شاید اینجا دارم بلند بلند فکر می کنم

بایگانی

۱۰ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

یه فیلم کره ای درام- تخیلی- فانتزی!!!!

داستان راجع به مادربزرگ بداخلاق و غرغروئیه که با پسرش زندگی می کنه! اونقدر اخلاقش تنده که باعث بد شدن حال عروسش میشه و خونواده دارن به این فکر می کنن که مادربزرگ رو بفرستن خونه ی سالمندان... مادربزرگ می فهمه و در حالی که به شدت غمگینه میره به یه مغازه ی عکاسی تا یه عکسی برای مراسم تدفینش داشته باشه!!! وقتی میاد بیرون متوجه می شه که به دوره ی جوونیش برگشته...! و الان شاید بتونه کارایی رو بکنه که قبلا فرصت و شرایطش رو نداشته...

فیلم جالبی بود و  حداقل ارزش یک بار دیدن رو داره.

۳ نظر ۲۷ اسفند ۹۶ ، ۱۳:۴۵
مهناز

فیلم راجع به راننده ی مینی بوسیه به نام سیامک که یه مرد منزوی و افسرده است. اون تصمیم می گیره که تو چند روز کارایی رو بکنه که همیشه حسرت انجام دادنشون رو داشته و تو روز تولدش از دنیا بره. تو این مسیر با دختری آشنا میشه که کوله پشتیش رو تو مینی بوس جا گذاشته...

در واقع فیلم راجع به حسرت های زندگیه که حواسمونو از زندگی کردن پرت می کنند!                    

  داستان فیلم به شدت جذابه؛ بیش تر از خودِ فیلم. اسم فیلم هم خیلی جالب توجهه. بازی علیرضا آقاخانی که اولین بازیشه خیلی خوبه همین طور بازی نگار جواهریان.این فیلم اولین ساخته ی کارگردانش هم هست.

صدای بازیگر مردِ فیلم خیلی خوبه و منو یاد بازیگر مردِ شب های روشن انداخت. 

فضای فیلم سرده و همین طور نقش مردِ داستان. برای همین گاهی کسل کننده می شه. داستانش غیرخطیه! بیش تر دوست دارم یه داستان خطی رو دنبال کنم تا غیرخطی برای همین اغلب فلش بک ها رو نمی پسندم.

در کل، ارزش تماشا کردن رو داره!


- خوبیِ آدم های غریبه اینه که مجبور نیستن به هم دروغ بگن! 

- بعضی وقت ها یه چیزای کوچیکی تو گذشته تبدیل می شن به یه حسرت بزرگ؛ بعد هر چی که زمان می گذره اون حسرته هم بزرگ تر می شه تا یه جایی که دیگه نمی شه ازش فرار کرد...

۴ نظر ۲۷ اسفند ۹۶ ، ۱۱:۴۷
مهناز

رفتم کتابخونه دنبال چند تا کتاب نسبتا جدید... کتابدار محترم می گه دست خودمه بعد از اون هم قراره بدم به یکی از همکارای دیگه ام ان شا الله بعد عید بیای در دسترسه.

البته من با اینش کاری ندارم اتفاقا خیلی هم خوبه که کتابدارها که فرصتش رو دارند کتابهای خوب خوب رو زودتر بخونند اما مشکل اینجاست که تو سیستم ثبت نمی کنند و من تا همین چند روز پیش هر کتابی رو که می خواستم سیستم اعلام می کرد که هست اما خب میرفتی دنبالش می دیدی سر جاش نیست...

الانه که باید گفت ای دل غااااااافل.... :|

۶ نظر ۲۰ اسفند ۹۶ ، ۱۷:۲۹
مهناز

کسایی که تا باهاشون حرف می زنی در شوخی رو باز می کنن و هرچی که به فکرشون می رسه میگن و باهات شوخی می کنن، گاهی حتی بدون این که رو حرفایی که میزنن فکر کنن، باید خودشون جنبه ی پذیرش یک شوخی ساده و معمولی رو داشته باشن.  

۵ نظر ۱۷ اسفند ۹۶ ، ۱۲:۰۶
مهناز

به نظرم درست نیست به کسانی که مخالف و منتقد یک اصل باشند اون هم با دلایل منطقی، برچسب بی عقل بودن زد! این حرف ها نمی دونم با استناد به چه چیزی گفته می شه اما ار هر زاویه ای که بهش نگاه کنی درست نیست! 

نمی دونم بر چه اساسی این همه حق برای خودتون قائل می شین!

۶ نظر ۱۶ اسفند ۹۶ ، ۱۵:۳۹
مهناز

اُوِه پیرمرد 59 ساله ای منزوی و غرغرویی مهربان است که پایبند ضابطه های خویش است. او پشت چهره ی به ظاهر خشن و سردش قلبی از طلا دارد و بسیار دوست داشتنی است. اُوِه چندماهی می شود که همسرش را از دست داده و دیگر زندگی بدون او برایش مفهومی ندارد؛ برای همین می خواهد خودکشی کند تا این که خانواده ی جدیدی به خانه ی روبرویی نقل مکان می کنند...

این کتاب اولین کتاب فردریک بکمنه. بکمنی که وبلاگ نویس هم بوده ؛)

یکی از نکات جالب کتاب اینه که یکی از شخصیت های اصلی کتاب یه خانوم ایرانیه و چیزی که جالب ترش می کنه اینه که زن بکمن هم ایرانیه.

مجله ی اشپیگل در تعریف این کتاب گفته: " کسی که از این رمان خوشش نیاید بهتر است هیچ کتابی نخواند"

فیلمش هم ساخته شده و ظاهرا اقتباس موفقی بوده.

به شدت خوندن این کتابِ لذت بخش رو توصیه می کنم.


- اوه هیچ وقت نفهمید چرا زنش او را انتخاب کرد. زنش فقط عاشق چیزهای انتزاعی بود، کتاب، موسیقی و لغات عجیب و غریب. اوه یک مرد غیر انتزاعی بود. از پیچ گوشتی و فیلتر روغن خوشش می آمد. کل زندگیش دست در جیب راه می رفت؛ زنش می رقصید.

- ولی اگر کسی ازش می پرسید زندگیش قبلا چگونه بوده پاسخ می داد تا قبل از این که زنش پا به زندگیش بگذارد اصلا زندگی نمی کرده و از وقتی تنهایش گذاشت دیگر زندگی نمی کند...

- سونیا همیشه می گفت: دوست داشتن یه نفر مثه این می مونه که آدم به یه خونه اسباب کشی کنه. اولش آدم عاشق همه ی چیزای جدید میشه. هر روز صبح از چیزهای جدیدی شگفت زده می شه که یکهو مال خودش شده اند و مدام می ترسه یکی بیاد توی خونه و بهش بگه که یه اشتباه بزرگ کرده و اصلا نمی تونسته پیش بینی کنه که یه روز خونه ی به این قشنگی داشته باشه ولی بعد از چند سال نمای خونه خراب می شه، چوب هاش در هر گوشه و کناری ترک می خورن و آدم کم کم عاشق خرابی های خونه می شه. آدم از همه ی سوراخ سنبه ها و چم و خم هاش خبر داره. آدم می دونهه وقتی هوا سرد می شه باید چیکار کنه که کلید توی قفل گیر نکنه، کدوم قطعه های کف پوش تاب می خوره وقتی آدم پا رویشان می گذاره و چه جوری باید در کمدهای لباس رو باز کنه که صدا نده و همه ی اینا رازهای کوچکی هستن که دقیقا باعث می شن حس کنی توی خونه خودت هستی.

۶ نظر ۱۶ اسفند ۹۶ ، ۱۱:۲۷
مهناز

سریال خوبیه. 16 قسمته و راجع به دو تا نماینده ی مجلسه که هر کدوم وابسته به یه حزب و گروه سیاسی هستند با تفکرات و عقاید متفاوت. دو گروهی که رقیب هم هستند و برای همین وقتی این دو نفر نسبت به هم حس خاصی پیدا می کنند، سعی می کنند که این رابطه تا مدتی مخفی بمونه.

۴ نظر ۱۴ اسفند ۹۶ ، ۱۳:۱۳
مهناز

وقتی بهش رسیدیم به دیوار تکیه داده بود. معلوم بود که خسته است. داشت نفس نفس می زد. می خواست بره خونه پسرش. آدرس دقیق پسرش رو نمی دونست؛ فقط چشمی بلد بود و هیچ شماره تلفنی هم ازش نداشت. خیلی نحیف بود و پاهاش چندان قدرت حرکتی نداشتند. گوشاش کمی سنگین بود و سعی داشت جلوی هر ماشنی رو که از اونجا رد می شد بگیره تا اونو تا خونه پسرش برسونه اما ماشین ها اکثرشون سرویس مدارس بودند و معذور!

چند نفری جمع شدند. پیرزن دوست داشتنی که خستگی از چشماش و حرکاتش پیدا بود یک دفعه اسم پسرش رو آورد؛ اسم خاصی بود و یکی از کسایی که اونجا جمع شده بودن می شناختش :)؛ مغازه ی نوه اش رو بلد بود و قرار شد که ببردش همونجا و آدرس بگیره و پیرزن رو به سرمنزل مقصود برسونه...


خدا رو شکر. دلمون داشت می ترکید. امیدوارم صحیح و سلامت به خونه ی پسرش رسیده باشه.

خدا حواسش هست؛ حواسش جمعه ؛)))

۴ نظر ۱۴ اسفند ۹۶ ، ۱۳:۰۳
مهناز

بعد از روزها چشم انتظاری بالاخره یک جوانه ی کوچک مشاهده شد.

هسته های نارنجی که کاشتم یه جوونه ی کوچیک زده... یه معجزه ی کوچیک... 

۶ نظر ۱۴ اسفند ۹۶ ، ۱۲:۴۸
مهناز

موضوع این کتاب سفرنامه است. منصور ضابطیان تو این کتاب از سفرهاش به کشورهای فرانسه، اسپانیا، لبنان، هندوستان، ارمنستان، ایتالیا، اتریش، کره جنوبی و آمریکا نوشته.

اسم کتاب جالب توجهه؛ طرح جلدش دوست داشتنیه، متن کتاب خیلی ساده و روانه و با لحنی صمیمی می تونه مخاطب رو با خودش همراه کنه! اما تصاویر داخل کتاب چندان به دل آدم نمی شینه برای اینکه سیاه و سفیده و رنگ ها توش گم شدند! و شاید باید به جای بعضی تصاویر، تصاویر دیگه ای انتخاب می شد!

این کتاب اولین کتابی هست که از منصور ضابطیان عزیز خوندم و دوستش هم داشتم اما می تونستم خیلی بیش تر دوستش داشته باشم اگه توضیحاتش راجع به کشورهایی که بهشون سفر کرده بیشتر می بود! خیلی مختصرتر از اون چیزی بود که فکر می کردم؛ درست زمانی که غرقِ توضیحات نویسنده راجع به یه کشور می شید مجبورید که باهاش خداحافظی کنید و برید به یه کشور دیگه و خب بعضی قسمت های کتاب می تونست خلاصه تر باشه و به جاش از چیزهای دیگه نوشته می شد.

خلاصه این که خوندنش لذت بخشه و باعث می شه خیلی بیش تر از قبل عاشق سفر کردن بشید!

گاهی واقعا لازمه که زندگی رو خیلی سخت نگیریم ؛)

 گویا جلد دوم این کتاب هم نوشته شده با عنوان مارک و دو پلو :)


- آشنایی با سرزمین های دیگر، آدم را از چارچوب دگم فکریش خارج می کند. او را به این نتیجه می رساند که همه ی دنیا همین چاردیواری محصور اطرافش نیست و تازه می فهمد که در گستره ی این جهان چقدر ناچیز است و دنیا چقدر شوخی تر از آن چیزی است که خیال می کرد. در عین حال به این نتیجه می رسد که دنیا آن قدرها هم که فکر می کند بزرگ نیست و آدم هایی به ظاهر غریبه در نقاطی که به لحاظ جغرافیایی، تاریخی و اجتماعی مشابهتی با هم ندارند، یکباره به فصل هایی مشترک از تفکر و احساس می رسند.

- کتاب خواندن در پاریس حرص آدم را در می آورد؛ هر کسی را می بینی یک کتاب در دست دارد و تندتند مشغول مطالعه است؛ سن و سال هم نمی شناسد، سیاه و سفید و مرد و زن و بچه هم نمی شناسد. انگار همه در یک مارتن عجیب درگیر شده اند و زمان در حال گذر است. واگن های مترو گاهی واقعا آدم را یاد قرائت خانه می اندازند. مخصوصا این که ناگهان در یک مقطع خاص کتابی گل می کند و همه مشغول خواندن آن می شوند. آن هایی هم که اهل کتاب نیستند حتما مجله یا روزنامه ای پر شالشان دارند که وقتشان به بیهودگی نگذرد و اگر حتی این را هم نداشته باشند، می توانند از چندین عنوان مجله و روزنامه ای که به لطف آگهی های فراوانشان به طور رایگان در مترو توزیع می شوند، استفاده کنند. فضای پاریس هیچ بهانه ای برای مطالعه نکردن باقی نمی گذارد. شاید برای همین است که پاریسی ها معنای انتظار را چندان نمی فهمند. آن ها لحظه های انتظار را با کلمه ها پر می کنند.




۱۲ نظر ۰۹ اسفند ۹۶ ، ۱۱:۳۸
مهناز