شاید اینجا دارم بلند بلند فکر می کنم

بایگانی

۱۳ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

اولین اتفاق شوکه کننده ای که باهاش مواجه شدم با دیدن عکس جوجومویز در پشت جلد بود!!!  تمام تصوراتم بر باد رفت! من فکر می کردم جوجو مویز یک مرده 🤦 

و اما از اونجایی که همیشه دقیقه نودی کتاب می خونم. تو وقت اضافه نتونستم تمومش کنم چون تو تاکسی تمام حواسم متوجه دست و بینی یخ زده ام بود و از طرفی راننده آهنگ ترکی استانبولی گذاشته بود. بنابراین بیست صفحه پایانی رو از رو عکسایی که گرفته بودم، خوندم😁

خب باید بگم که داستان شروع اندکی گیج کننده ای داشت و در ادامه حس می کردم اون وقتایی که باید توضیحاتش بیشتر باشه، نیست و برعکسش اتفاقات یا مکالمه هایی که می تونست حجم کوتاهی رو به خودش اختصاص بده، زیاده. مثلا در اوج داستان بدون اینکه خیلی بهش پرداخته بشه، یهو چند صفحه بعد متوجه می شدیم ویل و لو با هم کنار اومدند o_0 برای همین حس می کنم اون جوری که باید پختگی لازم رو نداشت اما نمی تونم بگم داستان رو دوست نداشتم. منو یاد فیلمintouchables می انداخت که نسخه کاملشو دان کردم ولی فعلا بهش دسترسی ندارم. هر چند فقط در نوع اتفاقی که باهاش مواجهند به هم شبیهند. 

این که تو چند قسمت راوی عوض می شد، برام جالب بود.

و اما اون قسمتی که دوستش دارم، یکی اولین مواجهه دو شخصیت اصلی با همه و اون یکی رقص دو نفرشون.

اینم بگم که انتخاب ویل رو درک می کردم هر چند با دین مغایره. 

فیلمشم دارم که فعلا داره گوشه کامپیوتر خاک می خوره :(

۵ نظر ۳۰ آبان ۹۸ ، ۱۲:۴۴
مهناز

داستان دوازده رخ

در پی داستان بیژن و منیژه، افراسیاب قصد می کند به ایران حمله کند. ایرانیان آگاهی یافته و سپاه خود را آماده می کنند؛ نخست کسی را به سوی پیران می فرستند تا از جنگ باز ایستد اما پیران نمی‌ پذیرد که فرزند و برادران و تدارکات سپاه را تسلیم سازد: 

مرا مرگ بهتر از آن زندگی           که سالار باشم کنم بندگی

در ابتدای جنگ، بیژن هر دو برادر پیران (هومان و نستیهن) را از پای درمی آورد.

پیران چون چنین می بیند، نامه ای به گودرز می نویسد که بیا از جنگ و کینه دست برداریم و من و تو جنگ تن به تن کنیم و در هر صورتی کاری به سپاه دو طرف نداشته باشیم اما گودرز می گوید ما نیز خواستار صلح بودیم اما تو نپذیرفتی و در جنگ پیش دستی کردی.

پس از کشته شدن تعدادی از هر دو طرف، بالاخره هر دو به نبرد تن به تن رضایت می دهند. پیران و گودرز هر کدام ده نفر برای این جنگ با خود به همراه می برند. در این نبردهای تن به تن هر ده جنگجوی تورانی به دست ده جنگجوی ایرانی کشته می شوند و سرهاشان از تن جدا می گردد و زره هایشان بیرون آورده می شود. یکی از این ده نفر گروی زره است؛ کسی که گلوی سیاوش برید، که گیو او را می کشد.

در این نبردها پیران نیز کشته می شود، گودرز وی را می کشد اما دلش نمی آید سر از تنش جدا کند:

سرش را همی خواست از تن برید        چنان بدکنش خویشتن را ندید

درفشی ببالینش بر پای کرد                 سرش را بدان سایه در جای کرد

بعد از این گستهم به تنهایی به دنبال دو تن از تورانیان می رود. وقتی بیژن می شنود به شدت ناراحت می شود که گودرز، گستهم را به تنهایی فرستاده. پس  اجازه می گیره تا او هم به دوستش بپیوند. نه گودرز و نه گیو راضی نیستند اما بیژن پند نمی پذیرد. 

در این زمان گستهم به این دو تورانی می رسد و در نبردی هر دو را می کشد اما خود نیز به سختی زخمی می شود. بیژن به او رسیده و او را که در حال مرگ در آرزوی دیدن شاه است، باز می گرداند.

در این مدت شاه نیز با سپاهش به گودرز رسیده و از مرگ پیران که به گردنش حق داشت، آگاه شده و ناراحت می شود، اما:

تبه کرد مهر دل پاک را        به زهر اندر آمیخت تریاک را

دستور می دهد تا پیران را با احترام به گور بسپارند و گروی زره را پس از جدا کردن سر به آب می افکنند.  

پس از این، سپاه توران از کیخسرو زنهار می خواهد و خسرو آنان را امان می دهد.

سرانجام بیژن با گستهم از راه می رسد. شاه که وضعیت وخیم گستهم را می بیند، مهره شفادهنده ای را که همیشه بر بازو دارد و از هوشنگ و طهمورث و جمشید به او رسیده، بر بازوی گستهم می بندد و طبیبان را به بالینش فرا می خواند؛ گستهم کم کم رو به بهبود می رود...

اما افراسیاب با سپاهش راهی جنگ شده و قصد بازگشت ندارد...

__________________________________________________

+ بعد از این، ماجرای جنگ بزرگ افراسیاب و کیخسرو آغاز می شود.

 (کی این جنگ ها تموم می شه😩). خیلی وقت بود که از شاهنامه نمی نوشتم!

+ جالب اینجاست که به وجود مترجم در این نبردها هم اشاره می شه! اولین باره می بینم؛ «ترجمان».

+ نمی دونم واقعا گودرز خون پیران رو می خوره یا یه جورایی نمادینه؛ وقتی گودرز، پیران رو مرده می بینه: 

فرو برد چنگال و خون برگرفت         بخورد و بیالود روی ای شگفت

+ به نظرم پر احساس ترین پهلوانان شاهنامه گودرزیانند :)))

+ این بیت تشبیه جالبی داره؛ یک تشبیه مستتر:

جگرخسته هومان بیامد چو زاغ       سیه گشته از درد رخ چون چراغ

 چراغ های قدیمی شیشه ای داشتند که شعله رو در بر می گرفته! حالا اگرم نبود، با سوختن، کناره هاشون و شیشه در صورت موجود بودن، سیاه می شده. انگار شعله رو به درد تشبیه کرده یا وجودی که داره می سوزه و باعث شده اثر این درد توی صورتش نمایان بشه!!

+ احتمالا دوازده رخ اشاره به ده پهلوان ایرانی دارد که در نبرد با ده تورانی پیروز شدند به اضافه گودرز و پیران.

۹ نظر ۲۹ آبان ۹۸ ، ۱۱:۳۹
مهناز

دیدمش چون سارا بهرامی رو دوست دارم ولی بازیش یک سوم ابتدایی فیلم، بد بود. لوس بازی اصلا بهش نمیاد! بازیش خیلی مصنوعی بود.

دوم اینکه این همه که روی عشقشان مانور داده شد، من عمقی درش ندیدم. اصلا عشقی ندیدم.

سوم اینکه آیا می دانستید این فیلم اقتباسی از یکی از داستانهای جومپا لاهیری در مترجم دردهاست! همان داستانی که کنجکاوم کرد یک رمان از لاهیری بخوانم. بعد از خواندن نقد زومجی متوجه این اقتباس شدم. داستان زوجی است که از هم فاصله گرفته اند.

در کل فیلم معمولی بود . اعترافاتشون تو تاریکی رو دوست داشتم اما پایانش از همونایی بود که من دوست ندارم

و چهارم اینکه اسم «برفا» چقدر زیباست⁦ ⁦^_^⁩

+ جایی از فیلم حامد کمیلی جمله جالبی از بزرگی نقل می کنه:

«من دوستت دارم و این هیچ ربطی به تو ندارد»

 

++ اولین فیلمی که از بازار دانلود کردم، دیدم!

۹ نظر ۲۸ آبان ۹۸ ، ۱۷:۱۳
مهناز

تازه بعد از این همه سال دارم متوجه می شم و در واقع می پذیرم که من چندان از سرما خوشم نمیاد و چندان پاییز و زمستون رو دوست ندارم و ارتباط خوبی باهاشون ندارم. حداقل پاییز و زمستون های اینجا رو و از این جهت مهم هم نیست که چه فصلی به دنیا اومدم‌. من عاشق بهار و تابستون و گرما و آفتابم. انرژی می گیرم ازشون.

و این گونه تصمیم می گیرد دست از تلقین بردارد.

۴ نظر ۲۸ آبان ۹۸ ، ۱۲:۳۵
مهناز

مدت ها بود یا خواب نمی دیدم یا می دیدم و یادم نمی موندن یا آنچنان چیز خاصی نداشتن. چند شب پیش اما یک خواب عجیب دیدم. اون شب از یک طرف به خاطر سرماخوردگی مدام بیدار می شدم و از طرف دیگه چون موعد تحویل کتاب نزدیک بود تا چند دقیقه قبل خواب کتاب می خوندم و همین باعث شده بود ناخوداگاهم فعال باشه‌. خلاصه اون شب مدام خواب می دیدم و بیدار می شدم. چهار تاش رو خودم یادمه اما دو تاش مهم تر بودن:

توی اولی من و ننه تو جاده بودیم و ننه پشت فرمون :) بعد خود ننه رو زیر کردیم از ماشین پیاده شدم و رفتم پیشش؛ حالش بد بود؛ داشتم کمک می طلبیدم که از خواب پریدم!

دومی اما عجیب تر بود: مهمون داشتیم. چهره اش ناآشنا بود اما لبخند می زد و مهربون به نظر می رسید. آدمای دیگه ای هم تو خونه بودن ولی ننه چون همیشه دستش تسبیحه به صحبتش علاقمند شده بود منم حواسم جمع حرفش بود یهو یه تسبیح با دونه های آبی کاربنی دستم داد که روش با رنگ طلایی یه چیزایی نوشته شده بود و در همین حین بهم گفت که یکی از دوستام می گه: تسبیح ها هم با آدم حرف می زنند. تازه اون موقع بود که متوجه نوشته های روی تسبیح شده بودم و گفتم دوستتون راست می گه!!! تا بیام بگم که متوجه شدم چیند بلند شد و خداحافظی کرد و رفت. تسبیح پیش من موند.

۳ نظر ۲۸ آبان ۹۸ ، ۱۲:۲۲
مهناز

مردم فقط می خواهند صدای خود را به گوش مسئولان برسانند و حالا کاری ندارم که این وسط سو استفاده گران و آشوبگران هم وارد کار شده اند و اوضاع را بدتر می کنند که خدا ازشان نگذرد و آن وسط در بعضی شهرها مساله اعتراض فراموش می شود و همه به خیابان می ریزند و مرگ بر فلان کشور و بهمان کشور سر می دهند و می گویند ما پشت همیم و...!!!!! سوال  اینجاست که چرا اینگونه که در مرگ خواستن برای یک کشور پشت همید به همین شکل ساده خواسته های خود را نمی توانید بیان کنید؟!

اما این وسط بامزه است که شهر من مثل کبکی سرش را زیر برف کرده و هیچ حرکتی نمی کند. لال شده ایم. اما اگر بیایید و با تک تکمان حرف بزنید صدای غر زدن هایمان گوش آسمان را کر خواهد کرد.می خواهیم بعد از اتمام این قضایا بگوییم که ما بهترین حرکت را کردیم. ما اعتراض نکردیم و این باعث شده بهانه دست آشوبگران ندهیم و باد غرور از سرو کله همه مان بلند شود.

دیشب چقدر حرص خوردم بابت دروغ کاملا واضحشان! اینجا دو روز و نصفی اینترنت قطع بود! با وجود اینکه اینجا حتی صدای اعتراضی هم بلند نشد! الان هم که نصفه نیمه به اینترنت وصلیم.

همه می دانیم اعتراض ها تمام می شود، آشوب ها می خوابد و روز از نو روزی از نو. زود جوش می آوریم، آشوبگران از خدا خواسته فرصتی به دست می آورند و زود هم خاموش می شویم.

 فقط امیدوارم همه چی ختم به خیر شود. والسلام.

۳ نظر ۲۸ آبان ۹۸ ، ۱۲:۰۸
مهناز

مدت ها بود که میخواستم دولینگو رو بهتون معرفی کنم. دولینگو یک نرم افزار آموزش زبانه که باهاش به سادگی می تونید زبان یاد بگیرید. بسیار روونه و هیچ هنگی نداره. لااقل من که ندیدم.

اول اینکه باید برای استفاده ازش نت داشته باشید.

دوم و مهمترین نکته ای که در موردش وجود داره اینه که آموزش هاش کاملا رایگانه؛

و سوم و شاید تنها نکته منفی که در موردش وجود داره اینه که از زبان فارسی پشتیبانی نمی کنه. یعنی شما برای یادگیری زبان مورد علاقه اتون، باید یک زبان دیگه به غیر از فارسی بلد باشید؛ البته لازم نیست خیلی هم تخصصی بلد باشید. مثلا من با اینکه انگلیسیم اصلا خوب نیست دارم با انگلیسی، ترکی استانبولی یاد می گیرم.

پس اگه زبان دیگه ای بلد نیستید نمی تونید باهاش انگلیسی یاد بگیرید ولی اگه انگلیسی رو به دست و پا شکسته ترین حالت ممکن هم بلدید می تونید به کمکش یه زبان دیگه یاد بگیرید؛ از زبان های زیادی پشتیبانی می کنه. حتی می تونید چند تا زبان رو با هم پیش ببرید که خب توصیه نمی کنم.

برای شروع، هم می تونید به وبش مراجعه کنید و هم می تونید نرم افزارش رو دانلود بکنید و تنها با یک نام کاربری، یک پسورد و یک آدرس ایمیل به راحتی می تونید آموزشتون رو شروع بکنید‌.

               

آموزش ها سطح بندی شده است که به چند بخش تقسیم شده؛ تو هر بخشی چند تا دایره وجود داره و توی اون دایره ها کلی درس! تو شروع، کلمات با تصاویر آموزش داده می شه بعد رفته رفته تمام کلمات اونقدر تکرار می شن که ملکه ذهنتون می شن. تازه درس ها شنیداری هم هست و همینطور اونقدری می نویسید که با املای کلمات و حروف نوشتاری هم آشنا می شید. 

یه قسمتی هم هست که مقدار تمرین هفتگیتون رو نشون میده و ۵۰ نفری که تو هفته تمرینشون بیشتره اونجا دیده می شن و استفاده از ویژگی ای به این سادگی حس رقابت رو تا حدی می تونه تحریک بکنه و باعث بشه بیشتر تمرین بکتید.

«دو» نمودار پیشرفتتون رو به ایمیلتون می فرسته و از اون طرف اگه نرین سراغش دلش براتون تنگ می شه و خبرتون می کنه :)

بقیه جزئیات رو برید خودتون کشف بکنید‌. اگه شروع کردید بگید فالوتون کنم ببینم کدومتون تنبله 😁🤭

             

 و من چقدر این جغد سبزرنگ تپلی را عاشقم.

۲۰ نظر ۰۶ آبان ۹۸ ، ۱۹:۰۶
مهناز

خب بالاخره دیشب گرمای شعله بخاری رو حس کردیم ⁦⁦^_^⁩

و بالاخره مامان خودش به این نتیجه رسید که بخاری باید روشن بشه.

البته نمی شه منکر این شد که چهره کبود منم اثرگذار بود :دی

⁩ فریدون مشیری

۳ نظر ۰۶ آبان ۹۸ ، ۱۵:۱۰
مهناز

اگه از کارهای نویسنده های سوئدی خوشتون میاد که احتمالا این اثر رو هم دوست خواهید داشت. هر چند آدم یه جاهایی واقعا احساس می کنه این آثار خیلی شبیه همند. انگار طرز فکر نویسنده هاشون خیلی شبیه همه و گویا  همشون عاشق ماجراجویی و پیرمرد و پیرزن هان :) و دیگه اینکه همشون می گن از زندگیت لذت ببر.

اما درباره عنوان؛ عنوان سوئدیش کوتاه بوده؛ «قهوه و سرقت» ولی این «پیرزنی...» عنوان انگلیسیشه که خود نویسنده هم دوسش داره.

خب بریم سراغ داستان؛ سه تا پیرزن و دو تا پیرمرد که تو یه آسایشگاه سالمندان هستند وقتی نمی تونند قوانین خشک و سرسختانه اونجا رو تحمل بکنند از اون جا فرار می کنند و بعد نقشه می ریزند که سرقتی انجام بدن تا دستگیر و راهی زندان بشن چون وضع زندان و زندانی ها خیلی بهتر از آسایشگاه و سالمنداست :)

در کل کتاب خوبی بود و می تونه تلنگر خوبی هم باشه و خدایا با چه سرعتی خوندمش!

هر پنج تا شخصیت بسیار دوست داشتنی بودند. مارتا، مغز، کریستینا، شن کش و آنا گرتا.

کاملا قابلیت تبدیل شدن به فیلم رو داره. یادمه یه همچین فیلمی دیدم ولی اسمش یادم نمیاد.

 و اما قسمت مورد علاقه ام هم همونجایی بود که داشتن می رفتن پول آماده رو بردارن؛ همون خلاف نهایی :)) چقدر خندیدم اینجا :))

 و بعدشم کاری که تو هتل کردن و تو موزه :) 

+ بعدا نوشت: یه جایی از کتاب سه شخصیت دارن با هم گفتگو می کنن واصلا شن کش حضور نداره و در یک جا و مکان دیگه است بعد یهو همون صحنه به سخن میاد و مزه پرانی می کنه :/ نمی دونم حواس نویسنده پرت بوده یا مترجم! و جالب اینجاست اگه اسم شخصیت هم اشتباه نوشته شده باشه بازم اون شوخی ها فقط مال شخصیت شن کش بود!

_____________________________________________________________

- دعای لبهای مومن را بشنو.

-  آدم باید با این زندگی بسازد، هیچ وقت هیچ چیز کامل نیست.

- زندگی واقعی هم همینطوره؛ کسایی که هیچی نمی دونن برای اون هایی که خیلی می دونن تصمیم گیری می کنن.

- حالا چون جامعه پیشرفت می کنه دلیل نمی شه فکر کنیم بهتر می شه؛ همیشه هم اینطور نیست.

۶ نظر ۰۶ آبان ۹۸ ، ۱۴:۵۵
مهناز

می دانم یک روز دلم برای همین روزها هم تنگ می شود...

+ عنوان: فریدون مشیری

۰۵ آبان ۹۸ ، ۱۰:۴۸
مهناز

- سلام.

-  علیک سلام
- سجلتو بردار بریم :)))))
- کجا؟! می خواین چیزی به نامم کنین؟!
- آررررره... خودمو...🤭
+ فردوس دیشب یه گوله (گلوله!) نمک بود. گوگولی با اون مارک کت و شلوار و حساسیتش روش و اون عطر زدنش و اون بهشت نرفتنش :)))
۳ نظر ۰۳ آبان ۹۸ ، ۱۸:۴۱
مهناز

تازگی ها دارم یه مسابقه جذاب می بینم به اسم مافیا از شبکه سلامت. ساعت ۱۱ شب. البته فکر می کنم ساعت ۸ شب هم پخش می شه.

بی اندازه برام جذابه. گویا خیلی ها هم تو جمع دوستان و یا فامیل و آشنا بازی می کنند اما اگه از روندش اطلاع ندارید، بذارید بگم که مسابقه این شکلیه که حدود ده نفر دور هم می شینن و مجری کارت هایی رو بینشون پخش می کنه. روی سه تا از این کارت ها نوشته شده مافیا. یه نقش دکتر وجود داره و یه نقش کاراگاه. بقیه هم شهروندهای بازین و بازی شروع می شه. همه چشمارو می بندن و فقط مافیاها چشماشونو باز می کنن تا همدیگه رو بشناسن و اینجوری سعی می کنن بقیه رو از بازی بندازن بیرون. بعد کاراگاه چشمشو باز می کنه و به اشخاص ظن می زنه تا مافیاها رو تشخیص بده و بتونه تو بازی اثر گذار ظاهر بشه. بعدش پزشک به تنهایی چشمشو باز می کنه و می تونه به اشخاص جون اضافه بده که اگه هدف مافیا بودن از بازی حذف نشن... شهروندها هم تمام سعیشون بر اینه که مافیاهارو بندازن بیرون. اما کی راست می گه کی دروغ؟ ! و به کی می شه اعتماد کرد؟ ! تنها راه فهمیدنش، توجه به حرف هائیه که زده می شه.

برای من بی نهایت مسابقه جذابیه. بحث و گفتگوهاشون با هم و اینکه مافیا چه جوری دروغ می گه و ادعای شهروندی می کنه، نحوه دروغ گفتناشون و اینکه گاهی با دروغ ها می تونن برنده بازی بشن! و اینم جذابه که تو یک مسابقه یکی نقش شهروندی رو داره و تو مسابقه بعدی همون آدم ممکنه مافیا بشه و این توجه به نحوه حرف زدنشون در قالب دو تا شخصیت متفاوت خیلی جالب توجهه. بعدش متوجه می شی که اونایی که تو بازی دارن دروغ می گن یه ویژگی های مشترکی دارن؛ یه رفتارهای خاص. به نظرم از لحاظ روانشناسی و اینا خیلی جالبه و ماجرا اون وقت پیچیده می شه که دو تا شهروند ناآگاهانه یه نفع مافیا بازی می کنند و دروغ ها راحت روشون اثر می کنه و به هیشکی گوش نمی کنند و فقط خودشونو قبول دارن. تپش قلب می گیرم این مواقع!

مجری بازی بهنام تشکره و اصلا ادا و اصول های اضافه در نمیاره و حرف بیجا نمی ژنه. اما وقتی یه حرف ساده می زنه هم باز مجری گریش جالب توجهه چون با تمام اعضای صورتش حرف می زنه :)

فقط گاهی فکر می کنم ای کاش ما هم نمی دونستیم هر کی چه نقشی داره اینجوری خودمون هم حدس می زدیم ولی شاید جدابیت الان رو نمی داشت.

و یه نکته دیگه اینکه بازیکن ها؟! (بازیگرها) فقط از آقایونن! چرا خانوما اصلا حضور ندارن؟! 

پیشنهاد می کنم یه چند قسمتش رو ببینید و اگه دوست داشتید ادامه بدید.

۷ نظر ۰۳ آبان ۹۸ ، ۱۲:۲۶
مهناز

آشوک و آشیما با هم ازدواج می کنن و به آمریکا میرن تا آشوک درسش رو ادامه بده. این زوج بنگالی اونجا صاحب دو تا بچه می شن. آشوک اسم پسرش رو به خاطر علاقه اش به نیکلای گوگول و یه اتفاق دیگه می ذاره گوگول. اما گوگول گانگولی هر چقدر بزرگ تر می شه بیشتر نمی تونه با این اسم کنار بیاد.‌‌..

داستان، داستان تقابل دو فرهنگ متفاوته و از اون طرف دلتنگی برای خانواده و وطن و نحوه زندگی در کشور جدید! این که پدر و مادرها سعی در حفظ فرهنگ خودشون دارن اما بچه ها راه خودشون رو میرن چون تو این کشور به دنیا اومدن و با فرهنگ این کشور بزرگ شدن...

کتاب خوب و روانی بود. فقط اون اوایل حس می کردم بعضی جاها توصیفات و توضیحات خیلی زیاده! و یه چیز دیگه اینکه اصلا از رفتارهای تعصب آمیز یا نژادپرستانه یه نکته کوچولو هم نبود. فقط تمسخر اسم و لهجه‌. شاید زیاد فیلم هندی دیدم و انتظار داشتم که باشه.  اما اگه ماجراهای مهاجرتی رو دوست دارید و این تقابل فرهنگ ها براتون جالبه می تونه یکی از گزینه های خوندن باشه.

تو یکی از نقاط عطف داستان، آشوک می گه:

پدربزرگ من همیشه می گوید کار کتاب همین است که دنیا را ببینی بی اینکه یک وجب از جات تکان بخوری.

۳ نظر ۰۲ آبان ۹۸ ، ۱۱:۴۸
مهناز