ناتوردشت/ جی.دی سلینجر/محمد نجفی
اولین چیزی که درباره این کتاب می خواستم بدونم، راجع به اسمش بود؛ اینکه ناتور دشت یعنی چی! تا اینکه به اونجایی از کتاب رسیدم که هولدن به فیبی درباره اینکه دوست داره در آینده چیکار بکنه، می گه. ناتور یعنی نگهبان، محافظ و ناتور دشت یعنی نگهبان دشت.
داستان درباره هولدن شانزده ساله ایه که از مدرسه اخراج شده و این اولین بارش نیست. اون مجبور می شه سه روز رو در نیویورک بگذرونه تا نامه اخراجش به دست خانواده اش برسه و مجبور نشه که خودش ماجرا رو توضیح بده. حالا هولدن عاصی داره شرح این سه روز رو برای ما می گه. داستان با اینکه بلنده اما درست شبیه یک داستان کوتاهه و ما فقط یه برش کوتاه از زندگی هولدن رو می بینیم اما روند به شدت جذابی داره و ما خیلی اوقات با هولدن هم ذات پنداری می کنیم. (از اینجا به بعد به نوعی اسپویله!) هولدن خودش رو در دنیای آدم بزرگ ها می بینه و بیهودگی این دنیا و درکی که از اون داره باعث ناامیدیش می شه. اون تنها کودکان رو معصوم می دونه و برای همینه که دلش می خواد ناتوردشت باشه اما می دونه که نمی شه. نمی شه جلوی ورود بچه ها به بزرگسالی رو گرفت. هولدن سرگردان و بدون هدف مشخص، به نظرم در پایان داستان نیز هدف مشخصی نداره؛ جایی که از رفتن به مدرسه جدید حرف می زنه ما با همون هولدنی طرفیم که قبلش یاهاش مواجه بودیم. فقط به نوعی آگاهی بیشتر از جهان اطرافش رسیده.
پایانش برام عجیب بود ولی شاید بیشتر به این خاطر بود که داستانو خیلی سرسری شروع کردم.
و بسیار خوشحالم بهترین ترجمه موجودش رو خوندم و چاپ اولشم بود ^_^
___________________________________________________
تکه هایی از متن (شاید حاوی اسپویل باشه!)
-فقط به خاطر این که یکی مرده از دوست داشتنش دست نمی کشیم که. مخصوصا وقتی از همه اونهایی که زنده ان هزار بار هم بهتره.
-همه اش مجسم می کنم که چند تا بچه کوچیک دارن تو یه دشت بزرگ بازی می کنن؛ هزارها بچه کوچیک و هیشکی هم اونجا نیست، منظورم آدم بزرگه، جز من. من هم لبه یه پرتگاه خطرناک وایستادم و باید هر کسی رو که میاد طرف پرتگاه بگیرم؛ یعنی اگه یکی داره می دوه و نمی دونه داره کجا می ره من یه دفعه پیدام می شه و می گیرمش. تمام روز کارم همینه؛ یه ناتور دشتم.
- این خونم رو به جوش میاره؛ اینکه مردم بعد از اینکه چیزی رو قبول کردی باز تکرارش می کنن.
-چیزی که در مورد یه کتاب خیلی حال می ده اینه که وقتی آدم خوندن کتاب رو تموم می کنه، دوست داشته باشه که نویسنده اش دوست صمیمیش باشه و بتونه هر موقع دوست داره یه زنگی بهش بزنه.
-یه چیزایی باید همون طوری که هستن بمونن. باید بشه اون ها رو گذاشت تو جعبه بزرگ شیشه ای و ولشون کرد.
-هیچ وقت به هیچ کس چیزی نگو اگه بگی دلت برای همه تنگ می شه.
اره یکمی سرسری خوندی.
اخرش یه نشونه های ریزی هست، مبنی بر اینکه هولدن توی بیمارستان روانیه.
میدونم مثل من الان خشکت زده ولی استاد داستان نویسی من یک "سالینجر کراشر" و مخصوصا کشته مرده ی ناطور دشته و سالی دو سه بار میخوندش.
ولی خوشحالم که تو گرفتی هولدن کی بود و چی بود و دوسش داشتی و مثل بعضیا محکومش نکردی به یه پسر لات و بی ادب و بی هدف :(
♡