شاید اینجا دارم بلند بلند فکر می کنم

بایگانی

۹ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

بعضی اتفاقات، خاطره ها و آدم ها را نمی شود از یاد برد. نمی شود فراموششان کرد.

 فقط وجودشان،حضورشان، خاطرات و یادشان در ذهن، قلب و زندگی آدم ها کم رنگ میشود؛
نمی شود گفت که فراموششان کرده ایم...
نمی شود گفت که از یادشان برده ایم...تنها کم رنگ شده اند 
و حضور کم رنگشان آن گوشه ای ترین گوشه ی ناخوداگاهمان هست؛
ممکن است روزی به خاطرشان بیاوریم اما دیگر مثل قبل نیست؛برای این که ما هم همان آدم قبلی نیستیم و احساساتمان نسبت به آن ها تغییر کرده. کم رنگ تر شده ...
 
شاید فراموشی، از یاد بردنِ کاملِ کسی و یا اتفاقی نیست.
۳ نظر ۲۹ آبان ۹۵ ، ۱۲:۳۰
مهناز

یک انیمیشن 15 دقیقه ای صامت که برنده جایزه اسکار بهترین انیمیشن کوتاه 2012 شده.

این انیمیشن روایت گر دنیایی فانتزی است که در آن آدم‌ها عاشق کتاب‌ها هستند.  در واقع به نوعی بیانگر رابطه متقابل کتاب و انسان است.  پس از طوفانی در شهر، کتاب ها، آقای موریس را به یک کتابخانه می برند، جایی که سایر کتاب ها در آنجا زندگی می کنند. موریس هیچ انسانی را آن جا پیدا نمی کند، اما بر روی دیوار کتابخانه تصاویری می بیند، که یکی از آنها تصویر آشنای زنی است که او لحظاتی پیش از ورود به کتابخانه در حال پرواز با کتاب ها دیده است …    

به مناسبت "هفته کتاب و کتابخوانی" این انیمیشن رو ببینید.       

+در دنیا لذتی که با لذت مطالعه برابری کند، وجود ندارد. "تولستوی"

۳ نظر ۲۴ آبان ۹۵ ، ۱۳:۴۸
مهناز

آدمکش کور روایتگر سه داستان است. در یکی از داستان ها  پیرزنی به نام آیریس در حال نوشتن شرح زندگی خود و خواهرش لورا می باشد .در دیگری زن و مردی عاشق را دنبال می کنیم که نامی از آن ها در ابتدای کتاب برده نمی شود اما در پایان به هویتشان پی می بریم.مرد در حین قرارهای عاشقانه و مخفیانه شان برای زن  داستان سوم را که یک داستان تخیلی است تعریف می کند و همین داستان سوم است که داستان آدمکش کور است. نهایتا داستان ها به یکدیگر پیوند می خورند .

 لورا خواهر کوچک تر دختری عجیب و حساس است و آیریس خواهر بزرگ تر دختری با حس مسئولیت نسبت به خانواده و خواهرش . ایریس برای نجات خانواده باج داده فداکاری کرده و زن مردی ثروتمند و هوس باز می شود ..... اما تنها در پایان داستان است که متوجه می شود باج اصلی چه بوده و چگونه پرداخته شده است ...

خلاصه روایت تخیلی: در سرزمین زیکرون، بچه ها فرشهای ظریفی می بافند که به همین واسطه کور می شوند. فرشها و بچه هایی که کور شده اند با قیمت فراوان به ثروتمندان و ف ا ح ش ه خانه ها فروخته می شوند. بچه هایی که می گریزند تبدیل به آدم کش می شوند: آدمکش کور...یکی از همین آدم کش ها مامور می شود مخفیانه دختری را که برای قربانی شدن خدایان آماده کرده اند به قتل برساند که پیش زمینه و مقدمه ای برای کودتاست. دخترانی که برای خفه کردن صدای اعتراضشان، زبانشان بریده شده است. اما آدمکش کور عاشق دختر لال می شود و...

این کتاب در واقع از سوی منتقدا بهترین اثر مارگارت ات ووده با این حال من نمی تونم بگم کتاب فوق العاده ای بود اما می تونم اقرار کنم که کتاب خوب و به خصوص متفاووتی بود. مخصوصا از لحاظ روایتش. شروع کتاب تکون دهنده است و کسل کننده. بعد که تونستید با روایت ها کنار بیایید جذاب پیش میره. درسته پس از تموم کردنش از خوندنش ناراضی نیستین اماحجمش با توجه به روایت ها و نه چندان پیچیدگی گره های داستانی خیلی خیلی زیاده. ششصد و چند صفحه!اسم کتاب به نظرم خیلی خیلی جذابه. اصلا منو گول زده این اسم. من فکر می کردم یک رمان جنایی رو خواهم خوند:))

به نظرم  لورا و آیریس کمی تا قسمتی کودکانه و شاید احمقانه باج دادند و فداکاری کردند... بخونید کتاب رو متوجه می شید که چی می گم. که چقدر شخصیت های ضعیفی دارند... و چقدر کار زیادی نکردند برای زندگیهاشون و چقدر راحت زندگیاشونو باختن....همین و همین!!!!

- خوش آمدن وقت می برد. وقت ندارم که ازت خوشم بیاید.

- خداحافظی ها ممکن است بسیار ناراحت کننده باشنداما مطمئنا بازگشت ها بدترند. حضور عینی انسان نمی تواند با سایه درخشانی که در نبودش ایجاد شده برابری کند

- دیکتاتوری روی دیگر فداکاری است.

- به آدمی که آرزوی رسیدن به کسی را دارد که روز و شب جلو چشمش است چه احساسی دست می دهد؟ نمی دانم.

- تمایلی به ایثار وجود نداشته است. مرده ها قصد نداشتند بدنشان به خاطر کشور با بمب منفجر شود.

- چقدر دوستت دارم. بگذار طعم دوست داشتنت را برایت بگویم.- جوانان به روال همیشگی هوس را با عشق اشتباه می کنند.

- من کسی هستم که هیچ چیز برای از دست دادن ندارد.زن می گوید: اما تو مرا داری؛ من هیچ چیز نیستم.

- هر بار که به آینه نگاه میکردم کمی بیشتر دیگری شده بودم.

- تنها راه نوشتن حقیقت تصور هیچ وقت خوانده نشدن نوشته هایت است. نه توسط کسی و نه حتی مدتی بعد توسط خودت. در غیر این صورت بهانه تراشی را شروع می کنی.- هیچ وقت نمی توانی خودت را به صورتی که دیگران می بینند ببینی.- هیچ رابطه ای نمی تواند مثل خیابان یک طرفه باشد.

- چه کاری از دستت ساخته است وقتی که تا به حال به هر چیزی که در زندگی فکر کرده ای، از زندگیت حذف شده است.

- قبل از این که آرزویی بکنی به خصوص اگر بخواهی خودت را به دست سرنوشت بسپاری دوبار درباره اش فکر کن.

- چگونه می توانم گرداب غمی را که به درونش سقوط می کردم شرح دهم؟- اشک های نریخته ممکن است انسان را فاسد کند. همچنین خاطره.

۳ نظر ۲۱ آبان ۹۵ ، ۱۳:۳۰
مهناز

چهار فصل تو یکی از دانشکده های قدیمی دانشگاهمون که ترم اول رو اون جا بودیم. یااادش خیلی بخیــــــــــــــر...

+ تصاویر رو یکی دیگه گرفته.
     بهار  
     تابستان
     زمستان
     پاییز
۱۰ نظر ۱۷ آبان ۹۵ ، ۰۸:۲۱
مهناز

دشمن عزیز دنباله ی کتاب بابالنگ درازه و هر چند که به اندازه اون کتاب جذاب نیست اما کتاب خوبیه و حتما اگه اونو دوست داشتید اینو هم دوست خواهید داشت. تو این کتاب جودی و بابالنگ دراز مسولیت پرورشگاه جان گری یر رو به عهده سالی می زارن و اتفاقات اون جا موضوع نامه هایی میشه که به جودی نوشته می شه...سعی کنید  صد صفحه ابتدایی کتاب دلسرد نشید چون اونجور که باید و شاید جذاب نیست اما رفته رفته بهتر می شه.بعد این که: کاش جین وبستر یک کتاب کاملا عاشقانه می نوشت. قشنگ می نویسه:)))

+ بعدتر این که: اصرار دارم که اگه خواستید این کتاب رو بخونید با همین ترجمه باشه :)

- هر چه بیش تر روی مردها مطالعه می کنم بیشتر می فهمم که آن ها فقط پسر بچه های گنده ای هستند که دیگر نمی شود پشت دستشان زد!

- وقتی دو نفر به هم نخورند همه ی آداب و تشریفات دنیا نمی توانند آن ها را به هم بپیوندند.- به نظرت مسخره نمی آید که بهترین مردان اغلب بدترین زنان را به همسری انتخاب می کنند و بهترین زنان همسر بدترین شوهران می شوند؟ تصور می کنم از فرط خوبی چشمشان بسته و قلبشان تهی از بدگمانی می شود.

- خنده آور نیست که بعضی از اشخاص کله پوک هر چه را که اتفاقا در مغزشان می جوشد در همان لحظه از سر بیرون می ریزند؟!

- جالب نیست که وقتی در تاریکی بیدار می شوی و دراز می کشی مغزت هوشیارتر و فعال تر می شود.

- هر چه از عمرم می گذرد بیش تر مطمئن می شوم که شخصیت یک مرد تنها چیزی است که می توان روی آن حساب کرد ولی تو را به خدا شخصیت مرد را چطور می شود شناخت؟ همه ی آن ها در حرف خوبند.- انسان حقیقتا نمی تواند از احساسات خود فرار کند.- شاد باش! دنیا پر از نور آفتاب است و مقداری از آن برای توست.

- آن نوشته زرنمای بالای در اتاق ناهار خوری یادت هست: «خدا می رساند!» آن را پاک کرده ایم و جایش را با خرگوش پوشانده ایم. روی هم رفته خیلی خوب است که این قدر آسان عقیده ای را به کله بچه های معمولی فرو کنی؛ بچه هایی که خانواده ای خوب و سقفی بر بالای سر دارند ولی کسی که وقتی دلش می گیرد جایی جز نیمکت پارک ندارد که به آن پناه ببرد، باید مذهب مبارزتری داشته باشد...«پروردگار دو دست و یک مغز به تو داده و دنیای بزرگی که در آن دست ها و مغزت را به کار بیندازی. اگر آن ها را درست به کار ببری به همه چیز خواهی رسید و اگر نه به هیچ چیز نمی رسی».

+باور کنید که خودم رو مجاب کردم که بیش تر از این ننویسم. کتاب جمله های خیلی قشنگی داره.

+ خدا رحمت کنه منصور پورحیدری، بزرگ مرد استقلال رو... شوکه شدم از رفتنش!

۲ نظر ۱۲ آبان ۹۵ ، ۰۸:۰۶
مهناز

- اگه راستشو می گفتی خیلی بهتر بود... می دونی! واسه یه دروغ کوچولو همه اش باید دروغ بگی.

- بعضی وقتا ما آدم بزرگها تو عصبانیت یه اشتباهی می کنیم که جبرانش خیلی سخته.

+ دهلیز چهار تا جایزه برده. اگه ندیدید ببینیدش حتما. آی فیلم بعد از سر به مهر، دیشب برای بار دوم غافلگیرمان کرد.  از کجا می دونست من این فیلمو عاشقم آخه هان؟!!

۸ نظر ۰۷ آبان ۹۵ ، ۱۵:۰۵
مهناز

به این عروسکی که تو عکس می بینید می گیم "گلین بالا" یعنی عروسک.

گلین: عروس   بالا: کوچک    =  عروس کوچک :))) [موقع خوندن، نون ساکنه و هیچ حرکه ای نداره] 
قدیما از این عروسکا زیاد می ساختن انگاری؛  الانم بیشتر همون قدیمیا یعنی مامان بزرگا درستشون می کنن. با وسایل خیلی خیلی ساده مثل چوب و پارچه...
 
گلین بالا
۵ نظر ۰۶ آبان ۹۵ ، ۱۱:۵۱
مهناز
یک انیمیشن سیاه و سفید 7 دقیقه ای، از تولیدات شرکت والت دیزنی که روایتگر یک احساس و داستان عاشقانه است. این انیمیشن جایزه ی اسکار 2013 رو به عنوان بهترین انیمیشن کوتاه گرفته .موسیقی متن زیبا و حجم کمی داره و می تونید دانلودش کنید.
۶ نظر ۰۲ آبان ۹۵ ، ۱۴:۵۰
مهناز

یوناتان نویل، شخصیت اصلی داستان،زندگی آرام و یکنواختی دارد. کسی که حوادث دوران کودکی و جوانی او را نسبت به همه بی اعتماد کرده است. او حدود سی سال است که نگهبان یک بانک است و در اتاق زیرشیروانی یک خانه، زندگی می‌کند. تنها جایی که یوناتان می‌تواند در آن احساس خوبی داشته باشد. در این میان ورود یک کبوتر به راهروی خانه‌، باعث دردسر می‌شود...در واقع کبوتر داستان یک روز از زندگی این مرد تنها و منزوی است که در برابر کوچک ترین مشکلی وا می ماند. 

کتاب تقریبا کوتاه و خوبی بود با پایانی خوب. اما نمی تونم کتمان کنم که تو سلیقه کتابخونی من نبود. همین و همین!

قسمت های زیبایی از کتاب:

- آدم چقدر سریع ممکن است گرفتار فقر شود وزندگیش سقوط کند! چقدر سریع پایه های به ظاهر محکم زندگانی یک فرد واژگون می شوند!

- سوال هایی وجود دارند که مطرح کردن آن ها یعنی جواب منفی به آن ها و خوهش هایی وجود دارند که وقتی آدم آن ها را بیان می کند و در همان حال در چشم های دیگری نگاه می کند، بیهودگی مطلق شان مثل روز آشکار می شود.

- خدایا آدمای دیگه کجان؟ من که نمی تونم بدون آدمای دیگه زندگی کنم.

و دو تعبیر زیبا که برام خیلی دوست داشتنی بودند:

- واگن کوچک چشمهایش مدام از ریل خارج می شد. با هر پلک زدن نگاهش از لبه لعنتی آن پله جدا و چیز دیگری پیش چشمانش ظاهر می شد.

- به نظرش می رسید که انگار آن چشم ها دیگر به هیچ وجه به او تعلق ندارند. بلکه او تنها پشت آن ها نشسته و از دریچه ی آن ها که مثل پنجره هایی دلگیر و بی روح و مدور می مانستند، بیرون را نگاه می کند.

+برای دخترک: خدا رو شکر که خوبی. دشمنت شرمنده باشه عزیزم. دیگه نمیای به دنیای وبلاگ نویسی؟! کاش یه آدرس ایمیلی، چیزی برام میزاشتی.

۲ نظر ۰۱ آبان ۹۵ ، ۰۸:۳۰
مهناز