شاید اینجا دارم بلند بلند فکر می کنم

بایگانی
شنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۸، ۰۵:۳۰ ب.ظ

ویلت/ شارلوت برونته

اکثر اوقات شروع کردن کتاب ها برام دشواره! ماجرا به این شکل پیش میره که کتاب جلوی چشممه ولی مدتی نادیده اش می گیرم تا اینکه حس می کنم داره چپ چپ نگام می کنه. منم همین کارو می کنم... این جدال ادامه پیدا می کنه و آخرش تو این دوئل بالاخره یکیمون تسلیم می شه و شکست می خوره اگه من باشم که کتابو دستم می گیرم و شروع می کنم به خوندنش ولی اگه اون باشه که به کتابخونه برگردونده می شه و شاید دیگه هیچ وقت نرم سراغش! اما یعضی وقت ها هم پیش میاد که کتاب تشخیص می ده الان وقت مناسبی نیست که من برم سراغش پس به نحو زیرکانه ای دوئل رو واگذار می کنه و برمی گرده کتابخونه؛ روزها و ماه ها می گذره تا موقعی که دارم از کنارش می گذرم دستمو می گیره و  "هی! الان وقتشه" بر می گردم و برش می دارم و دوباره این دوئل دو نفره و چشم تو چشم شدن شروع می شه و این بار دیگه بی شک این کتابه که برنده ی این دوئله؛ اونم درست سرِ فرصتِ مناسب.

"ویولت" از اون کتاب هایی بود که تو لحظات آخر شکستم داد. حجم زیادش، نوع فونتی که داشت و نسخه ای که دستم بود و پر از نوشته های خوانندگان گرامی اعم از نامه نگاری ها و اشعار و نظرسنجی ها و ... بود، مدام منو وسوسه می کرد که خوندنش رو به بعد موکول کنم؛ به شنبه ای که هیچ وقت نمی رسید! نزدیک بیست و چند روز بود این دوئل به ظریف ترین حالت ممکن جریان داشت. 5 روز تا موعد تحویل کتاب وقت بود. نمی دونستم می تونم این کتاب حدودا پونصد صفحه ای رو تموم بکنم یا نه! ولی دلو زدم به دریا چون نویسنده کتاب شارلوت برونته بود و شارلوت و کتاب های کلاسیک به شدت جذبم می کنند. یه جورایی فریبنده اند! مسحورم می کنند!

شاید خیلیاتون بتونید  پونصد صفحه رو در طی یکی دو روز راحت تموم بکنید ولی من به شدت کندم و علاوه بر اون ممکنه بعضی جملات و صفحات رو بارها و بارها مرور بکنم و ...

خلاصه کتاب از دستم نمیفتاد! حتی موقعی که تو خونه راه می رفتم تا مثلا یه لیوان آب بخورم، کتاب دستم بود و محو خوندنش بودم. نه اینکه فقط خونده باشم تا تموم بشه، نه؛ بلکه برام جذاب هم بود. به هیچ وجه نمی خواستم فرصت رو از دست بدم و بالاخره دیشب موفق شدم  نزدیکای دوازده نصفه شب تمومش کنم. هر چند اون پاراگراف آخر رو چندین و چند بار مرور کردم بس که گلی سرِ همین شکلی خوندنم سر به سرم گذاشت و مامانم گفت که انگار مجبوره همین امروز تمومش کنه! ولی واقعا مجبور بودم! صفحات آخر رو فقط ورق زدم که ببینم چی می شه و وقتی تمومش کردم دوباره اون پونزده صفحه پایانی رو با خیال راحت مرور کردم! 

خدا رو شکر که عینک جادوییم بود و بغض و چشمای پر از اشکم چندان جلب توجه نکرد؛ یا خودم حس کردم که جلب توجه نکرد. دلم می خواست بشکه بشکه اشک بریزم :(  من خیلی وقتا پشت این عینک، قایم شدم و نجات دهنده ام بوده یه جورایی! مدیونم بهش :)

حاشیه نریم. همین ابتدا بذارید اعتراف بکنم که حس می کردم ویولت باید اسم شخصیت اصلی کتاب باشه ولی شخصیت اصلی کتاب دختری تنها بود به اسم لوسی اسنو که پدر و مادری نداشت و کودکیش رو در خونه مادرخونده اش گذروند؛ بعد از اون در خدمت یک پیرزن بیمار بود و پس از اون تصمیم گرفت که مهاجرتی بکنه و به یک شهر فرانسوی به اسم ویولت قدم گذاشت و اونجا به عنوان معلم انگلیسی مشغول به کار شد و ...

فقط اتفاقات تصادفی کتاب به مذاقم خوش نیومد و پایان کتاب رو دوست نداشتم. دلم می خواست بگم شارلوت چه طوری دلت اومد ولی بعد بهش حق دادم! برای اینکه تا حدی تجربه های خودش و احساسات خودش رو وارد کتاب کرده. بله می دونم نویسنده های دیگه هم این کارو می کنن ولی شارلوت انگار داستان زندگی خودش رو نوشته با دستکاری هایی! بقیه کتاب، تمام شخصیت ها و اتفاقاتِ پیرامونشون، احساساتشون و گفتگوهاشون برام دلپذیر، جالب توجه و عموما قابل درک بود. با لوسی گاهی همذات پنداری می کردم و به خصوص شخصیت موسیو امانوئل پال برام بسیار بسیار جالب توجه بود! دوستش داشتم در واقع.

و نکته جالب دیگه این که لوسی یک مسیحی پروتستانی بود و اکثرا کاتولیک ها چندان درکش نمی کردن و سعی خودشون رو می کردن که اونو به مذهب خودشون دعوت بکنند.

خیلی ها می گن این بهترین و پخته ترین اثر شارلوت برونته است و حتی "ویولت" رو بهتر از جین ایرش می دونن! راستش رو بگم که من خیلی ازش لذت بردم و بعد از مدت ها دوباره حسی شبیه همون حسی رو داشتم که موقع خوندن "جین ایر" یا "وسوسه" آستین داشتم!  اما خب "جین ایر" برام یه چیز دیگه است و اتاق خاص خودش رو توی قلبم داره. 

اغراق نیست اگه بگم من یه تیکه از قلبمو لابلای این کتابهای کلاسیک و قرن نوزدهمی جا میذارم! شاید تو زندگی قبلیم تو انگلستان قرن نوزدهم بودم! کتاب می خوندم؛ قدم می زدم؛ گلدوزی می کردم؛ شایدم یک نوع موسقی و ساز رو یاد گرفته بودم؛ چند تا زبان می دونستم، تو مجالس قرن نوزدهمی شرکت می کردم و از همه مهم تر به خاطر سکوتم بازخواست نمی شدم؛ با خیال راحت یه گوشه ای می نشستم و صحبت های بقیه رو گوش می دادم :)! من حتما یه جایی تو اون قرن و تو یکی از دهکده های انگلستان قرن نوزدهم بودم و شاید هنوزم یه قسمت از روحم همونجا جامونده :))

فقط این نکته آخر رو هم اضافه بکنم که کتاب یک اثر کلاسیک پر احساس و لذت بخش بود و خوشحالم که خوندمش. 

و نکته دیگه اینکه نسخه ای که من دستم بود، دوباره صحافی شده بود و صفحات اولش که مربوط به اطلاعات کتابه، نبود و از این رو نمی دونم مترجمش کی بوده ولی کلاسیک ها رو با این سبک نثر بسیار می پسندم. چون چند جمله ای از ترجمه آقای رضایی رو خوندم و این نسخه ای که دستِ خودم بود رو بیشتر پسندیدم :)) خدا رو شکر خیلی وقت ها ترجمه های خوب اومده دستم :))))

می دونم این پست بیشتر یک حاشیه نویسی بود تا یه معرفی ساده! چقدر حرف زدم! :/ اگه تا اینجا خوندید و تحمل کردید که خسته نباشید :)

قسمت هایی از کتاب: 

+ لابد این ضرب المثل را شنیده ای که ممکن است چیزی برای کسی ورزش باشد در حالی که برای دیگری مساوی با مرگ.

+ تصور می کنم او هرگز به این فکر نمی کرد که در سر من چشم و در آن مغزی نیز کار می کند.

+ برای مردم مرگ های ناشی از گرسنگی قابل درک و مورد قبول است ولی شاید نتوانند باور کنند که هستند کسانی که از تنهایی و بی همزبانی پای به مرحله ی جنون می گذارند؛ یک زندانی که سال های مدیدی را در زندان به سر می برد و پس از مدتی به یکی از بیماری های غیر قابل بیان ناشی از غمِ بی همدمی مبتلا می شود؛ هیچ کس نمی داند و نمی تواند بفهمد که او چه مراحلی را طی کرده است؛ چه روزها و چه لحظاتی را قدم به قدم طی نموده تا به چنان مرحله ای قدم گذارده است.

+ زندگی، هنوز زندگی است فرقی نمی کند که چقدرسخت باشد یا آسان. گوش و چشم ما به هر حال با ماست اگر چه آنچه مورد میل ماست نشنود، نبیند و صدائی برای تسلای ما نباشد.

+ من نه تلخکامی ها را دوست دارم و نه تصور می کنم که آن ها سودمندند؛ هر چیزی که شیرین باشد، خواه زهر یا غذا، نمی توانید خوشمزگی آن را انکار کنید. پس باید یک مرگ سریع ولی شیرین از یک زندگی بدون جذبه و شور که آرام آرام زهر تلخ را به کام انسان می ریزد، بهتر باشد چرا که سرانجام هر دو یکی است.

+ گاهی چه تضادی بین نظراتی که می شنویم و آن چه هستیم، احساس می کنیم؛ بر حسب نگاه های مختلف، خصوصیات مختلف در خود می یابیم.

+ به خاطر آوردن بعضی از لحظات زندگی به راستی دشوار است. بحران ها، احساساتی به خصوص، لذت ها، غم ها و موضوعاتی که ما را متعجب و مبهوت می کند گاهی اوقات به دلیل شدت و تاثیر آن وقتی دوباره به ذهنمان می آیند و دوره می شوند، اثرات شدید خود را همچنان حفظ می کنند؛ اثراتی که سخت ما را تحت تاثیر خویش می گیرند.

+ به چشم خدایی که افلاک را آفریده است، کوچکترین موجودات خاکی تا بلندترین ستاره ها یکسان است. برای او زمان و مکان معیار قضاوت و سنجش نیست. اگر ما خود را به خردی و کوچکی خود تحقیر می کنیم، حق داریم چون وقتی کائنات را با همه بزرگی و عظمتی که دارد تصور می کنیم و خود را با آن می سنجیم واقعا حقیریم. پس اختلافات ما هم به همان نسبت بسیار ناچیز است.

           

این هم تصویر کتاب و یکی از هنرنمایی های خوانندگان محترم! تقریبا به صفحات خالی کتاب هم رحم نکردند!

۹۸/۰۶/۰۹
مهناز

نظرات  (۱۰)

مهناز عزیز، جالب اینجاست که منم تازه ویلت رو شروع کردم و در حال خوانششم!

راستی، اسم کتاب ویلِت هستش:Villette نه ویولت :)

منم فقط یک هفته از مهلت کتابام مونده. حالا که گفتی زود بخونمش! در حال حاضر هردو اثر شارلوت یعنی شرلی و ویلِت دستمه. قبلشونم پروفسورش رو خونده بودم. ولی خیلی دوستش نداشتم.

مرسی از معرفی :)

پاسخ:
اِ واقعا چقدر جالب! مترجمش کیه؟!
مرسی بابت تذکر به جا! رو جلد کتاب ویولت نوشته بود و هیچ جزئیاتی هم تو کتاب ندیدم! الان عنوان پست رو تغییر می دم :)
منم باید پروفسورش رو پیدا کنم و بخونم. من حس می کنم ویلت رو بیشتر از شرلی دوست دارم. پروفسور اولین کتابش بوده و امیدوارم که برام دوست داشتنی باشه!

قابلی نداشت :)

رضا رضایی😁

خواهش میکنم :) آخه جالب بود همین بحثو دیروز با دوستم کرده بودیم؛)

پرفسورش جذاب نبود. شخصیت اصلی کتاب یک پسر بود. شخصیت مستحکم جالبی بود ولی برای من حداقل خیلی باور پذیر نبود. شاید برای اینکه اولین کتابش بود، نمیدونم :)

ولی خب مثل اینکه به خاطر عشقی که واقعا به معلمش داشته نوشتتش. هرچندکه وی عشقش را نادیده گرفته.

من شخصیت اون شارلوتی رو دوست دارم که جین ایرو نوشت. اون شارلوتی که جین ایرو خلق کرد. به قول دوستم هدفش از نوشتن پروفسور کمی حقیر بوده :(

به هرحال من این برونته جان ها رو خیلیی دوست دارم! از هرکدومشون حداقل یک کتاب رو دوست دارم :) همین ما را بس ^-^

پاسخ:
:))) ولی جدا رضا رضایی چه کار خوبی کرده تمام آثار آستین و برونته ها رو ترجمه کرده! یکدست! آدم دلش می خواد همشونو داشته باشه.
:))
من همچنان امیدوار می مونم که دوستش داشته باشم؛ فکر می کنم حداقل از این جهت که شخصیت اولش یه مرده، جالب توجه باشه!
من فکر می کردم شارلوت عاشق یکی از همکاراش بوده که یه معلم متاهل بوده؟!!!
من ولی با احترام به نظر دوستت نمی تونم نظرشون رو بپذیرم! البته که هنوز پروفسورش رو نخوندم ولی حداقل به خاطر خاطره یک عشق همچین کتابی رو نوشته! حتی به نظرم تو نوشتن جین ایر و ویلت هم تحت تاثیر همین عشق بوده!
مم دوستشون دارم و شارلوت رو بسیار بسیار بیشتر! هر چند جین آستینِ محبوب من رو چندان دوست نداشته!

انقد خوب بوده کتابش؟؟ چه عالی. منم بخونمش پس

راستی سولو رو دیدم. اون هندی که معرفی کرده بودی. ان شاءالله الان میرم هم پست نظرم در مورد سولو رو میذارم هم نظرم درمورد دوتا کتابی که تا الان تو شهریور خوندم.

 

+عینک جادویی چه شکلیه؟ ازینایی که یکم رنگ داره از اونطرفش چشمات پیدا نیست؟

 

+وای. این سکوت های توی کلاسیک ها. رسم و رسوم ها ... دوست دارمشون

 

+دلم برا منسفیلد پارک تنگ شد. داستان اصلی تو منسفیلد خیلی خوب جمع نشده بود به نظرم. اما فضای کلی، تفریحاتشون، اون تفاوت سبک زندگی متشخصانه و عامیانه ... وای این تفاوت سبک زندگی رو عالی شرح داده بود. چیزهایی که به نظر شخصیت اصلی، بعد از مدت ها زندگی با خانواده هایی با تربیت متشخصانه بد و ناپسند جلوه گر میشد که قبل از زندگی با این خانواده به نظرش معمولی بود....

 

+بعله تا اونجا خوندیم :)) خسته هم نشدیم. لذت بخش بود..

 

+اون قسمت که میگه نمیشه خوشمزگی شو انکار کرد و خیلی دوس داشتم.

 

+چقد زیاد بوده قطر کتاب

پاسخ:
دوستش داشتم هر چند پایانش عمیقا حالمو دگرگون کرد ولی با این حال لذت بردم از خوندنش. تو هم چون از کلاسیک ها خوشت میاد، احتمالا ازش خوشت بیاد.
واااااای چه عالی. مشتاقم پستتو بخونم :)))
+ نه. یه عینک معمولیه فقط برای من حس جادویی داره :)
+ منم منم... بی نهایت.
+ تو چون تازه خوندی بهتر یادته. من فقط یادمه که اون موقعی که می خوندم همه چیز به نظرم خیلی خوب و جذاب بود. با ولع می خوندمش. هنوز حسِ اون تابستون و لحظه هاش یادمه.
+ امیدوارم که واقعا لذت بخش بوده باشه! خودم جرات نکردم بعدش بخونم! حس خستگی بهم دست داد... ؛)
+ لوسی رو دوست خواهی داشت... به نظرم ولی یه کم با موسیو پال به مشکل بخوری... من ولی بی نهایت جذبش شده بودم... مرد عجیبِ جالب!
+ اوهوم.... بهم حق میدی که دیر شروعش کردم نه؟!! :) ولی به جذابیتش می ارزید. :)

وای. یکدفعه صفحه هنگ کرد...

کامنتم و فرستاد!؟

پاسخ:
بلی بلی :)

نمیدونستم اثار کلاسیک رو بیشتر دوس داری

گفده بودی قبلا؟

 

شاید کعرفی ساده نبود

اما بنظر من بسیار شیرین تر از معرفی ساده بود

بشدت مشتاق شدم بعد مدتها

بخونمش

تاکید روی"بشدت" و "مدتهاست" :)))

 

پاسخ:
اوهوم. چندین بااااار :))) اوووووم... یه جور خاصی دوستشون دارم... به طور  خیلی ویژه ای :)
امیدوارم که واقعا این طور بوده باشه :)
و امیدوارتر که بخونی و لذت ببری و بعدش ازم به نیکی یاد کنی :) چون دیده شده که من بسیار تحت تاثیر جو کتاب قرار می گیرم و نظراتم گاهی اغراق گونه است :) هر چند برای خودم اینطور به نظر نیاد :دی
:)))))))))
حقیقتا دلم برات یک ذرررررررررره می شه گاهی :)
امیدوارم حال و احوال خوش و معجزه گونه ای داشته باشی. برات آرزو می کنم که اینطور باشه.

خوبه که از کتابخونه کتاب میگیری و بخاطر مهلتشم که شده شروع میکنی به خوندن. منکه کتابایی میخرم رو معمولاً نمیخونم :)))) 

 

با اینکه چند وقته کلاسیک نخوندم ولی فک میکنم الان ازون موقعاییه که دلم تنگ شده یکی بخونم. ولی چون اینهمه از جین ایر تعریف میکنی اول اونو میخونم ؛)

پاسخ:
درکت می کنم :) من تا حالا فقط چند تا کتاب خریدم که اونم با این که چندین و چند ساله از خریدشون می گذره، حوصله نکردم بخونمشون! البته چندان هم کتابای خوبی به نظر نمیان :دی
امیدوارم ازش نهایت لذت رو ببری. فقط یادت باشه کتابی که متن کاملش رو داره بگیری. چون خلاصه شده اش هم هست و نکته دیگه اینکه سعی کن با ترجمه بهرامی حرّان بخونیش. از بقیه ترجمه هاش اطلاعی ندارم ولی امیدوارم اگه با ترجمه دیگه ای هم بخونی، ترجمه خوبی باشه.

چ بد که یادم نبوده پس!

منم لذت میبرم ازین کتابا!

 

خب رفتم کتابخونه نزدیک خونه

نداشت!

باید برم اون کتابخونه ای که خیلی دوره و تاحالا نرفتم:/

فک میکنم لذت میبرم ازش:)))

سلیقه اتو قبول دارم خانوم!

 

مهنااازززز

مهرباااانووو جااانممم

مرسی:)

مررسیی:))

ارزوهای قشنگت تو زندگی خودت رقم بخوره:)

 

پاسخ:
اصلا قرار نیست همه چی یاد آدم بمونه ؛)
چه خوب :)))

امیدوارم اون کتابخونه دوره دلتو ببره و اتفاق خوشایندی باشه :)
:))))))))))))

قربووووووووونت.
الهی آمین برای همه.


درود ایا این کتاب از شرلی و جین ایر بهتره؟ من از چند نفر شنیده بدم که ویلت هم خیلی شبیه جین ایره درسته؟ شما کدوم رو پیشنهاد می کنی برای مطالعه؟

پاسخ:
سلام. به نظر من جین ایر خیلی بهتر از شرلی و ویلته. چندین مرتبه بهتر.
و اینکه بله جین ایر و ویلت یک سری شباهت‌های کلی با هم دارند. مخصوصا توی شخصیت‌های اصلی، تنهاییشون و کار تدریسی که انجام میدن، چون به هر حال نویسنده‌اشون یکیه و شخصیت‌های کتاباش خیلی شبیه به خودش و داستان زندگیشند مخصوصا ویلت ولی باز هم جین ایر در مقایسه با ویلت اثر بهتریه. 
من قطعا می گم جین ایر رو بخونید و اگه دوستش داشتید ویلت رو و بعد شرلی.
امیدوارم که دوستشون داشته باشید :)

درود مجدد، ممنونم بابت پاسخی که دادین، فقط یه سوال دیگه که خیلی ذهن من رو به خودش مشغول کرده رو فراموش کردم تو کامنت قبلی بپرسم. موضوع رمان شرلی فقط درباره صنعتی شدن انگلستان در قرن نوزدهم و عاشقی هستش یا درباره جنگ ناپلئون با انگلیس هم هست؟ اصلا جنگ ناپلئون و انگلیس داخلش گفته شده یا خیر؟ مثل جنگ و صلح

پاسخ:
سلام. خواهش می‌کنم.
من شرلی رو خیلی وقت پیش خوندم و یادم نمیاد راجع به جنگ هم چیزی داخلش نوشته شده بود یا نه! ببخشید که نتونستم کمکی بکنم.

هروقت که من یه کتاب از کتابخونه میگیرم اول تمیزش میکنم اگه چیزی با مداد نوشته شده بود پاکش می کنم (البته نه اگه یه شعر یا جمله قشنگ باشه) اونجاهایی که  اسیب دیدرو با چسب و کاغذ دوباره درست می کنم اینجوری خوندن اون کتاب برام ارامش بخش تره و اینکه کتابدار هربار من یه کتابی میگیرم کلی خوشحال میشه و این خیلی حس خوبیه ... البته باید بگم من عاشق بوی خوب کاغذم و از جلدا و ورقه های تمیز کتاب خیلی خوشم میاد شاید برای همینه سعی می کنم  کتابارو نو کنم..

پاسخ:
چقد خوبین شما.
کتابدارتون باید قدر بدونه :)
خیلی حیفه که کتابارو خط خطی می‌کنن. واقعا به دور از انصافه :(

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">