شاید اینجا دارم بلند بلند فکر می کنم

بایگانی

۱۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

می دانی؟! خیلی دوست دارم یک روز بیایم اینجا و از سر شوق همین یک جمله را بنویسم.

 

* از آهنگ «هواتو کردم»

۲۶ اسفند ۹۸ ، ۱۰:۳۳
مهناز

مگه ممکنه دنیای سوفی و one strange rock اتفاقی، هم زمان و در زمان مناسبش جلوی چشمام باشن! اوووم.... فکر نمی کنم!

مستنده از اردیبهشت داشت خاک می خورد و از دو ماه پیش ریخته بودمش رو گوشی!

دنیای سوفی اصلا تو کتابخونه امون موجود نبود و اون روز به شکل اتفاقی تو قفسه ها دیدمش!

بیایید به اینم ایمان بیاریم که هر اتفاقی یک دلیلی، حکمتی، جادویی، ... پشتشه! ایمان بیاریم که گاهی فقط این ما نیستیم که چیزی رو انتخاب می کنیم ؛)

 

+ احساس نیاز می کنم به کلمه کلیدی «ایمان بیاوریم» :)

۶ نظر ۲۵ اسفند ۹۸ ، ۱۹:۲۳
مهناز

سلام کوتلاس

 خیلی دوست دارم که حالت خوب خوب باشد و بعد از آن زندگی پر فراز و نشیب، اکنون کنار عشقت باشی و در آرامش روزگار بگذرانی. بگذار اعتراف بکنم که فراموشت کرده بودم تا اینکه چند ماه پیش چشمم به اسمت افتاد و یکباره یاد و خاطره ات زنده شد. . 

کوتلاس؛ دوست کوچک من! هیچ وقت نشد که داستان ماجراجویی ها و نقش هایت را به صورت تمام و کمال مشاهده کنیم! اما این چیزها چندان مهم نیست مهم چیزی است که از تو در خاطرم مانده. مهم نیست پلیس بودی، دانشمند یا یک انسان ماجراجو، ساده و عاشق، مهم این است که انسان بودی، چیزی که از خاطر خیلی هامان رفته. همیشه خودت را به خطر می انداختی تا کسی را یا چیز باارزشی را نجات بدهی. خلاصه اینکه تصویر خوبی از تو در ذهنم نقش بسته.

 جنگجوی کوچک دوست داشتنی، شاید برای تویی که مرا نمی شناسی حال و احوالم مهم نباشد! چیز خاصی در این باره ندارم که بگویم اما اغلب اوقات حس می کنم به نقطه ای رسیده ام که دیگر خسته تر از آن هستم که آن ته مانده امید گوشه قلبم بتواند بلندم کند، با این حال من با سماجت تمام چشم به آن دوخته ام؛ هر وقت کم‌رنگ می شود، ته مانده رنگ هایم را رویش می پاشم! گاهی هم به ناچار تسلیم می شوم. اصلا راستش را بخواهی هیچ وقت نه من با زندگی راه آمدم نه زندگی با من! هر کداممان راه خودمان را رفتیم! انگار دارم با کلمات بازی می کنم! 

اوضاع این روزهای همه مان از روال عادی خارج و سخت تر شده است! عده ای از ملت با وجود هشدارهایی که به نفع خودشان است چنان رفتار ابلهانه ای دارند که باورت نمی شود! آخ که با آن لبخندهای حق به جانب چه حق هایی را که لگدمال نمی کنند! انگار مثلا ما نمی دانیم هوا دلپذیر است یا مثلا ما آدم نیستیم که حوصله مان سر برود! ما نیز حوصله مان سر رفته ما نیز دلمان برای یک قدم زدن ساده تنگ شده اما از تو می پرسم آیا جان آدمی بیشتر از این ها ارزش ندارد؟! آیا فقط جان خود آدم مهم است و جان بقیه پشیزی ارزش ندارد؟! حتما باید اتفاقی برای خودمان بیفتد تا به عمق مسائل پی ببریم؟! آخ کوتلاس اینجا خیلی ها برای خودشان جک خلافکاری هستند! 

کوتلاس گستاخیم را ببخش اما می شود لطفی در حقم بکنی؟! حس می کنم در این اوضاع به یکی از آن اسلحه های خوش دستت نیاز دارم😁

تا یادم نرفته و سرم را به باد نداده ام، بگویم که گلی نیز اینجاست و سلام می رساند :)

می دانی؟! دلم برای همه آن روزهای خوش و بی دغدغه، برای تمام شخصیت های دوست داشتنی آن زمان، برای تمام رویاهای فراموش شده و برای تو تنگ شده.

کاش تو هم نامه ات را زودتر برایم بفرستی، می دانی که چشم انتظار بودن و انتظار کشیدن یکی از طاقت فرساترین کارهای دنیاست.

 

با تچکر از فاطمه به خاطر دعوتش.

منم دعوت می کنم از پاییز، لبخند و بهار که اگر دوست داشتند و توانستند، در چالشی که آقاگل شروعش کرده اند، شرکت کنند.

 

۶ نظر ۲۴ اسفند ۹۸ ، ۱۸:۴۹
مهناز

اگه فیلم های پرهیجان دوست دارید و از ژانر ترسناک و زامبی محور خوشتون میاد، این سریال انتظارتون رو برآورده می کنه. سریال ساخت شبکه نت فلیکسه و من فصل اولش رو که ۶ قسمت بود، همین دیروز تموم کرد و از شانسم فصل دومش هم از همون دیروز پخش شده :))

داستان از این قراره: قصر به خاطر اینکه از پادشاه خبری نیست در هاله ای از اسراره؛ شاهزاده داره به خیانت متهم می شه، ملکه و پدرش دارن قدرت رو به دست می گیرن و منتظر تولد فرزند پادشاهند و از طرفی بیماری مرموزی داره شیوع پیدا می کنه...

اول اینکه بسیار پرحوصله و زیرکانه بهش پرداخته شده و سردرگم نیست. ایده اولیه اش و اینکه بیماری چطوری به وجود میاد، معرکه است. چگونگی شیوع بیماری به شکل تهوع آوری شوکه کننده است. پر هیجان و پرکششه. از شخصیت های مصنوعی و زیباروی خبری نیست :) و با ولیعهدی طرفیم که تیکه ای از ماهه.

قطاری به بوسانو دیدید؟! اینم ببینید.

خلاصه خود دانید من که بسی کیف کردم از دیدنش! آیا وقتش نشده به کره ای ها ایمان بیارید ⁦^_*

۴ نظر ۲۴ اسفند ۹۸ ، ۱۶:۱۲
مهناز

این اینترنت صد گیگی (تلفن ثابت) بی کیفیت، شبیه ماشین خراب و داغونیه که تو رو وسط راه میذاره؛ مجبوری از ماشینت پیاده شی، بذاریش کنار جاده و سوار یه موتور* بشی :/ این موتوره تو رو به مقصد می رسونه اما خیلی راحت نیست!

* دیتا

۵ نظر ۲۱ اسفند ۹۸ ، ۲۱:۴۵
مهناز

پریشب بود که موقع خواب چشام می سوخت و همینجور اشک بود که پایین می ریخت، هیچ کنترلی هم روش نداشتم! رفتم بیرون یه کم هوا خوردم و چشامو شستم بهتر شد. صبح پاشدم دوباره همون وضع تکرار شد! نمی دونم چرا همچین شدم. دیشب هم اتفاق افتاد ولی از شدتش کاسته شده بود! تنها چیز جدیدی که اون روز استفاده کردمم یه ماده ضدعفونی دست بود که اتانولش هفتاد درصد بود و از داروخونه هم گرفتیم ولی یه لحظه شک کردم نکنه ترکیباتش درست نباشه و ...

 خواستم از طریق پروانه ساخت به اصل بودنش پی ببرم که نتونستم... شایدم اصلا ربطی به این ماده ضدعفونی نداره! چون فقط چشای من همچین واکنشی داشت ! و از طرف دیگه این روزا اصلا دست به چشمم هم نزدم، اصلا فراموش کردم سر و صورتی دارم! خلاصه که نمی دونم واکنش و حساسیت به چی بود!

شما راه ساده ای برای چک کردن اصل بودن و سلامت یک محصول می شناسید؟! 

۶ نظر ۲۰ اسفند ۹۸ ، ۱۶:۱۰
مهناز

اگه به ژانر عاشقانه- کمدی و فانتزی علاقه دارید که برید لذتشو ببرید و کیف کنید و در کنارش یک داستان جنایی رو هم دنبال کنید :)

و اما داستانش: بونگ سون دختریه با یک قدرت ماورایی! مثلا یکی رو می زنه طرف پنجاه متر اون طرف تر میفته :دی  از این ور مین یانگ که رئیس یک شرکت بزرگ تولید بازیه با دیدنش اونو به عنوان بادیگاردش استخدام می کنه! از طرف دیگه تازگی ها تو محله بونگ سون چند تا دختر ربوده شدن و پلیس با مجرمی باهوش طرفه...

خیلی دوستش داشتم و از دیدنش بسی خوشحالم. زوج سریال فوق العاده بودن و رابطشون خیلی به دل آدم می نشست. بعد از پایان سریال کاشف به عمل اومد که این هیونگ شیک واقعا بو یونگو دوست داشته ⁦^_^⁩ با اون نگاهاش و لوس بازیای دوست داشتنیش کشت ما را⁦☺️⁩ یکی از زیباترین سکانس های عاشقانه رو تو این سریال مشاهده کردیم :) آقااا دل ما رو آب کردید با این عاشقانتون که!

تک تک بازیگرا عالی بودن. انقدر که آدم دلش می خواست هیونگ شیکو بغل کنه، با جیسو غصه بخوره، مجرمو تیکه پاره بکنه، با دخترا اشک بریزه و پابه پای دو بونگ سون پیش بره. این دوبونگ سون وقتی حرص می خورد خیلی بامزه می شد.

این رئیس خلافکارا هم هر وقت می گفت «نظام الدین» من از خنده زمینو گاز می زدم 🤣

آقا این کره ای ها چه چیزهایی که نمی خورن! یعنی نمی دونم این شرابی که می گفتن، فقط تو فیلمه یا تو دنیای واقعی هم نوش جان می کنند ولی از چندشناک ترین و حال بهم زن ترین چیزهایی بود که شنیدم🤮

طبق معمول اکثر سریال های کره ای با یک مثلث عشقی هم روبرو بودیم!که به نظرم خوب بهش پرداخته شده بود. این نقش دوم های سریال های کره ای همونان که احساسات و  دوست دارماشون رو انقدر نگه می دارن که وقت مناسبش می گذره؛ انقدر دست دست می کنند که حسرت این نگفتنه همیشه رو دلشون می مونه! 

۱۳ نظر ۱۷ اسفند ۹۸ ، ۲۲:۵۹
مهناز

به نظرم باز کتاب «من پیش از تو» یه ایده ای داشت ولی این کتاب از اون کتابهای «باری به هر جهت» بود. پایانش هم جوری بود که انگار خانوم جوجو مویز علاقه خاصی به ادامه اش داره که امیدوارم این اتفاق نیفته :/

__________________________________________________________

 

- چه فایده ای دارد که آدم بخواهد دائم رنج و اندوهش را بازنگری کند؟ مثل آن است که یکسره با یک زخم ور بروی و نگذاری التیام پیدا کند. 

- چهره ای که آدم ها انتخاب می کنند تا از خودشان به دنیا ارائه کنند با آنچه در اصل هستند، بسیار فرق می کند ... رنج و اندوه می تواند شما را به رفتار هایی وادارد که حتی نمی توانید کمترین درکی از آن ها داشته باشید.

- چه قدر طول می کشد آدم مرگ کسی را فراموش کند؟.....

گمان نکنم هرگز فراموش کنی..... آدم فقط یاد می گیرد که باهاش زندگی کند، باهاش کنار بیاید؛ چون در کنارت هستند حتی اگر زنده نباشند، نفس نکشند. غمی که احساس می کنی دیگر مثل اولش کوبنده و مهلک نیست. جوری نیست که از توانت خارج باشد و در جایی که نباید دلت بخواهد گریه کنی، از دست ابلهانی که هنوز زنده اند در حالی که فرد محبوب تو مرده است به طور نامعقول عصبانی باشی. موضوع فقط این است که تو خودت را با آن تطبیق می دهی. چطور وقتی به یک چاله می رسی جهتت را عوض می کنی و از کنارش رد می شوی. نمی دانم. مثل این است که به جای کیک، دونات بشوی

- گاهی ما آدم ها در اوج غم و اندوه با هر بدبختی که هست روزگار را می گذرانیم و دوست نداریم نزد دیگران اعتراف کنیم که چقدر در نوسان روحی قرار داریم و غرق در اندوه هستیم.

- گاهی طول می کشد تا چشمات را باز کنی و ستم را ببینی.

- جاده ای که انسان برای خروج از غم و اندوه در آن سفر می کند، هرگز مستقیم نیست.

- من فکر می کنم مردم حوصله ندارند جلوشان ماتم زده باشی. ظاهرا بدون اینکه حرفی بزنند به آدم زمان می دهند مثلا شش ماه، بعد اگر ببینند حالت بهتر نشد، دلخور می شوند، جوری با آدم برخورد می کنند که انگار تو آدم خودخواهی هستی و چسبیدی به غمت.

- وقتی از خاطرات تلخ و غم هایمان با دیگران حرف می زنیم و از موفقیت های ناچیری که داشتیم، می گوییم، یاد می گیریم که هیچ اشکالی ندارد غمگین باشیم، احساس غربت کنیم یا عصبانی باشیم. هیچ اشکالی ندارد احساساتی داشته باشیم که دیگران چیزی از آن درک نکنند، هر کسی سفر خودش را می رود.

۸ نظر ۱۶ اسفند ۹۸ ، ۱۵:۴۹
مهناز

از اون فیلمائیه که خیلی ها بعد از دیدنش به به می کنند و جز محبوبترین فیلماشون می شه و اصلا جز فیلمای برتر آی ام دی بی هم هست و زمان روایت داستان خطی نیستو و چه می دونم از همینا...

منکر ایده و داستان جالب فیلم نیستم (بگم که فیلمنامه اش جایزه اسکارو برده اگه اشتباه نکنم) فقط برای من فیلم معمولی ای بود و چندان لذتی نبردم بخصوص اینکه دو تا بازیگر اصلی رو چندان دوست نداشتم تو این فیلم ( حالا فیلمای زیادی هم ازشون ندیدما :دی) با اینکه کیت وینسلت جایزه هم برده به خاطرش و بازی جیم کری تحسین شده!

جایی که واقعا شوکه شدم ماجرای خود روان درمانه؟! بود! و همینطور بعد از فهمیدن اینکه با یک روایت غیر خطی مواجهیم و اینکه ا شروع داستان در واقع شروعش نبود!

ماجرای فیلم هم راجع به عشق و خاطره است! و اتفاقا روایتش خیلی متفاوته!

می خواستم فقط دو سطر راجع بهش بنویسما!!! نچ نچ! 

خلاصه اینکه فیلم خوبیه ولی خیلی مطابق سلیقه من نبود!

۶ نظر ۱۱ اسفند ۹۸ ، ۱۴:۲۷
مهناز

شما رو نمی دونم ولی من دیگه توی بیان اون حس امنیت قبلی رو ندارم. آخ که پناهگاه دیگری نیست!

بلاگفای غیرقابل اعتماد

میهن بلاگ متروکه

بلاگ اسکای سرخود

پرشین بلاگ و ... فراموش شده...

و بقیه ای که نمیشه رفت سراغشون.

از سرویس های وبلاگ دهی خارجی هم اطلاعات خاصی ندارم و آیا اصلا می شه آرشیو رو منتقل کرد یا نه خدا می دونه.

دیشب حتی برای چند لحظه به کانال نویسی هم فکر کردم. برای منی که حرفهای کوچولو موچولوی زیادی تو ذهنمه گزینه بدی نیست ولی دلم رضا نمی ده!

اصلا بعد از دیدار با مدیران بیان چرا تغییری اعمال نشده که هیچ وضع بدترم شده :(

و اصلا شما چرا هیچ پستی نمی نویسید؟

+ همان حسی که در این نقطه زمانی در این سرزمین دارم!

۱۰ نظر ۰۸ اسفند ۹۸ ، ۱۰:۴۸
مهناز
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۷ اسفند ۹۸ ، ۱۰:۵۱
مهناز

برای انتقال فیلمی به یه نرم افزاری غیر از shareit  نیاز داشتم. چون تو یکی از دستگاه ها کار می کرد تو یکی نه.

اولین نرم افزار anywhere بود که خیلی غیر کاربردی بود اصلا فرقی با بلوتوث نمی کرد بس که کند بود. به زبان ساده به دردنخور بود.
 اما دومی xender  سرعتش تقریبا عین shareit  بود و تو هر دو دستگاه کار کرد. فقط رابط کاربریش اندکی پیچیدگی داره که با چند بار استفاده دست آدم میاد.
۳ نظر ۰۶ اسفند ۹۸ ، ۲۲:۱۰
مهناز

هرمان هسه و شادمانی های کوچک: بذارید اعتراف کنم که توی خواب دیده بودمش :) و همین که تو کتابخونه چشمم بهش افتاد برش داشتم :دی اومدم خونه یه کم از پیشگفتارش خوندم و یه ورقی زدمش و دیگه بیشتر از این حوصله ام نکشید. کتاب برای اونایی خوبه که هرمان هسه از نویسنده های مورد علاقشونه. من هیچ کتابی ازش نخوندم و حس خاصی نسبت بهش ندارم. از مکاتبات هسه و خاطراتش و اشعارش و ... تو کتاب آورده شده.

وقت نویس: چند وقت پیش می خواستم بخونمش که خوشم نیومد و از همون وقت تو پیش نویسا ذخیره اش کرده بودم که دیدم الان فرصت مناسبیه راجع بهش بگم؛ بیست صفحه ازش خوندم و دیگه نتونستم ادامه بدم! و فعلا  دلم نمی خواد هیچ کتابی از میچ آلبوم بخونم. حس می کردم اندکی بچگانه اول و پایان کتاب به هم مربوط شده؛ آخه دو صفحه آخرشم خوندم :دی از اون داستانای کلید اسراری! 

۳ نظر ۰۳ اسفند ۹۸ ، ۱۵:۰۳
مهناز

           

سفرنامه حج جلال آل احمد در سال 1343 با سبک نوشتاری خاص خودش.

اگر علاقه ای به خواندن سفرنامه دارید و دوست دارید از اوضاع مکه و حج پنجاه و چند سال پیش مختصری بدانید، گزینه مناسبی است؛ به خصوص اینکه کوتاه هم هست. 

 

من برای بار دوم بود که می خوندمش؛ حس می کردم سال ها پیش با سر به هوایی:دی خوندمش برای همین دوباره این کارو کردم. نه خیلی دوستش دارم و نه برعکسش ولی اطلاعات خوبی از اون دوران در خودش داره و این جالبش کرده.

__________________________________________________________

- و دیدم که تنها «خسی» است و به «میقات» آمده است و نه «کسی» و به «میعادی». و دیدم که «وقت» ابدیت است، یعنی اقیانوس زمان. و «میقات» در هر لحظه ای. و هر جا. و تنها با خویش. چرا که «میعاد» جای دیدار توست با دیگری. اما «میقات» زمان همان دیدار است و تنها با «خویشتن»...... و دیدم که سفر وسیله دیگری است برای خود را شناختن. این که «خود» را در آزمایشگاه اقلیم های مختلف به ابزار واقعه ها و برخوردها و آدم ها سنجیدن و حدودش را به دست آوردن که چه تنگ است و چه حقیر است و چه هیچ و پوچ .

- در طواف به دور خانه دوش به دوش دیگران به یک سمت می روی و به دور یک چیز می گردی و می گردید؛ یعنی هدفی هست و نظمی و تو ذره ای از شعاعی هستی به دور مرکزی. پس متصلی و نه رهاشده و مهم تر اینکه در آن جا مواجهه ای در کار نیست. دوش به دوش دیگرانی نه روبرو. بی خودی را تنها در رفتارهای تند تنه های آدمی می بینی یا از آنچه به زبانشان می آید می شنوی. اما در سعی می روی و برمی گردی. به همان سرگردانی که هاجر داشت. هدفی در کار نیست. و در این رفتن و آمدن آنچه به راستی می آزاردت مقابله مداوم با چشم هاست.

- به قضیه «فرد» و «جماعت» می اندیشیدم و به این که هر چه جماعت دربرگیرنده «خود» عظیم تر، «خود» به صفر نزدیک شونده تر.

- دیروز به این فکر بودم که گویا این کعبه بر روی این زمین تنها معبد در هوای آزاد است.

- باید مکه را دید و زندگی خالی از آب عرب بدوی شهرنشین شده را، تا دانست که پنج بار وضو گرفتن در روز یعنی چه...

- که خدا برای آن که به او معتقد است، همه جا هست.

۱ نظر ۰۱ اسفند ۹۸ ، ۱۷:۱۲
مهناز

خدایا می دانی دیشب داشتم به چه فکر می کردم؟! آه می دانی که؛ پرسیدن ندارد! داشتم فکر می کردم اصلا نمی شود غافلگیرت کرد!

تو که می توانی؛ تو که می دانی ما با چه چیزهای کوچک و بزرگی که غافلگیر نمی شویم؛ با لبخندی، نشانه ای، جوانه امیدی، گشایشی... آه گشایشی... 

 

۱ نظر ۰۱ اسفند ۹۸ ، ۱۱:۳۴
مهناز