کوری، ژوزه ساراماگو، مهدی غبرایی
شاید از معدود دفعاتی باشه که نوشتن راجع به یک کتاب برام سخته و نمی دونم از کجا شروع کنم اما اگه بخوام تنها با یه کلمه وصفش کنم می تونم بگم تکان دهنده بود.
اول از مقدمه کتاب بگم. از مقدمه هایی بود که واقعا به درد بخور بود ولی حتما بعد از پایان کتاب بخونیدش چون کاملا حاوی اسپویله :دی
و اما داستان: مردی در اوایل داستان به صورت ناگهانی کور می شه اما این یک کوری عادی نیست که تاریکی پشت چشمها لونه کنه. این یه نوع دیگه ای از کوریه، کوری سفید! وقتی پزشک معاینه کننده هم مبتلا می شه؛ دولت در جریان این اتفاق قرار می گیره! کم کم افراد بیشتری درگیر می شن. مبتلایان رو به ساختمان هایی خالی می برن و نگهبان هایی در بیرون ساختمان مستقر می شن که تنها کاری که انجام میدن رسوندن غذا به کورها و جلوگیری از فرارشونه... اما اوضاع داخل ساختمان ها کم کم تغییر پیدا می کنه و آدم ها رفتارهایی از خودشون نشون میدن که قابل پیش بینی نیست و ما می بینیم که چطور انسانیت می تونه زیر پا لگد مال بشه! و این وسط زنی هست که کور نیست.
ساراماگو سبک خاصی داره و گویا به بعضی از علائم نگارشی چندان اعتقادی نداشته؛ مثلا صحبت های شخصیت های مختلف فقط با یه ویرگول از هم جدا شده که باعث می شه فکر کنید ممکنه خسته کننده باشه اما باید بهتون بگم که اصلا اینطور نبود. حتی شاید به غیر از موارد نادر، گیج کننده هم نبود.
از مشخصه های دیگه ای که ساراماگو ازش استفاده کرده اینه که شخصیت ها اسم ندارن و همونجوری که مترجم تو مقدمه گفته این ویژگی شبیه حکایت های قدیمیه که می خواستن مفهومی رو در قالب یک داستان بیان کنند بدون اینکه شخصیت اسم خاصی داشته باشه. بازم فکر کردم شاید آزاردهنده باشه ولی اصلا اینطور نبود.
ساراماگو معتقده شرایط اعمال آدم ها و خوب و بد بودن این اعمال رو تعیین می کنه و اینکه، آدم های بینا و کسانی که حقایق رو درک می کنند خیلی بیشتر از آدم های کور درد می کشند (هر چه بیشتر بفهمی، بیشتر درد می کشی) و اینکه آدمیزاد ممکنه به هر چیزی خو بگیره.
قبل از شروع کتاب با این جملات مواجهیم: وقتی می توانی ببینی، نگاه کن؛ وقتی می توانی نگاه کنی، رعایت کن.
کوری روایت رعایت هاست. اگر انسانیت را از آدم ها بگیریم، چه چیزی باقی می ماند؟!
+ از اون جمله کتابهائیه که بسیار متأثر کننده است و از انتخابش پشیمون نمی شید اما شاید دلتون نخواد برای بار دوم بگیرید دستتون. واقعا بعضی صفحات رو به سختی می خوندم، با بغض و دست های یخ بسته!
فکر می کنم یه حدیث بود به این مضمون که فقر ایمان رو از بین می بره! مصداق دردناکی داشت تو این کتاب.
+ کتاب ترجمه های دیگه ای هم داره و ترجمه ای که من خوندم هم خیلی خوب بود شاید فقط چند تا جمله بود که به نظرم مبهم بود.
و به نظرم این کتاب باید محدودیت سنی داشته باشه و باز به نظرم برای زیر هجده سال چندان مناسب نیست.
+ برام بسیار عجیبه که فیلمشو ساختن!!!! دلم نمی خواد ببینمش.
____________________________________________________
بریم سراغ قسمت هایی از کتاب:
- کمی بعد بر اثر یکی از این حالت هایی که بدن در لحظه ی خاصی از تشویش و یاس مسئولیت خود را فراموش می کند و وا می دهد، نوعی خستگی بر او غلبه کرد که بیشتر خواب آلودگی بود تا خستگی، در حالی که اگر اعصابش فقط از منطق تبعیت می کرد، لازم می آمد در این لحظه هشیار و فعال بماند.
+ جنگ و دعوا همیشه کم و بیش یک جور کوری بوده.
- عادات دیرینه سخت جانند حتی وقتی می پنداریم مدت هاست از سرمان افتاده.
+ اشکال تمدن در همین جاست، چنان به نعمت آب لوله کشی در خانه ها خو گرفته ایم که از یاد می بریم برای این منظور به کسانی نیاز است...
+ زندگی وقتی به حال خود رها شود چه شکننده است.
+ پیرمرد پرسید این عجوزه کیه! این هم از آن حرفهایی است که وقتی نمی توانیم خودمان را ببینیم از دهانمان می پرد!
+ درست و نادرست صرفا به درک ما از روابطی که با دیگران داریم وابسته است نه به درکی که از خودمان داریم.
+ آنقدر از مرگ می ترسیم که همیشه می خواهیم از تقصیر اموات بگذریم انگار پیشاپیش می خواهیم نوبت ما که شد از سر تقصیرات ما هم بگذرند.
+ بدن انسان هم یک نظام سازمان یافته است؛ تا سازمانش برجاست، تن زنده می ماند؛ مرگ فقط نتیجه بر هم خوردن این سازمان است.
+ دستگیره حکم دست خانه را دارد که به جلو دراز شده.
+ به نظرم ما کور نشدیم، کور هستیم؛ چشم داریم اما نمی بینیم؛ کورهایی که می توانیم ببینیم اما نمی بینیم.
ریویو نویسی هاتو دوست دارم. هم جامعه هم مختصر. من اینجوریم که یا کلییی مینویسم یا یه خط که هیچکدوم کاربردی نیست.
انتخاب واژه ی تکان دهنده هم برای کوری خیلی مناسب بود.