
دیگه اسم خاصی نمیارم وگرنه مجبورم خودم برا خودم کامنت بذارم که «تو رو خدا دیگه شورشو در نیار» :/
 
25. حس می کنم به شکل پررنگی با «آن» تو وسوسه ی جین آستن و یه جورایی با «الینور» توی حس و حساسیت و شاید یه مقداری با «لوسی اسنوی» ویلت و «شارلوتِ» سندیتون! و شاید «دخترکی با گوشواره مروارید» تریسی شوالیه! و یه جورِ حسی با «اُوه» مردی به نام اوه! و به شکلی دیگه با «آرتاگانِ» سه تفنگدار!  
 
26. «صداهایی از چرنوبیل»، «کوری»، «هرگز ترکم نکن» و شاید «سرگذشت یک ندیمه» درباره آدم ها!
«من هنوز آلیس هستم» درباره بیماری ها و به ویژه آلزایمر!
و تا حدی «در جبهه غرب خبری نیست».
فعلا همینا یادم میاد. 
و  یادی هم بکنم از «یادگار گنبد دوار» که بهم طعم اینکه چطوری یک کتاب غیرداستانی می تونه لذت بخش باشه رو چشوند :) البته نمی شه گفت داستان تعریف نمی کنه اما فقط هم داستان نمی گه.
 
27. می تونم عنوان غافلگیرکننده ترین پایان داستانی رو به «عطر» اختصاص بدم.
«کوری» «هرگز ترکم نکن» و «سرگذشت یک ندیمه» کاملا داستان غافلگیرکننده و شوکه کننده ای داشتند.
«منگی» عجیب بود. هنوز فضای مه آلود و تیره و تار و یکنواخت و ملال انگیز کتاب رو یادمه!
خرده جنایات زناشوهری، عشق لرزه و مخصوصا «نوای اسرار آمیز» اریک امانوئل اشمیت و قلمش سورپرایزت می کنه!
«مرد صدساله ای که از پنجره پرید و ناپدید شد»
«رهایی از شاوشنک»
«هر آنچه دوست داری از دست خواهی داد» این یه مجموعه داستان کوتاهه از استیون کینگ! اینو در نظر داشته باشید که من چندان داستان کوتاه دوست ندارم ولی ببینید این دیگه چی بوده :) برای من به طرز ملیحی دلچسب بود!
«من هنوز آلیس هستم»
«فارنهایت 451»
«عشق سالهای وبا»
«اتاق»
«کوتوله»
«دختری که پادشاه سوئد را نجات داد»
...
 
28. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد
تمام نورهایی که نمی توانیم ببینیم
35 کیلو امیدواری
این سه تا به نظرم خیلی اسم های دوست داشتنی ای دارند :)
بعضی کتاب ها هم هستند که اسمهاشون خیلی هوشمندانه است مثلا «مترجم دردها» یا «فارنهایت 451»!
تازه دو تا نویسنده هم هستن اسمشون به طرز عجیبی برام جالبه یکیش اریک امانوئل اشمیت اون یکی هم یاسوناری کاواباتا :دی
جالب تر اینکه اسم هیچکدومشون رو اون اوایل نمی تونستم به خاطر بسپرم ولی الان محال ممکنه یادم بره!
 
29. به این می گن سوال سخت!
مثلا شاید تعداد قابل توجهی کتاب منگی رو دوست نداشته باشن ولی من بدم نیومد ازش. در نوع خودش جالب توجهه! شاید به خاطر این خیلی مورد توجه قرار نگرفته که داستانش رو رک و تلخ می گه!
تازه طرح جلدشم خیلی متفاوت و جالب توجهه. [حس کردم جای این سوال خالیه تو چالش :دی]
 
30. با اختلاف «جین ایر» ^_^
 
پایان 💪 [زرنگ شدم چند روز زودتر از موعد مقرر تمومش کردم :دی
قشنگ از این پست مشخصه که وی اعتقادی هم به قرار دادن مطالب در "ادامه مطلب" نداشت!]
۱۹ نظر ۲۷ مرداد ۹۹ ، ۱۸:۵۴
مهناز

فاطمه چالش قشنگی رو شروع کرده؛ منم تصمیم گرفتم همراه بشم با این اتفاق :)

به قول فاطمه قرار نیست منتظر اتفاق شگفت انگیزی باشیم؛ یک اتفاق معمولی هم کافیه؛ شکر نعمت، نعمتت افزون کند :)

 قراره چشم بشیم برای دیدن اتفاقات معمولیِ حال‌خوب‌کن...

بسم الله الرحمن الرحیم

شروع از دوازدهم خرداد:

روز اول: قرار بود از فردا شروع کنم ولی یهو یادم اومد که همین پستِ فاطمه شبیه یه نشونه بود برام. این نشونه رو به فال نیک می گیرم؛ چی از این بهتر :)

روز دوم: آفتاب بعد ازظهر، پاهامو دراز کردم تو آفتاب و خودم تو سایه بودم! یکی از خوشی های بهار و تابستون. شمام امتحان کنید.

روز سوم: به خاطر سوپ داغ و خوشمزه امروز.

روز چهارم: خنده های بی خیالانه عصری با گلی.

روز پنجم: سه گیگ اینترنت رایگان :)

روز ششم: بارون عصری و آسمون نارنجیِ همراهش.

روز هفتم: به خاطر هات اسپات :))

روز هشتم: برای خاطر بغضی که نشکست.

روز نهم: گلی لیوان دسته شکسته ی زرد نازنینمو شکست و ما تا جا داشت خندیدیم :))) بامزه گونه بود و من دقیقا چند ثانیه قبلش داشتم بابت دو قطره آبی که از دستش رو شاهنامه ام چکیده بود غرغر می کردم!

روز دهم: به خاطر حس خوب بعد از دیدن یک فیلم خوب و دلنشین.

روز یازدهم: استراحتِ بعد از تمیز کردنِ خونه.

روز دوازدهم: تموم شدن چالش بیست و پنج دقیقه ایم و خوشحالی بابت کم نیاوردن! حقیقتا از روز سوم وسوسه شدیدتر بود.

روز سیزدهم: آرامشِ بعد از ترس. خدا رو شکر اون چیزی بود که باید.

روز چهاردهم: به خاطر یه گفتگوی دوستانه خوب.

روز پانزدهم: برای خاطر فاطمه سادات و هم صحبتی باهاش :)

روز شانزدهم: به خاطر هوای خنک وملیحِ همین لحظه...۲۲:۴۰

کاش بعضی وقتا زمان وایمیستاد!

روز هفدهم: دعای شباهنگامِ زیر قطرات تک و توک باران.

روز هجدهم: به خاطر بخور بابونه.

روز نوزدهم: تنبلی رو گذاشتم کنار و بی خیال چیزی که از دست دادم نشدم بخصوص اینکه یه لحظه متوجه شدم فقط اطلاعات من نیست که پاک شده؛ شاید یه جور مسؤلیت پذیری بود؛ احساس مسؤلیت در قبال اعتماد آدم ها.

روز بیستم: به خاطر اینکه تونستم اطلاعات از دست رفته رو دوباره برگردونم :) زنده باد ریکاوری :))

روز بیست و یکم: به خاطر یک لیوان آب خنکی که بسیار بسیار چسبید.

روز بیست و دوم: عصری هوس چیپس کرده بودیم، شب بابا با چیپس اومد خونه بدون اینکه بهش گفته باشیم :))) + یکی ازم یه کمک کوچولویی راجع به شخصیت های شاهنامه خواست و من تونستم و جالب اینکه فکر نمی کردم تا این حد یادم باشه.

روز بیست و سوم: یک دل سیر خندیدیم.

روز بیست و چهارم: اینکه کمکی هر چند خیلی کم از دستمون براومد.

روز بیست و پنجم: خدا رو شکر بابت قلب های رقیق! 

روز بیست و ششم: بستنی :)

روز بیست و هفتم: یه کم با این «آهنگ تو» آهنگ خوندم و همخونی کردم، خالی شدم و کیف کردم 🤭

روز بیست و هشتم: برای خاطر خواب راحت.

روز بیست و نهم: آهنگی که یه مدت دنبالش بودم رو بالاخره یافتم :)) + و لبخند دوست داشتنی آن کوچولوی بامزه :)))) 

این چیزهای کوچک می توانند روز آدم را بسازند.

روز سی‌ام: برای خاطر کلماتی که یاد گرفتم و برای خاطر تمام چیزهایی که به سادگی از کنارشون گذشتم و حتی به ذهنم خطور نکرده بابتشون شکرگزار باشم. 

خیلی ممنون از فاطمه برای خاطر این حرکت زیبا... خیر پیش بیاد برات ^_^

 

+ گویا بعضی دوستان چالش رو ده روز دیگه هم ادامه میدن. من نمی نویسم دیگه ولی چالش رو تا ده روز دیگه هم ادامه می دم به این امید که این شکرگزاری ها ادامه دار بشه.

۳۵ نظر ۰۷ تیر ۹۹ ، ۲۳:۰۷
مهناز

منم به تمرین عکاسی چارلی و نورا پیوستم :)

دوربین گوشیم چندان تعریفی نداره ولی می شه باهاش عکس گرفت :)

عکس ها به همین پست اضافه می شود.

۲۳ نظر ۲۴ خرداد ۹۹ ، ۲۳:۴۰
مهناز

از امروز یه چالشی برای خودم در نظر گرفتم تحت عنوان ۵+۲۵؛ به این معنا که در مدت پنج روز فقط نیم ساعت اجازه دارم از اینترنت استفاده کنم و برای همین گوشی کمتر دستمه و این حقیقتا اتفاق مبارکیه. ولی باورتون نمی شه چقدر این ۲۵ دقیقه زود می گذره!

استراحت خوبیه برای چشمام که همیشه‌ی خدا خسته ان!

فعلا خداحافظ :)

۱۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۹ ، ۱۴:۴۰
مهناز

سلام کوتلاس

 خیلی دوست دارم که حالت خوب خوب باشد و بعد از آن زندگی پر فراز و نشیب، اکنون کنار عشقت باشی و در آرامش روزگار بگذرانی. بگذار اعتراف بکنم که فراموشت کرده بودم تا اینکه چند ماه پیش چشمم به اسمت افتاد و یکباره یاد و خاطره ات زنده شد. . 

کوتلاس؛ دوست کوچک من! هیچ وقت نشد که داستان ماجراجویی ها و نقش هایت را به صورت تمام و کمال مشاهده کنیم! اما این چیزها چندان مهم نیست مهم چیزی است که از تو در خاطرم مانده. مهم نیست پلیس بودی، دانشمند یا یک انسان ماجراجو، ساده و عاشق، مهم این است که انسان بودی، چیزی که از خاطر خیلی هامان رفته. همیشه خودت را به خطر می انداختی تا کسی را یا چیز باارزشی را نجات بدهی. خلاصه اینکه تصویر خوبی از تو در ذهنم نقش بسته.

 جنگجوی کوچک دوست داشتنی، شاید برای تویی که مرا نمی شناسی حال و احوالم مهم نباشد! چیز خاصی در این باره ندارم که بگویم اما اغلب اوقات حس می کنم به نقطه ای رسیده ام که دیگر خسته تر از آن هستم که آن ته مانده امید گوشه قلبم بتواند بلندم کند، با این حال من با سماجت تمام چشم به آن دوخته ام؛ هر وقت کم‌رنگ می شود، ته مانده رنگ هایم را رویش می پاشم! گاهی هم به ناچار تسلیم می شوم. اصلا راستش را بخواهی هیچ وقت نه من با زندگی راه آمدم نه زندگی با من! هر کداممان راه خودمان را رفتیم! انگار دارم با کلمات بازی می کنم! 

اوضاع این روزهای همه مان از روال عادی خارج و سخت تر شده است! عده ای از ملت با وجود هشدارهایی که به نفع خودشان است چنان رفتار ابلهانه ای دارند که باورت نمی شود! آخ که با آن لبخندهای حق به جانب چه حق هایی را که لگدمال نمی کنند! انگار مثلا ما نمی دانیم هوا دلپذیر است یا مثلا ما آدم نیستیم که حوصله مان سر برود! ما نیز حوصله مان سر رفته ما نیز دلمان برای یک قدم زدن ساده تنگ شده اما از تو می پرسم آیا جان آدمی بیشتر از این ها ارزش ندارد؟! آیا فقط جان خود آدم مهم است و جان بقیه پشیزی ارزش ندارد؟! حتما باید اتفاقی برای خودمان بیفتد تا به عمق مسائل پی ببریم؟! آخ کوتلاس اینجا خیلی ها برای خودشان جک خلافکاری هستند! 

کوتلاس گستاخیم را ببخش اما می شود لطفی در حقم بکنی؟! حس می کنم در این اوضاع به یکی از آن اسلحه های خوش دستت نیاز دارم😁

تا یادم نرفته و سرم را به باد نداده ام، بگویم که گلی نیز اینجاست و سلام می رساند :)

می دانی؟! دلم برای همه آن روزهای خوش و بی دغدغه، برای تمام شخصیت های دوست داشتنی آن زمان، برای تمام رویاهای فراموش شده و برای تو تنگ شده.

کاش تو هم نامه ات را زودتر برایم بفرستی، می دانی که چشم انتظار بودن و انتظار کشیدن یکی از طاقت فرساترین کارهای دنیاست.

 

با تچکر از فاطمه به خاطر دعوتش.

منم دعوت می کنم از پاییز، لبخند و بهار که اگر دوست داشتند و توانستند، در چالشی که آقاگل شروعش کرده اند، شرکت کنند.

 

۶ نظر ۲۴ اسفند ۹۸ ، ۱۸:۴۹
مهناز

Your highs and lows for the month

چیز خاصی به ذهنم نمی رسه... شاید به جز همین دل گرفتگی چند روز پیش!
 
و بالاخره تموم شد ⁦^_^⁩ باید بگم که بعضی سوالا رو واقعا دوست داشتم باعث می شد که بیشتر فکر کنم و علاوه بر اون یه نظم خاصی هم به ذهنم داده بود، اینکه سعی می کردم سوال هر روز رو همون روز پاسخ بدم.
 
و اما ببخشید که این مدت مجبور به تحملش بودید و مرسی ازتون :) دیگه هر روز ستاره روشن ندارید. آیا دلتون برام تنگ نمی شه؟! :دی
                                 
                                       The end
                                          🙈
۷ نظر ۳۰ بهمن ۹۸ ، ۱۶:۴۰
مهناز

What are your goals for the next 3 days

فکر می کنم طی این سوالات به چند مورد اشاره کردم و دیگه نمی خوام تکرار مکررات بشه!

یه چیز کوچولو اضافه کنم که بی پاسخ نمونه و اونم اینکه باید به شکل منظم بخور صورتم رو ادامه بدم، تنبلی نکنم و یادمم نره. از اون کارائیه که واقعا پشت گوش میندازمش! 

۰ نظر ۲۹ بهمن ۹۸ ، ۲۰:۴۷
مهناز

Post five things that make you laugh-out-loud

به نظرم خیلی اتفاق میفته که با صدای بلند بخندم مثلا گاهی که با گلی الکی پلکی حرف می زنیم، یا وقتی با دوستامیم و یکیشون اتفاقی رو رقم می زنه :دی دفعات بعد هم به خاطره این اتفاقات می خندیم. بعضی فیلم ها و سریال های کمدی و طنز هم باعث می شن که چندین دقیقه تمام با صدای بلند یه دل سیر بخندم و ... کلا اتفاقاتی از این دست! 

 

۰ نظر ۲۸ بهمن ۹۸ ، ۲۰:۳۲
مهناز

Conversely, write about something that's kicking ass right now

همین چند روز پیش بود که متوجه شدم اندک تغییری تو نحوه معاشرتم ایجاد شده؛ کاملا حسش کردم و احساس دلچسبی بود :)

چیز دیگه اینه که از اردیبهشت امسال سعی کردم فیلمایی که دلم می خواد ببینمشون رو ببینم و تا حالا این روند ادامه داشته :)

اتفاق باحال دیگه اینکه از همون اردیبهشت، خرداد یادگیری استانبولی رو ول نکردم. همیشه شروع می کردم ولی دیگه ادامه نمی دادم و این پروسه همیشه تکرار می شد.

کتابا رو هم دارم طبق لیستم پیش می برم! می ترسم از اینکه حوصله ام از کتاب خوندن سر بره و بعدها دیگه مطالعه ام کم بشه؛ گاهی حسش می کنم. برا همین سفت چسبیدم به این روزا.

فعلا همینا به ذهنم رسید و فکر می کنم کافی باشه.

۰ نظر ۲۷ بهمن ۹۸ ، ۱۶:۴۷
مهناز

Write about an area in your life that you'd to improve

اینکه بهتر و بیشتر بتونم ارتباط برقرار کنم، معاشرت کنم و  بهبودش بدم.

۰ نظر ۲۶ بهمن ۹۸ ، ۱۹:۳۲
مهناز

Think of any word; search it on google images. Write something inspired by 11th image

کلمه ای که بهش فکر کردم: چشمه.

کاش می شد جورابمو درمیاوردم، پاهامو داخل این چشمه فرو می بردم، دستامو تکیه گاه بدنم می کردم و با سری رو به آسمون و چشمهای بسته، در حالی که به هیچ چیزی فکر نمی کردم، نفسی عمیق می کشیدم

و آن گاه زمان در همین لحظه از حرکت بازمی ایستاد...

۰ نظر ۲۵ بهمن ۹۸ ، ۱۸:۵۱
مهناز

Write about a lesson you've learned the hard way

اینکه گاهی فقط خودتی که باید بلند شی، روی پاهات وایستی، به خودت امید بدی و غصه خوردن رو تموم کنی. اینکه بهتره منتظر نباشی کسی بیاد حالتو خوب کنه.
۳ نظر ۲۴ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۵۹
مهناز

A letter to someone, anyone

دوست دارم یه نامه برای خدا بنویسم.

 

سلام علیک یا خدا :)

زیاد وقتتان را نمی گیرم. حالم را می دانی که چطور است، حالت را نمی دانم که چگونه است. بگذریم. این را می دانم که بنده های خوبی نیستیم، می دانم از ما انتظاراتی داری اما حواست هست که ما هم از تو انتظاراتی داریم؟! بنده بی چشم و رویت را ببخش اما ما بنده ایم و تو خدا! به ما ممکن است بگویند مهربان اما تو مهربان ترینی.

خدایا انقدر معجزه هایت را آن بالا نگه ندار... اینجا دستان کوچکی دارند می لرزند، هر لحظه بغضی می شکند، چشمی تر می شود، دلی می لرزد، پاهایی سست می شود، امیدهایی تکه تکه می شود و هر تکه ای در گوشه کناری گم می شود...

به من بگو چطور دلت می آید؟ چطور می توانی نگاه کنی و تاب بیاوری؟! چطور می توانی کاری نکنی؟ چطور دست روی دست می گذاری؟!

می خواهی با آن همه معجزه و لبخند چه کنی؟ هووم؟! 

 مهربانیت را پشت ابرهای پنبه ای پنهان نکن. دلت نیاید لطفا. نگذار باورمان از دست برود. نگذار ببازیمت...

خدایا انقدر اخمو نباش. بخند :) حتما این را می دانی که خنده مسری است.

                                                                بنده ی ... تو 

                              (پر کردن جای خالی به عهده خودت)

۱ نظر ۲۴ بهمن ۹۸ ، ۱۹:۵۸
مهناز

Put your music on shuffle and post the first ten songs

۱. هیچ، رضا بهرام
۲. نآزار دلی، هانی نیرو
۳. Şehrin yolu
۴. منظومه احساس، بابک جهانبخش
۵. İçim içime
۶. You are the reason
۷. برف آمد، حجت اشرف زاده
۸. A thousand years
۹. از عشق بگو، رضا بهرام
۱۰. Olur olur, ilyas Yalçıntaş
۱ نظر ۲۲ بهمن ۹۸ ، ۲۲:۳۴
مهناز

What three lessons do you want your children to learn from you

 اینکه با همه مهربون باش

زمان مثل برق و باد می گذره، ازش درست استفاده کن و نذار حسرت زمان استفاده نکرده به دلت بمونه.

و خودت رو باور داشته باش.

اولین چیزهایی که به ذهنم رسید رو نوشتم و اعتراف می کنم خیلی روش فکر نکردم.

۲ نظر ۲۱ بهمن ۹۸ ، ۲۲:۰۷
مهناز

Post about three celebrity crushes

هر سه نفری که به ذهنم اومدن سه تا بازیگر کره ایند :))

یو سئونگ هو

توی سریال من ربات نیستم ازش خوشم اومد، خیلی لعنتی بود :دی

جی سانگ 

تو سرزمین آهن دلمان را برد که برد :)

جو این سانگ

سریال مشکلی نیست این عشقه. بازی نمی کرد که انگار زندگیشو می کرد اینا با دوربین دور و برش بودن :دی

حالا که فکر می کنم می بینم تو بازیگرای غربی کس خاصی فعلا مد نظرم نیست! نوجوونیا از جرج کلونی خوشم میومد اما فکر می کردم خوشم میاد، در واقع خوشم نمی اومد! داشتم به خودم تلقین می کردم! هیچ وقت هم اونجوری که باید از دی کاپریو و برد پیت و جانی دپو نمی دونم تام کروز خوشم نیومده :دی ولی یه زمانی از مایکل فاسبندر خوشم می اومد :) بازیگر قوییه! فیلمای خوبی هم بازی کرده از جین ایر تا دوازده سال بردگی! همون جوری که تو اولی عاشقش بودم. تو دومی دلم می خواست تیکه تیکه اش کنم.

بگذریم. سه تا رو نوشتم دیگه. چقدر حرف می زنم!

آه... الان یادم افتاد که از این هیو جکمن خیلی خوشم میاد! یه شکوه خاصی داره ⁦^_^⁩

+ چی شد دیر شد نوشتنش؟! مهمون داشتیم! صفحه گوشیم چرب و چیلی شده بود :(

۲ نظر ۲۱ بهمن ۹۸ ، ۱۱:۵۰
مهناز

Discuss your first love

Belki genel olarak birini beğendim ama aşk yok

۱ نظر ۱۹ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۴۶
مهناز