شاید اینجا دارم بلند بلند فکر می کنم

بایگانی

۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

از اون جایی که اگه ننویسم، ممکنه دیگه ننویسم گفتم یه کتاب بهتون معرفی کنم. چندان کتاب قابل توصیه ای نیست اما کتاب بدی هم نیست؛ کمی حوصله سربره!

داستان درباره سلیم است که پس از ساختن چندین فیلم کوتاه و گرفتن جوایزی میخواهد نخستین فیلم بلند خود را بسازد و در این بین درگیر ماجراهای عاشقانه اش با سلماست....ا

سم کتاب جذاب بود برام اما راستش اون جوری که فکر می کردم نبود. نثر کتاب روون بود اما گاهی به شدت کسل کننده می شد و اون جذابیت لازم رو نداشت که با اشتیاق بخوای ادامه اش بدی. پایانش رو هم دوست نداشتم اگر چه شاید واقع بینانه بود.یه قسمت هایی از کتاب از یه نظر شبیه کتاب جامعه شناسی خودمانی حسن نراقیه. اون قسمت هایی که رنگ جامعه شناسانه به خودش می گیره! تقریبا با همون سبک و با همون لحن!

- در یکی از کارهای عالیجناب یونگ خواندم که می گفت: نوشتن مثل اعتراف کردن نزد کشیش یا صحبت و درد دل با روانکاو است. آدم با نوشتن خودش را خالی می کند و با اعتراف به خصوصیات مرموز و زیر و بم های حسی و عقیدتی خود، یه جوری خودش را تطهیر و شفاف می سازد، لااقل برای خودش. البته به شرط آن که عقل و شعور دریافت این قضایا را داشته باشد.

- چه خوب بود اگر آدم می توانست مدام در یک حالت، یک حالتِ خوشی آرام، مستیِ بی دلهره، بی دغدغه، بی اضطراب و حتی بهتر از همه، بی زمان حرکت کند یا اصلا حرکت نکند. در یک خلسه ی هوشمندانه ی لذت بخش... جایی که در آن آگاهی - لااقل نسبت به امور پیش پا افتاده ی روزمره- کاملا ته کشیده و بنابراین هیچ گونه پرسشی هم در کار نیست، از این که چی به چی است و چرا باید آن طور باشد که هست...

+این کتاب اولین رمان داریوش مهرجویی است.

+یه چیز عجیب دیگه این که با وجود اینکه نزدیک یکسال پیش خوندمش اما این کتاب و قسمتهایی از این کتاب و ماجراهاش خوب یادمه.+حوصله ی نوشتنم بدجور سرجاش نیست.

+ بعضی وقت ها به شدت از خودم بدم میاد.

+ گاهی وقتا با خودم میگم اصلا خدا واسش ناراحت بودن یا نبودن ما مهمه؟!

+ آخرای ماه رمضونه و من دوباره وزن کم کردم اینو از بیرون زدن استخوون های گونه ی نداشته ام و فرو رفتگی های دو سمت صورتم می تونم احساس کنم؛ نیاز به هیچ ترازویی نیست.

+ دیگه از بی حوصلگی هام نمی نویسم. دیگه غر نمی زنم اینجا. ممنون که این پست رو تحمل کردید. آره می دونم پست های این جوری حال آدمو خوب نمی کنه!

۱۱ نظر ۲۹ خرداد ۹۶ ، ۰۷:۴۱
مهناز

پرونده ی قتل ناتالی رینز پس از نزدیک دو سال و نیم بر اثر پیدا شدن شاهدی جدید بر سر زبان ها می افتد و گرگ آلدریچ همسر او رسما به عنوان متهم اصلی بازداشت می شود اما ماجرای این قتل چندان ساده نیست...

یک داستان جنایی هیجان انگیز از ملکه ی تعلیق. صفحات آخر داستان به نظرم شتاب زده بود و زود همه چی جمع و جور شد.

- هیچ کس تا به حال در پایان زندگیش نگفته که ای کاش زمان بیش تری را در دفتر کارش می گذراند!

- مادرش مصرانه می گفت: «تو هنوز عاشقِ گرک هستی، او هم همین طور...»«اما معنی اش این نیست که ما مناسب یکدیگر هستیم»ناتالی در حالی که بغضش را فرو می برد، فکر کرد: از این بابت مطمئنم.

+ فعلا برای مدتی ترجیح میدم کمی  از فضای داستان های جنایی فاصله بگیرم!

+ تو این شب های عزیز برا همدیگه دعا کنیم. خیلی خیلی خیلی التماس دعا دوستان

۴ نظر ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۳۶
مهناز

این کتاب درباره روزمرگی های مردی جوان است که در محله ای فقیرنشین همراه با مادربزرگ بداخلاقش زندگی می کند؛ زندگی در خانه ای با سقفی سوراخ شده. آن ها مجبورند وزوز کابل های برقی را که از بالای این منطقه رد می شود و صدای هواپیماهایی را که هر لحظه از بالای سرشان می گذرند، تحمل کنند.زندگی در محیطی مسموم و پر از زباله، با هوایی کثیف و دودگرفته که اثری از نور خورشید در آن نیست و بادی که با خودش بوی گند می آورد.  یک محیط آلوده با گیاهان و موجودات آلوده. زندگی در جایی که نه بچه ها می توانند بچگی کنند و نه جوان ها، جوانی. جایی که خواب با بیداری فرقی برایشان ندارد. زندگی کنار آدم هایی که عادت کرده اند به این شکلِ زندگی.یک زندگیِ بدون امید و عشق و آرزو .این مرد بی نام در یک کشتارگاه کار می کند و با وجود اینکه به کارش بی علاقه است اما آن را ادامه می دهد و به این می اندیشد که بالاخره روزی آن جا را ترک می کند، اما ما تلاشی برای رهایی او از این وضعیت نمی بینیم. 

کتاب با زبان عامیانه نوشته شده و خیلی تلخه اما کسل کننده نیست و روون و خوندنیه. طرح جلدش هم دوست نداشتنیه! اما متناسب با فضای کتابه.

+ برنده ی جایزه لیورانتر 2005

- نمی شه گفت تو رویای همچین کاری بودم ولی آدم که نمی تونه همیشه انتخاب کنه. به هر حال باید از یه راهی شکم رو سیر کرد.

- با همه ی اینا، روزی که از اینجا میرم دلم می گیره، می دونم. حتما چشم هام تَر می شه. به هر حال ریشه هام اینجاست. من همه ی فلزهای سنگین رو مِک زدم، رگ هام پُر ِجیوه ست، مخم پُرِ سرب. تو سیاهی برق می زنم، آبی می شاشم، ریه هام تا خرخره پر شده، مثل پاکت جاروبرقی، ولی با همه ی اینا می دونم روزی که از اینجا میرم اشکم در میاد، حتم دارم. طبیعیه من اینجا دنیا اومده ام و بزرگ شده ام. هنوز یادمه بچه که بودم جفت پا می پریدم تو چاله های روغن و وسط زباله های بیمارستانی غلت می زدم. هنوز صدای مادربزرگم رو می شنوم که داد می زد مواظب وسایلم باشم و نون و کره هایی که واسه عصرونه درست می کرد و مربای لاستیکی که یه کم مثل پرتقال تلخ بود، تلخ تر...  من کنار خط آهن بازی کرده ام، از دکل ها بالا رفته ام، تو حوض های تصفیه آب تنی کرده ام و بعدها عشق رو تو قبرستون ماشین ها تجربه کرده ام. رو صندلی های جر خورده ی اسقاطی ها. خاطره هایی که دارم شبیه پرنده هایی هستن که افتادن تو نفت سیاه ولی به هر حال خاطره ن. آدم به بدترین جاها هم وابسته می شه، این جوریه. مثل روغن سوخته ته بخاری ها.

- اون قدر خاطره از خودم در آوردم که دست آخر قصه ی خودمون رو باور کردم، ولی اینجاش عجیبه که این باور بهم قوت قلب نمی داد که برم باهاش حرف بزنم. برعکس روز به روز شل تر می شدم. ما همین جوری خوشبخت بودیم، جامون تو سر من گرم و نرم بود. نمی تونستیم بهتر از این باشیم. پس چه فایده ای داشت؟ ( وقتی که عاشق دختری شده بود و نتونست عشقش رو بهش ابراز کنه:(

۳ نظر ۱۲ خرداد ۹۶ ، ۱۳:۴۹
مهناز
چند روزیه که هر وقت چند دقیقه ای بیش تر، مطالعه می کنم، احساس می کنم، هر لحظه ممکنه چشمام از حدقه دربیان. فکر می کنم به خاطر ماه رمضون باشه.
۵ نظر ۱۲ خرداد ۹۶ ، ۱۳:۴۹
مهناز

الینور کارلایل متهم شده است که مری جرارد را مسموم کرده و به قتل رسانده است. تمامی شواهد و مدارک بر علیه اوست. دکتر جوانی عاشق الینور شده است و دوست دارد که هر کاری از دستش برمی آید برای نجاتش بکند، حتی با احتمال این که قاتل باشد. این پزشک برای حل این معما، ماجرا را با هرکول پوآرو در میان می گذارد و ...

خوندنی بود و ذهن رو به شدت درگیر می کرد.همین!و یه چیز دیگه این که گفتگوی صفحه ی آخر رمان خیلی برام خوشایند و جذاب بود.

-  زندگی این طوری است! به آدم اجازه نمی دهد آن را به دلخواه مرتب و منظم کند. به آدم اجازه نمی دهد از عواطف بگریزد، با عقل و منطق زندگی کند! نمی توانی بگویی "همین قدر احساس می کنم و نه بیش تر". زندگی، آقای ولمن، هر چیزی باشد. معقول نیست!

- جای تاسف است،مری، مگر نه؟! این که هرگز نمی شود به گذشته برگشت.- به هر حال رفتن به گذشته و احساساتی شدن در مورد آن جز وقت تلف کردن فایده ی دیگری ندارد. ما باید به زندگی خود ادامه دهیم - وظیفه ما این است- که گاهی چندان ساده هم نیست.

- عشق پرشور به یک انسان دیگر همیشه بیش تر مایه ی اندوه است تا خوشی؛ با وجود این الینور، باید این تجربه را داشت. کسی که تا به حال واقعا عاشق نشده، هرگز واقعا زندگی نکرده...

۳ نظر ۰۸ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۳۲
مهناز

- تحسین و محبتی که به زبون نیاد، مثل کادویی می مونه که هیچ وقت داده نشده...

۱ نظر ۰۴ خرداد ۹۶ ، ۱۲:۵۱
مهناز