شاید اینجا دارم بلند بلند فکر می کنم

بایگانی

۲ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

این کتاب رو یک سال پیش خوندم و در واقع اولین کتابیه که از آنا گاوالدا خوندم و اولین رمان این نویسنده هم هست.  فرقی هم نمی کنه که برای چه گروه سنی ای هست. من که دوستش داشتم و از خوندنش لذت بردم. کتابی کوتاه، ساده، روان و خوندنی.

آنا گاوالدا درباره این کتابش گفته:این داستان را برای قدردانی از دانش آموزانی نوشتم که در مدرسه نمره های خوبی نمی گرفتند اما استعدادی شگفت انگیز داشتند.داستان کتاب همینیه که خود نویسنده درباره اش گفته و نیازی به توضیح اضافی من نداره 

- من از آدم هایی خوشم می آید که زندگیشان را با دست های خودشان می سازند. من اصلا نمی توانم آدم های تنبلی را تحمل کنم که چون نمی دانندچه کار باید بکنند، در خودشان فرو می روند و از همه جا و همه کس می برند. بی معنی است در خود فرو رفتن و از همه بریدن.در زندگی همیشه غمگین بودن از شاد بودن آسان تر است ولی من اصلا از آدم هایی خوشم نمی آید که آسان ترین راه را انتخاب می کنند. تو را به خدا شاد باش و برای آن که شاد شوی هر کاری از دستت بر می آید بکن!

- حالم خوب بود اما خوشحال نبودم؛ از این که نمی توانستم هیچ کمکی به پدربزرگ بکنم، حالم خیلی گرفته بود. دلم می خواست به خاطرش کوه ها را جابه جا کنم؛ بروم دنبالش و کولش کنم و تا آخر دنیا ببرمش. می خواستم برای نجاتش هر کاری که از دستم بر می آید انجام دهم...

- من آدم بزرگی نیستم. وزنم تقریبا سی و پنج کیلو امیدواری است.

+راستش این چند روز نت نداشتم و برای همین نتونستم پست جدیدی بزارم. امروزم می خواستم  یه پست دیگه ای بزارم که حالا... نشد.

۱۱ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۰۷:۲۶
مهناز

روایت زن جوانی است که عاشق آهنگ های نوازنده ای می شود که در همسایگیش می نوازد. زن از محیطی روستایی به پاریس نقل مکان کرده و در آپارتمانی زندگی می‌کند که در سوی دیگر دیوارش، همواره صدای بلند، گرم و دل نواز موسیقی به گوش می‌رسد. او به ندرت از آپارتمان خود خارج می‌شود و موسیقی‌هایی که بدان‌ها گوش می‌سپارد الهام‌بخش رویاهای او می‌شوند.

یک رمان فرانسوی، که می تونم در تعریفش بگم که خیلی دلپذیر بود. فکر می کنم همین کافی باشه برای تعریف از یه کتاب. این طور نیست؟!پیشنهادم اینه که دو سه صفحه اول رو سرسری نخونید مثل من، که تازه وقتی به آخر کتاب می رسید یادتون بیفته اِ اِ اِ...آهان... هر آن چه می توانست بین ما اتفاق بیفتد نوشتم...!!!!!!!!!این کتاب یه ترجمه دیگه هم داره به اسم طنین حساس که چون کتاب کوتاهیه احتمالا اونم می خونم و تو همین پست نظرم رو می گم...

- من از تو چیزی نمی‌دانستم مگر جهانی از آواها، سرآمد همه ی صداها موتزارت و ویولنسل تو بود. می‌نواختی. صداها می‌رقصیدند. من می‌نوشتم. موسیقی تو درون دست‌نوشته‌های من است، برای این که بتوانم درکت کنم، از تو فرار کردم، می‌ترسیدم دوستت داشته باشم. هر آن چه می توانست بین ما اتفاق بیفتد نوشتم.از من نپرس چرا.

- به من بگو چه چیزی خوشحالت می کند؟

سرم را بالا بردم و در چشمانش نگاه کردم: مرا تو خطاب کن.

- از واندلو پرسیدم: روی سنگ قبرم چه بنویسم؟

این چه سوالی است؟!

بگو.

مدت زیادی به من نگاه کرد. بنویس "نت حسّاس"

۴ نظر ۰۳ آذر ۹۵ ، ۰۹:۲۱
مهناز