شاید اینجا دارم بلند بلند فکر می کنم

بایگانی

۱۵ مطلب با موضوع «عالم خواب» ثبت شده است

پریشب تو خواب یکی یه برگه کاغذ دستم داد که توش اعلام گم شدگی من بود :/

تازه گفت یکی هم برا گلی درست می کنه ://

۱ نظر ۲۷ خرداد ۹۹ ، ۲۰:۰۳
مهناز

دیشب تو خواب دیدم مربی یه تیمم بعد بازی داشتیم. می ترسیدم برم استادیوم :دی اولین بارم بود. استادم داشت راضیم می کرد. سعید راد بود :دی

از این ور تو یه کوهی بودم اژدهایی پروازکنان اومد سمتم. منم مثل این انیمیشنا و فیلما فکر کردم قراره با هم دوست شیم. دستمو دراز کردم نامرد تا آرنجم رفت تو دهنش می خواست قطعش کنه زرنگی کردم از خواب بیدار شدم :دی با وحشت البته :دی

 

هر چی فکر کردم یادم نیومد چرا باید همچین خوابی ببینم بعد صبح که داشتم تعریف می کردم، یادم اومد قبل از خواب داشتم یه فیلم از شمع سازی می دیدم که داخل شمع اژدها گذاشته بودن :/

۴ نظر ۱۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۲:۴۷
مهناز

مدت ها بود یا خواب نمی دیدم یا می دیدم و یادم نمی موندن یا آنچنان چیز خاصی نداشتن. چند شب پیش اما یک خواب عجیب دیدم. اون شب از یک طرف به خاطر سرماخوردگی مدام بیدار می شدم و از طرف دیگه چون موعد تحویل کتاب نزدیک بود تا چند دقیقه قبل خواب کتاب می خوندم و همین باعث شده بود ناخوداگاهم فعال باشه‌. خلاصه اون شب مدام خواب می دیدم و بیدار می شدم. چهار تاش رو خودم یادمه اما دو تاش مهم تر بودن:

توی اولی من و ننه تو جاده بودیم و ننه پشت فرمون :) بعد خود ننه رو زیر کردیم از ماشین پیاده شدم و رفتم پیشش؛ حالش بد بود؛ داشتم کمک می طلبیدم که از خواب پریدم!

دومی اما عجیب تر بود: مهمون داشتیم. چهره اش ناآشنا بود اما لبخند می زد و مهربون به نظر می رسید. آدمای دیگه ای هم تو خونه بودن ولی ننه چون همیشه دستش تسبیحه به صحبتش علاقمند شده بود منم حواسم جمع حرفش بود یهو یه تسبیح با دونه های آبی کاربنی دستم داد که روش با رنگ طلایی یه چیزایی نوشته شده بود و در همین حین بهم گفت که یکی از دوستام می گه: تسبیح ها هم با آدم حرف می زنند. تازه اون موقع بود که متوجه نوشته های روی تسبیح شده بودم و گفتم دوستتون راست می گه!!! تا بیام بگم که متوجه شدم چیند بلند شد و خداحافظی کرد و رفت. تسبیح پیش من موند.

۳ نظر ۲۸ آبان ۹۸ ، ۱۲:۲۲
مهناز

دیشب عراقی ها حمله کرده بودن داشتیم از دستشون فرار می کردیم. تنها چیزی که یادم میاد استرسی که داشتم بود و اینکه همه چیز خاکی رنگ بود و فرار!

قبلشم از طبقه ی دوم یه پاساژی که هیچ نرده محافظی نداشت افتادم پایین! حس کردم پام شکسته ولی نشکسته بود با این حال من و با یه مصدوم دیگه گذاشتن تو آمبولانس :/
از یه طرف هم با دوستم رفته بودیم پیش روانشناس! یه چیزی شنیدم تو مایه های اینکه خودت باید باهاش کنار بیای؛ مشکلی نداری!!!
چند شب پیش هم یه همچین خوابی دیدم و اینکه یه چیزی به سر یکی وصل کرده بودن و تمام تراوشات ذهنیشو نوشته بودن رو یه بلک بورد! تقریبا دو تا نوشته رو تونستم بخونم قبل از اینکه همه چیزو پاک کنن. یکیش اسم خودم بود با رنگ سیاه نوشته شده بود. با چند تا رنگ مختلف نوشته بودن کلمه ها رو و کلمه های مرتبط با یه رنگ مشخص! تا حدی فضا مثل یه کلاس درس بود.

۲۱ نظر ۳۰ بهمن ۹۷ ، ۱۸:۴۹
مهناز

دیشب خواب می دیدم دارم آماده می شم برای یه امتحان شفاهی. بعد یکی از سوالایی که ازم پرسیده شد اسم یه نویسنده بود؛ شاید دقیق یادم نباشه ولی فکر می کنم پرسید نویسنده کتاب شادمانی های کوچک کیه و منم گفتم هرمان هسه! با اینکه از هسه هیچ کتابی نخوندم ولی این کتاب تو لیستمه یادمه بعدش ازم پرسیدن چطوری می دونستی حتما تقلب کردی و نگاهی به برگه ی تو دستم کردی. هی مسخره ام می کردن و نزدیک بود به گریه بیفتم. گفتم نه من تو این بخش تا حدی خوبم ولی خودمم فکر می کنم یه نگاه به برگش کرده بودم :///

شاید هم یه توصیه است که این کتاب رو زودتر بخونم!!!! الله اعلم.

۹ نظر ۰۸ دی ۹۷ ، ۱۲:۱۴
مهناز

چند روز پیش خواب دیدم ملت نمیدونم برا چی تو خیابون جمع شده بودن بعد یه حاج آقایی اومد پشت بوم ساختمونی که ما اونجا جمع شده بودیم، به خودش یه چیزایی بسته بود؛ داد زد که همگی متفرق شید می خوام اینجا و خودمو منفجر کنم ما هم داشتیم می رفتیم پایین دیگه نمی دونم چه بلایی به سر خودش آورد :/  :دی

از این طرف یه پیش آمدی رو دیدم و واقعا نمی دونم تو خواب بود که دیدمش یا تو واقعیت. هر چی فکر کردم به نتیجه ای نرسیدم :/ 

۴ نظر ۰۶ آذر ۹۷ ، ۱۳:۰۰
مهناز

داشتم خواب می دیدم که گوشه ی دیوار وایستاده نمی دونم اون داشت رد می شد یا من که یه لحظه خیلی ناخوداگاه، حتی بدون اینکه تصمیمش رو داشته باشم،آستینشو گرفتم و گفتم ببخشید...!!!! و بعد بیدار شدم! بدون اینکه جوابش رو بشنوم...

چند شب بعدش خواب دیدم شهاب حسینی داشت تئاتر خیابانی بازی می کرد روی قطعه سنگ هایی که داخل یه رودخونه ی کم آب قرار داشت :دی بازیگر نقش مقابلش رو که یه خانوم بود نشناختم. فقط واسم اتفاق عجیبی بود. اعتقادی هم به محرم یا نامحرم بودن نداشتند گویا :|

۳ نظر ۱۵ شهریور ۹۷ ، ۱۹:۱۸
مهناز

 چند شب پیش خواب می دیدم با دوستم داریم از کلاس برمی گردیم خونه ولی اون دلش می خواست یه کم بیش تر بیرون بمونه؛ حالش چندان خوب نبود؛ هوا هم برفی بود بعد که جلوتر رفتیم دیگه از برف خبری نبود انگار پاییز بود! درختا برگای نارنجی و قهوی داشتند رسیدیم کنار رودخونه ای که روش با فاصله چند متر از سطح رودخونه یه پل بود؛ یه پل معلق با چوب های یک در میان و طناب؛ برای اینکه حالشو عوض کنم به شوخی گفتم کی می تووووووووووونه از رو این پل رد شه؟!! گفت من و بدون اینکه وقت تلف کنه و منتظر من باشه که می خواستم بگم این کارو نکن خطرناکه. بدو بدو از روی پل داشت رد می شد! برگشت عقب که بگه دیدی کاری نداشت که پاش گیر کرد و افتاد پایین ولی یه قسمت از پل رو گرفته بود...رفتم بقیه بچه ها رو صدا کردم. اومدن و نجاتش دادن!

شب بعدش هم قشنگ داشتم فیلم می دیدم تو خواب. یه مرد متاهلی بود که تو زندگیش عشق نداشت. همسایشون که یه دختری بود، عاشق این مرد شده بود بعدش به این مردِ احساسش رو گفت و اون شب مردِ تا می تونست پیانو زد. هر دو رو تو یه کادر می دیدم مرد این طرف پیانو می زد، دختر اون طرف دیوار به این نوای دل انگیز گوش می داد! 

یه کم شبیه کتاب نت حساس بود که چند سال پیش خوندمش :/

دیشب  هم گروگان گرفته بودنم ولی حواسشون نبود دستمو درست ببندند:/ 

فکر کنم خیلی وقته فیلم ندیدم اینجوری تو خوابهام برور پیدا می کنه که یه وقت فیلم خونم نیاد پایین:دی

 

 

۴ نظر ۰۴ تیر ۹۷ ، ۱۲:۵۱
مهناز

داشتم خواب می دیدم تو کلاس درس نشستم؛ نمی دونم چی شد که نفر جلویی برگشت عقب؛ سال بالایی بود و مغرور. بهم گفت سر ما ( منظورش اطلاعات و معلوماتش بود) مثل چمن های پرپشته و شما مثل ... باید ازش استفاده کنین! یعنی قشنگ به من و دوستام توهین کرد! بهم برخورده بود گفتم همچین چیزی نیست. باز نمی دونم اون وسط چه اتفاقی افتاد که استاد بهمون گفت با هم مباحثه کنید، انتخاب موضوع هم به عهده ی ایشون. خواستم بگم که آخه موضوع باید از اول مشخص شه ببینم اطلاعاتی دارم که باهاش وارد بحث شم یا نه! که ایشون به ظاهر بحث رو با خوندن یه شعر درباره مرگ شروع کردند و با ترانه ای که حامد زمانی می خونه (مرگ بر آمریکا) ادامه دادند؛ یه قسمت هاییش رو می خوند دقیق یادم نیست کجاهاش ولی تو خواب می دونستم که همون ترانه است! خلاصه داشت خنده ام می گرفت که خدایا این به جای بحث داره چی می گه واسه خودش و حالا من چی باید بگم که با سرو صدای اهل منزل از خواب پریدم. 

خیلی حیف شد؛ خواب بامزه و عجیبی بود! دلم می خواست بقیه اش رو می دیدم. بحثمون نیمه تمام موند! جوابه موند تو گلوم :دی

:/

۴ نظر ۲۹ خرداد ۹۷ ، ۱۲:۳۰
مهناز

سنجاق میشه به اتفاق چند روز پیش و گم کردن کتاب؛

بعضی خوابها هستند که مدام تکرار می شن. موضوع یه چیزه ولی هر بار یه خواب متفاوت می بینی! مثلا هر بار سعی می کنی از یه طرفِ رودخونه بری سمت دیگه اش ولی تو هر خوابی این رودخونه متفاوته و علت عبور ازش هم متفاوت!!! اینجور خواب ها تعبیر دارن و حتی اگه تعبیر هم نداشته باشن، علت دارن. 

من اکثرا تو خوابهام یه چیزی رو یه جایی جا میذارم یا می ترسم که جا بذارم! این اتفاق تو واقعیت کم پیش اومده ولی موقع جا گذاشتن کتاب درست همون حس و همون ترسی رو تجربه کردم که تو خواب هام حس می کنم!

۴ نظر ۰۳ فروردين ۹۷ ، ۲۰:۰۳
مهناز

چقدررررر کابوس وارانه است که درست وسط یه رویای شیرینِ خوشمزه باشی و از خواب بپری!!بعد هی محکم چشماتو ببندی و مصرانه سعی کنی ادامه اش رو ببینی اما ممکن نباشه!ااااااااااااااااه...ناخوداگاهانه! است یعنی اونقدر رویاها شیرین تر از واقعیتند که مغز طفلکیمون نمی تونه باور کنه، بعد دستور میرسه که چشماتو باز کن که مطمئن شی واقعیه یا خیالی! وگرنه چه دلیلی داره همیشه رویاهای شیرین نصفه باقی می مونن!!

کابوس ها هم نصفه می مونن اما با این تفاوت که ترس  باعث میشه که کابوسها تموم بشن ...

+ این رویاهای شیرینِ کوتاه و نصفه و نیمه خیلی خوبن!
۴ نظر ۱۰ آبان ۹۶ ، ۱۱:۲۱
مهناز

سیگار پشت سیگار...!!!یک رویای پردود...!!!

احیانا رویاهای کسی با خواب های من جابه جا نشده؟!!!!!!!!!!!
۵ نظر ۱۲ مهر ۹۶ ، ۱۵:۲۳
مهناز

مهناز فرشته ی مرگ تو رو برای من انتخاب کرده...!!!!

+ :||||||||||||||
۱ نظر ۰۱ مهر ۹۶ ، ۰۶:۴۰
مهناز

بهم گفت: ازم پرسیده تو اگه عاشق بشی شبیه چی میشی؟ چه شکلی می شی؟ 

با حسادت نگاش کردم. روشو برگردوند. 
داشتم با خودم زمزمه می کردم که من اگه عاشق بشم شبیه لبخند میشم؛ اصلا خودِ خودِ لبخند میشم...!
۱ نظر ۲۵ تیر ۹۶ ، ۰۸:۳۵
مهناز

دیشب یعنی دیشبم نبود دم دمای صبح خواب خیلی خیلی عجیبی دیدم که از خواب پریدم. یکی تو خواب در حالی که داشت با کس دیگه ای حرف می زد با چشماش منو مخاطب قرار داد. یعنی دقیقا زل زد بهم و جمله ی عجیبی رو گفت. البته عجیب که نه. من انتظار نداشتم بشنوم. یعنی داشت با کس دیگه ای حرف می زد ولی می خواست من بشنوم.خلاصه این که فکر می کنم این خواب به علت کتابی بود که چند روز پیش خوندم. کتابی که هم دل چسب بود و هم باعث شد که کمی عمیقا فکر کنم. در هر صورت خواب عجیبی بود. جمله ای که گفت رو دقیقا یادمه و از وقتی که از خواب پریدم دارم زمزمه اش می کنم.

۵ نظر ۱۶ اسفند ۹۵ ، ۰۶:۳۷
مهناز