بابا: هر وقت بلند شدین اینو بذارید سرجاش.
عجله دارد؛ خداحافظی می کند و می رود.
من: چشم.
ننه: بلند شو اونو بذار سرجاش.
می دانیم که دوباره این حرف قرار است تکرار شود...
من: چشم هر وقت بلند شدم.
دو دقیقه بعد ننه دوباره همان حرف را تکرار می کند.
و من دوباره می گویم که چند دقیقه دیگر می خواهم کاری بکنم و تاکید می کنم که آن را هم می گذارم سرجایش.
دوباره دو دقیقه بعد: بلند شین اونو بذارین سر جاش!
و این دو دقیقه ها تکرار می شوند، تکرار می شوند، تکرار می شوند....
سرانجام بلند شده در حالی که خشمآگین آن کار را انجام می دهیم، دندان روی دندان می ساییم. ننه آهی کشیده و خوشحال از کاری که انجام شده و اندکی دلخور به نقطه نامعلومی خیره می شود...
بابت خشم عذاب وجدان می گیریم اما فایده ای ندارد.
چند ساعت بعد... غذای ننه را می آوریم؛ می نشینیم. صدای ننه بلند می شود. آن نمکدان را هم بیاور!
بلند می شویم در حالی که غرغر می کنیم نمک برایتان ضرر دارد و غذا به اندازه کافی نمک دارد و این صحبت ها، نمکدان را می آوریم. می نشینیم. مثل ننه چند بار چند بار تاکید می کنیم که کم بریزد!
نصف نمکدان خالی می شود :/
هیچکدام حرف هم دیگر را نمی پذیریم یا متوجه نمی شویم!
چند ساعت دیگر ننه از سردرد گلایه می کند...
می گوییم به خاطر آن همه نمکی است که خورده..
قبول می کند
اما می دانیم که فردا باز روز از نو و روزی از نو است!
.
صدای ننه دوباره بلند می شود:
چقدر به اذان مانده...
یک ساعت...
پنج دقیقه بعد: چقدر به اذان مانده؟!
پنجاه و پنج دقیقه... پنج دقیقه کمتر از یک ساعت...
ننه: چقدر زمان دیر می گذره!
می دانیم که حرفمان را باور نکرده. در همین هنگام گلی رد می شود!
ننه چند ساعت به اذان مانده!
گلی: پنجاه و پنج دقیقه.
ننه پوکرفیسوار نگاه می کند.
پنج دقیقه بعد دوباره صدای ننه بلند می شود:
چند دقیقه...
:)))))
+ بچه ها نمی دونم چرا حس می کنم ویرایشگر بیانم یه تغییراتی کرده! یعنی بیان تغییراتو شروع کرده یا من تو هپروتم یا قبلا تو هپروت بودم! :/