شاید اینجا دارم بلند بلند فکر می کنم

بایگانی

۱۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

            

Fireproof/ 2008

کلب یک آتش نشانه؛ اون به زیر دست هاش توصیه می کنه که همراهاشونو تو شرایط سخت به هیچ وجه رها نکنن. از طرفی اون تو زندگیش دچار مشکل شده. اون و همسرش کاترین دیگه نمی تونن همدیگه رو تحمل کنن. کاترین تقاضای طلاق می کنه و کلب هم چندان مخالفتی نداره. پدر کلب که اوضاع رو چنین می بینه به پسرش پیشنهاد می کنه که فقط چهل روز به توصیه هاش گوش کنه و انجامشون بده و اگه نظرش عوض نشد، می تونه به طلاق فکر بکنه! کلب در نهایت می پذیره و دفترِ پدر به دستش می رسه و تصمیم می گیره هر روز بر اساس اون رفتار بکنه اگر چه سخته...!

در کل دوست داشتنی بود. اینکه این همه به خانواده و ازدواج و در کنارش اخلاق و تعهد و ایمان و اعتقاد به خدا اهمیت می داد؛ جالب توجه بود؛ فقط بازی بازیگر نقش کاترین کمی مصنوعی بود.  

        

this beautiful fantastic/ 2016

داستان راجع به دختری سر راهیه که الان بزرگ و مستقل شده و دوست داره یه کتاب بنویسه. اون کمی وسواس داره و از طرفی با طبیعت نمی تونه کنار بیاد و ازش وحشت داره و یه جوری چندشش می شه. این دختر همسایه ای داره که یک پیرمرد غرغروی بدخلقه؛ از اونایی که در ظاهر این شکلی اند اما در واقع قلبی از طلا دارند؛ مثل "اوه"... و خب ماجرا از همین نقطه شروع می شه :))

دوستش داشتم و حال خوب کن بود و چندین سکانس به یادموندنی داشت؛ هر چند به قول گلی می تونست پایان بهتری داشته باشه! و یه نکته منفی اینکه : اون اتفاقِ بی معنیِ سه قلو بودن، اون قسمتِ فیلم رو مضحک کرده بود! واقعا بی معنی و بی مزه بود.

و نکته جالب اینکه تو قسمتی از فیلم راجع به ایران و خزر و تهران هم چند ثانیه ای صحبت می شه :))

۲ نظر ۲۸ شهریور ۹۸ ، ۱۶:۳۰
مهناز

La La Land 2016: داستان در مورد یه دختر و پسره که به شکلی اتفاقی با هم آشنا می شن؛ اون ها هر کدوم رویاهایی دارن که در تلاشند تا بهش برسن...

سکانس های مورد علاقم: سکانس آغازین فیلم؛ با اینکه نمونه مشابهش رو تو یه موزیک ترکی دیده بودم، سکانسی که صدای پیانو زدنِ مرد داستان، دخترک فیلم رو در جا میخکوب می کنه و بهترینش، سکانسی که با هم توی خونه اگه اشتباه نکنم آهنگ "شهر ستاره ها" رو می خونن؛ بی نظیر بود و حالا شاید اون چند دقیقه پایانی با اغماض :(

ولی در کل می تونم بگم که تعاریفی که ازش می شه بیش از اون چیزیه که خودِ فیلم هست. نمی گم فیلم بدی بود، خوب بود اما فقط همین. فیلم در واقع یه فیلم هندی به سبک هالیوود بود! حتی شکلِ موزیکال بودنش هم شبیه فیلم های هندی بود که انقدر می کوبنش. شاید علت این همه معروفیت علاوه بر موزیکال بودن فیلم و بازی خوب بازیگراش، بیشتر به خاطر چند دقیقه پایانی فیلم بود! من که پایانش رو دوست نداشتم و بسیاری از دقایق فیلم هم احساس کسالت بهم دست می داد.

فقط عاشق اون موزیک بی کلامی شدم که با پیانو می زد و بالاخره هم یافتمش :))) هوررررررا :))) بشنویم ^_^

دریافت

the Greatest Showman2017: فیلم با الهام از داستانِ واقعی ساخته شده؛ داستان راجع به مردیه که سعی می کنه تو زندگیش به اونجایی که می خواد برسه و برای همین دست به کار متفاوتی می زنه و تو این راه سعی می کنه که به تمسخر دیگران اهمیتی نده...

یک فیلم موزیکالِ مفرح، هیجان انگیز و خوش ساخت که هم داستان خوبی داشت و هم بازیگرای خوبی. گاها دیالوگ ها هم بی نظیر می شدند. جک هیومن فوق العاده بود و خیلی بیشتر از بینوایان و ولورین دوستش داشتم! کلا بینوایان فیلم قابل تحملی نبود برام!!!  
من فقط یه چیزی رو این وسط متوجه نشدم که اون مرد جوون رو دقیقا برای چی وارد گروه خودش کرد؟! چون بعدش کار خاصی نمی کرد و فقط اون ترتیب ملاقات فوق العاده رو داد که اونم به شکل سورپرایز طور بود! سکانس ورود این مرد جوون و روبه رو شدنش با مو صورتی رو  هم دوست داشتم :) و همین طور وقتی اون زن برای اولین بار به گروهشون ملحق شد و به شکل شگفت انگیزی آوازش رو خوند. صدای اون زن عجیب هم بی نظیر بود فقط کاش به غیر از چند تا شخصیت عجیب، به بقیه هم اندکی پرداخته می شد!

و اینکه فیلم اندکی منو یاد انیمیشن آواز مینداخت :))

خلاصه که از اون فیلمهای حال خوب کنیه که  باعث می شه حتی ساعت ها بعد از دیدنش حس خوب و لبخند همراهتون باشه. اهمیت شاد بودن رو نشون می ده و اینکه ممکنه تو دل هر ماجرا و اتفاقی هر چند کاملا منفی یک اتفاق مثبتِ دل انگیز هم باشه و اینکه متفاوت بودن، اتفاق بدی نیست. موسیقی های فیلم و قسمت های موزیکال فیلم نه تنها کسالت بار نبود که بسیار هم دل نشین بودن ( اینو منی دارم می گم که از فیلم های موزیکال هالیوودی چندان خوشم نمیاد) در کل فیلم دلچسبیه.

من واقعا بیشتر از لالالند دوستش داشتم. به فاصله یک ساعت از هم دیدمشون و فکر می کنم لالالند به خاطر یه ربع پایانی این همه مهم جلوه می کنه! 

پاییزِ من! مچکرم بابت معرفی این فیلم. لذت بردم از دیدنش.

۴ نظر ۲۸ شهریور ۹۸ ، ۱۶:۲۹
مهناز

سوزان که یک روانشناسه تو برنامه ای رادیویی که مجریشه درباره زنان گمشده ای که پیدا نشدن بحث می کنه و بحث رو راجع به یکی از همین زن ها پیش می بره و دوست داره که بدونه چه اتفاقی براش افتاده؛ تلفن ها شروع می شه و همه ی این ها باعث می شه که قاتل دوباره دست به کار بشه و ...

مثل کتابای دیگه کلارک جالب و روون بود! فقط اینکه من یک سوم کتابو نخونده بودم که حدس زدم قاتل کیه!! دلم می خواد بذارم پای هوش خودم :دی چون بالاخره الکی نیست که به کلارک می گن ملکه تعلیق! (و اینگونه می شود که وی خود را به شدت تحویل می گیرد :دی)

سه نفر شک رو برمی انگیختن! ولی این وسط یه مساله ریزی هم مبهم باقی موند!

راجع به اسم کتاب دلم خواست که توضیح بدم: تقریبا همون یک سوم کتاب مشخص می شه که قاتل به قربانی هاش انگشتری هدیه می داده که داخلش با حروف ریزی این جمله نوشته شده بوده!

_____________________________________________________________________

+ هنگامی که جوان بود، داستان زنی را برایش تعریف کرذه بودند که اعتراف کرده بود تهمت های زیادی زده و به عنوان مجازات مجبورش کردند بالشی از پر را در یک روز طوفانی پاره کند و سپس تمام پرهای پخش شده را جمع کند. وقتی زن گفته بود که این کار محال است به او جواب داده بودند یافتن قربانی های تهمت های او و گفتن حقیقت درباره همه آنان هم به همان اندازه محال است.

+ ما خونواده متحد و خوشبختی بودیم یا دست کم من این طور تصور می کردم؛ ما دسته جمعی کارهای زیادی می کردیم؛ همدیگه رو دوست داشتیم. بعد از طلاق همه چی عوض شد مثل کشتی ای که به صخره ای می خوره و غرق می شه؛ کشتی شکسته ای که همه ی مسافراش نجات پیدا می کنن ولی هر کدوم روی قایق نجاتی جداگانه هستن.

۱ نظر ۲۸ شهریور ۹۸ ، ۱۶:۲۸
مهناز

سوتلانا آلکسیویچ ده سال وقت گذاشته برای نوشتن این کتاب؛ اون با پونصد نفر از کسایی که درگیر این حادثه شدند، حرف زده؛ از پزشکان و سیاستمداران گرفته تا ماموران آتش نشانی، مردم عادی و خانواده های قربانیان! در این کتاب اون از علت و چرایی این حادثه صحبت نمی کنه اون حرف های آدم هایی رو نقل می کنه که با این فاجعه روبه رو شدند.

و اما اتفاقی که افتاده: در سال 1986 یعنی حدود سی و اندی سال پیش، در شهر چرنوبیلِ بلاروس یکی از نیروگاه های اتمی منفجر می شه و فقط تصور کنید که این فاجعه و آلودگی هایی که اتفاق میفته سیصد و چند برابر بمباران اتمی هیروشیما بوده! تمام شهر و مناطق اطراف، خونه ها، محصولات و هر چیزی که تو اون منطقه بوده حتی مردم آلوده به پرتوهای رادیو اکتیو می شن! مردمی که باید خونه هاشون رو ترک کنن و چیزی همراه نبرن، علتش رو متوجه نیستن، نمی دونن وقتی در ظاهر همه چیز خوبه چرا باید از اونجا برن و فکر می کنید دولتشون چیکار می کنه؟! هیچی! هیچ اطلاع رسانی ای نمی کنه! تمام رسانه هاشون خبر از عادی بودن شرایط و کنترل شدن فاجعه می دن! و مردم بی گناه این وسط قربانی می شن. کسی به حرف ها و توصیه های علمی مدیر موسسه انرژی هسته ای گوش نمی کنه! چون علم نباید با سیاست قاطی بشه!  از کارش اخراج می شه و حتی چندین بار ترور می شه. اکثرا بالا دستی ها از ید پتاسیم که پس از این اتفاق لازم بوده به دست مردم برسه، استفاده می کنن اما از دادنش به مردم دریغ می کنن! آتش نشان هایی که می رن اونجا فکر می کنن با به آتش سوزی معمولی طرفن و با فجیع ترین مرگ ممکن می میرن. به کسایی که برای کمک به اونجا برده می شن هیچ لباس و تجهیزات خاصی داده نمی شه و همشون بعدها با دردناک ترین مرگ ها جونشون رو از دست میدن! و بعد سرکرده ها و دولت دم از فداکاری و میهن پرستی و ایمان می زنند. حتی نسل های بعدی هم  به خاطر این اتفاق با جهش های ژنتیکی و نقص های بسیار دردآور و نادری به دنیا میان؛ و اکثر این اتفاقات بیشتر از این که نتیجه یک فاجعه اتمی باشه نتیجه حماقت ها و تعصبات و نادانی های یک دولته که به مردمش اهمیتی نداد. 

کتاب بی نظیری بود. در واقع من مدت ها پیش اسمش رو یادداشت کرده بودم ولی یادم نبود درباره چیه تا اینکه سرو صداهای مینی سریالش بلند شد و  باعث شد زودتر برم سراغش و چقدر هیچی راجع بهش نمی دونستم و اصلا نشنیده بودم. حتی نوشتن ازش هم سخت بود. اگه نمی نوشتم هم یادم می موند همونطور که این روزها تقریبا روزی نبوده که یک لحظه بهش فکر نکرده باشم؛ تمام این دو هفته.

خیلی دردناک بود! از هر جنگ و کتابی که در مورد جنگ باشه، دردناک تر.  مطمئنم که نمی تونم دیگه مینی سریالش رو ببینم!

_____________________________________________________________

+ چیزی ترسناک تر از انسان هم وجود داره؟!

+ اینجا جنگِ جنگ ها اتفاق افتاده؛ چرنوبیل.

+ ما اغلب ساکتیم؛ فریاد نمی کشیم، گله نمی کنیم. ما صبوریم؛ مثل همیشه. برای اینکه هنوز حرفی نداریم. از حرف زدن در موردش می ترسیم. نمی دانیم چطور. این تجربه ای عادی نیست و سوال هایی هم که در موردش مطرح می شوند، عادی نیستند. جهان به دو بخش تقسیم شده است: یک طرف ماییم؛ چرنوبیلی ها و طرف دیگر شما ایستاده اید؛ دیگران. دقت کرده اید؟ اینجا هیچ کس نمی گوید روسی، بلاروسی یا اوکراینی است. ما خودمان را چرنوبیلی می نامیم. «ما چرنوبیلی هستیم»، «من یک چرنوبیلی ام». انگار مردمی دیگریم؛ ملتی نو.

+ ما -منظورم همه ماست- چرنوبیل را فراموش نکرده ایم اما هرگز آن را درک نکردیم. انسان های بدوی از رعد و برق چه می دانند؟

+ مردم درباره جنگ حرف می زنند؛ درباره نسل جنگ و آن ها را با ما مقایسه می کنند اما آن مردم خوشحال بودند؛ آن ها در جنگ پیروز شدند. این برایشان یک انگیزه قوی برای ادامه زندگی شد؛ همانطور که الان درباره اش می دانیم. این پیروزی به آن ها انگیزه بقا و تحمل شرایط را داد. آن ها از چیزی نمی ترسیدند، می خواستند به زندگیشان ادامه دهند، درس بخواند، یاد بگیرند، بچه دار شوند در حالی که ما؟ ما از همه چیز می ترسیم. از بابت بچه ها و نوه هایی که حتی هنوز به دنیا هم نیامده اند، هراس داریم.. آن ها هنوز نیستند و ما به خاطرشان نگرانیم. مردم خیلی کم می خندند، در اعیاد و تعطیلات به ندرت خبری از آواز و سرور هست، چهره ی طبیعت تغییر کرده است زیرا دوباره جنگل ها جایگزین مزارع شده اند. شخصیت ملی هم تغییر کرده؛ همه افسرده اند، نوعی حس زوال و ویرانی محتوم. چرنوبیل یک استعاره است؛ یک نماد که زندگی روزمره و افکارمان را تغییر می دهد.

+ آن ها نگران قدرتشان بودند نه مردم. اینجا کشور سلطه و قدرت بود نه مردم. مملکت همیشه اولویت داشت و ارزش جان و زندگی مردم صفر بود. برای اینکه آن ها در پی راهی بودند که وحشتی در پی نداشته باشد؛ بی ترس، بی سرو صدا و اطلاع رسانی.

+ این بیش از هر چیز یک تاریخ است؛ تاریخِ یک جنایت.

۳ نظر ۲۸ شهریور ۹۸ ، ۱۶:۲۶
مهناز

راستش در تمام طول کتاب فقط داشتم اشکالات ویرایشی- نگارشی رو نادیده می گرفتم و با خودم می گفتم که این دیگه آخریشه! اما متاسفانه تا آخر کتاب ادامه داشت! فقط فکرش رو بکنید که چاپ دهم کتابه و وضعش اینه! سه صفحه اول کتاب چنان ترجمه سردی داشت که اگه نویسنده کتاب آناگاوالدا نبود، برای همیشه می بستم می ذاشتمش کنار!

اینجا به آناگاوالدا می شه لقب "خوش شانسِ بدشانس" رو داد! چون با وجود ترجمه های بدی که از کتاباش شده همچنان محبوبه :)

داستان راجع به دو تا دوسته که برای تفریح، با یه گروه عازم یک منطقه کوهستانی می شن و به واسطه اتفاقی که میفته، از گروه جدا می شن اما به یک نقطه ای سقوط می کنن و این بین دخترک داستان، بیلی برای ما داستان زندگیش و نحوه آشناییش با فرنک رو تعریف می کنه! 

در کل کتاب معمولی ای بود برام. شایدم انتظار زیادی داشتم ازش.

____________________________________________________________________

+ فکر می کنم در تمام مدارس فرانسه، چه در شهر و چه در روستا، سالن های درسی پر است از آدم هایی درست شبیه ما؛ مردمانی که می جنگند تا دیده شوند، مردمانی که با خودشان قهر هستند، مردمانی که از صبح تا شب نفسشان را در سینه حبس می کنند و گاهی می میرند، کسانی که اگر کسی دست یاری به سویشان دراز نشود یا نتوانند روی پای خود بایستند، در نهایت یک روز تسلیم می شوند...

+ دنیا مثل یک فاضلاب بزرگ است که هر چقدر دست و پا بزنی باز هم از روی تپه های کثیفش لیز می خوری و به جای اولت باز می گردی.

+ ما همیشه با عشق فریب می خوریم، زخمی می شویم و گاهی غم بر وجودمان چیره می شود اما باز هم عشق می ورزیم و زمانی که با مرگ دست و پنجه نرم می کنیم به گذشته نگاه می کنیم و به خودمان می گوییم: من بارها زجر کشیدم؛ گاهی اشتباه کردم اما همیشه عشق ورزیدم. من زندگی کردم و بنده ی غرور و ملامت نبودم!

۵ نظر ۲۸ شهریور ۹۸ ، ۱۶:۲۴
مهناز

دیگه تا الان متوجه شدید که من چقدر به جین آستین و کلاسیک ها ارادت دارم؛ فکر کنید تو یه سکانس از فیلم، داستانِ فیلم بر اساس یکی از رمان های جین آستین، با چند تا دیالوگ روایت می شه ^_^  داستان فیلم هم از این قراره که ارتباطی  بین دو شخصیت اصلی فیلم از طریق مکاتبه برقرار می شه و اون ها متوجه می شن که در زمان های متفاوتی از هم قرار دارن!یکی تو سال 2006 و اون یکی 2004. قطعا از جمله فیلم های حال خوب کنیه که دیدم.

           

- کیت ، تا حالا کتاب ترغیب* رو خوندی؟

+ چی؟
- نوشته جین آستن.

+ میدونم کی نوشته...آره کتاب مورد علاقه منه... چرا همچین چیزی رو مطرح میکنی؟ چی باعث شد همچین چیزی رو بگی؟

- من فقط... یکی از دوستام اخیرا این کتاب رو به من داده و من می خواستم بدونم راجع به چیه؟

+ اون... فوق العاده است...آره... در مورد صبر کردنه... دو نفر هستن، اونا با همدیگه ملاقات میکنن...تقریبا عاشق هم میشن ولی زمانش مناسب نیست...اونا...اونا از هم جدا میشن و بعد از سال ها همدیگرو ملاقات می کنند و یه فرصت دیگه بدست میارن؛ میدونی... ولی اونا نمی دونند که زمان زیادی گذشته و اینکه مدت زیادی رو منتظر بودن و میدونی اگه خیلی دیر باشه که همه چی درست بشه، یعنی چی؟!

- چرا به همچین چیزی علاقه داری؟
+ نمیدونم

 

- این فیلم از روی یک فیلم کره ای ساخته شده! 

* و این کتاب از بین کتاب های آستین، کتاب مورد علاقه منم هست :)

+ ببخشید اگه مغزتونو با معرفی های فیلم دارم می خورم :دی

۷ نظر ۱۴ شهریور ۹۸ ، ۱۹:۵۷
مهناز

دیرزو سحری بهم گفت ایمو داری؟! بیا با هم حرف بزنیم. مدت ها بود که با هم حرف نزده بودیم.

نصبش کردم ولی نمی دونم چرا بعد از چند دقیقه بهم حس خفگی  دست داد. فضاش رو دوست نداشتم و مجبور شدم حذفش کنم! 

 

دقیقا اکثر مواقع همین حس رو در برابر تغییرات دارم! و این بده! این مقاومت درونی در برابر پذیرش چیزهایی که ذاتا بد نیستن و فقط یه تغییر بزرگ یا کوچیکند، بده!

۵ نظر ۱۴ شهریور ۹۸ ، ۱۸:۴۰
مهناز

           

فیلم توی یک دهکده اتفاق می افته. جایی که توسط موجوداتی مورد حمله قرار گرفته و تقریبا تمام ساکنینش کشته شدند. این موجودات نابینا هستند ولی در عوض بسیار به صدا حساسند! فیلم از جایی شروع می شه که هشتاد و چند روز از این حادثه گذشته و ما با یک خانواده پنج نفره رو به رو هستیم که تونستن زنده بمونن و متوجه می شیم که گویا فقط این دهکده نیست که توسط این موجودات تسخیر شده! حالا این خانواده سعی می کنن طوری زندگی کنن که توجه این موجودات رو جلب نکنن و به واسطه دختر ناشنوایی که دارند، با زبان اشاره با هم صحبت می کنند!

تقریبا هشتاد، نود درصد فیلم بدون دیالوگه! با این حال جالب این جاست که روند فیلم، بازی میخکوب کننده بازیگران،موسیقی فیلم و صدای طبیعت وحشی باعث می شه که به هیچ عنوان احساس کسالت بهتون دست نده و ترس رو در طول فیلم کاملا احساس بکنید. چند تا سکانس خیلی احساسی و به یاد موندنی داره و من تو دو تا سکانس از شدت ترس از جام پریدم و بقیه فیلم هم کاملا ترس و وحشتی که وجود داشت رو حس می کردم!

واقعیت اینه که فیلمنامه خیلی قوی نبود؛ منطق فیلم خیلی جاها می لنگید؛ فیلم کلی سوال ایجاد می کرد که بی پاسخ می موند و در واقع این سکوت خودخواسته بود و به یه اتفاقاتی هم چندان پرداخته نشده بود و بهش عمق داده نشده بود ولی با این حال تو ژانر وحشت فیلم خیلی خوبیه و اگه نمی ترسید و به این ژانر علاقه دارید، ببینیدش! 

اینم بگم که اگر چه خیلی جاها خوندم که ایده اش جدید و نو بوده اما من قبلا یه فیلم* با موضوعِ موجودات ترسناکِ نابینا ولی به شدت حساس در برابر صدا، دیدم که اون اتفاقا خیلی ترسناک بود! فقط اونجا هنوز تمام دنیا توسطشون تسخیر نشده بود و یک غار محل زندگیشون بود و بر خلاف این فیلم، آدم خوار بودند و به چند گروه دوستانه حمله کردن ولی اینجا دامنه گسترده تر شده بود و موضوع درباره حیات و امیدِ یک خانواده بود و از این جهت شاید ملایم تر ولی در عین حال عمیق تر بود!

چند تا نکته جالب اینکه:

گویا موسیقی فیلم به عهده گروهی بوده که موسیقی ارباب حلقه ها رو ساختن.

بازیگری که نقش دختر ناشنوا رو داره تو دنیای واقعی هم یک فرد ناشنواست.

زوج دوست داشتنی فیلم ، تو دنیای واقعی هم یک زوج هستند و کارگردان فیلم هم، همین بازیگر مرده و این فیلم، اولین فیلم ترسناکشه.

 بازیگر پسر کوچولو همونیه که تو فیلم شگفتی، دوستِ شخصیت اصلی بود و دوستش دارم.

و گویا به واسطه پایان بازی که داره و ویژگی اکثر فیلم های ترسناکه و من ازش بدم میاد :دی، قراره دنباله اش هم 2020 اکران بشه!

 

* the descent: part 2 

۶ نظر ۱۱ شهریور ۹۸ ، ۱۳:۳۴
مهناز

برعکسِ خیلی‌ها که عاشقِ بویِ خاکِ بارون‌خورده‌اند و عاشقِ بویِ کاغذِ کتاب‌های قدیمی؛ در اکثر مواقع این بوها می‌تونن نفس منو بند بیارن!

 

+ یا حتی دختری که با بویِ خاکِ باران‌خورده، جانش را از دست داد!

 

۲ نظر ۱۱ شهریور ۹۸ ، ۱۳:۳۳
مهناز

تا حالا به این فانتزی فکر کرذین که عمر جاودانه داشته باشین؟! بشر همیشه در طول تاریخ بهش فکر کرده و این فکر ته ذهنش رو قلقلک داده ولی تا حالا فکر کردین که اگه شما تنها کسی باشین که این ویژگی رو داره چه دردسرها و رنج هایی بهتون تحمیل می شه. این  فیلم درباره این موضوعه و من دوستش داشتم اگر چه قبول دارم فیلمنامه قوی نداشت و خیلی خوب هم بهش پرداخته نشده بود ولی ارزش دیدن رو داره؛ بازیگر نقش اول رو دوست داشتم به نظرم خیلی جذاب و جالب توجه بود. بازیگر مرد فیلم هم دوست داشتنی بود و هریسون فورد اون دقایقی که بازی داره گیراست و با چشماش با آدم حرف می زنه. 

فقط اگه خواستین ببینیدش تو بخش فانتزی و تخیلیش، انتظار خیلی زیادی ازش نداشته باشید؛ بیشتر با دیدِ یک فیلمِ تا حدی عاشقانه بهش نگاه کنید و بذارید با فانتزیش ته ذهنتون رو قلقلک بده؛ امیدوارم لذت ببرید. 

   

۱ نظر ۱۱ شهریور ۹۸ ، ۱۲:۵۷
مهناز

اکثر اوقات شروع کردن کتاب ها برام دشواره! ماجرا به این شکل پیش میره که کتاب جلوی چشممه ولی مدتی نادیده اش می گیرم تا اینکه حس می کنم داره چپ چپ نگام می کنه. منم همین کارو می کنم... این جدال ادامه پیدا می کنه و آخرش تو این دوئل بالاخره یکیمون تسلیم می شه و شکست می خوره اگه من باشم که کتابو دستم می گیرم و شروع می کنم به خوندنش ولی اگه اون باشه که به کتابخونه برگردونده می شه و شاید دیگه هیچ وقت نرم سراغش! اما یعضی وقت ها هم پیش میاد که کتاب تشخیص می ده الان وقت مناسبی نیست که من برم سراغش پس به نحو زیرکانه ای دوئل رو واگذار می کنه و برمی گرده کتابخونه؛ روزها و ماه ها می گذره تا موقعی که دارم از کنارش می گذرم دستمو می گیره و  "هی! الان وقتشه" بر می گردم و برش می دارم و دوباره این دوئل دو نفره و چشم تو چشم شدن شروع می شه و این بار دیگه بی شک این کتابه که برنده ی این دوئله؛ اونم درست سرِ فرصتِ مناسب.

"ویولت" از اون کتاب هایی بود که تو لحظات آخر شکستم داد. حجم زیادش، نوع فونتی که داشت و نسخه ای که دستم بود و پر از نوشته های خوانندگان گرامی اعم از نامه نگاری ها و اشعار و نظرسنجی ها و ... بود، مدام منو وسوسه می کرد که خوندنش رو به بعد موکول کنم؛ به شنبه ای که هیچ وقت نمی رسید! نزدیک بیست و چند روز بود این دوئل به ظریف ترین حالت ممکن جریان داشت. 5 روز تا موعد تحویل کتاب وقت بود. نمی دونستم می تونم این کتاب حدودا پونصد صفحه ای رو تموم بکنم یا نه! ولی دلو زدم به دریا چون نویسنده کتاب شارلوت برونته بود و شارلوت و کتاب های کلاسیک به شدت جذبم می کنند. یه جورایی فریبنده اند! مسحورم می کنند!

شاید خیلیاتون بتونید  پونصد صفحه رو در طی یکی دو روز راحت تموم بکنید ولی من به شدت کندم و علاوه بر اون ممکنه بعضی جملات و صفحات رو بارها و بارها مرور بکنم و ...

خلاصه کتاب از دستم نمیفتاد! حتی موقعی که تو خونه راه می رفتم تا مثلا یه لیوان آب بخورم، کتاب دستم بود و محو خوندنش بودم. نه اینکه فقط خونده باشم تا تموم بشه، نه؛ بلکه برام جذاب هم بود. به هیچ وجه نمی خواستم فرصت رو از دست بدم و بالاخره دیشب موفق شدم  نزدیکای دوازده نصفه شب تمومش کنم. هر چند اون پاراگراف آخر رو چندین و چند بار مرور کردم بس که گلی سرِ همین شکلی خوندنم سر به سرم گذاشت و مامانم گفت که انگار مجبوره همین امروز تمومش کنه! ولی واقعا مجبور بودم! صفحات آخر رو فقط ورق زدم که ببینم چی می شه و وقتی تمومش کردم دوباره اون پونزده صفحه پایانی رو با خیال راحت مرور کردم! 

خدا رو شکر که عینک جادوییم بود و بغض و چشمای پر از اشکم چندان جلب توجه نکرد؛ یا خودم حس کردم که جلب توجه نکرد. دلم می خواست بشکه بشکه اشک بریزم :(  من خیلی وقتا پشت این عینک، قایم شدم و نجات دهنده ام بوده یه جورایی! مدیونم بهش :)

حاشیه نریم. همین ابتدا بذارید اعتراف بکنم که حس می کردم ویولت باید اسم شخصیت اصلی کتاب باشه ولی شخصیت اصلی کتاب دختری تنها بود به اسم لوسی اسنو که پدر و مادری نداشت و کودکیش رو در خونه مادرخونده اش گذروند؛ بعد از اون در خدمت یک پیرزن بیمار بود و پس از اون تصمیم گرفت که مهاجرتی بکنه و به یک شهر فرانسوی به اسم ویولت قدم گذاشت و اونجا به عنوان معلم انگلیسی مشغول به کار شد و ...

فقط اتفاقات تصادفی کتاب به مذاقم خوش نیومد و پایان کتاب رو دوست نداشتم. دلم می خواست بگم شارلوت چه طوری دلت اومد ولی بعد بهش حق دادم! برای اینکه تا حدی تجربه های خودش و احساسات خودش رو وارد کتاب کرده. بله می دونم نویسنده های دیگه هم این کارو می کنن ولی شارلوت انگار داستان زندگی خودش رو نوشته با دستکاری هایی! بقیه کتاب، تمام شخصیت ها و اتفاقاتِ پیرامونشون، احساساتشون و گفتگوهاشون برام دلپذیر، جالب توجه و عموما قابل درک بود. با لوسی گاهی همذات پنداری می کردم و به خصوص شخصیت موسیو امانوئل پال برام بسیار بسیار جالب توجه بود! دوستش داشتم در واقع.

و نکته جالب دیگه این که لوسی یک مسیحی پروتستانی بود و اکثرا کاتولیک ها چندان درکش نمی کردن و سعی خودشون رو می کردن که اونو به مذهب خودشون دعوت بکنند.

خیلی ها می گن این بهترین و پخته ترین اثر شارلوت برونته است و حتی "ویولت" رو بهتر از جین ایرش می دونن! راستش رو بگم که من خیلی ازش لذت بردم و بعد از مدت ها دوباره حسی شبیه همون حسی رو داشتم که موقع خوندن "جین ایر" یا "وسوسه" آستین داشتم!  اما خب "جین ایر" برام یه چیز دیگه است و اتاق خاص خودش رو توی قلبم داره. 

اغراق نیست اگه بگم من یه تیکه از قلبمو لابلای این کتابهای کلاسیک و قرن نوزدهمی جا میذارم! شاید تو زندگی قبلیم تو انگلستان قرن نوزدهم بودم! کتاب می خوندم؛ قدم می زدم؛ گلدوزی می کردم؛ شایدم یک نوع موسقی و ساز رو یاد گرفته بودم؛ چند تا زبان می دونستم، تو مجالس قرن نوزدهمی شرکت می کردم و از همه مهم تر به خاطر سکوتم بازخواست نمی شدم؛ با خیال راحت یه گوشه ای می نشستم و صحبت های بقیه رو گوش می دادم :)! من حتما یه جایی تو اون قرن و تو یکی از دهکده های انگلستان قرن نوزدهم بودم و شاید هنوزم یه قسمت از روحم همونجا جامونده :))

فقط این نکته آخر رو هم اضافه بکنم که کتاب یک اثر کلاسیک پر احساس و لذت بخش بود و خوشحالم که خوندمش. 

و نکته دیگه اینکه نسخه ای که من دستم بود، دوباره صحافی شده بود و صفحات اولش که مربوط به اطلاعات کتابه، نبود و از این رو نمی دونم مترجمش کی بوده ولی کلاسیک ها رو با این سبک نثر بسیار می پسندم. چون چند جمله ای از ترجمه آقای رضایی رو خوندم و این نسخه ای که دستِ خودم بود رو بیشتر پسندیدم :)) خدا رو شکر خیلی وقت ها ترجمه های خوب اومده دستم :))))

می دونم این پست بیشتر یک حاشیه نویسی بود تا یه معرفی ساده! چقدر حرف زدم! :/ اگه تا اینجا خوندید و تحمل کردید که خسته نباشید :)

قسمت هایی از کتاب: 

+ لابد این ضرب المثل را شنیده ای که ممکن است چیزی برای کسی ورزش باشد در حالی که برای دیگری مساوی با مرگ.

+ تصور می کنم او هرگز به این فکر نمی کرد که در سر من چشم و در آن مغزی نیز کار می کند.

+ برای مردم مرگ های ناشی از گرسنگی قابل درک و مورد قبول است ولی شاید نتوانند باور کنند که هستند کسانی که از تنهایی و بی همزبانی پای به مرحله ی جنون می گذارند؛ یک زندانی که سال های مدیدی را در زندان به سر می برد و پس از مدتی به یکی از بیماری های غیر قابل بیان ناشی از غمِ بی همدمی مبتلا می شود؛ هیچ کس نمی داند و نمی تواند بفهمد که او چه مراحلی را طی کرده است؛ چه روزها و چه لحظاتی را قدم به قدم طی نموده تا به چنان مرحله ای قدم گذارده است.

+ زندگی، هنوز زندگی است فرقی نمی کند که چقدرسخت باشد یا آسان. گوش و چشم ما به هر حال با ماست اگر چه آنچه مورد میل ماست نشنود، نبیند و صدائی برای تسلای ما نباشد.

+ من نه تلخکامی ها را دوست دارم و نه تصور می کنم که آن ها سودمندند؛ هر چیزی که شیرین باشد، خواه زهر یا غذا، نمی توانید خوشمزگی آن را انکار کنید. پس باید یک مرگ سریع ولی شیرین از یک زندگی بدون جذبه و شور که آرام آرام زهر تلخ را به کام انسان می ریزد، بهتر باشد چرا که سرانجام هر دو یکی است.

+ گاهی چه تضادی بین نظراتی که می شنویم و آن چه هستیم، احساس می کنیم؛ بر حسب نگاه های مختلف، خصوصیات مختلف در خود می یابیم.

+ به خاطر آوردن بعضی از لحظات زندگی به راستی دشوار است. بحران ها، احساساتی به خصوص، لذت ها، غم ها و موضوعاتی که ما را متعجب و مبهوت می کند گاهی اوقات به دلیل شدت و تاثیر آن وقتی دوباره به ذهنمان می آیند و دوره می شوند، اثرات شدید خود را همچنان حفظ می کنند؛ اثراتی که سخت ما را تحت تاثیر خویش می گیرند.

+ به چشم خدایی که افلاک را آفریده است، کوچکترین موجودات خاکی تا بلندترین ستاره ها یکسان است. برای او زمان و مکان معیار قضاوت و سنجش نیست. اگر ما خود را به خردی و کوچکی خود تحقیر می کنیم، حق داریم چون وقتی کائنات را با همه بزرگی و عظمتی که دارد تصور می کنیم و خود را با آن می سنجیم واقعا حقیریم. پس اختلافات ما هم به همان نسبت بسیار ناچیز است.

           

این هم تصویر کتاب و یکی از هنرنمایی های خوانندگان محترم! تقریبا به صفحات خالی کتاب هم رحم نکردند!

۱۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۸ ، ۱۷:۳۰
مهناز

                

داستان راجع به یک پسربچه کوچولوئه که با یک صورت عجیب و متفاوت به دنیا میاد. حالا این پسربچه ای که با تعلیم مادرش بزرگ شده، قراره برای اولین بار بره مدرسه...

کم کم داشتم به این نتیجه می رسیدم که انگار از فیلم دیدن زده شدم! این دو سه هفته اخیر تقریبا به غیر از یکی دو تا از هیچ فیلمی اونجوری که باید، خوشم نیومده بود تا اینکه امروز این فیلم رو دیدم و به نظرم فوق العاده بود. داستانش خوب بود. روند مطلوبی داشت. بازیگرا معرکه بودند؛ به هیچ عنوان کسل کننده نمی شد و پر از احساس بود؛ از اونایی که حالتو خوب می کنن. داستان از زاویه دید چند تا از شخصیت ها روایت می شه و خیلی دوست داشتنیه. کاش بتونم کتابشم پیدا کنم و بخونم.

من از 10 بهش امتیاز 9/5 رو می دم. اون نیمم به خاطر یه جزئیاتی که برام تا حدی مهمه، کسر شده و الا که هی "من" شایستگی ده رو هم داشت *_^

+ اون پسرکوچولویی که این نقش رو بازی کرده، همون پسرک فیلم "اتاقه".

++ به شدت توصیه می کنم ببینیدش.

۹ نظر ۰۴ شهریور ۹۸ ، ۲۰:۱۱
مهناز

داستان از زبان یک ندیمه روایت می شه! اما برای این که بدونید ندیمه ها کی بودن و چه وظایفی داشتند و اصلا تو چه جامعه خفقان آوری زندگی می کردند، باید کتاب رو بخونید!(بلی :دی) فقط لازمه این نکته رو بگم که این جامعه رو ذهن خلاق نویسنده ایجاد کرده و باید بگم که شما با یک کتاب علمی- تخیلی رو به رو هستید. نمی شه گفت علمی ولی تخیلیه! یه قسمتی از کتاب، منو یاد "فارنهایت 451" میندازه! اونم یه کتاب علمی - تخیلی بود و بعد از "هرگز ترکم مکن" این دومین کتابی تو این ژانره که به شکل اتفاقی به فاصله چند روز از اولی، خوندمش! این همزمانی خیلی جالب بود.

یادمه این کتابو یه بار دیگه هم از کتابخونه گرفته بودم و چندین هفته دستم بود اما یه صفحه شو هم نخوندم. احتمالا این روزها زمان مناسب تری برای خوندنش بوده. شاید خیلی از شما کتابشو خوندید و خیلی هم به احتمال بیشتر سریالش رو دیدید؛ اون جور که متوجه شدم سریالش خیلی شاخ و برگ داره و خیلی بیشتر از خودِ کتاب هم جلو رفته! و شاید خودم هیچ وقت نخوام که ببینمش ولی پیشنهاد می کنم اگه به این ژانر علاقمندید، کتابشو بخونید.

جمله هایی از متن کتاب:

+ ما از نبود عشق است که می میریم.

+ به مرواریدها فکر می کنم. مرواریدها تف های سفت شده ی صدف ها هستند.

+ هیچ مادری دقیقا با تصور فرزندش از مادر آرمانی تطابق ندارد و به گمان من عکس این حالت نیز صادق است.

         

۴ نظر ۰۴ شهریور ۹۸ ، ۱۳:۴۸
مهناز

Alice Through Looking Glass: حقیقتش نه قسمت اول آلیسو چندان دوست داشتم و نه این قسمت رو.  من حسم به این دو تا فیلم این شکلیه که همه چی خوبه، بازی بازیگرا و استفاده از رنگ ها و جلوه های کامپیوتری و ... ولی اون هیجانی که باید رو نداره! برای همین خسته کننده است و آدم حین دیدنش در حال خمیازه کشیدنه! ولی بچه ها شاید دوستش داشته باشند.

Big Eyes: با اقتباس از یک داستان واقعی، روایت می شه. و در کل می شه گفت فیلم خوبی بود. ولی جدا خیلی حرص خوردم سر این فیلم. بازیگر والتر عجیب عصبیم می کرد! مارگارت هم خیلی گیج بازی در میاورد! داستان هم راجع به زندگی یک نقاشه و اتفاقایی که برای خودش و نقاشی هاش میفته! با این فیلم حدودا 6،7 تا از کارای برتون رو دیدم ولی همچنان معتقدم از این بین، "ادوارد دست قیچی" قشنگ ترین و پر احساس ترین کارشونه.

Captain Fantastic:  حاوی اسپویله :) باید ذهنمو خالی می کردم! درباره زن و مردی که از اجتماع فاصله گرفتن و بچه هاشون رو به دور از اجتماع و تو یه جنگل بزرگ کردن و روش زندگی متفاوتی رو در پیش گرفتن. باید بگم که به دور از انصافه اگه نگم بازی ها خیلی خوب بود اما در کل  از اون فیلمائیه که دوستش نداشتم! و اون تحول یهویی رو هم نتونستم باور بکنم!! 

از زبان رک تو بعضی سکانسا که بگذریم. چند بارم باید بزنید جلو! مثلا بی لباس ظاهر شدن شخصیت اصلی چه کمک خاصی به روند این فیلم می کرد؟! مثل همون دختربچه اون صحنه رو رد می شدن بهتر بود! این پدر سعی کرده بچه هاش رو یه جور دیگه ای بار بیاره اون ها همه ی قوانین کشورشون و حزبهای مختلفش رو می شناسن. محصولاتی مثل نوشابه و سوسیس و ... رو چون برای بدنشون مضره نمی خورن.؛ اصلا بچه ها این چیزها رو ندیدن! اما خوردن گوشتی که ازش خون می چکه اشکالی نداره! و دزدی رو هم موجه جلوه می ده! بعد همین پدر هر سوالی که بچه هابپرسن رک و صریح جواب میده! یعنی تصور کنید هر سوالی که باشه! حتی اگه یه بچه 6،7 ساله اون سوال رو بپرسه! اون وقت برای بچه های خودش حق انتخاب قائل نیست! خب این چه فرقی با دولتمردان کشورش داره! این هم یک نوع دیکتاتوریه دیگه! و یه اشتباه دیگه اش هم اینه که بچه ها بالاخره باید با اجتماع ارتباط برقرار بکنن! ولی همه چیز رو که نمی شه به شکل تئوری توضیح داد! و اینکه کلا دین ها رو هم قبول ندارن. خدایی چقدر نقدایی که خوندم شبیه هم بود فقط طرز بیانشون فرق داشت :/! 

و یه چیز دیگه اینکه بازیگر نقش اول خیل آشنا می زد، بعد که رفتم راجع بهش خوندم فهمیدم بازیگر نقش آراگورنِ ارباب حلقه ها بوده!

Cast Away: به نظرم برای اون سال فیلم خوب تری بوده. مثلا ما حتی به صورت کلی هم یک نمای واضح از گشت و گذار شخصیت اصلی رو توی جنگل نمی بینیم. یا خیلی از راهکارهایی که ممکنه به ذهن ما برسه رو انجام نمیده :دی خلاصه که کلی ایده با گلی به ذهنمون رسید ولی خدا رو شکر که اونجا گیر نیفتادیم :دی گلی که میگه انقدر ادعا نکن اونجا بودی یه روز به زور دووم میاوردی منم به نصف روز نرسیده از ترس، جان به جان آفرین تسلیم می کردم. در کل فیلم خوبیه و ارزش دیدن رو داره.

Maudie: فکر می کنم دوبلشو هم ببینید چیزی از دست ندید! یه چند جایی باید بزنید جلو!! باید اعتراف کنم که بازیگر نقش مرد رو دوست نداشتم! نمی دونم چرا ازش حس نمی گرفتم. جالبیش اینجاست که متوجه شدم تو فیلم "انجمن شاعران مرده" نقش تاد اندرسون رو بازی کرده 0_O خب حقیقتش ناراحت شدم که اقتباسی از یک زندگی واقعیه! ولی فیلم خوبی بود. آخر فیلم اون دو شخصیت اصلی رو که فیلم در واقع داستان زندگی اوناست، نشون میده و دوست داشتنی تر از دو کاراکتر فیلمند! داستان هم درباره مائودیه؛ یه زن هنرمند و نقاش که مبتلا به آرتریته. اون تصمیم می گیره که روی پای خودش بایسته حتی اگه دیگران نادیده اش بگیرن و مسخره اش بکنن...

Pride And Prejudice And Zombies: یعنی خدایت بیامرزد جین آستین! نمی دونی چه فیلمی از رو کتابت ساختن! به غیر از بازیگر نقش جین با کمال میل می تونستم همشونو بسپرم دست زامبیا که زامبی بشن! اول اینکه لیلی جیمزو اصلا دوست نداشتم اینجا. همون نقش سیندرلا اونم با کمی اغماض براش مناسبتره! با اون شکل نفس کشیدنش! اَه! واای خدایا بازیگر نقش دارسی که دیگه هیچی! بالقوه با صداش می تونست نقش زامبی رو ایفا بکنه. به نظرم صدا و استایلش برا نقش دارسی اصلا خوب نبود. همگی یخ و مجسمه بودند :/ داستان هم یک پایان باز به شکل فیلم های ترسناک داره! در صورتی که فیلم حتی با وجود زامبی هم ترسناک نبود... خیلی فیلم متوسطی بود.

Sense and Sensibility: خیلی ضعیف تر از مینی سریالش بود که قبلا دیدم. تقریبا هیچ کدوم از بازیگرا رو اونجوری که باید دوست نداشتم و روند فیلم هم بسیار کسالت بار بود. کتاب و بعد از اون مینی سریالش خیلی بهترند! ذوقم بعد از دیدنش کور شد!

1993The Secret Garden: خیلی خوب. از اون فیلمای خانوادگی خوبه. دوستش داشتم . و اون آهنگ بی کلامی که تو یه قسمت از فیلم هست بسیار گوشنوازه. اصلا محشره! با اینکه سال ها از ساختش می گذره بازم دوست داشتنی بود.

The Sound of Music: به غیر از اینکه خیلی طولانیه و گاهی کش پیدا می کنه، فیلم خوبیه. دو سکانس رقص فیلم بسیار دوست داشتنی بود. و خب آیا می دانستید که فیلم "عاشق" که یک فیلم ایرانی با بازی هانیه توسلی و ایرج نوذری است، از روی همین فیلم اقتباس شده؟! من "عاشق" رو  خیلی دوست دارم؛ با اینکه خیلی تغییرش دادن که ناگزیر بودن چون یه خانوم تو ایران نمی تونه آواز بخونه و یا سکانسای رقص و... ولی بازم فیلم خوبی از آب در اومده.

Tully: یادمه این فیلم رو به خاطر معرفیی که تو یه وبلاگ بود، دانلود کردم ولی واقعا حیف اون همه حجم! می شه با کلیت موضوعِ فیلم که در مورد یک مادر و اوضاعیه که بعد از تولد بچه ها باهاش مواجه می شه یه فیلم دلنشین و تاثیر گذار ساخت. این چی بود واقعا! موضوع اون پرستار واقعا خیلی چرت و پرت بود. جدا از اون هم یه رفتارهایی از مادره سر می زد که نفهمیدمش. همسرش هم که انگار تو عوالم دیگه ای سیر می کرد! به هر حال سلیقه ها متفاوته. من اصلا دوستش نداشتم و از اون فیلمائیه که روانه سطل آشغال می شه! در کل حس خوبی ازش نگرفتم.

۱ نظر ۰۴ شهریور ۹۸ ، ۱۳:۴۷
مهناز

داستان توی یک مرکز آموزشی می گذره. یک دبیرستان شبانه روزی پسرانه که نظم و قاعده های خودش رو داره و همه باید به اون پایبند باشن تا اینکه معلم جدیدی به جای معلم ادبیات انگلیسی قبلی میاد و خیلی چیزها تغییر می کنه...

اسم این کتاب باعث می شد که من مدام خوندش رو عقب بندازم و برای خوندنش به شدت مقاومت می کردم. نمی دونم چرا! به جای جاذبه دافعه داشت! با این حال هم به نظرم کوتاه بود و هم کتاب خوبی بود! بعضی قسمت ها که کیتینگ سعی می کرد با تصویر سازی و یه جور تمثیل به بچه ها آموزش بده، دوست داشتنی بود و به نظرم کتاب انگیزه دهنده ای بود. در کل خوشحالم که خوندمش.

ولی می دونید بعد از تموم کردن کتاب چه حسی داشتم؟! چندین بار با خودم گفتم که اصلا دلم خنک نشد! نشد که نشد آقای کلاین بام!

و عجیب اینکه فیلمش قبل از انتشار خودِ رمان ساخته شده! و با اومدن اسم این اثر هم بیشتر اسم تام شولمنی که فیلمنامه اش رو نوشته به ذهن میاد تا خودِ نویسنده! 

+ حس می کنم باید برم یکی بزنم رو شونه کارگردان فیلم هندی "محبت ها" و بگم ای ناقلا فیلمت یه اقتباس آزاد از انجمن شاعران مرده بوده نه؟!! فقط شعار (کارپه دیم) رو یه کم تغییر دادین و به جاش گفتین عشق را غنیمت بشمار :))

+ قسمت هایی از ترجمه زهرا طراوتی رو هم خوندم و باید بگم که خوب بود.

+ بخش هایی از کتاب:

- من به جنگل رفتم چون سرِ آن داشتم که آگاهانه زندگی کنم...من بر آن شدم که ژرف بزیم و تمامی جوهر حیات را بمکم... هر آنچه را که زندگی نبود ریشه کن کنم تا آن دم که مرگ به سراغم می آید، چنین نپندارم که نزیسته ام.

- اگه درباره مساله ای مطمئن هستید خودتون رو وادارید که به یه نحو دیگه درباره اش فکر کنید حتی اگه بدونید که این دیدگاه تازه ی شمانادرست یا احمقانه است. وقتی مطلبی می خونید تنها فکر نویسنده رو مد نظر قرار ندید کمی درنگ کنید و ببینید نظر خودتون درباره ی اون موضوع چیه!

- چگونه می توانم تو را به روز تابستان مانند کنم؟ تو دلپذیرتر و خوش تر از آنی.

- همیشه فکر می کردم آموزش و پرورش یعنی یادگیری اندیشیدن مستقل.

       

۹ نظر ۰۲ شهریور ۹۸ ، ۱۹:۲۳
مهناز

+ خدا رو شکر عصر جدید تموم شد!کاش مستندای اونایی که به فینال راه پیدا کردنو قبل از این که کل مسابقات تموم بشه پخش نمی کردن! و خدا رو شکرتر که این بوی باران مسخره داره تموم می شه :/ 

+ امسال گویا تمام همسایه ها دست به کار شدن و دارن رب درست می کنن! گاهی بوش تمام فضا رو پر می کنه!

+ گربه جا گیر نیاورده اومده تو زیرزمین خونه ما بچه هاشو به دنیا آورده! کاش بچه هاش زودتر بزرگ شن، همشون بذارن برن! 

+ از بس هر اتفاق بدی رو که واسش اتفاق میفته به بقیه و علی الخصوص اثر چشمشون نسبت میده که علاوه بر اینکه آدم نمی تونه ازش یه تعریف بکنه حتی نمی تونه به صورتش نگاه هم بکنه! بس که آدمو حساس کرده! حتی دیگه به تعریف کردن از بقیه هم حساس شدم! عجب گیری افتادیم! تازه به اثر چشم خودش هم حساس شدم!!! اَه!

+ با هم جمع شدیم می گیم خب تعریف کن؛ تو دو سه جمله همه چی رو می گه و تموم :/ می گم همین؟! می گه آره دیگه!

آخه جزئیات هم مهمه خب! حس می کنم علاقه ویژه ای به این جمله داشته باشه: "آمدند و کندند و سوختند و کشتند و بردند و رفتند"*

* حس می کردم این جمله رو تو تاریخ بیهقی خوندم ولی بعد که یادم اومد این جمله در باب حمله مغول بوده، گشتم و یافتم که تو جهانگشای جوینی بوده. احتمالا چون تاریخ بیهقی رو دوست داره به اشتباه افتادم!

حالا که بیشتر فکر می کنم می بینم این جمله رو هم دوست داشت!

+ چند روز پیش خواب می دیدم دارم از ایران میرم و تو خواب پاسپورت نداشته ام رو گم کرده بودم ولی از قرائن و گروهی که همراهشون بودم، می شد فهمید که قرار نیست قانونی مرزها رو در نوردیم :دی

دو روز پیش هم خواب دیدم که شبه و چراغا خاموش؛ بلند شدم رفتم آشپزخونه که قرص بخورم، بعد که پشت سرمو نگاه کردم دیدم یه خرس سیاه وایستاده سر راهم؛ بعد مامان سررسید ولی خرس برای گیر انداختنمون تمام فضا رو مه آلود کرد :دی و خلاصه مامان رفت حواسشو پرت کنه تا من بتونم فرار کنم ولی من اول قرصو از تو یخچال برداشتم :/ و قورتش دادم و بعد رفتم ولی حالا مامان گرفتار شده بود و خرسه از بازوش گرفته بود و اینبار من رفتم کمک مامان! اصلا یه وضعی!

+ دیروز سوار تاکسی بودیم درست تو اوج گرما! بعد ترافیکم از این ور... یه لحظه حواسم پرت شد که تو ماشین خودمون نیستیم با صدای بلندی گفتم اَاااااااه تو رو خدااااااااا اینو ببین (داشتم به ماشینایی که هر کدوم سعی می کردن اجازه ندن بقیه راهشونو برن اشاره می کردم) راننده بنده خدا به روی خودش هم نیاورد! خلاصه که بعد از داد و بیداد متوجه شدم که چیکار کردم!!!! دست خودم نبود به خدا. 

بعدشم رفتیم تو یه مغازه ای؛ ده روز مونده به محرم صدای نوحه اونجا رو پر کرده و لباس سیاه هم پوشیدن و تازه به قیافشونم نگاه بکنی بسیار ماتم زده اند.... آخه  افراط و تفریط تا کی! شور هر مساله ای رو در میاریم! استاد این کاریم! که باز گلی در حالی که آرومم می کرد آوردتم بیرون!

+ عصری که هوا هم تاریک شده بود تو خونه تنها بودم بعد یه صدای تیک تاک مانندی شنیدم اما مطمئن بودم صدای ساعت نیست و از اونجایی که تخیل قوی دارم :دی بلند شدم و برای کشف بمب به جستجو پرداختم! بمب ساعتی درون فلاسک بابا کار گذاشته شده بود :/

زیاد فیلم می بینم، می دونم :دی

بعد از ظهر فرداش هم سر ناهار اهل منزل حواسشون پرت شد که به اطلاعشون رسوندم بمبه قبلا کشف شده. نگران نباشید :)

+ مامانم سریال کره ای بخش ویژه رو می بینه میگه لباسای بیمارارو ببین چه قشنگه آدم حس نمی کنه مریضند ( لباساشون خال خالی رنگیه) اونوقت اینجا یه کیسه آبی رنگ و رو رفته ی افسرده‌کن میدن به آدم بپوشه!  آدم مریضم نباشه مریض می شه! حتی جنساشونم فرق می کنه!!!!

ولی راست می گه!

+ بابا جلوی تلویزیون خوابش برده می گن بیدارش کن. رفتم بالا سرش می بینم چشماش بازه هیچ تکونیم نمی خوره و صداشم می زنم عکس العملی نشون نمیده؛ خیره شدم بهش و شوکه ام و رنگ پریده و چشام پر شده، الانه که دیگه نفسم بالا نیاد و جان به جان آفرین تسلیم کنم! یه نگاه بهم می کنه و  بلند می شه و خنده کنان از کنارم رد می شه می گه ترسیدیاااااااا! :))

پدر من این چه شوخی ایه با آدم می کنی آخه!

+ بالاخره کاشف به عمل اومد که محصول باغچه ی تو حیاط یک نوع خیاره. طی اینترنت گردی متوجه شدم که احتمالا ایشون خیار چنبر می باشند. اون پشت مشتا قایم شده بودند و به رشدشون ادامه می دادند و ما هم گذاشتیم که ادامه بدند. سه تای دیگه هم در اندازه های طبیعی چیدیم و دو سه تا دیگه هم در مرز چیدن اند. کی فکرشو می کرد اون جوونه های کوچولو همچین باری به بار بیارند! ننه می گفت شبیه غازه!

        

۷ نظر ۰۲ شهریور ۹۸ ، ۱۲:۱۷
مهناز