عنوان پست، اسم کتابی است در نکوهش جنگ؛ اثر نویسنده آلمانی اریش ماریا رمارک. ترجمه رضا جولایی.
این رمان یکی از بزرگترین رمان های ضد جنگ است. خود نویسنده در میانه تحصیلاتش در سال 1916 در 18 سالگی به جنگ فراخوانده می شود و بسیاری از اتفاقات این رمان برگرفته از تجربه های شخصی خود نویسنده است. این رمان پس از انتشارش با استقبال بسیار فراوانی روبرو شد و حتی باعث شد که این نویسنده مغضوب نازیها شده و مهاجرت کند. و نازی ها سرانجام از او دعوت کردند که به آلمان بازگردد اما پاسخ او چنین بود:«میلیون ها آلمانی می خواهند از کشوری که تحت سلطه شماست بگریزند و تو از من می خواهی بازگردم؟! من نه یهودی هستم و نه کمونیست. اما یک آلمانی صلح طلب هستم و در آلمان شما جایی برای من نیست».
رمان درباره پل و دوستانش است که با تشویق معلمشان برای شرکت در جنگ رهسپار جبهه ها می شوند. کسانی که کمتر از بیست سال دارند و تمامی امیدهایشان و جوانیشان در هم شکسته می شود. جایی که از زندگی کردن خسته می شوند و مدام دچار هراس و اضطرابند و مجبورند که تحمل کنند. جایی که مجبور می شوند تکه تکه شدن و مرگ دوستانشان را ببینند...
رمان فوق العاده بی نظیریه و پیشنهاد می کنم که حتما حتما بخونیدش حتی اگه به خوندن رمان علاقه زیادی ندارید. رمانی که عاشقانه نیست ولی انقدر خوب نوشته شده که باعث می شه بی وقفه به خوندنش ادامه بدید. دردناک و متاثر کننده است.جزو هزار و یک کتابیه که پیش از مرگ باید خوند و من واقعا نمی دونم که در تحسین این رمان چی باید بگم.بر اساس این رمان فیلمی هم ساخته شده که امیدوارم بتونم ببینمش. با این که علاقه ای به دیدن اینگونه فیلم ها ندارم.
قسمت های زیبایی از کتاب:
ـ «... هیچ کدام از ما سنمان بیشتر از بیست سال نیست. اما مدت ها از جوانی ما می گذرد. اکنون مردان کهنسالی هستیم»
ـ «وقتی درباره اش فکر می کنی قضیه خیلی عجیب است ما این جاییم تا از سرزمین پدریمان دفاع کنیم، فرانسوی ها هم آن جا هستند تا از سرزمین پدریشان دفاع کنند. حق با کی است؟»
جملاتی که شخصیت اصلی داستان بعد از این که طبق شرایط مجبور میشه یکی از نفرات دشمن رو بکشه بی نهایت ناراحت کننده است:
ـ «رفیق، نمی خواستم تو را بکشم. اگر دوباره به این حفره بپری این کار را نخواهم کرد. اگر کمی دقت می کردی این عمل از من سر نمی زد. پیش از این تو فقط در خیال من جا داشتی. تصویری مبهم در ذهنم که این تصویر مشخصات خود را داشت. من به آن تصویر خیالی خنجر زدم. اما اکنون برای نخستین بار می بینم که تو هم انسانی هستی همچون من. من در هراس نارنجک تو، سرنیزه و تفنگ تو بودم؛ حالا چهره تو و همسرت و دوستانت را می بینم. مرا ببخش رفیق. همیشه این چیزها را دیر درک می کنیم. چرا هیچ وقت به ما نمی گویند که شما نیز مثل ما موجودات بینوایی هستید، چرا نمی گویند که مادران شما هم مثل مادران ما نگران شما هستند، چرا نمی گویند هم ما و هم شما از مرگ به یکسان هراس داریم و از مردن و درد کشیدن می ترسیم. مرا ببخش رفیق؛ تو چطور می توانی دشمن من باشی. اگر این لباس نظامی و تفنگ را به دور بیندازیم توهم مثل کات و آلبرت برادر من هستی. رفیق، بیست سال از زندگیم را بگیر و دوباره زنده شو. اگر می خواهی بیشتر عمرم را بگیر، زیرا نمی دانم با مابقی عمرم ـ حتی اگر بخواهم ـ چه کنم».