شاید اینجا دارم بلند بلند فکر می کنم

بایگانی

۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

یک وقت هایی لازم است که از کلیشه های ذهنیمان فاصله بگیریم چون باعث می شوند چشمانمان را بر روی حقیقت ببندیم. 

 

فیلم های هندی فقط رقص و آواز، عشق و عاشقی و اکشن هایِ اغراق آمیز نیست!

 

سخن کوتاه کنم. برویم سروقت معرفی ها:

 

۵۳ نظر ۲۸ اسفند ۹۹ ، ۱۸:۳۰
مهناز

فردوسی بعد از مرگِ اسکندر، شروع به ناله از چرخ می کند که چرا مرا به چنین روزی افکندی. بعد خود در مقامِ چرخ، پاسخ می گوید که من نیز خود بنده ی پروردگارم پس هر چه می خواهی به او بگوی و از او بخواه!

چون ابیات این قسمت و توصیفات و تشبیهاتش زیبا بود، در نتیجه خواستم که اینجا بنویسم و شما هم لذت ببرید :)

 

الا ای برآورده چرخ بلند/ چه داری به پیری مرا مستمند

چو بودم جوان در بَرَم1 داشتی/ به پیری چرا خوار بگذاشتی

همی زرد گردد گل کامگار 2/ همی پرنیان گردد از رنج خار

دو تا گشت آن سروِ نازان بباغ3/ همان تیره گشت آن گرامی چراغ 4

پر از برف شد کوهسار سیاه 5/ همی لشکر از شاه بیند گناه

بکردار مادر بُدی تا کنون/ همی ریخت باید ز رنج تو خون

وفا و خرد نیست نزدیک تو/ پر از رنجم از رای تاریک تو

مرا کاچ6 هرگز نپروردیی/ چو پرورده بودی نیازردیی

هرآنگه که زین تیرگی بگذرم/ بگویم جفای تو با داورم

بنالم ز تو پیش یزدان پاک/ خروشان به سر بر پراگنده خاک

جنین داد پاسخ سپهر بلند/ که ای مرد گوینده ی بی گزند

چرا بینی از من همی نیک و بد/ چنین ناله از دانشی کی سزد

تو از من به هر باره ای برتری/ روان را به دانش همی پروری

بدین هر چه گفتی مرا راه نیست/ خور و ماه زین دانش آگاه نیست

خور و خواب و رای و نشست تو را/ به نیک و به بد راه و دست تو را

از آن خواه راهت که راه آفرید/ شب و روز و خورشید و ماه آفرید

یکی آنکه هستیش را راز نیست/ به کاریش فرجام و آغاز نیست

چو گوید بباش آنچه گوید بُدست/ کسی کو جزین داند آن بیهده است

من از داد، چون تو یکی بنده ام/ پرستنده‌ی آفریننده ام

نگردم همی جز به فرمان اوی/ نیارم گذشتن ز پیمان اوی

به یزدان گِرای و به یزدان پناه/ براندازه زو هر چه باید بخواه

جز او را مخوان کردگار سپهر/ فروزنده ی ماه و ناهید و مهر

وزو بر روان محمّد درود/ بیارانش بر هر یکی برفزود

_____________________________________________________________

1. آغوش

2. نوعی گل سرخ که شدت سرخی آن خیلی بیشتر است

3. از خمیدگی قدش می گوید

4. چشم

5. موهای سیاه

6. کاش :)

۱ نظر ۱۴ اسفند ۹۹ ، ۱۷:۱۱
مهناز

پادشاهی اسکندر

اسکندر بعد از پادشاهیش به مدت پنج سال مالیات نمی گیرد و نامه ای سوی همسرِ دارا و دختر او روشنک می فرستد که آنها را به آرامش فرامی خواند.

نیابد کسی چاره از چنگِ مرگ/  چو باد خزانست و ما همچو برگ

همسرِ دارا، پادشاهی اسکندر را قبول دارد و به ازدواج دخترش با اسکندر راضی است:

بجای شهنشاه، ما را تویی/ چو خورشید [دارا] شد، ماه [اسکندر] ما را تویی

بعد از رسیدنِ جوابِ نامه نزد اسکندر، او مادرش را فراخوانده تا رفته و روشنک را نزد او بیاورد. این اتفاق می افتد و پس از آن اسکندر به هند لشکر می کشد. 

پادشاه هند، کید، ده شبانه روز است خوابی می بیند که تعبیرش از این قرار است که در برابر اسکندر تسلیم باشد و چهار داراییِ بی نظیرش را به او تقدیم کند؛ دختر زیبابیش فغستان، پزشکش، فیلسوف و دانشمندش، و جامی که هیچ وقت خالی نمی شود.

اسکندر که با رسیدن به هند، این تقدیمات را می بیند کاری به کار کید ندارد. پس این‌بار به سرزمین یکی دیگر از فرمانروایان هند، فور می رود، فور سرِ تسلیم ندارد پس در جنگی که درمی گیرد، فور شکست می خورد.

پس از آن اسکندر عازم کعبه می شود. نصربن قتیب او را می نوازد و از بیدادِ خزاعه پادشاه یمن و حرم و مصر دادِ سخن درمی‌دهد. اسکندر خزاعه و یاران او را از میان برداشته و یکسال را در مصر نزد پادشاه مصر، قیطون سپری می کند. در آنجا سخن از پادشاه اندلس، قیدافه می شنود. پادشاهی که یک زنِ باهوش است. اسکندر در سر دارد که قیدافه را نیز مطیع خود کند.

از آن طرف قیدافه که سخن از اسکندر می شنود، کسی را به درگاه قیطون می فرستد تا طرحی از چهره اسکندر برای او بکشد.

اسکندر در میانه راهی که به سمت قیدافه می رود، به نبرد با فریان شاه پرداخته و او را شکست می دهد.  از قضا قیدروش پسرِ قیدافه که دامادِ فریان شاه بوده، اسیر اسکندر می شود. اسکندر نقشه ای می کشد تا نقش او را کس دیگری بازی کند و او با میانجیگری از کشته شدن قیدروش جلوگیری کند و همراه او به عنوان فرستاده‌ی اسکندر نزد قیدافه رود. ابن اتفاق می افتد اما به محض ورد به بارگاهِ قیدافه، او اسکندر را از طرحی که قبلا دیده، می شناسد ولی به روی خویش نمی آورد. فردا صبح اسکندر را آگاه می کند که او را می شناسد. خلاصه قیدافه و اسکندر بر این قرار می نهند که نگذارند کسی از این موضوع آگاه شود. چرا که ممکن است فرزندانِ قیدافه به اسکندر رحم نکنند. اسکندر نیز که نیکویی و ذکاوت او را خوش یافته، عهد می کند که کاری به سرزمین او نداشته باشد.

پس از آن به شهر برهمنان لشکر می شود اما آنها چیزی ندارند که تقدیم او کنند، جز دانش! لباسشان از برگ و پوست حیوانات است و خوراکشان تخم و گیاه و میوه ها! خانه هاشان زمین است و سقفشان آسمان. اسکندر سوالاتی از آنان می پرسد و پاسخ های خردمندانه می گیرد.

پس از آن به جایی می رسد که مردان را چون زنان پوشیده‌روی می بیند و حتی زبانی که به آن صحبت می کنند برای وی ناآشناست. آنها کنار دریا زندگی می کنند و خوراکشان ماهیست. آنجا ماهی غول پیکر زرد رنگی را می بیند و کنجکاو می شود که او را از نزدیک تماشا کند اما خردمندان شهر برحذرش می دارند. پس یک کشتی از سپاهیان، نزدیک ماهی می روند اما ماهی کشتی آن ها را در هم می شکند و همگی به کام مرگ فرومی روند.

پس از آن اسکندر و یارانش به نیستانی می رسند که آبش شور است. از آنجا درمیگذرند و در نزدیکیِ آن، سرزمین خوش آب و هوایی می یابند اما همین که آماده استراحت می شوند مار و عقرب و شیر و گراز به آن ها حمله ور می شوند. بعد از کشتن انبوهی از آن ها، نیستان را آتش زده و در می گذرند.

وز آن جایگه رفت خورشیدفش/ بیامد دمان تا زمین حبش

ز مردم زمین بود چون پرّ زاغ/ سیه گشته و چشم ها چون چراغ

سپاهِ حبشه به اسکندر و سپاهیانش حمله ور می شوند اما در نهایت شکست می خورند و اسکندر جنازه هایشان را آتش می زند [ تا جایی که یادم میاد اولین باره که توی شاهنامه این اتفاق میفته]

چو از خون در و دشت آلوده شد/ ز کشته به هر جای بر توده شد

چو بر توده خاشاکها برزدند/ بفرمود تا آتش اندر زدند

بعد از آن به جایی می رسد که مردمانش اسب و سلاح ندارند و با سنگ به آنها حمله ور می شوند. از آنجا نیز با موفقیت عبور می کند و  به شهری می رسد که مردمانش از ترسِ اژدهایِ بالای کوه هر شب از سرِ ناچاری غذای او را بالای کوه می برند. پس اسکندر به کمک آنان می شتابد و داخل پوستِ بادکرده‌ی گاو، زهر می ریزند و اینگونه اژدها به کام مرگ می رود.

پس از چندی اسکندر دوباره به کوهی می رسد و در آنجا مرده ای می بیند برتخت زرین و پر از جواهرات. شنیده است که هر کس به آنجا برود، زنده برنمی گردد. اسکندر قدم به نزدیکی آنجا می گذارد و صدایی می شنود مبنی بر اینکه زمانِ مرگش نزدیک است.

رخ شاه ز آواز شد چون چراغ/ از آن کوه بر گشت دل پر ز داغ

اسکندر در لشکرکشی بعدیش به شهری می رسد به نام هروم که تمام ساکنانش زن هستند و به هیچ کس اجازه ورود به شهرشان را نمی دهند.

همی رفت با نامداران روم/ بدان شارستان شد که خوانی هروم

که آن شهر یکسر زنان داشتند/ کسی را در آن شهر نگذاشتند

سوی راست پستان چو آنِ زنان/ بسانِ یکی نار بر پرنیان

سوی چپ به کردار جوینده مرد/ که جوشن بپوشد به روز نبرد

[شبیه زنان آمازون در اسطوره های یونانی]. [ حتی یک سریال هم ساخته شده درباره شهری که ساکنانش فقط زنانند]

پس از آن به شهری می رسد که مردمانش سرخ‌روی و زردمویند. در آنجاست که به او از چشمه آب حیات می گویند که در ظلمات است.

چنین گفت روشن دل پرخرد/  که هر که آب حیوان خورد کی مُرَد

خضر راهنمای اسکندر می شود اما در میانه راه اسکندر او را گم می کند. خضر به آب حیات می رسد ولی اسکندر سر از روشنایی درمی آورد.  در روشنایی با پرنده ای دیدار می کند و پرنده او را به قله‌ی کوه رهنمون می شود. در آنجا اسرافیل را با صورش منتظرِ دستورِ کردگار، می بیند. او به اسکندر توصیه می کند که حریص نباشد که بالاخره عمر به پایانش می رسد. هنگام بازگشت و در آمدن از ظلمات، ندا درمی رسد که از سنگ های کوه بردارید که وقتی به روشنایی برسید چه از آن ها برداشته باشید، چه نه، پشیمان خواهید گشت. عده ای برمی دارند عده ای نه، عده ای کم و عده ای بیش. در روشنایی آنچه که در دستانشان می بینند درّ و یاقوت و زبرجد است...

اسکندر در ادامه سفرهایش به سرزمینی می رسد که مرمانش از قوم یأجوج و مأجوج در امان نیستند:

همه رویهاشان چو روی هیون/ زبان ها سیه دیده ها پر ز خون

سیه روی و دندانها چون گراز/ که یارد شدن نزد ایشان فراز

همه تن پر از موی و موی همچو نیل/ بَر و سینه و گوشهاشان چو پیل

بخسپند یکی گوش بستر کنند/ دگر بر تن خویش چادر کنند!

و اسکندر در برابرِ هجوم آنها و حفاظت از مردمانِ آن سرزمین، برایشان دیواری می سازد نفوذ ناپذیر.

پس از آن اسکندر دوباره به کوهی می رسد [خستمون کردی مررررررد :////] خانه ای می بیند عجیب و درخشان با مُرده ای درون آن که سرش چون گراز است و تن چون آدمی. آنجاست که خبر از کوتاه بودن زندگانی و شاهیش می شنود.

پس بعد از آن به شهری می رسد که در آنجا درختی هست نرو ماده که سخن‌گو هستند. نر صبح سخن گوید، ماده در شب. پس اسکندر با مترجمی نزد درخت می رود. صبح است. درخت می گوید که پادشاهیت چهارده سال است و شب او را از آز حذر می کند و آگاهش می کند که موقع مرگ، مادرش نزدش نخواهد بود.

پس با غم و اندوهی در دل به چین لشکر می کشد و خود در نقش فرستاده ای نزد پادشاه چین می رود و طلبِ باج و مالیات می کند. پادشاه چین چنان بخششی می کند که اسکندر شرمنده و دردمند می شود و همانجا تصمیم می گیرد که دیگر هرگز پنهانی و در نقشی دیگر وارد بارگاهی نشود.

بعد از آن با سندیان نبرد می کند و به پیر و کودک و زن و زخمی هم رحم نمی کند.

پس از آن از کوهی سخت می گذرند و به نزدیکی دریا می رسند؛ شخصی را می بینند با هیبتی عجیب و غریب:

پدید آمد از دور مردی سترگ/ پر از موی با گوشهای بزرگ

تنش زیر موی اندرون همچو نیل/ دو گوشش به کردار دو گوش پیل

 

بدو گفت شاها مرا باب و مام/ همان گوش‌بستر نهادند نام

اسکندر جزیره ای وسط دریا می بیند و از او در موردش می پرسد. او می گوید که خانه های آنجا از استخوان ساخته شده، غذای مردمانش از ماهیست و بر ایوانهاشان نقش افراسیاب و کیخسرو است.

اسکندر که می داند مرگ به او نزدیک است، به حکیم ارسطالیس نامه ای می نویسد و از او  در باب مدیریت پادشاهیش چاره می خواهد. او به اسکندر توصیه می کند که کشورهای مختلف ایران را به فرمانروایی آزادگان بسپارد و هیچ یک را بر دیگری قدرت ندهد و شاه نخواند تا بعد از مرگ او هم ایران در امان باشد و هم روم؛ که این فرمانروایان به ملوک طوایف معروف می شوند.

بعد از آن اسکندر به بابل می رسد و در شب ورودش، کودکی به دنیا می آید و همان دم جان می سپارد. کودکی عجیب الخلقه. 


سرش چون سر شیر و بر پای سُم/ چو مردم بَر و کتف و چون گاو، دُم

بمُرد از شگفتی هم آنگه که زاد/ سزد گر نباشد از آن زن نژاد

اسکندر آن را به فال بد می گیرد و دستور می دهد زودتر کودک را به خاک بسپارند. تعبیر تولد آن کودک، بنا به گفته ستاره شمران، مرگِ اسکندر است.

تو بر اختر شیر زادی نخست/ برِ موبدان و ردان شد درست

سر کودک مرده بینی چو شیر/ بگردد سر پادشاهیت زیر

[اختر شیر، اشاره ایه به برج اسد که تولد اسکندر در آن است! ببین این ستاره شمرانِ ناقلا از کجا به کجا می رسند :/ ]

چنین گفت کز مرگ خود چاره نیست/ مرا دل پر اندیشه زین باره نیست

پس اسکندر که درباره مرگش، دیگر به بقین رسیده، به مادرش نامه ای می نویسد و می گوید که مرگش نزدیک است و دوست ندارد که او از این اتفاق خود را بیازارد و غمگین شود.

هرآنکس که زاید ببایدش مرد/ اگر شهریار است اگر مرد خُرد

و  همینطور از مادرش می خواهد که او را در خاک مصر دفن کنند، هر سال برای یادبودش مقداری پول به نیازمندان بدهند و بعد از مرگش، بزرگان همه گوش به فرمان مادرش باشند. در ادامه‌ی نامه به او یادآور می شود که اگر روشنک پسری زاد، او وارث من است (یعنی روشنک هم با او بوده؟! چون هیچ یادی از او نمی شود! که اگر نبوده چگونه فرزندی بزاید :/)  اما اگر بچه‌ی روشنک دختر بود، پیوندِ او با نوادگان فیلقوس باشد و  این دامادِ برگزیده را چون فرزند خویش بداند.

و گر دختر آید به هنگام بوس/ بپیوند با تخمه فیلقوس

و اما درباره‌ی دختر کید امر می کند که او را با عزت و احترام نزد پدرش بفرستند.

...

 

ز بیماریِ او غمی شد سپاه/ که بی رنگ دیدند رخسار شاه

پس اسکندر می میرد:

همه خاک بر سر همی بیختند/ ز مژگان همی خون دل ریختند

زدند آتش اندر سرای نشست/ هزار اسپ را دُم بریدند پست [اسپانِ بی گناه :/ چه رسوم عجیب و غریبی]

نهاده بر اسپان نگونسار زین/ تو گفتی همی برخروشد زمین

 

بعد از مرگش بر سرِ محلِ دفن او بین پارسیان و رومیان اختلاف می افتد. ایرانیان می گویند در ایران دفن شود که همیشه جایگاه شاهان بوده و رومیان می گویند چون محل تولدش روم است باید در آنجا دفن شود. اما یکی از ایرانیان پیشنهاد می کند که برای پایان یافتنِ بحث او را به مکانی به نام "جرم" ببرند تا کوهِ آن مکان، پاسخ گوید. کوه می گوید که اسکندریه جایگاه اوست.

مادر از راه می رسد و به همراه روشنک بر او گریه و زاری می کنند و سپس به گورش می سپارند.

همه نیکوی باید و مردمی/ جوانمردی و خوردن و خرمی

جز اینت نبیم همی بهره ای/ اگر کهتر آیی وگر شهره ای

اگر ماند ایدر ز تو نام زشت/ بدانجا نیابی تو خرم بهشت

چنین است رسم سرای کهن/ سکندر شد و ماند ایدر سخن

چو او سی و شش پادشا را بکشت/ نگر تا چه دارد ز گیتی به مُشت

 

بجست آنکه هرگز نجستست کس/ سخن ماند ازو اندر آفاق و بس

___________________________________________________________________

+ اعتراف می کنم که فردوسی بزرگ را در بخش تاریخی شاهنامه به شدت دست کم گرفته بودم. اما این بخش نیز اگر جذابیتش بیشتر از بخش های دیگر شاهنامه نباشد، کمتر نیست. حداقل تا اینجایی که من خوانده ام. خلاصه که منو ببخش حکیم ابوالقاسم :)

+ این همه ایده جذاب برای ساختن فیلم توی شاهنامه است و اون وقت......

 که دانش به شب پاسبان من است/ خرد تاج بیدار جان من است

 چنین است رسم سرای سپنج/ بخواهد بمانی بدو در به رنج

 بخور هر چه داری، منه بازپس/ تو رنجی، چرا ماند باید به کس

 برهنه  چو زاید ز مادر کسی/ نباید که نازد به پوشش بسی

 وز ایدر برهنه شود بازِ خاک/ همه جای ترس است و تیمار و باک

 که فرجام هم روز تو بگذرد/ خُنُک [خوشا] آنکه گیتی به بد نسپرد.

 چو تاجِ سپهر اندر آمد بزیر/ بزرگان ز گفتار گشتند سیر [ یک تصویرسازیِ متفاوت از غروبِ آفتاب]

۵ نظر ۰۷ اسفند ۹۹ ، ۱۷:۰۴
مهناز

 

Gittim gidilmez yere

Düştüm dilden dillere

Bin kere tekrarı olmaz

İnsan sever bir kere

Madem beni bırakıp gittin

Yazsınlar adımı bir mermere

Bin kere tekrarı olmaz

İnsan sever bir kere

۲ نظر ۰۳ اسفند ۹۹ ، ۱۷:۱۴
مهناز