اُوِه پیرمرد 59 ساله ای منزوی و غرغرویی مهربان است که پایبند ضابطه های خویش است. او پشت چهره ی به ظاهر خشن و سردش قلبی از طلا دارد و بسیار دوست داشتنی است. اُوِه چندماهی می شود که همسرش را از دست داده و دیگر زندگی بدون او برایش مفهومی ندارد؛ برای همین می خواهد خودکشی کند تا این که خانواده ی جدیدی به خانه ی روبرویی نقل مکان می کنند...
این کتاب اولین کتاب فردریک بکمنه. بکمنی که وبلاگ نویس هم بوده ؛)
یکی از نکات جالب کتاب اینه که یکی از شخصیت های اصلی کتاب یه خانوم ایرانیه و چیزی که جالب ترش می کنه اینه که زن بکمن هم ایرانیه.
مجله ی اشپیگل در تعریف این کتاب گفته: " کسی که از این رمان خوشش نیاید بهتر است هیچ کتابی نخواند"
فیلمش هم ساخته شده و ظاهرا اقتباس موفقی بوده.
به شدت خوندن این کتابِ لذت بخش رو توصیه می کنم.
- اوه هیچ وقت نفهمید چرا زنش او را انتخاب کرد. زنش فقط عاشق چیزهای انتزاعی بود، کتاب، موسیقی و لغات عجیب و غریب. اوه یک مرد غیر انتزاعی بود. از پیچ گوشتی و فیلتر روغن خوشش می آمد. کل زندگیش دست در جیب راه می رفت؛ زنش می رقصید.
- ولی اگر کسی ازش می پرسید زندگیش قبلا چگونه بوده پاسخ می داد تا قبل از این که زنش پا به زندگیش بگذارد اصلا زندگی نمی کرده و از وقتی تنهایش گذاشت دیگر زندگی نمی کند...
- سونیا همیشه می گفت: دوست داشتن یه نفر مثه این می مونه که آدم به یه خونه اسباب کشی کنه. اولش آدم عاشق همه ی چیزای جدید میشه. هر روز صبح از چیزهای جدیدی شگفت زده می شه که یکهو مال خودش شده اند و مدام می ترسه یکی بیاد توی خونه و بهش بگه که یه اشتباه بزرگ کرده و اصلا نمی تونسته پیش بینی کنه که یه روز خونه ی به این قشنگی داشته باشه ولی بعد از چند سال نمای خونه خراب می شه، چوب هاش در هر گوشه و کناری ترک می خورن و آدم کم کم عاشق خرابی های خونه می شه. آدم از همه ی سوراخ سنبه ها و چم و خم هاش خبر داره. آدم می دونهه وقتی هوا سرد می شه باید چیکار کنه که کلید توی قفل گیر نکنه، کدوم قطعه های کف پوش تاب می خوره وقتی آدم پا رویشان می گذاره و چه جوری باید در کمدهای لباس رو باز کنه که صدا نده و همه ی اینا رازهای کوچکی هستن که دقیقا باعث می شن حس کنی توی خونه خودت هستی.