شاید اینجا دارم بلند بلند فکر می کنم

بایگانی

۸ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

سکانس تموم شد... اشکام؟! نه.

آرزوهایی که روشونو گرد و خاک پوشونده با یه نسیم گذرا سر از خاک بیرون میارن! غم های به موقع خورده نشده هم!

۲۹ آبان ۹۹ ، ۱۲:۰۷
مهناز

شبیه شکنجه می مونه! انگار یه ساعت کوکیِ قدیمیِ خراب که یادش رفته برای چه زمانی کوک شده، بدون اینکه صداش در بیاد، توی سرم داره زنگ می زنه! گاه و بی گاه! 

یا انگار که یه آدم سرخوش خورده به یکی از درختهای توی سرم و اون درخته هی داره می لرزه؛ آروم می گیره و بعد دوباره یادش میاد که باید بلرزه!

سرگیجه هایی شبیه یک سکسکه‌ی حوصله سربر!

۲۵ آبان ۹۹ ، ۲۱:۳۵
مهناز

قبلا دوبله شرلوک (البته نه همه قسمت هایش) را دیده بودم. این بار به زبان اصلی دیدم و چسبید ولی قسمت ویژه‌ی کریسمس کمی تا قسمتی بی مزه بود :/ و یک سری قسمت ها هم روندشان کُند بود.

واقعا امیدوارم اگر قرار باشد فصل جدیدی از شرلوک در راه باشد، خیلی خیلی قوی تر از فصل های پیشین باشد! در غیر این صورت که فصل دیگری در کار نباشد، بهتر است ؛)

          

و اما "see"؛ داستان خیلی هیجان انگیزی دارد؛ بعد از اتفاقاتی که منجر به نابودی اکثریت انسان های روی زمین شده، تعداد بسیار اندکی باقی مانده اند که همگی قدرت بیناییشان را از دست داده اند. همین باعث شده که حس های دیگر آن ها بسیار قوی تر شود... در این دنیا هر گونه صحبت از بینایی کفر است! و کافران به عنوان جادوگر سوزانده می شوند! تا اینکه در میان این نابینایان آدمی پیدا میشود که  بیناست. او از دست ملکه فرار کرده و سعی دارد تا این بینایی را انتقال بدهد! اما از طرف دیگر، ارتش ملکه سخت به دنبال اوست!

فیلم به طور کلی مرا یاد کتاب "کوری" می اندازد! و خب همانطور که پیداست، معنای عمیق تری هم پشت داستانِ فیلم نهفته است.

 اکثر بازیگرها خوبند ولی فیلمنامه اش به نظرم آنقدری که باید، قوی نیست! مثلا توی قبیله ای که شاهد زندگیشان هستیم، کسانی هستند که یکی از حواسشان خیلی خیلی قدرتمندتر از بقیه است ولی به غیر از پرداختن به یکی از آنها به بقیه بهایی داده نشده در صورتی که خیلی جذاب به نظر می آیند و در عوضِ پرداختن به آنها و چگونگی زندگی این نابینایان در کنار هم، ما باید از سکانس های مزخرفِ دعای ملکه ردشویم که بی خود و بی جهت چندین بار هم تکرار می شود!

شاید آنطور که در نقدها خواندم، شخصیت ها، خیلی خوب پرداخت نشده باشند ولی شخصیت باباواس کاملا باورپذیر، دوست داشتنی و محبوب است؛ لااقل برای من!

من حتی این نقد را هم چندان قبول ندارم که می گویند با وجود نابینایی، آن همه مهارت در ساخت خانه ها یا آرایش زنان قابل باور نیست! من به شخصه آرایش خاصی ندیدم! اگر منظور بافت ساده‌ی موهاست که چیز خاصی نبود :/ درباره ساخت خانه ها و وسایل نبرد هم شاهد چیز خیلی خاصی نیستیم؛ خانه هایشان یک ظاهر ساده دارد با یک اتاق که همه خانواده کنار هم زندگی می کنند. دیگر بعد از گذشت پانصد سال در یک سری چیزها باید به مهارت های لازم رسیده باشند!

بعد تازه نقادان محترم انتظار ظهور یک زبان جدید را هم دارند! آقااااا بالاخره توی این پانصد سال، زبان بینشان منتقل شده و ادامه پیدا کرده است دیگر! چه کاری است!!!! زبان که نابود نشده ://// تازه آن مکتوب کردن لغات با استفاده از طناب، چیز جالبی بود.

روند داستانی هم درست است یک جاهایی کند می شد ولی قابل قبول و خوب بود.

در کل سریالِ عالی و به دور از اشکالی نبود ولی به واقع سکانس های بسیار هیجان انگیزی داشت و آنقدری خوب بود که مرا منتظر فصل دومش نگه دارد. به این امید که منتظر فصل قوی تری باشیم.

!!! دیدنش برای کسانی که تحمل دیدن خشونت و خون و خونریزی بیش از حد را ندارند، توصیه نمی شود. من یک وقت هایی دستانم را نقاب چشمانم می کردم!

      

۱۱ نظر ۲۴ آبان ۹۹ ، ۱۲:۵۸
مهناز

در ایران دارا بعد از مرگ پدرش داراب بر تخت پادشاهی می نشیند و مدتی بعد از آن، در روم، اسکندر با مرگ فیلقوس بر تخت پدربزرگش تکیه می زند.

دارا فرستادگانش را برای گرفتن باج به کشورها می فرستد ولی اسکندر فرستاده را با جواب منفی باز می فرستد. سپس به مصر لشکر می کشد و بعد از پیروزی، قصد گذر از ایران را دارد که دارا در برابرش لشکر به صف می کشد. اسکندر در لباس فرستاده ها نزد دارا می رود و می گوید که هدفش جنگ نیست اما اگر دارا طالب جنگ باشد وی پا پس نخواهد کشید. دارا از ظاهر اسکندر به اینکه او اسکندر باشد، شک می کند

بدو گفت نام و نژاد تو چیست/ که بر فرّ و شاخت نشان کِییست [پادشاهی]

از اندازه‌ی کهتران برتری/ من ایدون گمانم که اسکندری

اما اسکندر انکار می کند!

کجا خود پیام آرد از خویشتن/ چنان شهریاری سرِ انجمن

فرستاده‌ی ایران که برای گرفتن مالیات به روم رفته و اسکندر را در آنجا دیده، وارد مجلس می شود و در جا اسکندر را می شناسد و این را به شاه می گوید. اندکی بعد از آن، اسکندر که متوجه تغییرِ نگاهِ دارا شده، پی می برد که دستش رو شده؛ پس منتظر تاریکی هوا می نشیند و از آنجا با همراهانش می گریزد. دارا زمانی متوجه می شود که کار از کار گذشته.

نبرد آغاز می شود. دارا در نبردهایی که درمی گیرد دوبار متوالی از اسکندر شکست می خورد

خروشان پسر چون پدر را ندید/ پدر همچنین چون پسر را ندید

همه شهر ایران پر از ناله بود/ به چشم اندرون آب چون ژاله بود

اما دارا همچنان مصمم به ادامه نبرد است

چنین گفت که امروز مردن به نام/ به از زنده، دشمن بدو شادکام

او از این عصبانی است که شکارِ شکارِ خود گشته!

شکار بزرگان بُدند این گروه/ همه گشته از شهر ایران ستوه

کنون ما شکاریم و ایشان پلنگ/ به هر کارزاری گریزان ز جنگ

اما دارا در نبرد سوم نیز شکست می خورد! بنابراین بزرگان چاره را مدارا با اسکندر می دانند تا زان پس چه شود!

تو را چاره با او مداراست بس/ که تاج بزرگی نماند به کس

دارا به ناچار نامه ای به اسکندر نوشته و در آن گنج و بزرگی را به او تسلیم می کند و از او خواهش می کند که کاری با زنان و دخترانِ خاندانش نداشته باشد.

اسکندر با زویی گشاده می پذیرد؛ تا آنجا که به او می گوید شاه و بزرگ ایران تویی! اما شنیدن این سخنان برای دارا بدتر از مرگ است.

سرانجام گفت این ز کشتن بتر/ که من پیش رومی ببندم کمر

ستودان [گور] مرا بهتر آید ز ننگ...

دارا با وجود اظهار تسلیم باز هم نمی تواند این ننگ را تحمل کند و چون یار و یاوری ندارد، نامه ای به بزرگِ هندوان می نویسد و از او طلب کمک می کند. اسکندر همان زمان آگاه می شود و جنگ دوباره از سر گرفته می شود.

بیامد ز اصطخر چندان سپاه/ که خورشید بر چرخ گم کرد راه

[تصویرسازی قشنگیه :)]

سپاهیانِ ایران که نه انگیزه و میلی برای ادامه ی جنگ دارند و نه تاب و توانی برای آن، سست می شوند و دارا برای چندمین بار می گریزد. دو وزیر و موبدِ همراهش (ماهیار- جانو شیار) با همدستی هم نقشه قتل او را می پرورانند به این امید که از جانب اسکندر به نان و نوایی برسند. جانو شیار با فروبردن دشنه ای بر سینه ی دارا او را از پای درمی آورد.

پس هر دو برای دادن این مژده نزد اسکندر می روند، غافل از آن که اسکندر هرگز در پی از میان بردن دارا نبوده. پس به راهنمایی آنان نزد دارا می رسد

سکندر ز باره درآمد چو باد/ سر مرد خسته [زخمی]به ران بر نهاد

نگه کرد تا خسته گوینده هست/ بمالید بر چهر او هر دو دست

ز دیده ببارید چندی سرشک/ سر خسته را دور دید از پزشک

دارا چشمانش را می گشاید و اسکندر به طور ضمنی اشاره می کند که به تازگی متوجه برادریشان شده. 

چنانچون ز پیران شنیدیم دوش/ دلم گشت پر خون و جان پر ز جوش

ز یک شاخ و یک بیخ و پیراهنیم/ به بیشی چرا تخمه را برکَنیم

اما دارا عکس العمل خاصی به این گفته نشان نمی دهد! [از پادشاهی چون او که لب مرگ است، چه انتظاری می رود :دی]

[اینجا این سوال پیش می آید که آیا اسکندر هیچ وقت در پی این نبوده که بداند پدرش کیست؟! جواب منفی است. چرا؟! چون فیلقوس اینگونه وانمود کرده بوده که اسکندر پسر خودش از دخترش است :/]

خلاصه دارا شروع به پند و اندرز اسکندر می کند. اول از خدا ترسی می گوید و بعد می رسد به اینکه همیشه نیکو رفتار باش و بعد که تمام این مقدمه چینی ها تمام شد می رسد به اصل مطلب که با دخترم روشنک پیمان ازدواج ببند و او ملکه تو باشد :دی و باشد که تو را از وی فرزندی نیکو باشد :/ :دی

مگر زو ببینی یکی نامدار/ کجا نو کند نام اسفندیار

بیاراید این آتش زردهشت/ بگیرد همان زند و اِستا به مشت

نگه دارد این فال جشن سده/ همان فرّ نوروز و آتشکده

همان اورمزد و مه و روز مهر/ بشوید به آب خرد جان و چهر

کند تازه آیین لهراسپی/ بماند کِیی دین گشتاسپی

مَهان را به مَه دارد و کِه به کِه/ بود دین فروزنده و روزبه

[پیوند دین و سیاست. علاوه بر این، تو همین چند بیت، کلی از دین زردشتی سخن می گه.]

پس دارا می میرد و اسکندر بعد از به گور سپردن دارا، ماهیار و جانو شیار را به دار می سپارد و سپاهیان، آنان را سنگسار می کنند.

به پیروزی اندر غم آمد مرا/ به سور اندرون ماتم آمد مرا

به دارنده ی آفتاب بلند/ که بر جان دارا نجستم گزند

مر آن شاه را دشمن از خانه بود/ یکی بنده بودش نه بیگانه بود

پر از درد داراست روشن دلم/ بکوشم کز اندرز او نگسلم

ایرانیان به خاطربه سزا رساندنِ قاتلان دارا، دلشان با اسکندر نرم می شود. اسکندر نیز می گوید که کشوری چون ایران برای در امان ماندن نیاز به پادشاه و نگهبان دارد و منت بر سر آنان گذاشته و تاج بر سر می نهد :/ و حتی امر می کند که زیبارویانی را به شرط رضایتشان به شبستان وی بفرستند!

ز هر شهر زیبا پرستنده ای/ پر از شرم بیداردل بنده ای

که شاید بمُشکوی (قصر، خانه پادشاه] زرّین ما/ بداند پرستیدن آیین ما

چنان کو به رفتن نباشد دژم/ نشایدکه بر برده باشد ستم

فرستید سوی شبستان ما/ به نزدیک خسروپرستان ما

 

ز کرمان بیامد به شهر صطخر/ بسر بر نهاد آن کیی تاج فخر

تو راز جهان تا توانی مجوی/ که او زود پیچد ز جوینده روی

______________________________________________________________________

+ در واقع اسکندر با برادرزاده اش روشنک ازدواج می کند!

بد و نیک هر دو ز یزدان شناس/ وزو دار تا زنده باشی سپاس

بر این است فرجام چرخ بلند/ خرامش سوی رنج و سودش گزند

دو گیتی پدید آمد از کاف و نون/ چرا نی به فرمان او در نه چون

سپهری بر این سان که بینی روان/ توانا و دانا جز او را مخوان

۶ نظر ۱۶ آبان ۹۹ ، ۱۲:۰۰
مهناز

ساده، عمیق و بسیار غم‌آگین

Basit, derin ve çok üzücü


 

دریافت


۱ نظر ۰۹ آبان ۹۹ ، ۱۱:۱۳
مهناز

پادشاهیِ داراب دوازده سال بود

داراب مدتی بعد از نشستن بر تختِ شاهی با مشاهده‌ی دریا، دستور می دهد انشعاباتی از آن حاصل کنند تا هر کشوری رودی داشته باشد [چه بخشنده :دی] و شهری بنیاد می نهد به نام "داراب‌گرد". پس از آن شروع به جنگ می کند. اعراب را شکست می دهد و به جنگ رومیان می رود. فیلقوس پادشاه روم بعد از اینکه متوجه می شود توانِ ایستادگی در برابر داراب و سپاهش را ندارد، پیشنهادِ صلح می دهد. بر همین اساس، بزرگان به داراب می گویند که فیلقوس دختری زیباروی و شایسته دارد و چه بهتر که جنگ با چنین اتفاقی پایان پذیرد. داراب او را از فیلقوس طلب می کند و شاهِ روم، سرمست و خندان، از این پیشنهاد استقبال می کند. بنابراین ناهید به عنوان عروسِ داراب با او به سوی ایران راهی می شود. 

نفسِ نه چندان خوشبوی ناهید، داراب را می آزارد؛ پزشکان با دارویی گیاهی به اسمِ اسکندر او را مداوا می کنند اما سردیِ حاکم شده بر این رابطه، آن را پایان می بخشد. پس داراب ناهید را بازپس می فرستد!! غافل از آن که ناهید، کودکِ وی را آبستن است!!!

کودک به دنیا می آید و ناهید او را اسکندر نام می نهد. در همان شب مادیانی، کره ای به دنیا می آورد که فیلقوس آن را به فال نیک می گیرد. 

داراب بعد از ناهید با دختر دیگری ازدواج می کند و پسری از او متولد می شود که نامش را دارا می گذارند. دوازده سال بعد از این تولد، داراب می میرد و دارا بر تخت پادشاهی تکیه می زند.

۶ نظر ۰۶ آبان ۹۹ ، ۱۷:۱۸
مهناز

دیروز برای اولین بار حنا گذاشتم و بعد از یک ساعت شستمش. فارغ از نتیجه اش! حین و بعدش به چنان سردردی دچار شدم که کاملا پشیمون شدم.

من سعی می کنم دارو هم نخورم موقع سردرد! چیزای ترش و نمکین معمولا حالمو بهتر می کنه. دیگه نهایتش به استامینوفن پناه می برم و خوب می شم ولی این یکی فرق داشت!

هر چی هم توی نت دنبال دلیلش گشتم، چیزی پیدا نکردم جز اینکه خودِ حنا برای از بین بردن سردردها خوبه :/

یک ساعت حنا و حدودا 14 ساعت سردرد و حال بد!

در عجبم ننه چطوری  15، 16 ساعت میذاره حنا رو سرش بمونه! من تو همون یک ساعت داشتم دیوونه می شدم! بعد تازه بعضی وقتا با آب خالی هم درستش نمی کنه و از جوشونده پونه کوهی استفاده می کنه! که این بار می گفت کل شب سرش نبض داشته! اوووف!


خلاصه که گفتم شما هم قبلش بدونید با چه ماده قدرتمندی طرفید :دی کسی به من نگفته بود :/

۶ نظر ۰۵ آبان ۹۹ ، ۲۲:۲۳
مهناز

به دعوتِ دختر دماغ گوجه ای و پاییز

 

1. یک درونگرایِ آرامِ کم حرف که ترجیح می دهد یک برونگرایِ پرحرفِ خوش مشرب باشد.

2. من، باور ندارد که شادی بدون غم معنا ندارد یا معنایش را از دست می دهد!

3. هر اتفاق غم انگیز و غیرمنصفانه ای می تواند او را تا منتهای خشم و اندوه ببرد!

4. به واسطه فراموشیِ رازها پیش از به گور بردنشان، می تواند لقبِ "فراموشکارِ رازها" را از آنِ خود بکند!

 

اطلاعات بیشتر و شرکت در چالش: اینجا

دعوت می کنم از نگار، اسمارتیز، زمزمه، بهار

 

۱۳ نظر ۰۴ آبان ۹۹ ، ۲۰:۲۷
مهناز