شاید اینجا دارم بلند بلند فکر می کنم

بایگانی

۱۸ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۷ ثبت شده است

پیرزنِ همسایه عقد نامه اشو آورده می گه دمِ دست بود، گفتم بیارمش، برام بخونیش، ببینم چی نوشته :) راستش من اون زمان دلم رضا نبود به ازدواجِ باهاش.  البته می دونم که مهریه ام دو تومنه! عمو می گه (منظور شوهرشه) تو کل این زندگی، هزار بار مهریه ات رو دادم خرجش کردی! 

می گم دو تومن به حسابِ اون زمان بوده، الان فرق می کنه ؛))) می گه منم همینو می گم ولی زیرِ بار نمی ره؛ می خنده :)))))

۴ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۲:۵۳
مهناز
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۳۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۲:۰۹
مهناز

کتاب از عشقِ آرمان به دختری شروع می شه که از خودش بزرگتره و برای یادگیری پیانو به خونه پیرزنِ همسایه میاد. آرمان حالا یه نویسنده است و دوباره اون دختر رو می بینه اما با دوستی که خاطراتش و عشقش رو ازش دزدیده. پس به سیمِ آخر می زنه!

میشه گفت قهوه ی سرد آقای نویسنده رمانیه پر از داستان هایِ کوتاهِ دلپذیر! شروعش جذابه اما بعد از چند صفحه ذهنت نیاز داره که مکث کنه تا دوباره بتونی کتاب رو دستت بگیری چون همون طوری که گفتم پر از داستان های کوتاه و البته جملات دلنشینیه که شاید تا زمانی که موضوع داستان بیاد دستت، ذهنت رو بیش تر از خودِ داستان، درگیر کنه!

کتابی که من خوندم چاپ سی و هشتمش بود. نه می تونم بگم خیلی عالی بود و نه هم به نظرم می شه به سادگی ازش گذشت. کتاب رمزآلود و معمائیه و حتی پس از پایانِ داستان با پایانِ بازِ خلاقانه ای که داره، دوباره درگیرت می کنه! خلاقیت؛ چیزی که آقای معین بارها تو کتابش بهش اشاره می کنه و معتقده که نیازِ ادبیات امروزه! 

قسمت هایی که مربوط به آقای نویسنده بود، خوب بود ولی اونجایی که به مارالِ داستان ربط داشت، گاهی آبکی بود و توی ذوق می زد. با این حال کارِ اول نویسنده است - البته اگه از نمایشنامه اشون چشم پوشی کنیم- و قابل قبوله. به نظرم نقطه قوت کتاب و جذابیت کتاب، به همون داستان های کوتاهشه! 

ادوارد هشتم بزرگ ترین پادشاهی جهان رو داشت؛ اون به هشتاد و چند سالگی فکر می کرد. هشتاد و چند سالگی وقتیه که هر چیزی معنای واقعی خودش رو پیدا می کنه، جای چشم زیبا رو نگاه می گیره، جای لبهای غنچه رو لبخند و جای دست های لطیف رو نوازش. ادوارد هشتم پادشاهی بریتانیا رو واسه بودن با زنی که نمی تونست ملکه بشه، رها کرد. جای کاخ های لندن رو اتاق اون زن گرفت. جای ثروت اسکاتلند رو لبخندش، جای سفرهای دور و دراز رو قدم زدن باهاش و جای مجلل ترین رستوران ها رو یک فنجان چای همراهش؛ تا حالا به هشتاد و چند سالگی فکر کردی؟........

اگه پیر بشی و اونی که می خوای کنارت نباشه، جای همه چیز خالیه!

+ فکر کنم اولین بار تو وب صالحه بود که معرفیش رو دیدم . مرسی ازت بابت معرفی.

۴ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۱:۴۸
مهناز

رستم برای رفع دلتنگیش می ره به شکار و گوری رو درسته کباب می کنه و می خوره. بعد از بیدار شدن از خواب می بینه ای دل غافل! رخش نیست!!!! در جست و جوی رخش می ره به داخلِ شهر سمنگان که یکی از سرزمین های توران بوده، فرمانروای اونجا قول می ده که اسب رستم رو پیدا بکنه. رستم شب رو اونجا می مونه و  تهمینه میاد سراغش و شروع می کنه به تعریف از خودش که من چنینم و چنان... و با شنیدن صفاتت عاشقت شدم...آیا  مرا می خواهی؟!!! رسما ازش خواستگاری می کنه و رستم هم از خدا خواسته سریع بله رو می گه ؛) باور کنید همین قدر سریع و صریح :)))) دیگه چی بگه بنده ی خدا وقتی تهمینه بهش می گه:

"تراام کنون گر بخواهی مرا!!!!!" اما از حق نگذریم این نکته رو هم ذکر می کنه که من عاشق شده ام و عقل ازم دور گشته... بلی ؛) و خاطر نشان می کنه که دوست دارم از تو پسری داشته باشم چون تو :))))))))

خلاصه رستم تهمینه رو از پدرش خواستگاری می کنه و با هم ازدواج می کنند. رستم فرداش با رخشش عازم سرزمین خودشون می شه اما مهره ای رو به تهمینه میده که اگه بچه پسر شد به بازوش ببند و اگه دختر شد به گیسوش!!! حالا نکته اینه از کجا می دونسته به این زودی صاحب فرزند میشه الله اعلم!!! :)  

البته سوالات زیادی این وسط هست که مثلا چرا تهمینه رو با خودش نمی بره؟!!!!  فقط به این خاطر که از تورانیانه؟!!!! مگه رودابه از خاندان ضحاک نبود؟!! مشکلی پیش اومد که این بار پیش بیاد؟!!! یا مثلا نسل ستاره شناساشون منقرض شده بودن که به دنیا اومدن سهراب رو پیش بینی کنند؟!! ااصلا مگه رستم تهمینه رو دوست نداشته ، نکنه فقط به درخواست تهمینه تن در داده؟!!!

 همین جوری می ذارتش و می ره و فقط هرازچندگاهی تهمینه نامه ای ازش دریافت می کنه و نشان و مهره  و جواهری برای سهراب!!!!

برای این که طولانی نشه ادامه اش در پست بعدی ان شا الله...

حالا این غزل بسیار لذت بخشِ حامد عسکری رو بخونید:

ای دلبریت دلهره ی حضرت آدم

پلکی بزن و دلهره ام باش دمادم

پلکی بزن از پلک تو الهام بگیرم

تا کاسه ی تنبور و سه تاری بنوازم

هر ماهِ تهِ چاه نشد حضرت یوسف

هر باکره ای هم نشود حضرت مریم

گاهی غزلم، گم شدن رخش بهانه است

تهمینه شود همدم تنهایی رستم

تهمینه شود بستر لالایی سهراب

تهمینه شود یک غم تاریخی مبهم

تهمینه ی من درد من این است نباشد

باب دلت این رستمِ بی رخشِ پر از غم

این رستم معمولیِ ساده که غریب است

حتی وسط ایلِ خودش در وطنش بم

ناچاری از این فاصله هایی که زیادند

ناچاری از این مردن تدریجی کم کم

هر جا بروم شهر پر از چاه و شغاد است

بگذار بمانم که فدای تو بگردم

من نارون صاعقه خورده، تو گل سرخ

تو سبز بمان من، به درک من به جهنم

+ این غزلِ عاشقانه در نظر من دلپذیرترین و جذاب ترین شعریه که اشاره به این داستان داره و اونقدری برام ارزشمند و دوست داشتنیه که حفظش کردم.

من بابت این شعر لذت بخش که یکی از زیباترین غزل های عاشقانه است از آقای حامد عسکری که ما رو تو لذت خوندنش سهیم کردن، بی نهایت مچکرررررررم.

می دونید که همچنان ادامه دارد :)


۲ نظر ۲۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۱:۵۶
مهناز

کاووس یکی از چهار پسر کیقباد، پادشاه چندان خوبی نبوده. تو خوبی و خوشی داشته روزگار می گذرونده که خوشی می زنه زیر دلش و می گه می خوام برم به جنگ دیوانِ مازندران. آدمِ حریص! همه نهیش می کنن و میگن همه ی پادشاهانِ نیکِ گذشته، عاقلانه رفتار کردن کمی فکر کن اما این می گه همه همه ان من کی کاوووسم!!!! خلاصه شکست می خوره و اسیر میشه و چون دیوان با جادو سر و کار داشتن، چشماش کور می شه. رستم برای نجاتش میاد و می فهمه که راه بینا شدن کاووس اینه که خون جگر دیو سپید مالیده بشه به چشماش [آیکون حال به هم خوردن] رستم دیو سپید رو می کشه، کاووس بینا میشه اما عاقل نه!!!!!

تو این مدت افراسیابِ فرصت طلب به ایران حمله کرده و در اختیارش گرفته! بعد همین کاااااوس به افراسیاب می گه توران زمین بسِت نبود،بسِت نیست؟!!!! [ آیکون خدایا این دیگه کی بوده!] دیگ به دیگ می گه روت سیاه! خلاصه افراسیاب رو بیرون می کنند.

بعد دوباره هوا برش می داره و حمله می کنه به سرزمین های اطراف و هاماوران و شکستشون می ده. اطرافیانش می گن که پادشاه هاماوران دختری داره چنین و چنان و افراسیاب شیفته اش میشه و باهاش ازدواج می کنه. پادشاه که عصبانی شده از این که مجبوره به کاووس مالیات بده و تحت سلطه اش باشه و مجبور شده دخترش رو هم دستی دستی از دست بده، نقشه می کشه و دعوتش می کنه به مهمونی و اسیرش می کنه. باز رستم وارد می شه و نجاتش می ده. تو این میون سودابه به کاووس وفادار می مونه!

حالا فکر می کنید سرِ عقل میاد نه این بار هوس می کنه بره تا به خورشید!!! شیطان فریبش میده و از اون بالا میفته زمین و این بار سرش به سنگ می خوره :))) خدا رو شکر. پشیمون می شه و توبه می کنه. جالبه که چهل روز رو برای این کار صرف می کنه: چله!!!!

این بود انشای من درباره کاووس یکی از پادشاهانِ بی عقل شاهنامه!

+کم عقلی کنه باز می نویسم ازش ؛)


+ تو جنگ مازندران رستم که پادشاه اونجا رو اسیر می کنه، پادشاه با جادو تبدیل به سنگ می شه!!! بعد رستم می گه اگه این ادا و اطوارو نزاری کنار همین جا می شکنمت و می کشمت! از ترس دوباره تبدیل به آدم می شه اما به دستور کیکاووس کشته می شه! خداییش خیلی آدم لجباز و قاطعی بود! هیچ جوره تسلیم نمی شد!

۵ نظر ۲۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۴:۵۲
مهناز

اسم و موضوع نمایشنامه برام جذاب بود! درباره نویسنده اش هیچی نمی دونستم ولی نمایشنامه هایی که با ترجمه ی شهلا حائری خوندم، برام جذابیت داشتن.

داستان درباره دو تا پیرمرد بیماره که بیماریشون درمان شدنی نیست و در چند قدمی مرگ هستند برای همین تصمیم می گیرن بی خبر از بیمارستان بذارن و برن تا روزهای آخر عمرشون رو جای دیگه ای باشن. تو این مدت اتفاقات جالبی براشون میفته و ما ازشون درباره گذشته اشون می شنویم.

کتاب کوتاه و جذابی بود؛ طنزش هم بامزه بود... پیشنهادش می کنم. فقط چند ساعت از وقتتون رو می گیره ؛) 

اما با وجود کوتاه بودن و با وجودی که چاپ سومش هم مال سال نود و دو بود، چند تا مشکل نگارشی و حتی غلط املایی واضح داشت!!!


می دونین افسردگی اندوهناک چیه؟! افسردگی با دیرکرده... یک واقعه ی اندوهناکی که یک جایی دفن شده و بی خودی ناگهان میاد بالا... واسه خودتون خوب و خوشین، همه چی بر وفق مراده، آروم دارین لحظه ها رو میگذرونین و ناگهان تترق! گذشته خِرِتون رو می گیره... مساله تنها این نیست که به گذشته برگردین تا بفهمین مشکل کجاست... این طوری که خیلی راحت بود... نه، باید بفهمین که مشکلِ کدوم واقعه اندوهناکه... اوایل دنبال گنده هاش می گردین... تجربه ی غم انگیز گنده... [بعد که چند تا واقعه ی غم انگیز رو مرور می کنه می گه:]... لب رودخونه ایستادم و پیش خودم فکر کردم: همه ی ما اندوه کسی هستیم....

۷ نظر ۲۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۳:۴۱
مهناز

حتما حس خوشایندی که بعد از شکر به آدم دست می ده رو احساس کردین به خصوص وقتی از ته دلتون باشه! 

تو یه قسمتی از دعای پنجم صحیفه ی سجادیه اومده:

بار الها آسایش بدن هامان را در شکرِ نعمتت قرار ده.....

+ شکر نعمت، نعمتت افزون کند.

صحیفه سجادیه/ ترجمه حسین انصاریان.

۳ نظر ۱۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۱:۴۵
مهناز

بعد از این که خانومه پیاده شد، راننده تاکسیه ( که خیلی هم مسن بود) گفت انقدررررر بدم میاد از اینایی که تا سوار می شن گوشیشونو بر میدارن و یه ریز با صدای بلنــــــــــد حرف می زنن!

و منی که دستمو برده بودم تا گوشیمو برداشته و به دوستم زنگ بزنم با متانت خاصی برش گردوندم سرجاش و مجبور شدم به درستی ساعت ماشین اکتفا کنم ؛)

 

+ خواب مونده بودم، ساعت گوشیم اشتباه بود، نت نداشتم، بنابراین مجبوووور بودم که زنگ بزنم به دوستم تا بدونم ساعت چنده : دی 

۵ نظر ۱۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۱:۳۶
مهناز

یه قسمتی هست توی شاهنامه که خیلی جالبه!!!!! دو طرف درگیر جنگند، خشکسالی هم از طرف دیگه هجوم آورده و مردم و سپاهیان خسته اند بعدش می دونید به چه نتیجه ای می رسند! می گن خشکسالی نتیجه جنگِ بین ماست! 

"سخن رفتشان یک به یک همزبان             که از ماست بر ما بد آسمان"

بعد که به جنگ پایان می دن، خشکسالی هم از بین می ره. 

+شاید یه جور عذاب الهی بوده!


۴ نظر ۱۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۹:۲۶
مهناز

- مهناز این تی شرت قهوه ای من و ندیدی؟!

-نــــــــــه!.... مگه تی شرت این رنگی هم داری؟! تازه گرفتی؟!!

- نه بابا همون که راه راهه!

- اِ... اون که قهوه ای نیست! سبزه! زیتونی!!!!!

از اون جایی که باید با سند و مدرک و از همه مهمتر شاهد حرفمو اثبات کنم، با تایید ماجان بالاخره بحث مثلا تموم شد!!!!

 

مهنااااااااز این سبز هم نیست زیتونیه

:||||||||||||||||||||||

۳ نظر ۱۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۹:۱۹
مهناز

من هجده سالم بود تازه داشتم به این فکر می کردم که چطور می شه یه مرد رو به عنوان یه همسفر برای ادامه ی زندگی دوست داشت! اون وقت بچه های دوازده سیزده ساله ی امروزی مرد زندگیشونم انتخاب کردند یا لااقل درموردش فکر کردند! یا حداقل یه بار شکست عشقی هم خوردن!

۱ نظر ۱۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۹:۱۲
مهناز

تا اینجا که من خوندم سه نفر، هر کدوم خواب هایی می بینند که تو واقعیت به وقوع می پیونده! :

ضحاک خواب نابودیش توسط فریدون رو می بینه!

سام خواب زنده بودن زال رو می بینه!

و کیقباد خواب پادشاهیش رو!

۳ نظر ۱۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۸:۱۹
مهناز

به درجه ای رسیدم که حس می کنم اگه یه آدم تپلی رو مسخره کنم زودتر به نتیجه می رسم!

اما مشکل اینجاست که اولا از ته دل نخواهد بود! برای اینکه من تپلیت رو دوست می دارم.

دوما خدا که نیت منو می دونه پس موثر نخواهد بود.

و سوما اگه موثر باشه هم ممکنه در زمان بسیار نامناسبی باشه

همین دیگه!

:|||||||||||||

۱۱ نظر ۱۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۸:۱۹
مهناز

یه کوچولو از اول شاهنامه بگم، بعد دیگه مرتب پیش میرم. برا خودمم جذاب شده و دوست دارم اینجا ازش بنویسم!

شاهنامه با ستایش خدا ، پیامبر، امام علی و خرد شروع شده.

بعد ار اون از کیومرث به عنوان اولین پادشاه اسم می بره، فرزند کیومرث، سیامک به وسیله ی دیوها کشته می شه و بعدها فرزندش هوشگ پادشاه می شه و بعد به ترتیب طهمورث و جمشید! 

جمشید پس از هزار سال پادشاهی و برقراری داد، اونقدر مغرور و خودخواه می شه که مردم تصمیم می گیرن فرمانروایی رو که در سرزمینی نزدیک، آوازه ای به هم زده به جاش بنشونن و اون فرد ضحاکه. کسی که با وسوسه ی شیطان پدرش رو کشته و به تخت شاهی تکیه زده! شاید بشه گفت قوه ی تشخیصشون رو از دست میدن و ناچار بین بد و بدتری که هنوز شناختی ازش ندارند بدتر رو انتخاب می کنند. ضحاک جمشید رو می کشه و دو دخترش رو به زنی می گیره!

شیطان در لباس آشپز ضحاک دو شانه ی ضحاک رو می بوسه و دو تا مار از رو شونه هاش در میان که غذاشون به گفته ی شیطان در لباس پزشک، مغز آدمیانه!( اگه دقت کنین یه جورایی نمادینه)

دو آشپز جدید ضحاک هر روز سعی می کنند یه نفر رو نجات بدند و این نجات یافتگان توی شاهنامه میشن کُردها!!!

ضحاک خواب می بینه که پادشاهیش رو کسی به نام فریدون که هنوز متولد نشده نابود می کنه! بنابراین تصمیم می گیره که بکشدش اما فرانک مادر فریدون پنهانش می کنه.

فریدون بزرگ می شه و در همین حین ضحاک استشهادنامه ای تهیه می کنه که گواهی بر نیکی و دادش بده؛ بزرگان از ترس امضاش می کنند اما کاوه آهنگر که برای درخواست آزادی پسرش اومده از امضاش سر باز می زنه و پاره اش کرده، لگد مالش می کنه و قیام می کنه و قطعه ی چرمی که لازمه ی کارش بوده رو بر سر چوب می زنه.

فریدون به خونخواهی پدرش به پا می خیزه و تخت رو با کمک کاوه و مردمِ همراهش به دست میاره! و در اواخر عمر سرزمینش رو بین سه پسرش تقسیم می کنه. روم و کشورهای غربی می شه برای سلم. چین و ترکستان برای تور و ایران که برگزیده ترین و بهترین بوده برای ایرج. اما دو تا برادر به ایرج که فرزند کوچکتر بوده حسادت می کنن و می کشنش پس از همون دوران دشمنی بین ایرانیان و تورانیان پیش میاد! پس از مرگ ایرج، فریدون ایران رو به پسرِ ایرج، منوچهر می بخشه! و اون انتقام پدرش رو می گیره! بعد از اون پادشاهی به پسرش نوذر می رسه و بعد از نوذر، چون سام و بزرگان، فرزندانِ نوذر (طوس و گستهم) رو لایق پادشاهی نمی دونند، فرد میانسالی به نام  زاب رو به پادشاهی انتخاب می کنند و بعد از اون پسرش گرشاسب رو و بعد کی قباد رو انتخاب می کنند که از نواده های فریدون بوده و کیقباد نیز از بین چهار پسرش کی کاووس رو به شاهی انتخاب می کنه!

 

- فکر می کردم خودم کشف کردم که ضحاکِ خون ریز فقط در ظاهر پسر مرداسِ نیک دل بوده! کلی هم به هوش خودم می بالیدم!

فردوسی یه جا زیرکانه می گه: پژوهنده را راز با مادر است!

- درفش کاویانی  سرخ و زرد و بنفش بوده.

۵ نظر ۱۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۸:۱۲
مهناز

بهش می گم قسمت قبلی این سریال خیلی جالب بود!

می گه اوهوم.

می گم پس چرا الان نمی بینیش.

می گه من چندان خوشم نمیاد!

میگم مگه قبلا نمی گفتی فیلم خوبیه؟!

می گه چرا. فقط این که حوصله نداشتم برات توضیح بدم سلیقه ها متفاوته!!!!

:|||||||||||||||||||||||||||

۴ نظر ۱۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۳:۲۶
مهناز

یه فیلم اقتباسی خیلی خوب از کتاب اتاق اما دون اهو که بیننده رو درگیر و با خودش همراه می کنه! نمی خوام راجع به این که موضوع درباره ی چه چیزیه توضیحی بدم همون طور که تو پست معرفی کتابش چیزی نگفتم! مطمئنم اونایی که کتاب رو خوندن می دونن و اونایی هم که نخوندن بهتره قبل از دیدن فیلمش بخوننش! 

فقط اینو بگم که موضوع تو واقعیت و تو کتاب خیلی دردناک تر از چیزیه که تو فیلم تصویر شده! اما به نظرم فیلم هم اون حس هایی رو که می خواست تا حدودی تونسته منتقل کنه و من واقعا تو نقطه ی عطف داستان اشکم در اومد! همون طور که با خوندن صفحات کتاب! 

بعضی قسمت ها تو فیلم کم رنگ تر شده و کتاب خیلی بهتره با این وجود فیلم قابل تقدیریه! 

بازی بازیگرها خیلی خیلی خوبه بخصوص پسر کوچولوی دوست داشتنیِ فیلم.

 ببینیدش بعد از خوندن خودِ کتاب.

۶ نظر ۰۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۸:۲۸
مهناز

مینی سریال شش قسمتی که اقتباسی از کتاب غرور و تعصب جین آستینه. میشه گفت جزئیاتش کاملا منطبق بر کتابه و بین آثار اقتباسی اثر خوبیه. بازی های بازیگرهاش هم خیلی خوبه.

دیدنش خالی از لطف نیست ؛) ببینیدش و لذت ببرید.

من برای بار دوم دیدمش و این بار لذت بیش تری بردم :)

۹ نظر ۰۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۷:۱۹
مهناز

سام به علت سفیدی موی زال، بچه اش رو می بره و تو بیابون رها می کنه تا از بین بره! سیمرغ زال رو بزرگ می کنه و سال ها بعد سام پشیمون میشه و برش می گردونه! زال که یَلی شده عاشق رودابه دختر محراب کابلی می شه اما مانع بزرگ این ازدواج اینه که محراب از نژاد ضحاکه!

سام و منوچهر به وسیله ستاره شناساشون آگاه می شن که حاصل این ازدواج پهلوان بزرگی میشه و مایه ی ابهت پادشاهان ایران، برای همین رضایت میدن و بعدها رستم متولد میشه.

چند تا نکته ی جالب و جذاب:

- معنای زال میشه سپیدموی.

- سیمرغ پری به زال میده که هر موقع نیاز به کمک داشت اون رو بسوزونه تا سیمرغ خودش رو برسونه!

- زال و رودابه هر دو با شنیدن تعاریفی که اطرافیانشون می کنن بدون این که همدیگه رو دیده باشن، عاشق هم می شن!

- رودابه گیسو کمندی بوده برا خودش :)

- رستم با سزارین به دنیا میاد!!!!!!! و سیمرغه که این روش رو به زال یاد میده. چون رستم از همون موقعی که هنوز متولد نشده بوده نیرومند و اینا بوده و به دنیا اومدنش سخت!! منو از این جهت یاد بِل تو گرگ و میش انداخت!

 - بعد از به دنیا اومدن رستم، عروسکی به شکل رستم درست می کنند و می فرستنش پیش سام تا بدونه که رستم این شکلیه و قد و قامتش چقدره :))))))

- و مهم ترین نکته اینه که شاهنامه قابلیت بسیار زیادی داره از این جهت که داستان هاش تبدیل به انیمیشن و فیلم بشه چه سینمایی و چه به شکل سریالی اما تا حالا اثر جذابی ازش تولید نشده و این خیلی حیفه! اگه کمپانی پیکسار و دیزنی و ... همچین چیزی داشتن آثار جذابی ازش ارائه می کردن!

صد حیف!

۷ نظر ۰۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۵:۰۴
مهناز