شاید اینجا دارم بلند بلند فکر می کنم

بایگانی

۸ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

آرش همیشه شخصیت اسطوره ای محبوبم بوده و همیشه ترجیحش دادم به رستمی که پسرش رو کشت و اصلا نمی تونم با دلایلی که مرگ سهراب رو توجیه می کنند کنار بیام:)) باید باور کنیم که رستم همیشه هم خوب نبوده.
آرش در زمان منوچهر پادشاه پیشدادی ایران در نبردی که بین منوچهر و افراسیاب؛ پادشاه توران به وجود میاد، با پرتاب تیری مرز بین ایران و توران رو مشخص می کنه و چون از همه ی توانش برای پرتاب تیر استفاده می کنه بعد از این کار جونش رو از دست میده. 
سیاوش کسرایی، یکی از شاعرای معاصر، داستان این اتفاق رو خیلی خیلی زیبا بیان کرده. مسحور کننده است.توصیه ی اکید می کنم بهتون که حتما این شعر حماسی بلند و زیبا رو بخونید. می دونید خیلی فوق العاده است خیلی... بی نظیره...قسمتهایی از اون که هر بار زمزمه اش می کنم لذت می برم ازش :
منم آرش چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن
سپاهی مرد آزاده
به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را اینک آماده

پس آن گه سر به سوی آسمان بر کرد
به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد
درود ای واپسین صبح، ای سحر بدرود!
که با آرش تو را این آخرین دیدار خواهد بود...
(دوستم سحر با این بیتش ذوق می کنه)

به صبح راستین سوگند
به پنهان آفتاب مهربار پاک بین سوگند
که آرش جان خود در تیر خواهد کرد
پس آن گه بی درنگی خواهدش افکند
زمین خاموش بود و آسمان خاموش
تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش

آری آری جان خود در تیر کرد آرش
کار صدها صدهزاران تیغه ی شمشیر کرد آرش...

+یه جور خلاصه بود؛ چند تیکه رو چسبوندم به هم :)
+ یکی از پست های بلاگفایی با کمی تا قسمتی تغییر ؛))
۶ نظر ۲۸ دی ۹۵ ، ۱۴:۵۸
مهناز

کلبه

۷ نظر ۲۴ دی ۹۵ ، ۰۹:۱۹
مهناز
همین دیگه امروز تولدمه! یه بارم خودمون به خودمون تبریک بگیم؛ بریم واسه خودمون هدیه بگیریم!
۶ نظر ۲۱ دی ۹۵ ، ۲۰:۳۰
مهناز

مادرِ پسر داستان (جی هون؟!) نیاز به پیوند کبد داره؛ یا باید منتظر بمونه تا نوبتش برسه یا یکی از اعضای خونواده داوطلب بشه...ماجرا جوری پیش میره که پسر مجبور می شه با کسی صوری ازدواج کنه تا اون بتونه به مادرش این عضو رو اهدا کنه. پسر با هی سو قرارداد ازدواج رو امضا می کنند و همین جوری الکی میشن زن و شوهر :)هی سو بیوه زنیه که چون تازه پی برده که تومور داره و می دونه که قرار نیست زیاد زنده بمونه در ازای گرفتن پول برای تامین آینده ی بچه اش راضی به این کار می شه. حالا پیوند به دلایلی انجام نمی شه اما در این بین جی هون و هی سو عاشق هم میشن....

+ این سریال، 16 قسمته و هر قسمتش حدود یک ساعت. بازی بازیگرا خوب بود به غیر از مادر جی هون که من اصلا حس نمی کردم بیماره یا نزدیکه کبدش رو از دست بده. اما در کل سریال قشنگ و با احساسی بود. پایانش هم اگر چه اونی که من می خواستم نبود اما بد هم نبود. در کل خوب بود.

+ فقط یه سوال این وسط برام پیش اومد. مگه می شه آدم کبدش رو اهدا کنه؟!مگه کبد یکی نیست!!! یعنی منظورم اینه که نصفش رو اهدا می کنن؟!!!!!!مسلما من تو این موارد اطلاعاتی ندارم. خودمم جراتش رو ندارم که تو اینترنت یه سرچی بکنم

+یه سریال دیگه هم دیدم به اسم بک هی برگشته که خیلی سریال بدی بود. مسخره بود واقعا.

۱ نظر ۱۹ دی ۹۵ ، ۱۲:۵۲
مهناز

خطر اسپویل!

داستان این گونه آغاز می شود: نقاش بزرگی به نام ماکان در سال 1317، در 44 سالگی در تبعید از دنیا می رود. با توجه به این که استاد بر علیه حکومت وقت مبارزاتی داشته، مردم درباره مرگش داستان هایی نقل می کنند و حکومت برای تجلیل از او مدرسه ای به نام او ایجاد و نمایشگاه آثارش را در همان جا برگزار می کند. آخرین اثر استاد که در هنگام تبعید خلق کرده، تابلویی است به نام چشمهایش که تصویر زنی است با چشم هایی پر رمز و راز. چون استاد مجرد بوده کنجکاوی هایی ایجاد می شود. راوی که ناظم همین مدرسه است به دنبال این است که راز این چشم ها را دریابد او با تمام زنان و دخترانی که استاد را ملاقات کرده اند، دیدار می کند اما ناکام می ماند تا آن که زن ناشناس را می بیند و او را به حرف می آورد. زن به او می گوید که از خاندانی ثروتمند بوده و به خاطر زیبایی اش در مرکز توجه مردان بوده و تنها استاد بوده که توجهی به او نداشته و زن سعی کرده که با کارهای سیاسی زیر نظر او توجهش را جلب کند. سرانجام استاد نیز گرفتار چشمهایش شده و پس از این که استاد در اثر کارهای سیاسی زندانی می شود، فرنگیس در ازای نجات او، به درخواست رییس شهربانی پاسخ مثبت می دهد...استاد تبعید می شود و هرگز از فداکاری زن آگاه نمی شود و همین هنگام است که این پرده را با چشمهایی مرموز و هوس باز می کشد. زن برای ناظم حکایت می کند که استاد هرگز او را نشناخته و این چشم ها از آن او نیست. 

چشمهایش شاخص ترین اثر بزرگ علوی و یکی از بهترین رمان های فارسی و ایرانیه. به خصوص با توجه به این که تو سال 1331 نوشته شده.

یادمه که این کتاب رو 4، 5 سال پیش خوندم اما دوست داشتم که یه بار دیگه هم بخونمش و چه بهانه ای خوب تر از نوشتن درباره اش توی وبلاگ :)))

 - می دانید یعنی چه، که این همه بدبختی در دل کسی قلمبه شود و مفری پیدا نکند؟- بعضی چیزها را نمی شود گفت؛ بعضی چیزها را احساس می کنید. رگ و پی شما را می تراشد، دل شما را آب می کند؛ اما وقتی می خواهید بیان کنید، می بینید که بی رنگ و جلاست مانند تابلوئی است که شاگردی از روی کار استاد ساخته باشد. عینا همان تابلوست اما آن روح، آن چیزی که دل شما را می فشارد، در آن نیست.

- می دانید آتشی که زیر خاکستر می ماند چه دوام و ثباتی دارد؟ عشق پنهانی، عشقی که انسان جرأت نمی کند هرگز با هیچ کس درباره آن گفت و گو کند، به زبان بیاورد، به هردلیلی که بخواهید - از لحاظ قیود اجتماعی، از نظر طبقاتی، به سبب این که معشوق ادراک نمی کند و به هر علت دیگری؛ آن عشق است که درون آدم را می خورد و می سوزاند و مانند نقره ی گداخته صاف و صیقلی می شود.

- درباره ی گذشته قضاوت کردن کار آسانی است. اما وقتی خودتان در جریان طوفان می افتید و سیل غران زندگی شما را از صخره ای در دهان امواج مخوف پرتاب می کند، آن جا اگر توانستید همت به خرج دهید، آن جا اگر ایستادگی کردید، اگر از خطر واهمه ای به خود راه ندادید، بله آن وقت در دوران آرامش لذت هستی را می چشید.

- هیچ چیزی شنیع تر از این نیست که زنی خود را تسلیم مردی کند که او را دوست ندارد.

-پرسیدم : "آیا راستی می خواهی صورت مرا بسازی؟"

در جواب گفت: "خیلی میل داشتم می توانستم صورت تو را بکشم.

" گفتم: "پس می سازی؟" 

گفت:" مگر می توانم؟"

 گفتم:" چرا نتوانی؟"

گفت:من تا تو را نشناسم چگونه می توانم شبیه تو را بسازم؟"

+ کتاب سال 1357 منتشر شده. + فکر کنم خیلی ها باهام موافق باشن که طرح جلد کتاب دوست داشتنی نیست.

+ گفته می شه که شخصیت استاد ماکان با الهام از شخصیت کمال الملک نوشته شده.

+این کتاب یه تشابهات کلی با رمان دختری با گوشواره مروارید داره.+ یه جاهایی از کتاب رفتار فرنگیس قابل درک نیست. منو یاد این مثل می اندازه: با دست پس می زنه با پا پیش می کشه. انگار اصلا خودش هم نمی دونه که دلش چی می خواد. زن سردرگمیه... (اینو نمی گفتم واقعا می مردم...)

۷ نظر ۱۶ دی ۹۵ ، ۱۵:۲۰
مهناز

یه مینی سریال 5 قسمتی عاشقانه ی کره ای که هر قسمتش حدود 15 دقیقه استسریالی که سر و ته تقریبا مشخصی نداشت و می شه گفت که یک برش خیلی کوتاه از زندگی چند نفر بود مثل بعضی از داستان کوتاه ها...!سریال خوبی نبود. انگاری فقط می خواستن برای تفریح همین جوری یه فیلمی ساخته باشن + این روزها علاقه ی خاصی به سریال های کره ای پیدا کردم :))

۵ نظر ۱۴ دی ۹۵ ، ۰۹:۳۵
مهناز

اسم ها گاهی اوقات خیلی فریبنده اند. من اصلا تا اسم این کتاب رو دیدم گول خوردم باور کنین. اونقدر که اصلا نوشته ی پایینش رو نخوندم یعنی نفهمیدم که یه مجموعه ی داستانه. می دونید که من میونه ی خوبی با این مجموعه ها ندارم نمی دونم چرا خلاصه این که حتی حوصله نوشتن خلاصه این چهار داستان رو هم ندارم. اما استیون کینگ به نظرم خیلی با حال و دوست داشتنیه!در اواخر هر داستان  خودِ استیون کینگ در مورد اون داستان توضیح کوتاهی داده... به هیچ وجه نمی تونم انکار کنم که داستان ها متفاوت و با حال بودن به خصوص سومیه یه اکشنی بود که بیا و ببین.

اسامی این چهار داستان: هر آن چه دوست داری از دست خواهی داد؛ مرگ جک همیلتون؛ در قتلگاه، احساسی که فقط به زبان فرانسه قابل بیان است.

-جملات به سان آوازهای رادیو بودند که هر کدام خاطره ی مکانی خاص، زمانی خاص و شخصی خاص را تداعی می کردند... درست مثل زمان هایی که به موسیقی معینی گوش فرا می دهیم و به یاد شخصی که همراهمان بوده، می افتیم... یا به یاد نوشیدنی ای که سر کشیدیم... یا به یاد اندیشه ها و افکارمان.

-آرامش و وقار در سادگی و عدم جذابیت است.

-فقط عشق نیست که آدم ها را در کنار هم نگه می دارد. رازهایی نیز در میان است. رازهایی که آدم حاضر است برای فاش نشدنشان هر کاری بکند. برای بر ملا نشدن رازها باید بهای گزافی را پرداخت.

+ دومین کتابیه که از این نویسنده خوندم.

+اگه حوصله داشتم سعی می کنم خلاصه هاشونو بنویسم خب ؟!!! بگین خب :))

- داستان اول در مورد فروشنده ی سیاریه که دچار روزمرگی شده و می خواد تو متلی خودکشی کنه و تنها سرگرمیش ثبت نوشته های روی دیوار دستشویی های بین راهی تو یه دفترچه است و همین دفترچه اون رو تو تصمیمش مردد می کنه...

- داستان دوم درباره مرگ تدریجی و دردناک یکی از اعضای باند گانگستری معروف دیلینجره...

- داستان سوم درباره ی مردیه که تو اتاقی نشسته و می دونه که این اتاق شکنجه گاه یا قتلگاهه. اتاقی واقع در زیرزمین وزارت اطلاعات یکی از کشورهای آمریکا. اون می دونه که حتی اگه به حقیقت اعتراف کنه باز  زنده از این اتاق بیرون نمی ره. پس در نهایت ناامیدی داره به فرار فکر می کنه...

- داستان چهارم هم درباره زوج مسن ثروتمندیه که برای گذروندن دومین ماه عسلشون بعد از 25 سال زندگی، عازم سواحل فلوریدا هستند اما زن مدام دچار "دژاوو" می شه و صحنه ها و اتفاقاتی رو می بینه که حس می کنه قبلا دیده.. بارها و بارها. جهنم شاید  همین باشد. گرفتار شدن در این تکرار.

۶ نظر ۰۶ دی ۹۵ ، ۱۶:۴۸
مهناز

دختری که در یک رابطه به طور ناخواسته باردار شده است،درباره ی نگه داشتن یا سقط کودکش دچار تردید می شود و به صحبت با کودکی که درون شکم دارد ،می پردازد. او نه تنها احساسات و آرزوهای خود را به عنوان یک مادر بازگو می کند که از زبان کودک درون شکمش نیز حرف می زند و خود را به جای کودک  می گذارد و احساسات و خواسته ها و یا پرسش هایی که ممکن است یک کودک بعد از به دنیا آمدنش از مادرش داشته باشد را پاسخ می گوید. او در این میان به نگرانی اش راجع به به دنیا آمدن فرزندش در دنیای بی رحم کنونی می‌پردازد و سعی دارد او را از مصیبت های دنیا آگاه کند. او نمی خواهد که به جای فرزندش تصمیم بگیرد و برای همین از فرزندش می خواهد که علامت و نشانه ای به او نشان دهد که فرزندش خواهان به دنیا آمدن و زندگی هست یا نه...

این کتاب، اولین کتابی بود که از اوریانا فالاچی خوندم. کتاب خوب، روون و متفاوتی بود فقط یه کم از اواسط کتاب جذابیتش کم تر شد.فکر می کنم که این کتاب به غیر از ترجمه ای که من خوندم سه ترجمه دیگه هم داره.

- خیلی غرورانگیز است که آدم بتواند موجودی را در بطن خود داشته باشد و به جای یک نفر خود را دو نفر بداند.

- مبارزه در راه به دست آوردن پیروزی به مراتب زیباتر از خود پیروزی است. تلاش برای به دست آوردن مقصد لذت بخش تر از خود پیروزی است. وقتی پیروز می شوی یا به هدف می رسی تازه احساس خلا عجیبی می کنی. برای این که خلا موجود را پر سازی، دوباره باید حرکت کنی، دوباره هدف های تازه ای را خلق کنی.

- من سعی می کنم به تو بفهمانم که مرد بودن آن نیست که فقط ریشی بر صورت داشته باشی. مرد بودن یعنی کسی بودن و برای من کسی بودن مهم است. من دلم می خواهد تو آدم باشی. آدم بودن کلمه زیبایی است چون حد و مرزی بین زن و مرد تعیین نمی کند...

- انسان وقتی می تواند احترام دیگران را بخواهد که خودش به خودش احترام بگذارد. فقط اعتقاد به خود است که باعث می شود دیگران به انسان معتقد شوند.

- دنیای بدون بچه ها دنیای کثیف و وحشتناکی است.

۵ نظر ۰۱ دی ۹۵ ، ۱۳:۳۰
مهناز