بیژن و منیژه/ 3 (پایان)
بیژن در جواب بازخواست افراسیاب بهش می گه من به میل خودم اینجا نیامده ام؛ زیر سروی خفته بودم که فرشته ای مرا در عماریِ منیژه گذاشت و او را نیز افسون کرد! (چه دروغ شاخداری! 0_O) معلوم است که افراسیاب نمی پذیرد و تصمیم بر آن می شود که بیژن را به دار بیاویزند! پیرانِ خردمند درست در لحظه ی موعود، فرا می رسد! و با افراسیاب شروع به سخن می کند و او را به نرمی نصیحت می کند که چنین نکن؛ دفعه پیش نیز تو را از کشتن سیاوش منع کردم و نپذیرفتی و شد آن که نباید!
اگر خونِ بیژن بریزی برین ز توران برآید همان گَردِ کین
پس به افراسیاب پیشنهاد می کند که بیژن را زندانی کنند تا نامش از صفحه روزگار محو گردد؛ چاهی تاریک و بندی گران آماده می کنند؛ بیژن را در آن به غل و زنجیر می کِشند و سنگی را که اکوان دیو در چین افکنده، آورده و بر بالای چاه می گذارند تا بدین گونه مرگ، اندک اندک بیژن را برباید! از آن طرف نیز، افراسیاب درباره منیژه چنین دستور می دهد:
وز آنجا به ایوان آن بی هنر منیژه کزو ننگ یابد گهر
برو با سواران و تاراج کن نگون بخت را بی سرو تاج کن
بگو ای بنفرین شوریده بخت که بر تو نزیبد همی تاج و تخت
بننگ از کیان پست کردی سرم بخاک اندر انداختی افسرم
برهنه کشانش ببر تا به چاه که در چاه بین آنکِ دیدی به گاه
بهارش تویی غمگسارش تویی در این تنگ زندان زوارش تویی
خلاصه منیژه را اطراف چاهی که بیژن در آن زندانی است، رها می کنند؛ او روز را غذا گرد می آورد و از سوراخی داخل چاه می انداخت.
یک هفته گذشت و کم کم پشیمانی گرگین را فراگرفت. به دنبال بیژن رفت و اسب او را پریشان و اندوهگین پیدا کرد؛ دانست که برایش اتفاق ناگواری افتاده پس برگشت و دروغی سر هم کرد و تحویلِ گیو داد! اما گیو از رخسار زرد و سخن لرزان و دل پر گناهِ گرگین دانست که این سخنان دروغی بیش نیست و بی شک گرگین مقصر است پس باورش نکرد:
به گرگین یکی بانگ برزد بلند که ای بدکنش ریمن پرگزند
تو بردی زمن شید و ماه مرا گزین سواران و شاه مرا
فگندی مرا در تک و پوی پوی بگرد جهان اندرون چاره جوی
پس اکنون به دستان و بند و فریب کجا یابی آرام و خواب و شکیب؟!
پس گیو از شاه خواست تا دادِ او را از گرگین بستاند. شاه گرگین را زندانی کرد و سپاهیانش را برای یافتن بیژن فرستاد. اما او را نیافتند پس کیخسرو دانست که تنها راه، در استفاده از جامِ گیتی نماست. پس در وقتِ آن، که فروردین ماه بود به جام جهان نما نظر افگند و بیژن را زندانیِ چاه یافت. به رستم نامه ای نوشت تا همراه گیو برای رهایی بیژن چاره ای بیندیشند. گیو رفته و خود رستم را به درگاه شاه آورد. گرگین که از آمدن رستم آگاه شد از او خواست تا از پادشاه بخواهد که او را ببخشد رستم او را سرزش ها کرد که " تو دستان نمودی چو روباه پیر" اما چون دید که پشیمان شده پس او را گفت که در صورت رهایی بیژن، تو نیز رها می شوی و در غیر این صورت مهر از جان بگسل. شاه نیز این درخواست رستم را پذیرفت. رستم با عده ای از سواران و هفت پهلوان به شکل بازرگانان وارد توران شد و حتی پیران را نیز به صورت اتفاقی ملاقات کرد اما تقدیر چنین بود که پیران او را نشناسد. خبرِ این بازرگانانِ ایرانی، به منیژه رسید؛ پس خود را به آنان رساند و از بیژن سخن گفت اما رستم برای ترس و احتیاط، خود را عصبانی نشان داد و او را با مواد غذایی راهی ساخت در حالی که انگشتری خود را درون مرغِ بریان نهاده بود ؛) بیژن انگشتری را دید و نام رستم را بر آن یافت و او را نزد رستم فرستاد (البته قبلش به منیژه گفت که سوگند بخوره که به کسی چیزی نمی گه و منیژه در پاسخ بهش گفت منو که چنین به خاطرت اسیر شدم، به قسم وا می داری؟! (گپ و گفت دردناکی بود!) )
دریغ آن شده روزگارانِ من دل خسته و چشم بارانِ من
بدادم به بیژن تن و خان و مان کنون گشت بر من چنین بدگمان
منیژه نزد رستم رفت. رستم به او گفت که شباهنگام آتشی روشن دار و به گوش باش. رستم شب به همراه هفت پهلوان نزدیک چاه رسید و چون پهلوانان نتوانستند سنگ را از روی چاه بردارند خود دست به کار شد؛ پس روی بیژن را بدید و از او خواست تا گرگین را ببخشد تا او را نجات بدهد!( عجبا!)
بدو گفت بیژن که ای یار من ندانی که چون بود پیکار من
ندانی تو ای مهتر شیرمرد که گرگین میلاد با من چه کرد!
( آقا خودتم تا یه حدی مقصری دیگه! چرا وسوسه شدی؟!)
خلاصه گرگین را بخشید و رستم او را از چاه بالا کشید! پس رستم همان ابتدا منیژه را با کاروان رهسپار کرد:
منیژه نشسته به خیمه درون پرستنده بر پیش او رهنمون
یکی داستان زد تهمتن*بروی که گر مِی بریزد، نریزدش بوی**
(* تهمتن: رستم ** همون ضرب المثلِ " از اسب افتادن و از اصل نیفتادن )
و خود با پهلوانان و بیژن برای جنگ با افراسیاب آماده شدند:
یکی کار سازم کنون بر درش که فردا بخندد بر او کشورش
و چنان شد که افراسیاب از کاخ خویش گریخت! و اندکی بعد تورانیان به سرکردگی افراسیاب به سمت رستم و سپاهش آمدند اما شکست خوردند و افراسیاب دوباره گریخت. پس ایرانیان با اُسَرا به کشور خویش بازگشتند.
____________________________________________________________
+ یکی از صحنه های دردناک این داستان، رفتن گیو پیش رستم و آوردن او به کاخ برای پیدا کردنِ بیژنه! اینجا شاید تنها جایی بود که از رستم خوشمان آمد که مهربانانه گیو رو در آغوش گرفت و بهش قول داد بیژن رو بهش برگردونه. رستم، اینجا رستم بود!
+گیوِ بینوا؛ اون از هفت سال دنبال کیخسرو گشتن و اینم از رنجی که در فراقِ پسر بُرد! دلم ریش شد براش!
می بینید پدر، چطوری پسر رو به خورشید و ماه و شاه تشبیه می کنه!
+ اکنون اگه کسی از قسمت های مورد علاقم از شاهنامه بپرسه می تونم با قاطعیت و اطمینانِ خاطر بگم که دو داستان بوده که عمیقا دوستش داشتم یکی داستان زال از همون بدو تولدش و دیگری داستان بیژن و منیژه. البته دیدار سهراب با گردآفرید رو هم کمی تا قسمتی دوست دارم!