داستان دوازده رخ
در پی داستان بیژن و منیژه، افراسیاب قصد می کند به ایران حمله کند. ایرانیان آگاهی یافته و سپاه خود را آماده می کنند؛ نخست کسی را به سوی پیران می فرستند تا از جنگ باز ایستد اما پیران نمی پذیرد که فرزند و برادران و تدارکات سپاه را تسلیم سازد:
مرا مرگ بهتر از آن زندگی که سالار باشم کنم بندگی
در ابتدای جنگ، بیژن هر دو برادر پیران (هومان و نستیهن) را از پای درمی آورد.
پیران چون چنین می بیند، نامه ای به گودرز می نویسد که بیا از جنگ و کینه دست برداریم و من و تو جنگ تن به تن کنیم و در هر صورتی کاری به سپاه دو طرف نداشته باشیم اما گودرز می گوید ما نیز خواستار صلح بودیم اما تو نپذیرفتی و در جنگ پیش دستی کردی.
پس از کشته شدن تعدادی از هر دو طرف، بالاخره هر دو به نبرد تن به تن رضایت می دهند. پیران و گودرز هر کدام ده نفر برای این جنگ با خود به همراه می برند. در این نبردهای تن به تن هر ده جنگجوی تورانی به دست ده جنگجوی ایرانی کشته می شوند و سرهاشان از تن جدا می گردد و زره هایشان بیرون آورده می شود. یکی از این ده نفر گروی زره است؛ کسی که گلوی سیاوش برید، که گیو او را می کشد.
در این نبردها پیران نیز کشته می شود، گودرز وی را می کشد اما دلش نمی آید سر از تنش جدا کند:
سرش را همی خواست از تن برید چنان بدکنش خویشتن را ندید
درفشی ببالینش بر پای کرد سرش را بدان سایه در جای کرد
بعد از این گستهم به تنهایی به دنبال دو تن از تورانیان می رود. وقتی بیژن می شنود به شدت ناراحت می شود که گودرز، گستهم را به تنهایی فرستاده. پس اجازه می گیره تا او هم به دوستش بپیوند. نه گودرز و نه گیو راضی نیستند اما بیژن پند نمی پذیرد.
در این زمان گستهم به این دو تورانی می رسد و در نبردی هر دو را می کشد اما خود نیز به سختی زخمی می شود. بیژن به او رسیده و او را که در حال مرگ در آرزوی دیدن شاه است، باز می گرداند.
در این مدت شاه نیز با سپاهش به گودرز رسیده و از مرگ پیران که به گردنش حق داشت، آگاه شده و ناراحت می شود، اما:
تبه کرد مهر دل پاک را به زهر اندر آمیخت تریاک را
دستور می دهد تا پیران را با احترام به گور بسپارند و گروی زره را پس از جدا کردن سر به آب می افکنند.
پس از این، سپاه توران از کیخسرو زنهار می خواهد و خسرو آنان را امان می دهد.
سرانجام بیژن با گستهم از راه می رسد. شاه که وضعیت وخیم گستهم را می بیند، مهره شفادهنده ای را که همیشه بر بازو دارد و از هوشنگ و طهمورث و جمشید به او رسیده، بر بازوی گستهم می بندد و طبیبان را به بالینش فرا می خواند؛ گستهم کم کم رو به بهبود می رود...
اما افراسیاب با سپاهش راهی جنگ شده و قصد بازگشت ندارد...
__________________________________________________
+ بعد از این، ماجرای جنگ بزرگ افراسیاب و کیخسرو آغاز می شود.
(کی این جنگ ها تموم می شه😩). خیلی وقت بود که از شاهنامه نمی نوشتم!
+ جالب اینجاست که به وجود مترجم در این نبردها هم اشاره می شه! اولین باره می بینم؛ «ترجمان».
+ نمی دونم واقعا گودرز خون پیران رو می خوره یا یه جورایی نمادینه؛ وقتی گودرز، پیران رو مرده می بینه:
فرو برد چنگال و خون برگرفت بخورد و بیالود روی ای شگفت
+ به نظرم پر احساس ترین پهلوانان شاهنامه گودرزیانند :)))
+ این بیت تشبیه جالبی داره؛ یک تشبیه مستتر:
جگرخسته هومان بیامد چو زاغ سیه گشته از درد رخ چون چراغ
چراغ های قدیمی شیشه ای داشتند که شعله رو در بر می گرفته! حالا اگرم نبود، با سوختن، کناره هاشون و شیشه در صورت موجود بودن، سیاه می شده. انگار شعله رو به درد تشبیه کرده یا وجودی که داره می سوزه و باعث شده اثر این درد توی صورتش نمایان بشه!!
+ احتمالا دوازده رخ اشاره به ده پهلوان ایرانی دارد که در نبرد با ده تورانی پیروز شدند به اضافه گودرز و پیران.