شاید اینجا دارم بلند بلند فکر می کنم

بایگانی

۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

داستان کتاب مثل سریال ایرانی حلقه ی سبزه که شاید خیلی هاتون دیده باشینش. تو کتاب برعکس فیلم، زن داستان به کما رفته. رزیدنتی که طی یه تصادف وحشتناک به کما میره و روحش بین آدم های زنده در رفت و آمده و تنها کسی که می تونه این روح رو ببینه، بشنوه و حتی لمس بکنه یه آرشیتکت جوونه! که الان تو خونه ای زندگی می کنه که قبلا خونه ی همین رزیدنت بوده! 

(خطر لو رفتن داستان): و خب چیزی که قابل پیش بینیه عشقیه که بین این دو نفر به وجود میاد و تا خیلی مرحله ها هم پیش می ره :/ عشق بین یک روح و یک انسان! و به همین خاطر زمانی که قراره مادر لورن اجازه بده تا دستگاه ها رو جدا بکنن، آرتور با همکاری دوستش، لورن رو از بیمارستان می دزده تا فرصت بیشتری بهش بده که به زندگی برگرده! 

کتاب ساده ایه و گاهی جالب توجه می شه اما بعضی قسمت ها چندان پخته نیست، گاهی حوصله سربره و گاهی هم نویسنده بعضی شواهد مهم رو نادیده می گیره تا داستان اونجوری پیش بره که تو ذهنش برنامه ریزی کرده ( مثل عکسی که به جای اینکه به پرسنل بیمارستان نشون داده بشه تا اجازه بازداشت یا تفتیش خونه ی یکی از شخصیت ها گرفته بشه ولی به جاش به مادر بیمار نشون داده می شه تا اتفاقات بعدی توی داستان شکل بگیره :/ یا مثلا یکی از دلایلی که تا جایی می تونه دلیلی باشه که نشون بده آرتور واقعا لورن رو می بینه، تنها یه اشاره سرسری بهش می شه)

کتاب چندین غلط املایی هم داره که گاهی تکرار هم شده! و نیاز به ویرایش دوباره داره!

«هر روز صبح وقتی از خواب بیدار می شی به تو هشتاد و شش هزار و چهارصد دلار می دن و می گن باید تا شب خرجش کنی وگرنه مقداری را که استفاده نکردی از بین می ره. این ثروت بادآورده می تونه هر لحظه قطع بشه...

همه ی ما این حساب جادویی رو در اختیار داریم: زمان... این حساب با ثانیه ها پر می شه. هر روز که از خواب بیدار می شیم هشتاد و شش هزار و چهارصد ثانیه به ما جایزه می دن و شب که می خوابیم مقداری را که مصرف نکردیم، نمی تونیم به روز بعد منتقل کنیم. لحظه هایی که زندگی نکردیم از دستمون رفته. دیروز ناپدید شده».

«چند نفرو می شناسی که قدر توانایی دیدن، شنیدن، بوییدن و لمس کردن زندگی رو می دونند؟»

۴ نظر ۲۴ شهریور ۹۷ ، ۱۴:۱۰
مهناز

بین انتخاب رنگ شال ها مردد موندم. حوصله ی سر کردنم ندارم تا ببینم کدوم رنگ بیش تر بهم میاد! بعد فروشنده نغز و حکیمانه می فرمایند که:

چرا دست دست می کنین خب ببینید کدومش بهتون میاد. خدا رو شکر هم خودتون اینجایید هم کله اتون :/

 و حالا نخند کی بخند! من و گلی انقدر خندیدیم که در افق محو شدیم و من هم اکنون از افق پست می ذارم.

کلا فروشنده ها اون روز انقدر عجیب و غریب و بامزه شده بووووووووووودن!

۸ نظر ۲۴ شهریور ۹۷ ، ۱۴:۰۹
مهناز

نویسنده ی کتاب می گه لذت می برم از اینکه در پایان کتاب هام خواننده ها رو غافلگیر کنم! ولی به نظرم تو این کتاب غافلگیری از همون صفحه ی اول و جملات اول شروع می شه با یه پایان بازِ غافلگیر کننده.

کتاب با حرف های قاتل شروع می شه و هیجان انگیز و روان پیش می ره. راوی کتاب گاه خودِ قاتله و گاه سوم شخص. قاتل دختران نوجوون رو به قتل  می رسونه؛ اون ها رو تو زیرزمین یه خونه ی متروکه زندانی می کنه، بعد با تفنگ به سرشون شلیک می کنه و جنازه هاشون رو در یه منطقه ی دورتر دفن می کنه...

خیلی سخته حدس زدن اینکه قاتل کیه! ولی طبق تجربه های من، در اکثر کتاب های جنایی قاتل اونیه که ذهن پیش تر از همه تبرئه اش می کنه ؛)


«مغز انسان قابلیت بی حدی در فریب دادن خودش دارد. ما هر چه را که می خواهیم باور کنیم، باور می کنیم بدون در نظر گرفتن نشانه هایی که در مقابل ما هستند».

«خاطره چیز حیرت انگیزیه؛ خاطرات ما، ما را شکل می دهند. خاطره برای زندگی روزانه ی ما زمینه ای فراهم می کند و برای کارهای ما مقدمه ای می سازد؛ منطقی برای تصمیم های گاه تردیدآمیز به وجود می آورد. امروزه ما هر چه هستیم با چیزی که دیروز و روزهای قبل از آن بودیم به هم بافته شده ایم - در نقشی پیچیده بافته شده ایم - تکه هایی از گذشته برجسته تر و آخرین ناامیدی و اولین عشق روشن تر است یا نفرت ها...

این خاطرات ماست که ما را متمایز می کند. بدون آن ها ما هویتی نداریم. هیچی نداریم».

+ از جمله کتاب هایی که مدت ها پیش خوندمش!

۸ نظر ۲۰ شهریور ۹۷ ، ۱۴:۰۲
مهناز

- یکی نیست به بعضی ها بگه به خداااااا امر به معروف و نهی از منکر شرایطی داره که باید رعایت بشه. مثلا یکیش اینه که فردی که می خواد این کار رو بکنه احتمال بده که تاثیر گذار باشه. همه چی که الکی نیست.

مثلا فانتزیم اینه گشت ارشاد به من گیر بده :دی

۴ نظر ۱۵ شهریور ۹۷ ، ۱۹:۲۰
مهناز

داشتم خواب می دیدم که گوشه ی دیوار وایستاده نمی دونم اون داشت رد می شد یا من که یه لحظه خیلی ناخوداگاه، حتی بدون اینکه تصمیمش رو داشته باشم،آستینشو گرفتم و گفتم ببخشید...!!!! و بعد بیدار شدم! بدون اینکه جوابش رو بشنوم...

چند شب بعدش خواب دیدم شهاب حسینی داشت تئاتر خیابانی بازی می کرد روی قطعه سنگ هایی که داخل یه رودخونه ی کم آب قرار داشت :دی بازیگر نقش مقابلش رو که یه خانوم بود نشناختم. فقط واسم اتفاق عجیبی بود. اعتقادی هم به محرم یا نامحرم بودن نداشتند گویا :|

۳ نظر ۱۵ شهریور ۹۷ ، ۱۹:۱۸
مهناز

سکسکه گرفته بود خیلی از  روش ها رو امتحان کردیم: نفس های عمیق، نفس کشیدن تو پاکت، نفسو نگه داشتن، ماساژ یه قسمتی از مچ دست، جویدن حتی رازیانه و خوردن شکلات و ترسوندن و......... ولی تنها چیزی که باعث قطع سکسکه اش شد خوردن آلوچه ی ترش بود!! 

۳ نظر ۱۵ شهریور ۹۷ ، ۱۹:۱۳
مهناز