شاید اینجا دارم بلند بلند فکر می کنم

بایگانی

۳۷ مطلب با موضوع «شاهنامه» ثبت شده است

فردوسی بعد از مرگِ اسکندر، شروع به ناله از چرخ می کند که چرا مرا به چنین روزی افکندی. بعد خود در مقامِ چرخ، پاسخ می گوید که من نیز خود بنده ی پروردگارم پس هر چه می خواهی به او بگوی و از او بخواه!

چون ابیات این قسمت و توصیفات و تشبیهاتش زیبا بود، در نتیجه خواستم که اینجا بنویسم و شما هم لذت ببرید :)

 

الا ای برآورده چرخ بلند/ چه داری به پیری مرا مستمند

چو بودم جوان در بَرَم1 داشتی/ به پیری چرا خوار بگذاشتی

همی زرد گردد گل کامگار 2/ همی پرنیان گردد از رنج خار

دو تا گشت آن سروِ نازان بباغ3/ همان تیره گشت آن گرامی چراغ 4

پر از برف شد کوهسار سیاه 5/ همی لشکر از شاه بیند گناه

بکردار مادر بُدی تا کنون/ همی ریخت باید ز رنج تو خون

وفا و خرد نیست نزدیک تو/ پر از رنجم از رای تاریک تو

مرا کاچ6 هرگز نپروردیی/ چو پرورده بودی نیازردیی

هرآنگه که زین تیرگی بگذرم/ بگویم جفای تو با داورم

بنالم ز تو پیش یزدان پاک/ خروشان به سر بر پراگنده خاک

جنین داد پاسخ سپهر بلند/ که ای مرد گوینده ی بی گزند

چرا بینی از من همی نیک و بد/ چنین ناله از دانشی کی سزد

تو از من به هر باره ای برتری/ روان را به دانش همی پروری

بدین هر چه گفتی مرا راه نیست/ خور و ماه زین دانش آگاه نیست

خور و خواب و رای و نشست تو را/ به نیک و به بد راه و دست تو را

از آن خواه راهت که راه آفرید/ شب و روز و خورشید و ماه آفرید

یکی آنکه هستیش را راز نیست/ به کاریش فرجام و آغاز نیست

چو گوید بباش آنچه گوید بُدست/ کسی کو جزین داند آن بیهده است

من از داد، چون تو یکی بنده ام/ پرستنده‌ی آفریننده ام

نگردم همی جز به فرمان اوی/ نیارم گذشتن ز پیمان اوی

به یزدان گِرای و به یزدان پناه/ براندازه زو هر چه باید بخواه

جز او را مخوان کردگار سپهر/ فروزنده ی ماه و ناهید و مهر

وزو بر روان محمّد درود/ بیارانش بر هر یکی برفزود

_____________________________________________________________

1. آغوش

2. نوعی گل سرخ که شدت سرخی آن خیلی بیشتر است

3. از خمیدگی قدش می گوید

4. چشم

5. موهای سیاه

6. کاش :)

۱ نظر ۱۴ اسفند ۹۹ ، ۱۷:۱۱
مهناز

پادشاهی اسکندر

اسکندر بعد از پادشاهیش به مدت پنج سال مالیات نمی گیرد و نامه ای سوی همسرِ دارا و دختر او روشنک می فرستد که آنها را به آرامش فرامی خواند.

نیابد کسی چاره از چنگِ مرگ/  چو باد خزانست و ما همچو برگ

همسرِ دارا، پادشاهی اسکندر را قبول دارد و به ازدواج دخترش با اسکندر راضی است:

بجای شهنشاه، ما را تویی/ چو خورشید [دارا] شد، ماه [اسکندر] ما را تویی

بعد از رسیدنِ جوابِ نامه نزد اسکندر، او مادرش را فراخوانده تا رفته و روشنک را نزد او بیاورد. این اتفاق می افتد و پس از آن اسکندر به هند لشکر می کشد. 

پادشاه هند، کید، ده شبانه روز است خوابی می بیند که تعبیرش از این قرار است که در برابر اسکندر تسلیم باشد و چهار داراییِ بی نظیرش را به او تقدیم کند؛ دختر زیبابیش فغستان، پزشکش، فیلسوف و دانشمندش، و جامی که هیچ وقت خالی نمی شود.

اسکندر که با رسیدن به هند، این تقدیمات را می بیند کاری به کار کید ندارد. پس این‌بار به سرزمین یکی دیگر از فرمانروایان هند، فور می رود، فور سرِ تسلیم ندارد پس در جنگی که درمی گیرد، فور شکست می خورد.

پس از آن اسکندر عازم کعبه می شود. نصربن قتیب او را می نوازد و از بیدادِ خزاعه پادشاه یمن و حرم و مصر دادِ سخن درمی‌دهد. اسکندر خزاعه و یاران او را از میان برداشته و یکسال را در مصر نزد پادشاه مصر، قیطون سپری می کند. در آنجا سخن از پادشاه اندلس، قیدافه می شنود. پادشاهی که یک زنِ باهوش است. اسکندر در سر دارد که قیدافه را نیز مطیع خود کند.

از آن طرف قیدافه که سخن از اسکندر می شنود، کسی را به درگاه قیطون می فرستد تا طرحی از چهره اسکندر برای او بکشد.

اسکندر در میانه راهی که به سمت قیدافه می رود، به نبرد با فریان شاه پرداخته و او را شکست می دهد.  از قضا قیدروش پسرِ قیدافه که دامادِ فریان شاه بوده، اسیر اسکندر می شود. اسکندر نقشه ای می کشد تا نقش او را کس دیگری بازی کند و او با میانجیگری از کشته شدن قیدروش جلوگیری کند و همراه او به عنوان فرستاده‌ی اسکندر نزد قیدافه رود. ابن اتفاق می افتد اما به محض ورد به بارگاهِ قیدافه، او اسکندر را از طرحی که قبلا دیده، می شناسد ولی به روی خویش نمی آورد. فردا صبح اسکندر را آگاه می کند که او را می شناسد. خلاصه قیدافه و اسکندر بر این قرار می نهند که نگذارند کسی از این موضوع آگاه شود. چرا که ممکن است فرزندانِ قیدافه به اسکندر رحم نکنند. اسکندر نیز که نیکویی و ذکاوت او را خوش یافته، عهد می کند که کاری به سرزمین او نداشته باشد.

پس از آن به شهر برهمنان لشکر می شود اما آنها چیزی ندارند که تقدیم او کنند، جز دانش! لباسشان از برگ و پوست حیوانات است و خوراکشان تخم و گیاه و میوه ها! خانه هاشان زمین است و سقفشان آسمان. اسکندر سوالاتی از آنان می پرسد و پاسخ های خردمندانه می گیرد.

پس از آن به جایی می رسد که مردان را چون زنان پوشیده‌روی می بیند و حتی زبانی که به آن صحبت می کنند برای وی ناآشناست. آنها کنار دریا زندگی می کنند و خوراکشان ماهیست. آنجا ماهی غول پیکر زرد رنگی را می بیند و کنجکاو می شود که او را از نزدیک تماشا کند اما خردمندان شهر برحذرش می دارند. پس یک کشتی از سپاهیان، نزدیک ماهی می روند اما ماهی کشتی آن ها را در هم می شکند و همگی به کام مرگ فرومی روند.

پس از آن اسکندر و یارانش به نیستانی می رسند که آبش شور است. از آنجا درمیگذرند و در نزدیکیِ آن، سرزمین خوش آب و هوایی می یابند اما همین که آماده استراحت می شوند مار و عقرب و شیر و گراز به آن ها حمله ور می شوند. بعد از کشتن انبوهی از آن ها، نیستان را آتش زده و در می گذرند.

وز آن جایگه رفت خورشیدفش/ بیامد دمان تا زمین حبش

ز مردم زمین بود چون پرّ زاغ/ سیه گشته و چشم ها چون چراغ

سپاهِ حبشه به اسکندر و سپاهیانش حمله ور می شوند اما در نهایت شکست می خورند و اسکندر جنازه هایشان را آتش می زند [ تا جایی که یادم میاد اولین باره که توی شاهنامه این اتفاق میفته]

چو از خون در و دشت آلوده شد/ ز کشته به هر جای بر توده شد

چو بر توده خاشاکها برزدند/ بفرمود تا آتش اندر زدند

بعد از آن به جایی می رسد که مردمانش اسب و سلاح ندارند و با سنگ به آنها حمله ور می شوند. از آنجا نیز با موفقیت عبور می کند و  به شهری می رسد که مردمانش از ترسِ اژدهایِ بالای کوه هر شب از سرِ ناچاری غذای او را بالای کوه می برند. پس اسکندر به کمک آنان می شتابد و داخل پوستِ بادکرده‌ی گاو، زهر می ریزند و اینگونه اژدها به کام مرگ می رود.

پس از چندی اسکندر دوباره به کوهی می رسد و در آنجا مرده ای می بیند برتخت زرین و پر از جواهرات. شنیده است که هر کس به آنجا برود، زنده برنمی گردد. اسکندر قدم به نزدیکی آنجا می گذارد و صدایی می شنود مبنی بر اینکه زمانِ مرگش نزدیک است.

رخ شاه ز آواز شد چون چراغ/ از آن کوه بر گشت دل پر ز داغ

اسکندر در لشکرکشی بعدیش به شهری می رسد به نام هروم که تمام ساکنانش زن هستند و به هیچ کس اجازه ورود به شهرشان را نمی دهند.

همی رفت با نامداران روم/ بدان شارستان شد که خوانی هروم

که آن شهر یکسر زنان داشتند/ کسی را در آن شهر نگذاشتند

سوی راست پستان چو آنِ زنان/ بسانِ یکی نار بر پرنیان

سوی چپ به کردار جوینده مرد/ که جوشن بپوشد به روز نبرد

[شبیه زنان آمازون در اسطوره های یونانی]. [ حتی یک سریال هم ساخته شده درباره شهری که ساکنانش فقط زنانند]

پس از آن به شهری می رسد که مردمانش سرخ‌روی و زردمویند. در آنجاست که به او از چشمه آب حیات می گویند که در ظلمات است.

چنین گفت روشن دل پرخرد/  که هر که آب حیوان خورد کی مُرَد

خضر راهنمای اسکندر می شود اما در میانه راه اسکندر او را گم می کند. خضر به آب حیات می رسد ولی اسکندر سر از روشنایی درمی آورد.  در روشنایی با پرنده ای دیدار می کند و پرنده او را به قله‌ی کوه رهنمون می شود. در آنجا اسرافیل را با صورش منتظرِ دستورِ کردگار، می بیند. او به اسکندر توصیه می کند که حریص نباشد که بالاخره عمر به پایانش می رسد. هنگام بازگشت و در آمدن از ظلمات، ندا درمی رسد که از سنگ های کوه بردارید که وقتی به روشنایی برسید چه از آن ها برداشته باشید، چه نه، پشیمان خواهید گشت. عده ای برمی دارند عده ای نه، عده ای کم و عده ای بیش. در روشنایی آنچه که در دستانشان می بینند درّ و یاقوت و زبرجد است...

اسکندر در ادامه سفرهایش به سرزمینی می رسد که مرمانش از قوم یأجوج و مأجوج در امان نیستند:

همه رویهاشان چو روی هیون/ زبان ها سیه دیده ها پر ز خون

سیه روی و دندانها چون گراز/ که یارد شدن نزد ایشان فراز

همه تن پر از موی و موی همچو نیل/ بَر و سینه و گوشهاشان چو پیل

بخسپند یکی گوش بستر کنند/ دگر بر تن خویش چادر کنند!

و اسکندر در برابرِ هجوم آنها و حفاظت از مردمانِ آن سرزمین، برایشان دیواری می سازد نفوذ ناپذیر.

پس از آن اسکندر دوباره به کوهی می رسد [خستمون کردی مررررررد :////] خانه ای می بیند عجیب و درخشان با مُرده ای درون آن که سرش چون گراز است و تن چون آدمی. آنجاست که خبر از کوتاه بودن زندگانی و شاهیش می شنود.

پس بعد از آن به شهری می رسد که در آنجا درختی هست نرو ماده که سخن‌گو هستند. نر صبح سخن گوید، ماده در شب. پس اسکندر با مترجمی نزد درخت می رود. صبح است. درخت می گوید که پادشاهیت چهارده سال است و شب او را از آز حذر می کند و آگاهش می کند که موقع مرگ، مادرش نزدش نخواهد بود.

پس با غم و اندوهی در دل به چین لشکر می کشد و خود در نقش فرستاده ای نزد پادشاه چین می رود و طلبِ باج و مالیات می کند. پادشاه چین چنان بخششی می کند که اسکندر شرمنده و دردمند می شود و همانجا تصمیم می گیرد که دیگر هرگز پنهانی و در نقشی دیگر وارد بارگاهی نشود.

بعد از آن با سندیان نبرد می کند و به پیر و کودک و زن و زخمی هم رحم نمی کند.

پس از آن از کوهی سخت می گذرند و به نزدیکی دریا می رسند؛ شخصی را می بینند با هیبتی عجیب و غریب:

پدید آمد از دور مردی سترگ/ پر از موی با گوشهای بزرگ

تنش زیر موی اندرون همچو نیل/ دو گوشش به کردار دو گوش پیل

 

بدو گفت شاها مرا باب و مام/ همان گوش‌بستر نهادند نام

اسکندر جزیره ای وسط دریا می بیند و از او در موردش می پرسد. او می گوید که خانه های آنجا از استخوان ساخته شده، غذای مردمانش از ماهیست و بر ایوانهاشان نقش افراسیاب و کیخسرو است.

اسکندر که می داند مرگ به او نزدیک است، به حکیم ارسطالیس نامه ای می نویسد و از او  در باب مدیریت پادشاهیش چاره می خواهد. او به اسکندر توصیه می کند که کشورهای مختلف ایران را به فرمانروایی آزادگان بسپارد و هیچ یک را بر دیگری قدرت ندهد و شاه نخواند تا بعد از مرگ او هم ایران در امان باشد و هم روم؛ که این فرمانروایان به ملوک طوایف معروف می شوند.

بعد از آن اسکندر به بابل می رسد و در شب ورودش، کودکی به دنیا می آید و همان دم جان می سپارد. کودکی عجیب الخلقه. 


سرش چون سر شیر و بر پای سُم/ چو مردم بَر و کتف و چون گاو، دُم

بمُرد از شگفتی هم آنگه که زاد/ سزد گر نباشد از آن زن نژاد

اسکندر آن را به فال بد می گیرد و دستور می دهد زودتر کودک را به خاک بسپارند. تعبیر تولد آن کودک، بنا به گفته ستاره شمران، مرگِ اسکندر است.

تو بر اختر شیر زادی نخست/ برِ موبدان و ردان شد درست

سر کودک مرده بینی چو شیر/ بگردد سر پادشاهیت زیر

[اختر شیر، اشاره ایه به برج اسد که تولد اسکندر در آن است! ببین این ستاره شمرانِ ناقلا از کجا به کجا می رسند :/ ]

چنین گفت کز مرگ خود چاره نیست/ مرا دل پر اندیشه زین باره نیست

پس اسکندر که درباره مرگش، دیگر به بقین رسیده، به مادرش نامه ای می نویسد و می گوید که مرگش نزدیک است و دوست ندارد که او از این اتفاق خود را بیازارد و غمگین شود.

هرآنکس که زاید ببایدش مرد/ اگر شهریار است اگر مرد خُرد

و  همینطور از مادرش می خواهد که او را در خاک مصر دفن کنند، هر سال برای یادبودش مقداری پول به نیازمندان بدهند و بعد از مرگش، بزرگان همه گوش به فرمان مادرش باشند. در ادامه‌ی نامه به او یادآور می شود که اگر روشنک پسری زاد، او وارث من است (یعنی روشنک هم با او بوده؟! چون هیچ یادی از او نمی شود! که اگر نبوده چگونه فرزندی بزاید :/)  اما اگر بچه‌ی روشنک دختر بود، پیوندِ او با نوادگان فیلقوس باشد و  این دامادِ برگزیده را چون فرزند خویش بداند.

و گر دختر آید به هنگام بوس/ بپیوند با تخمه فیلقوس

و اما درباره‌ی دختر کید امر می کند که او را با عزت و احترام نزد پدرش بفرستند.

...

 

ز بیماریِ او غمی شد سپاه/ که بی رنگ دیدند رخسار شاه

پس اسکندر می میرد:

همه خاک بر سر همی بیختند/ ز مژگان همی خون دل ریختند

زدند آتش اندر سرای نشست/ هزار اسپ را دُم بریدند پست [اسپانِ بی گناه :/ چه رسوم عجیب و غریبی]

نهاده بر اسپان نگونسار زین/ تو گفتی همی برخروشد زمین

 

بعد از مرگش بر سرِ محلِ دفن او بین پارسیان و رومیان اختلاف می افتد. ایرانیان می گویند در ایران دفن شود که همیشه جایگاه شاهان بوده و رومیان می گویند چون محل تولدش روم است باید در آنجا دفن شود. اما یکی از ایرانیان پیشنهاد می کند که برای پایان یافتنِ بحث او را به مکانی به نام "جرم" ببرند تا کوهِ آن مکان، پاسخ گوید. کوه می گوید که اسکندریه جایگاه اوست.

مادر از راه می رسد و به همراه روشنک بر او گریه و زاری می کنند و سپس به گورش می سپارند.

همه نیکوی باید و مردمی/ جوانمردی و خوردن و خرمی

جز اینت نبیم همی بهره ای/ اگر کهتر آیی وگر شهره ای

اگر ماند ایدر ز تو نام زشت/ بدانجا نیابی تو خرم بهشت

چنین است رسم سرای کهن/ سکندر شد و ماند ایدر سخن

چو او سی و شش پادشا را بکشت/ نگر تا چه دارد ز گیتی به مُشت

 

بجست آنکه هرگز نجستست کس/ سخن ماند ازو اندر آفاق و بس

___________________________________________________________________

+ اعتراف می کنم که فردوسی بزرگ را در بخش تاریخی شاهنامه به شدت دست کم گرفته بودم. اما این بخش نیز اگر جذابیتش بیشتر از بخش های دیگر شاهنامه نباشد، کمتر نیست. حداقل تا اینجایی که من خوانده ام. خلاصه که منو ببخش حکیم ابوالقاسم :)

+ این همه ایده جذاب برای ساختن فیلم توی شاهنامه است و اون وقت......

 که دانش به شب پاسبان من است/ خرد تاج بیدار جان من است

 چنین است رسم سرای سپنج/ بخواهد بمانی بدو در به رنج

 بخور هر چه داری، منه بازپس/ تو رنجی، چرا ماند باید به کس

 برهنه  چو زاید ز مادر کسی/ نباید که نازد به پوشش بسی

 وز ایدر برهنه شود بازِ خاک/ همه جای ترس است و تیمار و باک

 که فرجام هم روز تو بگذرد/ خُنُک [خوشا] آنکه گیتی به بد نسپرد.

 چو تاجِ سپهر اندر آمد بزیر/ بزرگان ز گفتار گشتند سیر [ یک تصویرسازیِ متفاوت از غروبِ آفتاب]

۵ نظر ۰۷ اسفند ۹۹ ، ۱۷:۰۴
مهناز

در ایران دارا بعد از مرگ پدرش داراب بر تخت پادشاهی می نشیند و مدتی بعد از آن، در روم، اسکندر با مرگ فیلقوس بر تخت پدربزرگش تکیه می زند.

دارا فرستادگانش را برای گرفتن باج به کشورها می فرستد ولی اسکندر فرستاده را با جواب منفی باز می فرستد. سپس به مصر لشکر می کشد و بعد از پیروزی، قصد گذر از ایران را دارد که دارا در برابرش لشکر به صف می کشد. اسکندر در لباس فرستاده ها نزد دارا می رود و می گوید که هدفش جنگ نیست اما اگر دارا طالب جنگ باشد وی پا پس نخواهد کشید. دارا از ظاهر اسکندر به اینکه او اسکندر باشد، شک می کند

بدو گفت نام و نژاد تو چیست/ که بر فرّ و شاخت نشان کِییست [پادشاهی]

از اندازه‌ی کهتران برتری/ من ایدون گمانم که اسکندری

اما اسکندر انکار می کند!

کجا خود پیام آرد از خویشتن/ چنان شهریاری سرِ انجمن

فرستاده‌ی ایران که برای گرفتن مالیات به روم رفته و اسکندر را در آنجا دیده، وارد مجلس می شود و در جا اسکندر را می شناسد و این را به شاه می گوید. اندکی بعد از آن، اسکندر که متوجه تغییرِ نگاهِ دارا شده، پی می برد که دستش رو شده؛ پس منتظر تاریکی هوا می نشیند و از آنجا با همراهانش می گریزد. دارا زمانی متوجه می شود که کار از کار گذشته.

نبرد آغاز می شود. دارا در نبردهایی که درمی گیرد دوبار متوالی از اسکندر شکست می خورد

خروشان پسر چون پدر را ندید/ پدر همچنین چون پسر را ندید

همه شهر ایران پر از ناله بود/ به چشم اندرون آب چون ژاله بود

اما دارا همچنان مصمم به ادامه نبرد است

چنین گفت که امروز مردن به نام/ به از زنده، دشمن بدو شادکام

او از این عصبانی است که شکارِ شکارِ خود گشته!

شکار بزرگان بُدند این گروه/ همه گشته از شهر ایران ستوه

کنون ما شکاریم و ایشان پلنگ/ به هر کارزاری گریزان ز جنگ

اما دارا در نبرد سوم نیز شکست می خورد! بنابراین بزرگان چاره را مدارا با اسکندر می دانند تا زان پس چه شود!

تو را چاره با او مداراست بس/ که تاج بزرگی نماند به کس

دارا به ناچار نامه ای به اسکندر نوشته و در آن گنج و بزرگی را به او تسلیم می کند و از او خواهش می کند که کاری با زنان و دخترانِ خاندانش نداشته باشد.

اسکندر با زویی گشاده می پذیرد؛ تا آنجا که به او می گوید شاه و بزرگ ایران تویی! اما شنیدن این سخنان برای دارا بدتر از مرگ است.

سرانجام گفت این ز کشتن بتر/ که من پیش رومی ببندم کمر

ستودان [گور] مرا بهتر آید ز ننگ...

دارا با وجود اظهار تسلیم باز هم نمی تواند این ننگ را تحمل کند و چون یار و یاوری ندارد، نامه ای به بزرگِ هندوان می نویسد و از او طلب کمک می کند. اسکندر همان زمان آگاه می شود و جنگ دوباره از سر گرفته می شود.

بیامد ز اصطخر چندان سپاه/ که خورشید بر چرخ گم کرد راه

[تصویرسازی قشنگیه :)]

سپاهیانِ ایران که نه انگیزه و میلی برای ادامه ی جنگ دارند و نه تاب و توانی برای آن، سست می شوند و دارا برای چندمین بار می گریزد. دو وزیر و موبدِ همراهش (ماهیار- جانو شیار) با همدستی هم نقشه قتل او را می پرورانند به این امید که از جانب اسکندر به نان و نوایی برسند. جانو شیار با فروبردن دشنه ای بر سینه ی دارا او را از پای درمی آورد.

پس هر دو برای دادن این مژده نزد اسکندر می روند، غافل از آن که اسکندر هرگز در پی از میان بردن دارا نبوده. پس به راهنمایی آنان نزد دارا می رسد

سکندر ز باره درآمد چو باد/ سر مرد خسته [زخمی]به ران بر نهاد

نگه کرد تا خسته گوینده هست/ بمالید بر چهر او هر دو دست

ز دیده ببارید چندی سرشک/ سر خسته را دور دید از پزشک

دارا چشمانش را می گشاید و اسکندر به طور ضمنی اشاره می کند که به تازگی متوجه برادریشان شده. 

چنانچون ز پیران شنیدیم دوش/ دلم گشت پر خون و جان پر ز جوش

ز یک شاخ و یک بیخ و پیراهنیم/ به بیشی چرا تخمه را برکَنیم

اما دارا عکس العمل خاصی به این گفته نشان نمی دهد! [از پادشاهی چون او که لب مرگ است، چه انتظاری می رود :دی]

[اینجا این سوال پیش می آید که آیا اسکندر هیچ وقت در پی این نبوده که بداند پدرش کیست؟! جواب منفی است. چرا؟! چون فیلقوس اینگونه وانمود کرده بوده که اسکندر پسر خودش از دخترش است :/]

خلاصه دارا شروع به پند و اندرز اسکندر می کند. اول از خدا ترسی می گوید و بعد می رسد به اینکه همیشه نیکو رفتار باش و بعد که تمام این مقدمه چینی ها تمام شد می رسد به اصل مطلب که با دخترم روشنک پیمان ازدواج ببند و او ملکه تو باشد :دی و باشد که تو را از وی فرزندی نیکو باشد :/ :دی

مگر زو ببینی یکی نامدار/ کجا نو کند نام اسفندیار

بیاراید این آتش زردهشت/ بگیرد همان زند و اِستا به مشت

نگه دارد این فال جشن سده/ همان فرّ نوروز و آتشکده

همان اورمزد و مه و روز مهر/ بشوید به آب خرد جان و چهر

کند تازه آیین لهراسپی/ بماند کِیی دین گشتاسپی

مَهان را به مَه دارد و کِه به کِه/ بود دین فروزنده و روزبه

[پیوند دین و سیاست. علاوه بر این، تو همین چند بیت، کلی از دین زردشتی سخن می گه.]

پس دارا می میرد و اسکندر بعد از به گور سپردن دارا، ماهیار و جانو شیار را به دار می سپارد و سپاهیان، آنان را سنگسار می کنند.

به پیروزی اندر غم آمد مرا/ به سور اندرون ماتم آمد مرا

به دارنده ی آفتاب بلند/ که بر جان دارا نجستم گزند

مر آن شاه را دشمن از خانه بود/ یکی بنده بودش نه بیگانه بود

پر از درد داراست روشن دلم/ بکوشم کز اندرز او نگسلم

ایرانیان به خاطربه سزا رساندنِ قاتلان دارا، دلشان با اسکندر نرم می شود. اسکندر نیز می گوید که کشوری چون ایران برای در امان ماندن نیاز به پادشاه و نگهبان دارد و منت بر سر آنان گذاشته و تاج بر سر می نهد :/ و حتی امر می کند که زیبارویانی را به شرط رضایتشان به شبستان وی بفرستند!

ز هر شهر زیبا پرستنده ای/ پر از شرم بیداردل بنده ای

که شاید بمُشکوی (قصر، خانه پادشاه] زرّین ما/ بداند پرستیدن آیین ما

چنان کو به رفتن نباشد دژم/ نشایدکه بر برده باشد ستم

فرستید سوی شبستان ما/ به نزدیک خسروپرستان ما

 

ز کرمان بیامد به شهر صطخر/ بسر بر نهاد آن کیی تاج فخر

تو راز جهان تا توانی مجوی/ که او زود پیچد ز جوینده روی

______________________________________________________________________

+ در واقع اسکندر با برادرزاده اش روشنک ازدواج می کند!

بد و نیک هر دو ز یزدان شناس/ وزو دار تا زنده باشی سپاس

بر این است فرجام چرخ بلند/ خرامش سوی رنج و سودش گزند

دو گیتی پدید آمد از کاف و نون/ چرا نی به فرمان او در نه چون

سپهری بر این سان که بینی روان/ توانا و دانا جز او را مخوان

۶ نظر ۱۶ آبان ۹۹ ، ۱۲:۰۰
مهناز

پادشاهیِ داراب دوازده سال بود

داراب مدتی بعد از نشستن بر تختِ شاهی با مشاهده‌ی دریا، دستور می دهد انشعاباتی از آن حاصل کنند تا هر کشوری رودی داشته باشد [چه بخشنده :دی] و شهری بنیاد می نهد به نام "داراب‌گرد". پس از آن شروع به جنگ می کند. اعراب را شکست می دهد و به جنگ رومیان می رود. فیلقوس پادشاه روم بعد از اینکه متوجه می شود توانِ ایستادگی در برابر داراب و سپاهش را ندارد، پیشنهادِ صلح می دهد. بر همین اساس، بزرگان به داراب می گویند که فیلقوس دختری زیباروی و شایسته دارد و چه بهتر که جنگ با چنین اتفاقی پایان پذیرد. داراب او را از فیلقوس طلب می کند و شاهِ روم، سرمست و خندان، از این پیشنهاد استقبال می کند. بنابراین ناهید به عنوان عروسِ داراب با او به سوی ایران راهی می شود. 

نفسِ نه چندان خوشبوی ناهید، داراب را می آزارد؛ پزشکان با دارویی گیاهی به اسمِ اسکندر او را مداوا می کنند اما سردیِ حاکم شده بر این رابطه، آن را پایان می بخشد. پس داراب ناهید را بازپس می فرستد!! غافل از آن که ناهید، کودکِ وی را آبستن است!!!

کودک به دنیا می آید و ناهید او را اسکندر نام می نهد. در همان شب مادیانی، کره ای به دنیا می آورد که فیلقوس آن را به فال نیک می گیرد. 

داراب بعد از ناهید با دختر دیگری ازدواج می کند و پسری از او متولد می شود که نامش را دارا می گذارند. دوازده سال بعد از این تولد، داراب می میرد و دارا بر تخت پادشاهی تکیه می زند.

۶ نظر ۰۶ آبان ۹۹ ، ۱۷:۱۸
مهناز

پادشاهی همای چهرزاد سی و دو سال بود

همای بعد از مرگ بهمن به تخت می نشیند. او کودکش را پنهانی به دنیا می آورد اما چون قدرت به دهانش مزه کرده به همگان می گوید که کودک مرده. پس کودک دور از چشمِ دیگران کم کم رشد می کند و روز به روز بیشتر شبیه نیاکانش می گردد. همای که به هیچ عنوان قصد پا پس کشیدن ندارد، او را همراه با جواهراتی داخل صندوقی می نهد و در فرات رهایش می سازد به این امید که کسی او رابیابد. از آنجا که همیشه پشت چنین قصه هایی یک پدر و مادرِ بی فرزند یا در آرزوی فرزند وجود دارد، صندوق را گازری[جامه‌شوی، رخت‌شوی] می یابد که به تازگی فرزندش را از دست داده. پس او را نزد خود نگه می دارند و داراب نام می نهندش؛

سِیُم روز داراب کردند نام/ کز آب روان یافتندش کنام[آرام‌گاه، آشیانه]

 

همی داشتندش چنان ارجمند/ که از تندبادی نیابد گزند 

 

پس بار و بنه جمع کرده و به شهری می روند که کس آنان را نشناسد. داراب بزرگ می شود اما از کارِ گازری امتناع می ورزد. پس به پدر می گوید که نیاز دارد دانش و فرهنگ و سواری بیاموزد؛ چنین می شود. سرانجام داراب که خود را شبیه و مانند خانواده اش نمی داند، علت را جویا می شود

نجنبد همی بر تو بر مِهر من/ نماند به چهر تو هم چهر من

شگفت آیدم چون پسر خوانیم/ بدکّان برِ خویش بنشانیم

و تا جایی پیش می رود که به روی مادرش شمشیر می کشد؛ سزانجام همسر گازر همه چیز را برایش شرح می دهد.

داراب پس از آگاه شدن از ماجرا، به سپاهی که قصدِ تلافی حمله ی روم را دارند، می پیوندد. همای برای بار اول داراب را در سپاهش می بیند و حدس می زند که او باید از نژاد بزرگان باشد.

سپاه به سمت روم حرکت می کند. باران شدیدی در می گیرد. داراب در خرابه ای پناه می گیرد. رشنواد [فرمانده سپاه] صداهایی می شنود که به خرابه گفته می شود فرو نریزد زیرا که شاهزاده ایران در آن پناه گرفته است :/  این اتفاق چند بار تکرار می شود. رشنواد داراب را فرامی خواند. داراب وقتی پای از آن خرابه بیرون می نهد، سقف فرو می ریزد. رشنواد که سخت تحیر کرده، به داستان زندگی داراب گوش می سپارد. پس دستور می دهد گازر و زنش را نیز احضار کنند.

جنگ شروع می شود. داراب در جنگ پهلوانی بسیار از خود نشان می دهد. پس رومیان شکست خورده و سر تسلیم فرو می آورند. 

بعد از آسودگی از جنگ، رشنواد با گازر و همسرش ملاقات می کند و همان داستان را از زبان آنان نیز می شنود و با توجه به تمامی شواهد و نشانه ها، نامه ای به همای می نویسد و ماجرا را توضیح می دهد. همای متوجه می شود که این فرد، همان پسر اوست و از ناسپاسی و کار خود پشیمان می شود.

سپاه به کاخ بر میگردد. همای داراب را بر تخت نشانده، تاج را بر سر او می نهد و از او پوزش می طلبد. داراب عذر مادر را پذیرفته و گاذر و همسرش را چیزها می بخشد!

۲ نظر ۲۵ مهر ۹۹ ، ۱۸:۰۴
مهناز

پادشاهی بهمنِ اسفندیار صدو دوازده سال بود

دفعه پیش تا مرگ رستم و رسیدن بهمن به پادشاهی گفتم و اما ادامه داستان:

بهمن بعد از رسیدن به پادشاهی برای گرفتنِ انتقامِ خونِ پدرش به سمت سیستان حرکت می کند [بالاخره خونِ گشتاسپ تو رگهاشه] اظهار بندگی زال او را از این اقدام منع نمی کند. پس تمام ثروت و اندوخته ی خاندانِ زال را از آن ها گرفته و زال را اسیر می کند.

خبر به فرامرز (پسر رستم، نوه زال) می رسد بنابراین او با سپاهی راهی جنگ با بهمن می شود اما در این نبرد که تعداد بسیاری کشته می شوند شکست خورده، دستگیر، به دار آویخته و تیرباران می شود.

«همه رزمگه کشته چون کوه کوه...»

پشوتن (برادر اسفندیار، عمو و وزیر بهمن) که از این اقدامات بهمن ناراحت است از او می خواهد که دست بردارد و دیگر به غارت و کشت و کشتار سیستانیان نپردازد. بهمن که تا حدی احساس پشیمانی می کند می پذیرد، سام را آزاد می سازد و به ایران برمی گردد.

بهمن پسری دارد به نام ساسان و دختر زیبارویی به نام همای که به او چهرزاد هم می گویند. بهمن با او ازدواج می کند :///

پدر درپذیرفتش از نیکوی/ بر آن دین که خوانی همی پهلوی

همای دل‌افروز تابنده ماه/ چنان بُد که آبستن آمد ز شاه 0_O

بهمن قبل از به دنیا آمدن فرزندش، می میرد ولی قبل از مردن تاج و تخت را به همای می سپارد. 

ولی عهد من او بود در جهان/ هم آنکس کزو آید اندر نهان

اگر دختر آید برش گر پسر/ ورا باشد این تاج و تخت پدر

ساسان که از این اتفاق سرخورده ، خشمگین و ناراحت است به نشاپور می رود؛ آنجا با دختر یکی از بزرگان ازدواج می کند و صاحب پسری می شود که اسمش را ساسان می گذارند. مدتی بعد ساسانِ پدر می میرد. ساسانِ پسر بزرگ شده و برای مدتی چوپانِ شاه نشاپور می شود.

+ بهمن مصداق بارزِ مَثَلِ «نمک خوردن و نمکدون شکستنه».

+ بهمن برای گرفتن انتقام و کینه خود، مقایسه اشتباهی می کند؛ خود را چون فریدون می بیند در برابر ضحاک، منوچهر در برابر سلم و تور، اسفندیار در برابر ارجاسب و حتی فرامرز در برابر شاه کابل.

+ اسم همسر اسفندیار هم همای بوده که در واقع خواهرش هم بوده.

چهار پسر اسفندیار از همسرش همای نیستن ولی نامی از مادرشون تو شاهنامه نیست.

+ جهانا چه خواهی ز پروردگان/ چه پروردگان، داغ دل‌بُردگان

۴ نظر ۰۷ مهر ۹۹ ، ۱۲:۲۲
مهناز

داستان رستم و شغاد

زال [چشممان روشن :// :( ] از کنیزی که داشت صاحب پسری می شود و اسم او را شغاد می گذارد. ستاره شمران می گویند که این پسر باعث نابودی این خاندان و زاریِ سیستان خواهد شد اما زال امیدوار است که این اتفاق نیفتد.

شغاد بزرگ می شود و زال او را به دربار شاه کابل می فرستد. بعد از مدتی شاهِ کابل دخترش را به عقد شغاد درمی آورد. شاه و شغاد امیدوارند که از این پس رستم دیگر از آنان مالیاتی که هر سال می گرفته را نگیرد اما رستم مطابق هر سال این کار را انجام می دهد. شغاد که احساس شرمندگی می کند و این کار رستم به او حس سرافکندگی داده، تصمیم می گیرد با همکاری شاه، رستم را از میان بردارد.

پس مطابق نقشه شان شاه به دروغ در مجلس بزمی به شغاد توهین می کند؛ شغاد به زابل و نزد رستم می رود و او را از این اتفاق آگاه می کند. رستم تصمیم می گیرد با سپاهی به سمت کابل حرکت کند و درس جانانه ای به شاه کابل بدهد اما شغاد مانع می شود و می گوید شاید این دشنام و توهین از سرمستی بوده و شاه اکنون پشیمان گشته است؛ رستم این سخن را عاقلانه می داند پس تنها با همراهانی اندک راهی کابل می شود تا عذرخواهی پادشاه کابل را بشنود.

بعد از شنیدن عذرخواهی، شاه کابل پیشنهاد می دهد که به شکار بپردازند. رستم شادمانه می پذیرد غافل از این که شکارگاه پر از چاه های عمیقی است که داخلشان مملو از نیزه های نوک تیز است و طراح این نقشه خائنانه برادر خودش شغاد است.

رخش در نزدیکی چاه ها، وجود آن ها و خطر را حس می کند پس رفتار دیگری از خودش نشان می دهد؛ رستم عصبانی می شود و با تازیانه ای رخش را می زند. پس با حرکت رخش، به ناگاه در چاه سقوط می کنند و مرگ حتمی است. رستم با دیدن شغاد در بالای سرش و پی بردن به نقشه‌ی شومِ او، به عنوان آخرین درخواست از او می خواهد که تیر و کمانش را بدهد تا از شرِّ حیوانات وحشی در امان بمانند. اما با گرفتن کمان، تیر را به سمت شغاد نشانه می گیرد. شغاد پشت درختی پنهان می شود اما تیر از درخت رد شده و شغاد به درخت دوخته شده و می میرد.

بدو گفت رستم ز یزدان سپاس/ که بودم همه ساله یزدان شناس

از آن پس که جانم رسیده به لب/ بر این کین ما برنبگذشت شب

مرا زور دادی که از مرگ پیش/ از این بی وفا خواستم کین خویش

بگفت این و جانش برآمد زتن/ بر او زار و گریان شدند انجمن

زواره به چاهی دگر در بمرد/ سواری نماند از بزرگان و خرد

 

تنها یک نفر جان سالم به در می برد تا خبر این اتفاق را به زال و سیستان برساند:

همی ریخت زال از برِ یال خاک/ همی کرد روی و برِ خویش چاک

همی گفت زار، ای گو پیلتن/ نخواهد که پوشد تنم جز کفن

گو سرفراز، اژدهای دلیر/ زواره که بُد نامبردار شیر

شغاد آن بنفرینِ شوریده بخت/ بِکَند از بُن این خسروانی درخت

.

چرا پیش ایشان نمردم به زار/ چرا ماندم اندر جهان یادگار

چرا بایدم زندگانی و گاه/ چرا بایدم خواب و آرامگاه

 

فرامرز با لشکری برای بردن کشته شده ها می آید:

ز کابلستان تا به زابلستان/ زمین شد به کردار غلغلستان

زن و مرد بُد ایستاده به پای/ تنی را نبد بر زمین نیز جای

دو تابوت بر دست بگذاشتند/ ز انبوه چون باد پنداشتند

به ده روز و ده شب به زابل رسید/ کَسش بر زمین بر، نهاده ندید

 

و بعد از مراسم دفن و سوگ، فرامرز برای انتقام به کابل حمله می کند و شاه کابل را داخل یکی از همان چاه ها به سزای عملش می رساند و چهل تن از خویشان او را به همراه جنازه شغاد به آتش می کشد و شاه دیگری برای کابل برمی گزیند.

 

به یک سال در سیستان سوک بود/ همه جامه هاشان سیاه و کبود

 

رودابه در غم از دست دادن رستم نابینا و ضعیف می شود و تا دیوانه شدن پیش می رود:

ز ناخوردنش چشم تاریک شد/ تن نازکش نیز باریک شد 

 

اما کم کم به خود می آید و سعی می کند با روزگار بسازد.

 

از این طرف گشتاسپ که دیگر به پایان عمرش رسیده، پادشاهی را به بهمن واگذار می کند!

نشستم به شاهی صدو بیست سال/ ندیدم به گیتی کسی را هَمال [گشتاسپ تو رو به خدا شوخی نکن با ما :/  ولی راست می گی هیچکدوم از پادشاها پسر خودشون رو به قتلگاه نفرستادن :/]

تو اکنون همی کوش و با داد باش/ چو داد آوری از غم آزاد باش

خردمند را شاد و نزدیک دار/ جهان بر بداندیش تاریک دار

همه راستی کن که از راستی/ بپیچد سر از کژی و کاستی

[به آنچه گفته می شود نگاه کن نه به گوینده سخن!]

سپردم تو را تخت و دیهیم و گنج/ از آن پس که بردم بسی گُرم و رنج

___________________________________________________________________________

+ فراوان نمانی سرآید زمان/ کسی زنده برنگذرد بآسمان

+ چه جویی همی زین سرای سپنج/ کز آغاز رنجست و فرجام رنج

بریزی به خاک ار همه ز آهنی/ اگر دین پرستی ور آهرمنی

تو تا زنده ای سوی نیکی گرای/ مگر کام یابی به دیگر سرای

+ چنین است کار جهان جهان/ نخواهد گشادن بما بر نهان

+ بخور هر چه برزی و بد را مکوش/ به مرد خردمند بسپار گوش

نگیرد تو را دست جز نیکوی/ گر از پیر دانا سخن بشنوی

+ یادتون میاد سیمرغ تو ماجرای مرگ اسفندیار به رستم چی گفت ؟ که کشنده‌ی اسفندیار، خیلی زود و با رنج و اندوه خواهد مرد!

+ ولی جدی از مرگ رستم ناراحت شدم. اعتراف می کنم رستم هیچ وقت جزو شخصیت های محبوبم نبوده اما در طول خوندن شاهنامه حسم نسبت بهش تلطیف شد. اگه بخوام بگم تو کدوم قسمت بیشتر به دلم نشست باید بگم توی داستان بیژن بود اونجایی که گودرز و گیو با گریه بهش پناه می برن، خیلی ماه و دوست داشتنی بود، یه تکیه گاه کاملا واقعی و محکم! بعدم که توی رودر رویی اش با اسفندیار خیلی سعی کرد منصرفش کنه و اینو دوست داشتم.

۵ نظر ۰۱ مرداد ۹۹ ، ۱۳:۵۰
مهناز

داستان رستم و اسفندیار

اسفندیار از پدرش نزد مادر گله می کند که قرار بود بعد از شکستِ ارجاسب، تخت پادشاهی به من برسد اما می دانم که پدر از این کار پرهیز می کند؛ به خدا سوگند اگر این اتفاق بیفتد به زور بر تخت شاهی خواهم نشست! مادر او را نصیحت می کند که عاقل باشد که هم اینک نیز پادشاهی او راست و گشتاسب فقط یک نام را یدک می کشد!

گشتاسپ که حدس می زند اسفندیار مصرّانه در اندیشه تاج و تخت است، از جاماسپ می خواهد که ببیند آیا اسفندیار عمری خوش و طولانی خواهد داشت یا نه؟ جاماسپ می گوید که او در همین دوره جوانی به دست رستم کشته خواهد شد و حتی اکر تاج و تخت را به او بسپاری هم آنچه مقدر شده، اتفاق می افتد.

گشتاسپ اعلام می کند که رستم چندی است به درگاه نیامده و اظهار بندگی نکرده است و از اسفندیار می خواهد که به زابل رفته و او را دست بسته و پیاده به بارگاه بیاورد و بعد از آن پادشاهی را به دست بگیرد.

اسفندیار با ملایمت گشتاسپ را از این کار نهی می کند:

چه جویی نبرد یکی مرد پیر/ که کاووس خواندی ورا شیرگیر


گشتاسپ نمی پذیرد و شروع به مذمت کاووس می کند:

ز هاماوران دیوزادی [سودابه] ببرد/ شبستان شاهی مر او را سپرد!

[باز کاووس کله پوک بود ولی تو خودتو زدی به کله پوکی! پادشاهِ حریص]


اسفندیار پدرش را به خوبی می شناسد:

سپهبد بروها پر از تاب کرد/ به شاه جهان گفت زین بازگرد

تو را نیست دستان و رستم به کار/ همی راه جویی به اسفندیار

دریغ آیدت جای شاهی همی/ مرا از جهان دور خواهی همی

تو را باد این تخت و تاج کیان/ مرا گوشه ای بس بود زین جهان

[اونجایی که باید بذارن برن، نمیرن، حرف گوش کن و بنده می شن :(]

ولیکن تو را من یکی بنده ام/ به فرمان و رایت سرافگنده ام


کتایون بعد از آگاه شدن از این اتفاقات، از اسفندیار می خواهد که این کار را نکند:

که نفرین بر این تخت و این تاج باد/ بر این کشتن و شور و تاراج باد

مده از پی تاج، سر را به باد/که با تاج شاهی ز مادر نزاد

مرا حاکسار دو گیتی مکن/ از این مهربان مام بشنو سخن


اسفندیار نمی پذیرد و می گوید اگر مرگ من در زابل خواهد بود، هر چه بکنم باز هم سرنوشت مرا به آن سو خواهد کشاند.

موقع رفتن به سوی زابل، شتر از حرکت باز می ایستد و می نشیند؛ این اتفاق را به فال بد می گیرند و سر شتر را می برند تا آن بد بگذرد!

بد و نیک هر دو ز یزدان بود/ لب مرد باید که خندان بود!


به زابل می رسند؛ اسفندیار بهمن را نزد رستم می فرستد تا پیامش را به او برساند. بهمن زال را می بیند اما او را نمی شناسد. زال می گوید که رستم به شکار رفته و به زودی بازمی گردد بهمن اما نمی خواهد وقت را تلف کند پس برای یافتن رستم حرکت می کند. رستم را از دور می بیند و این فکر به خاطرش خطور می کند که در صورت روبه رو شدن رستم و اسفندیار، بازنده این نبرد قطعا اسفندیار خواهد بود. پس سعی می کند علاج پیش از وقوع بکند. سنگ بزرگی را از بالای کوه به سمت پایین هل می دهد به این امید که رستم هلاک شود اما رستم با یک ضربه سریع و بی خیالانه آن را به سمتی دیگر هدایت می کند. بلی :دی

وقتی رستم از پیام آگاه می شود به بهمن می گوید تا به اسفندیار پیغام بدهد که رستم همچنان بنده ی شماست اما درست نباشد که ما را دست بسته نزد شاه ببری؛ ما خود بنده وار به همراه شما برای دست بوسی شاه می آییم.

رستم و اسفندیار با هم رو به رو می شوند. اسفندیار نمی پذیرد و حتی دعوت رستم برای رفتن به خانه اش را نیز رد می کند.

پشوتن اسفندیار را نصیحت می کند که به بند بستن رستم کار درستی نیست اما اسفندیار قصد ندارد از فرمان پدر سر بپیچد. قرار می شود رستم برود و اسفندیار لحظاتی بعد کسی را در پی او بفرستد تا بیاید و لبی با هم تر کنند اما اسفندیار این کار را نمی کند. رستم که منتظر است و در می یابد قرار نیست کسی بیاید از بی ادبی اسفندیار خشمگین شده و خود را به آن جا می رساند. اسفندیار دستور می دهد که نشستنگهی برای او در سمت چپش تدارک ببینند اما رستم آن را شایسته خود نمی داند و دستور می دهد که سمت راست را برای او آماده کنند!

بعد از آن اسفندیار شروع به بد گویی از زال می کند و او را بدگوهر و بدنژاد و شوم خطاب می کند [من هم کتاب را بسته و تا چند روز سراغش نمی روم :/ چرا که سخنان اسفندیار مرا نیز آزار داد :/]

رستم که دلخور شده از پدرش دفاع می کند و تا جایی پیش می رود که از رودابه و نسبت خونی اش با ضحاک نیز سخن گفته و از هر دو نسبت خونیش داد سخن سر می دهد !!!

خلاصه هر دو شروع به فخرفروشی از نژاد و خاندان خود می کنند. اسفندیار می گوید تو بزرگیت را مدیون خاندان ما هستی رستم می گوید اگر من کاووس را نجات نمی دادم اصلا خاندان و پادشاهی و تویی در کار نبودی :دی [دندان شکن بود :)]
گر از یال کاووس خون آمدی/ ز پشتش سیاووش چون آمدی

وزو شاه کیخسرو پاک و راد/ که لهراسپ را تاج بر سر نهاد

چه نازی بدین تاج گشتاسپی/ بدین تازه آیین لهراسپی

که گوید برو دست رستم ببند/ نبندد مرا چرخ دست بلند

که گر چرخ گوید مرا کاین نیوش/ به گرز گرانش بمالم دو گوش


خلاصه نه رستم کوتاه می آید نه اسفندیار:

+ بیاسای چندی و با بد مکوش/ سوی مردمی یاز و باز آر هوش

- چنین گفت با او یل اسفندیار/ که تخمی که هرگز نروید، مکار


رستم مدام او را از این کار و سرانجامی که به بار می آورد نهی می کند تا آنجا که به او گوشزد می کند که هدف گشتاسپ از این کار مرگ توست اما اسفندیار تصمیم ندارد از این کار دست بکشد! [اَاااااااه]

مکن شهریارا جوانی مکن/ چنین بر بلا کامرانی نکن

دل ما مکن شهریارا نژند [غمگین]/ میاور به جان خود و من گزند


اسفندیار:

تو چندین همی بر من افسون کنی/ که تا چنبر از یال بیرون کنی


نصیحت ها در اسفندیار کارگر نیست؛ 

پشوتن بدو گفت بشنو سخن/ همی گویمت ای برادر مکن

تو را گفتم و بیش گویم همی/ که از راستی دل نشویم همی

میازار کس را که آزادمرد/ سر اندر نیارد به آزار و درد


اسفندیار:

مرا چند گویی گنهکار شو/ ز گفتار گشتاسپ بیزار شو

تو گویی و من خود چنین کی کنم/ که از رای و فرمان او پی کنم


پشوتن:

به دل دیو را راه دادی کنون/ همی نشنوی پند این رهنمون


خلاصه دو پهلوان به نبرد تن به تن می پردازند. از آن طرف زواره خودسرانه به جنگ با سپاه اسفندیار می رود و نوش آذر و مهرنوش، دو پسر اسفندیار به دست زواره و فرامرز کشته می شوند. خبر به گوش اسفندیار می رسد. او که خشمگین و ناراحت است. رستم را به بدعهدی متهم می کند رستم قسم می خورد که به کسی اجازه چنین کاری را نداده است و حاضر است برادر و فرزندش را تسلیم اسفندیار کند تا خونشان را بریزد:

چو بشنید رستم غمی گشت سخت/ بلرزید بر سان شاخ درخت

به جان و سر شاه سوگند خَورد/ به خورشید و شمشیر و دشت نبرد

که من جنگ هرگز نفرموده ام/ کسی کاین چنین کرد، نستوده ام

ببندم دو دست برادر کنون/ گر او بود اندر بدی رهنمون

فرامرز را نیز بسته دو دست/ بیارم بر شاه یزدان پرست

بخون گرانمایگانشان بکش/ مشوران از این رای بیهوده هش

.

چنین گفت با رستم اسفندیار/ که بر کین طاووسِ نر، خون مار!

بریزیم ناخوب و ناخوش بود/ نه آیین شاهان سرکش بود


رستم و رخش در جنگ با اسفندیار به شدت زخمی می شوند؛ رستم شب را بهانه می کند تا جان سالم به در ببرد و باقی جنگ را فردا ادامه دهند. رستم در خانه به زال می گوید که شاید بهتر باشد جایی بروم که او نشانی از من نیابد اما زال می گوید که قصد دارد از سیمرغ کمک بخواهد.

زال شب هنگام پر سیمرغ را می سوزاند؛ سیمرغ خود را می رساند و زخم رستم و رخش را مداوا می کند و آن ها را بهبود می بخشد و به رستم می گوید که بهتر است از نبرد با اسفندیار بپرهیزد که او پشت و پناه ایران است و هر که او را بکشد نصیبش رنج و شوربختی است پس درخت گزی را به او نشان می دهد تا شاخه ای از آن را ببرد تا اگر اسفندیار در برابر خواهش و لابه اش دست از جنگ برنداشت از آن به عنوان تیری زهراندود به سمت چشم های اسفندیار استفاده کند.

 فردا رستم از اسفندیار خواهش می کند که از این نبرد بپرهیزند اما اسفندیار مصرّ است که فرمان شاه را اجرا کند.

پس رستم تیر را پرتاب می کند و اسفندیار به خاک می افتد.

که نفرین بر این تاج و این تخت باد/ بدین کوشش بیش و این بخت باد

که مه تاج بادا و مه تخت شاه/ مه گشتاسپ و جاماسپ و آن بارگاه


اسفندیار در نفس های آخر بهمن را به رستم می سپرد تا او را بپرورد. رستم دست به سینه می پذیرد:

تهمتن چو بشنید بر پای خاست/ ببر زد به فرمان او دست راست

که تو بگذری زین سخن نگذرم/ سخن هر چه گفتی به جای آورم


و به پشوتن می گوید که برو و به پدر بگو اینک با آسایش بر تخت و تاجت تکیه بزن:

به پیش سران پندها دادیم/ نهانی به کشتن فرستادیم

کنون زین سخن یافتی کام دل/ بیارای و بنشین به آرام دل

چو ایمن شدی مرگ را دور کن/ به ایوان شاهی یکی سور کن

تو را تخت، سختی و کوشش مرا/ تو را نام، تابوت و پوشش مرا

چو گفت آن جهاندیده دهقان پیر/ که نگریزد از مرگ پیکان تیر

مشو ایمن از گنج و تاج و سپاه/ روانم تو را چشم دارد به راه

چو آیی به هم پیش داور شویم/ بگوییم و گفتار او بشنویم

*

ز تاج پدر بر سرم بد رسید/ در گنج را جان من شد کلید

فرستادم اینک به نزدیک او/ که شرم آورد جان تاریک او

بگفت این و برزد یکی تیزدم/ که بر من ز گشتاسپ آمد ستم

هم آنگه برفت از تنش جان پاک/ تن خسته افکنده بر تیره خاک

**

بزرگان ایران گرفتند خشم/ ز آزرم گشتاسپ شستند چشم

بآواز گفتند کای شوربخت/ چو اسفندیاری تو از بهر تخت

به زابل فرستی به کشتن دهی/ تو بر گاه تاج مهی برنهی

سرت را ز تاج کیان شرم باد/ به رفتن پی اخترت نرم باد

برفتند یکسر ز ایوان او/ پر از خاک شد کاخ و دیوان او

***

پشوتن:

پسر را به خون دادی از بهر تخت/ که مه تخت بیناد چشمت مه بخت

بگفت این و رخ سوی جاماسپ کرد که ای شوم بدکیش بدزاد مرد

تو آموختی شاه را راه کژ/ ایا پیر بی راه و کوتاه و کژ

تو گفتی که هوش یل اسفندیار/ بود بر کف رستم نامدار

*

همای و به آفرید:

نه سیمرغ کشتش نه رستم نه زال/ تو کشتی مر او را چو کشتی منال

تو را شرم بادا ز ریش سپید/ که فرزند کشتی ز بهر امید


یکسال از همه جای شهر صدای عزا و ماتم می آید.

بنابر وصیت اسفندیار، بهمن مدتی را نزد رستم می ماند و رستم او را پرورش می دهد تا اینکه گشتاسب در نامه ای خواهان بازگشت او می شود تا تخت را به او بسپارد!

__________________________________________________________________________

+ ندانم که عاشق گل آمد گر ابر/ چو از ابر بینم خروش هژبر 

بدرّد همی باد پیراهنش/ درفشان شود آتش اندر تنش

به عشق هوا بر زمین شد گوا/ به نزدیک خورشید فرمانروا

+ سخن هر چه بر گفتنش روی نیست/ درختی بود کش بر و بوی نیست

...

چو مهتر سراید سخن سخته به/ ز گفتار بد کام پردخته به

+ بد و نیک بر ما همی بگذرد/ چنین داند آن کس که دارد خرد

+ همان بر که کاری همان بدروی/ سخن هر چه گویی همان بشنوی

+ به یزدان پناه و به یزدان گرای/ که اویست بر نیک و بد رهنمای

+ [اسفندیار] نهاد آن بن نیزه را بر زمین/ ز خاک سیاه اندر آمد یه زین

+ جاماسب بیشتر یک پیشگو و ستاره شمره تا مشاور و وزیر! تا اونجایی که یادمه بهمون گفته بودن مشاوره! شایدم تو خود کتاب نوشته بود! ولی شخصیت خیلی مثبتی نداره!

+ فریدون کیقباد ← کی‌پشین  اورندشاه  لهراسپ 

 گشتاسپ ← اسفندیار

۶ نظر ۱۷ تیر ۹۹ ، ۱۴:۵۶
مهناز

و اما جنگ:

سپاهیان ترکان به ایران می رسند و ناچار لهراسب به جنگ آنان می رود و کشته می شود.

کتایون که وضعیت کشور را خطرناک می بیند، سوار بر اسبی به سرعت به سمت سیستان می شتابد (وااااااااو :))) و خبر حمله را به گشتاسپ می دهد. گشتاسپ همه چیز را ساده لوحانه و سهل انگارانه می انگارد:

بدو گفت گشتاسپ کاین غم چراست/ به یک تاختن درد و ماتم چراست


چنین پاسخ آورد کاین خود مگوی/ که کاری بزرگ آمدستت به روی

شهنشاه لهراسپ را پیش بلخ/ بکشتند و شد بلخ را روز تلخ

بالاخره گشتاسپ سپاهش را جمع می کند و برمی گردد اما نبرد مطابق میلش پیش نمی رود و علاوه بر از دست دادن سی و هشت پسرش، می گریزد. سپاه دشمن آنان را محاصره می کند؛ جاماسپ چاره را در آزاد کردن اسفندیار از بند می داند؛ گشتاسپ که از کرده خود پشیمان است، می پذیرد! پس جاماسپ برای آوردن اسفندیار رهسپار می شود؛ گشتاسپ پیام می فرستد که بعد از گذر از این اتفاقات پادشاهی را به او می سپارد:

بدین گفته یزدان گوای من است/ چو جاماسپ کو رهنمای من است (دروغگو!)

اسفندیار که از پدر دل خوشی ندارد و نمی تواند کاری را که با او کرده، فراموش کند، نمی پذیرد. جاماسپ او را ترغیب می کند که حداقل به خاطر گرفتن انتقام پدربزرگش بیاید. اسفندیار باز سر باز می زند و می گوید گشتاسپ خود برای این کار ارجحیت دارد:

پدر به که جوید همی کین اوی/ که تخت پدر داشت و آیین اوی

جاماسپ دست بردار نیست؛ به اسفندیار اطلاع می دهد که خواهرانش همای و به آفرید اسیر شده اند! اسفندیار می گوید:

نکردند زیشان ز من هیچ یاد/ نه برزد کس از بهر من سرد باد 

(اینجا خیلی دوست دارم اسفندیارو)

جاماسپ از کشته شدن سی و هشت برادرش نیز به او خبر می دهد و اما اسفندیار:

همه شاد با رامش و من ببند/ نکردند یاد از من مستمند

اگر من کنون کین بسیچم چه سود/ کز ایشان برآورد بدخواه دود

سپس جاماسپ که عصبانی شده از فرشیدوردی که همیشه به فکر اسفندیار بوده سخن می گوید که اکنون زخمی است:

همی زار می بگسلد جان اوی/ ببخشای بر چشم گریان اوی

اسفندیار تنها به خاطر برادرش، فرشیدورد راضی می شود و خود بند را می گسلد. پس به آنجا می روند، فرشیدورد می میرد و اسفندیار ترکان بسیاری را می کشد. در پایان، لشکر توران فرار را بر قرار ترجیح می دهد.

حال گشتاسپ از اسفندیار می خواهد تا خواهرانش را که در دست ارجاسپ اسیرند نجات دهد پس اسفندیار برای این کار راه کوتاه اما سخت را انتخاب می کند و بعد از گذشتن از هفت خان، در قالب بازرگانی وارد رویین دژ می شود و ارجاسپ بی خبر از همه جا او را می نوازد. 

دو خواهر برای خبر گرفتن از ایران نزد بازرگان می روند و درمی یابند که او اسفندیار است. اسفندیار با اجازه از ارجاسپ در کاخ او جشنی برپا می سازد و چون همه مست می شوند با دودی که نشان بین او و سپاهش در بیرون دژ است به آن ها علامت می دهد. سپاه به سمت دژ حرکت می کند و ارجاسپ که از این اتفاق آگاه شده سپاه خود را راهی می سازد. اسفندیار در داخل دژ، ارجاسپ را می کشد و به هیچ کس امان و زینهار نمی دهد و سپس با خواهران خود و سپاه و اسیران جنگ (دو دختر، دو خواهر و مادر ارجاسپ!) راهی ایران می شود.

____________________________________________________________

+ که دشمن که دانا بود به ز دوست/ ابا دشمن و دوست دانش نکوست

هفت خان اسفندیار: گرگ، شیر، اژدها، زن جادو، سیمرغ، برف و سرما، آب

+ تصویر سازی جالب توجه:

سر از تیر پران چو برگ از درخت...

+ گویا اسب کباب می کرده و می خورده اند :

بکشتند اسپان و چندی بره! O_0

۰ نظر ۱۳ خرداد ۹۹ ، ۲۳:۳۱
مهناز

تا اونجایی پیش رفتیم که لهراسپ پادشاهی رو به گشتاسپ واگذار می کنه و حالا ادامه اش:

گشتاسپ صاحب دو پسر می شود؛ اسفندیار و پشوتن.

زرتشت (زردشت؟!) در این دوره ظهور می کند و گشتاسپ را به دین بهی دعوت می کند. گشتاسپ می پذیرد و بقیه را هم به این دین ترغیب می کند و به میمنت این اتفاق بر روی سروی بهشتی! کاخی از طلا و نقره می سازد!

زرتشت به گشتاسپ می گوید تو چرا باید به شاه چین مالیات بپردازی؟! پیشینیان نیز چنین کاری نمی کردند! ارجاسب تورانی آگاه می شود و طی نامه ای از گشتاسپ می خواهد که به راه و آیین گذشته باز گردد وگرنه با هم جنگ می کنند. گشتاسپ پیام می فرستد که من برای جنگ آماده ام. دو لشکر رو در روی هم قرار می گیرند. گشتاسپ از جاماسپ که به نوعی مشاور اوست می خواهد سرنوشت جنگ را برایش پیش بینی کند. جاماسپ در نهایت ناراحتی اعلام می کند که همه بزرگان لشکر و خویشان گشتاسپ و حتی پسر خودش در صورت جنگ، کشته خواهند شد هر چند در پایان دشمن از برابر اسفندیار خواهد گریخت؛ گشتاسب دست بردار نیست بنابراین جنگ شروع می شود و تمامی اتفاقات پیش بینی شده به وقوع می پیوندد.

 زریر، برادرِ نازنینِ گشتاسپ پای در میدان می گذارد؛ کسی را یارای مقابله با او نیست تا جایی که حتی ارجاسپ پیشنهاد می کند اگر کسی زریر را بکشد گنج بسیار و دخترش را به او می دهد. اما تنها با مطرح شدن سه باره‌ی این پیشنهاد است که بیدرفش به نبرد او می رود و زریر را می کشد. 

گشتاسپ حدس می زند زریر، قرصِ ماهش [چه تشبیه قشنگی] کشته شده!

بدین اندرون بود شاه جهان/ که آمد یکی خون ز دیده چکان

به شاه جهان گفت ماهِ تو را/ نگهدارِ تاج و سپاه تو را 

جهان پهلوان آن زریرِ سوار/ سواران ترکان بکشتند زار

                         *****

همی گفت گشتاسپ کِای شهریار/ چراغ دلت را بکشتند زار

ز پس گفت داننده جاماسپ را / چه گویم کنون شاه لهراسپ را 

چگونه فرستم فرسته به در/ چه گویم بدان پیر گشته پدر

چه گویم چه کردم نگار تو را/ که بُرد آن نبرده سوار تو را

دریغ آن گَو شاهزاده دریغ/ چو تابنده ماه اندرون شد به میغ

بعد از آن گشتاسپ قصد می کند که خود به انتقام رود [الکی مثلا :/] ولی جاماسپ او را باز می دارد. گشتاسپ می گوید هر کس که انتقام زریر را بگیرد، دخترم همای را به عقدش در می آورم [هر جایی که به بن بست می خورن، دخترهای گرامیشون به عنوان پاداش در نظر گرفته می شن :///]

نجنبید زیشان کس از جای خویش/ ز لشکر نیاورد کس پای پیش

(اصلا هم خوشمان آمد؛ خیلی خیلی خوشمان آمد :))))) اصلا هر جا که کسی برای گشتاسب تره خرد نمی کند ما خوشمان می آید)

پسر زریر نزد گشتاسپ می رود تا از گشتاسپ بخواهد از تخت دل کنده و خودش انتقام زریر را بگیرد:

شه خسروان گفت کِای جان باب/ چرا کردی این دیدگان پر ز آب

[: وقتی گشتاسپ خود را به آن راه می زند! ]

کیان زاده گفت ای جهانگیر شاه/ نبینی که بابم شد اکنون تباه؟!

شاه دوباره عزم انتقام می کند اما بزرگان مانع می شوند پس خود بَِستور (پسر زریر) عازم نبرد می شود. اسفندیار که از مرگ زریر و پاداش در نظر گرفته شده حبردار می شود، خود کمر انتقام می بندد [ در این هنگام گلی به لیوان چایی که وسط حال گذاشته، چنان شوت جانانه ای می زند که حس و حالمان دگرگون می شود :)] گشتاسپ قسم می خورد که بعد از این پادشاهی را به اسفندیار واگذار کند:

که چون باز گردم از این رزمگاه/ به اسفندیارم دهم تاج و گاه

[: بخونید و باور نکنید]

اسفندیار به همراهِ پسرِ زریر، انتقام زریر را می گیرد. بستور وقتی پیکر پدرش را می بیند:

بدیدش مر او را چو نزدیک شد/ جهان فروزانش تاریک شد

برفتش دل و هوش وز پشت زین/ فکند از برش خویشتن بر زمین

همی گفت کِای ماهِ تابان من/ چراغِ دل و دیده و جان من

 یالاخره با حمله ای جانانه، ارجاسپ گریز را بر ماندن ترجیح می دهد. بقیه سپاهش هم تسلیم می شوند. اسفنذیار آنان را با تحقیر امان می دهد :/

که بس زاروارند و بیچاره وار/ دهید این سگان را به جان زینهار

به ایران برمی گردند و گشتاسپ دخترش همای را به اسفندیار می دهد اما نمی تواند از تخت و تاجش دل بکند:

هنوزت نَبُد گفت هنگام گاه...

 بعد از چندی شخصی به نام گُرَزم که کینه اسفندیار را دارد، به دروغ به گشتاسب می گوید که اسفندیار قصد دارد با جنگ، تخت پادشاهی را تصاحب کند! اسفندیار باخبر می شود که ناراحتی ای در راه است:

چرا دارد از من دل شاه میغ* [چه قشنگ :)  میغ:ابر]

 گشتاسپ [پادشاه کله پوک :/] دستور می دهد اسفندیار را در گنبدان دژ به بند بکشند و خود برای دعوتِ اهالیِ سیستان به دین، رهسپار آنجا می شود و دو سال به عیش و نوش می پردازد. شاه چین که از این اتفاق آگاه شده و ایران را خالی از سپاه می بیند به ایران حمله می کند. (پایان ابیات دقیقی)

(در این قسمت، فروسی مقداری از شاهنامه منثور ابومنصوری سخن می گه و شاهنامه رو به سلطان محمود عرضه می کنه:

سر نامه را نام او تاج گشت [شاه + نامه] ).

__________________________________________________________________

+ فردوسی در آغاز پادشاهی گشتاسپ، از دیدن دقیقی در خواب می گوید که اگر اشتباه نکنم دقیقی از وی می خواهد تا شاهنامه را بر محمود غزنوی عرضه کند و ابیات او را نیز در شاهنامه بگنجاند. ابیات این بخش از شاهنامه از دقیقی است.

 این بخش های شاهنامه بسیار جذابه. از به تخت نشستن گشتاسپ تااا.... متن بسیار جذابه در عین روایت های غمگینی که ارائه می کنه. یک چیزی که برای من جالب توجه بود اختصار توصیفاتش از جنگ بود و ابیاتش بار عاطفی خیلی زیادی داشت.

+ با اینکه گویند از آرش در شاهنامه رسم و نشانی نیست اما بیتی هست در توصیف زریر که اسم آرش و تیرش در آن هست مگر اینکه من اشتباه متوجه شده باشم:

از آن زخم آن پهلو آتشی/ که سامیش گرز است و تیر آرشی

+ مصرع زیبا:

کسی کو خرد پرورد کی مُرَد!

تصویرسازی رو ببینید آخه:

بدان لشکر دشمن اندر فتاد/ چنان چون درافتد به گلبرگ باد

+ آمار جنگ :)

از ایرانیان کشته بُد سی هزار/ از آن، هفتصد سرکش و نامدار

هزار و چل از نامور خسته* بود/ که از پای پیلان به در جسته بود

وزان دیگران کشته بُد صد هزار/ هزار و صد و شست و سه نامدار

ز خسته بُدی سه هزار و دویست/ بر این جای بر تا توانی مَه‌ایست

* زخمی

+ پسران اسفندیار: بهمن، مهرنوش، طوش، نوش‌آذر

۲ نظر ۰۵ خرداد ۹۹ ، ۱۸:۰۴
مهناز

خب داستان رو تا اونجایی گفته بودم که کیخسرو پادشاهی رو به لهراسب واگذار کرد و رفت...

پادشاهی لهراسب

لهراسب دو پسر داشت؛ گشتاسب و زریر. گشتاسب بسیار مغرور بود و در آرزوی شاهی بود اما لهراسب معتقد بود که هنوز وقت آن نشده که تاج و تخت را به گشتاسب بسپارد. پس گشتاسب به سمت هند رفت و اظهار کرد که یا پادشاهی را به من می دهی یا دیگر برنمی گردم :/ (عجیبه که پادشاهان نیک، پسران حرف گوش کن و سربه راهی نداشتند!) شاه زریر را به دنبالش فرستاد و زریر او را برگرداند اما مدتی بعد گشتاسب به سمت روم رفت. بعد از مدتی که گنج و آذوقه اش تمام گشت به دنبال کار گشت اما کسی او را نپذیرفت. سرانجام به روستایی رسید و بزرگ روستا که از نوادگان فریدون بود او را سرگشته یافت و مهمان خویش کرد.

مگر کین غمان بر دلت کم شود/ سر تیر مژگانت بی نم شود


قیصر انجمنی گرد کرد تا دخترش کسی از آن ها را به عنوان شوی انتخاب بکند. کتایون که یکی از سه دختر قیصر روم هست، خواب غریبه ای زیبارو و شایسته پادشاهی را دیده و از این رو کسی مورد پسندش واقع نمی شود. تا اینکه قیصر این بار جمع بزرگ تری از مهتران و کهتران را گرد می آورد تا دخترش راحت تر دست به انتخاب بزند :دی گشتاسب نیز با میزبانش و به پیشنهاد او راهی قصر می شود و:

چو از دور گشتاسب را دید گفت/ که آن خواب سربرکشید از نهفت :)


به قیصر خبر رفت که شخص انتخاب شده از هر لحاظ نیکوست اما ندانیم کیست و از چه نژادی! قیصر عصبانی از این انتخاب ننگین، دستور می دهد سر هر دو را ببرند اما مشاورانش او را از این کار باز می دارند (مرد حسابی خودش کل جمعیتو از کهتر و مهتر جمع کرده بعد تاب انتخاب دخترش رو نداره ://)

تو با دخترت گفتی انباز جوی/ نگفتی که رومی سرافراز جوی

کنون جست آن را که آمدش خوش/ تو از راه یزدان سرت را مکش

پس قیصر دختر خویش را طرد کرد و آن دو با فروختن گوهرهای کتایون زندگیشان را شروع کردند. مدتی بعد گشتاسب برای گذران زندگی به شکار رفت و دوستی به نام هیشوی یافت.


میرین به خواستگاری دختر دوم قیصر رفت اما قیصر دیگر به این راحتی کسی را به این عنوان نمی پذیرفت پس شرط کرد که اگر گرگ بیشه فاسقون را بکشد او را به عنوان دامادش می پذیرد. میرین که بر اساس پیشگویی ها می داند این گرگ توسط یک ایرانی کشته خواهد شد، برای مشورت و درددل نزد دوست خود، هیشوی می رود. هیشوی به او می گوید که حدس می زند گشتاسب همین ایرانی است. بنابراین از گشتاسب به حرمت دوستیش این خواهش را می کند. میرین شمشیر سلم و اسبی را برای گشتاسب می آورد. گشتاسب گرگ را می کشد و میرین داماد قیصر می شود.


قیصر برای خواستگار دختر کوچک ترش، اهرن نیز شرط می گذارد که باید اژدهای کوه سقیلا را بکشد. اهرن پیش میرین می رود تا راز پنهان پشت کشته شدن گرگ را بفهمد... پس دوباره گشتاسب این کار را به عهده می گیرد و با ختجری پنج سر و نیزه ای زهرآگین اژدها را می کشد و اهرن داماد قیصر می شود.


بعد از چندی کتایون از گشتاسب می خواهد که نزد پدرش رفته و خودی نشان بدهد! قیصر در میدان چوگان بود. گشتاسب چنان دلیری از خود نشان می دهد که قیصر از او می خواهد خویش را معرفی کند در نتیجه راز کشته شدن گرگ و اژدها برملا می شود. پس قیصر از گشتاسب و کتایون عذرخواهی می کند. او از کتایون می پرسد که آیا نژاد گشتاسب را می داند! کتایون می گوید که فقط متوجه شده از نژاد بزرگی است.


قیصر که حال فرد قابل اتکایی در کنار خود دارد، می خواهد با الیاس، بزرگ مرز خزر وارد جنگ شود. گشتاسب با سپاهی راهی جنگ می شود و با پیروزی برمی گردد. قیصر که حریص تر شده، قصد ایران می کند و فرستاده ای می فرستد تا از شاه ایران باج بخواهد و گرنه باید جنگ کنند (یا باج یا جنگ)

لهراسب از فرستاده روم درباره دلاور تازه روم می پرسد و از نشانی هایی که می شنود مطمئن می شود این دلاور، بی شک گشتاسب است.

زریر در ظاهر برای جنگ با قیصر راهی می شود اما  در باطن به دستور پدرش قصدش دیدن گشتاسب و مژده دادن به اوست که لهراسب پادشاهی را به گشتاسپ واگذار کرده. گشتاسب را در کاخ قیصر می بیند و می گوید این بنده ای است که از بندگی سیر شده بود و اینجا چنین جایگاهی یافته. قیصر شک می کند.

بعد از رفتن زریر گشتاسب از قیصر اجازه می گیرد و به رزمگاه نزد زریر می رود. در آنجا تجدید دیدار می کنند و تاج بر سر می نهد. پس قیصر را فرامی خواند و قیصر متوجه ماجرا می شود. پس از آن کتایون با گشتاسب و سپاهش راهی ایران می شوند. لهراسب از پادشاهی کنار می کشد و گشتاسب بر تخت می نشنید ( بعد خطاب به پدرش می گه من تو را کهترم :/ آره جون خودت :/ قبل از گرفتن تاج و تخت، کهتری و شرم رو بوسیدی گذاشتی کنار الان شدی کهتر :/ )

___________________________________________________________

+ ولی جدا این بخش از شاهنامه هم مثل خیلی از قسمت های دیگه کاملا نمایشیه و خوندنش لذت بخش بود.

+ فردوسی در پایان این بخش از خدا می خواد که اونقدری عمر کنه که شاهنامه رو تموم کنه و بعد تن به خاک بده.

+ نماند به کس روز سختی نه رنج/ نه آسانی و شادمانی نه گنج

  بد و نیک بر ما همی بگذرد/ نباشد دژم هر که دارد خرد


۲ نظر ۰۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۰۷
مهناز

این قسمت: به پایان آمد این جنگ و نبرد  حکایت همچنان باقیست :)

و به پایان رسیدن پادشاهی کیخسرو...

در ابتدای این داستان، فردوسی شروع به ستایش سلطان محمود می کند و او را به فریدون تشبیه می کند. اواسط همین ابیات ما متوجه می شویم که فردوسی به شصت و پنج سالگی رسیده:

چنین سال بگذاشتم شصت و پنج/ بدرویشی و زندگانی به رنج

پی افگندم از نظم کاخی بلند/ که از باد و بارانش ناید گزند

بر این نامه بر سال ها بگذرد/ همی خواند آن کس که دارد خرد

کنون زین سپس نامه باستان/ بپیوندم از گفته راستان

[قسمت قبل تا داستان دوازده رخ و کشته شدن پیران گفتیم و اینکه افراسیاب با سپاهی برای نبرد میاد و ادامه ماجرا]:  افراسیاب طی جنگ نامه ای به کیخسرو می نویسد تا از جنگ دست بردارد و با وی عهد ببند وگرنه با پسرش شیده جنگ تن به تن کند. کیخسرو نبرد تن به تن را با وجود مخالفت بزرگان، می پذیرد. شاه آنان را به این نکته متوجه می سازد که تنها کسی مقابل شیده می تواند پیروز شود که فر ایزدی داشته باشد. شیده در میانه نبرد درمی یابد که کشته خواهد شد. خسرو پیشنهاد او برای نبرد پیاده را می پذیرد:

ز تخم کیان بی گمان کس نبود/ که هرگز پیاده نبرد آزمود

شیده کشته می شود اما به دستور کیخسرو او را با احترام به گور می سپارند.

با کشته شدن بسیاری از سپاه افراسیاب وی عقب نشینی می کند و با تجدید قوا، جنگ دوباره قوت می گیرد. کیخسرو باز هم نامه صلح افراسیاب را نمی پذیرد و این بار افراسیاب به سمت چین فرار می کند. کاخش به دست ایرانیان می افتد اما کیخسرو پوشیده رویان را امان می دهد:

چنین گفت کیخسرو هوشمند/ که هر چیز کان نیست ما را پسند

نیاریم کس را همان بد به روی/ وگر چند باشد جگر کینه جوی

و دستور می دهد با تورانیان به نیکی رفتار شود؛ و چه تعبیر زیبایی:

بکوشید و خوبی به کار آورید/ چو دیدند سرما بهار آورید

نه مردی بود خیره آشوفتن/ به زیر اندر آورده را کوفتن 

افراسیاب با گرد آوردن سپاهی از چین دوباره به جنگ بازمی گردد و دوباره نامه ای به کیخسرو می نویسد ( چه پشتکاری داشته :دی) و درخواست نبرد تن به تن با او را می کند و در این نامه خاطرنشان می کند که سیاوش سزای کار خود را دیده o_0

رستم شاه را از نبرد تن به تن بر حذر می دارد؛ پس کیخسرو نمی پذیرد:

اگر شاه با شاه جوید نبرد/ چرا باید این دشت پر مرد کرد

بالاخره افراسیاب که تقریبا تمام سپاهش را از دست داده باز هم فرار را بر قرار ترجیح می دهد. کیخسرو نیز بعد از اینکه اسیران و پوشیده رویان را با گیو نزد کاووس می فرستد، به دنبال افراسیاب می رود تا زمین را از شرش خلاص کند. در طی راه ایرانیان از هر شهری رد می شده اند درخواست آذوقه و پذیرایی می کرده اند تا اینکه به مکران می رسند و پادشاه آنجا نمی پذیرد پس جنگی در می گیرد و پادشاه مکران کشته می شود و ایرانیان تا زمانی که خشمشان فروکش کند، به غارت آنجا می پردازند o_0:

بخستند زیشان فراوان به تیر/ زن و کودک خرد کردند اسیر

چو کم شد از آن انجمن خشم شاه/ بفرمود تا بازگردد سپاه

پس یک سال آنجا می مانند!

افراسیاب که نه راه پس دارد نه راه پیش به غاری در یک کوه پناه می برد اما یکی از نوادگان فریدون به نام هوم که در کوه انزوا گزیده صدای ناله و زاری او را می شنود و حدس می زند که او همان افراسیاب است پس او را به بند می کند و کنار دریا می برد اما دل به حالش‌ می سوزد و اندکی بند را شل می کند پس کاووس خود را آزاد کرده و به دریا می اندازد. کیخسرو و گودرز از دور هوم را می بینند و از او علت این اعجاب را می پرسند پس به پیشنهاد هوم، گرسیوز برادر افراسیاب را می آورند و شکنجه اش می کنند تا افراسیاب از ناله او طاقت نمی آورد و پا به خشکی می گذارد پس کیخسرو گردنش می زند و اینگونه انتقام سیاوش گرفته می شود و جنگ پایان می پذیرد.

اینجا یه کم دلم برا افراسیاب سوخت؛ فقط یه کوچولو:

به آواز گفت ای بد کینه جوی/ چرا کشت خواهی نیا را بگوی

مدتی پس از آن کاووس جان می سپارد (و بالاخره... بالاخره...بعد از صد و پنجاه سال):

چو سالم سه پنجاه بر سر گذشت/ سر موی مشکین چو کافور گشت

(ما سی سالمون نشده موهامون سفید می شه :( )

کیخسرو پس از سال ها پادشاهی در خوشی و آسایش، می ترسد که به سرنوشت جمشید دچار گردد. پس روزها به راز و نیاز می پردازد. بزرگان نگران شده و زال و رستم را فرامی خوانند اما شاه بعد از این همه راز و نیاز، خواب سروش غیبی را دیده که به او مژده تمام شدن پادشاهیش را داده.

 زال او را پند می دهد که سر عقل بیا کیخسرو! شیطان تو را گمراه کرده؛ از طرفی هم یک سر نژاد تو به افراسیاب می رسد! ببینید کیخسرو چی می گه:

که شیران ایران به دریای آب/ نشستی تن از بیم افراسیاب!!!

خلاصه با شنیدن سخنان کیخسرو، زال قانع می شود.

شاه سیستان را به زال و رستم می دهد. قم و اصفهان را به گودرز و گیو و خراسان را به طوس.

(این طوس همیشه خودشو تحویل می گیره، از خود راضی: «نه هرگز کسی کرد از من گله!» پس اونایی که گله می کردن، آدم نبودن :دی)

 پادشاهی را نیز به لهراسب می دهد. همه از جمله زال اعتراض می کنند اما کیخسرو قانعشان می کند.

شاه خداحافظی می کند و به همه می گوید که صلاح در این است مرا همراهی نکنید زال و رستم و گودرز می پذیرند اما طوس و گیو و بیژن و فریبرز نه. در اواسط راه کیخسرو آنان را برحذر می دارد و صبح در برابر دیدگانشان ناپدید می شود. آنان در شگفتی و با نادیده گرفتن تاکید کیخسرو به برگشتنشان، کنار چشمه ای به خورد و خواب مشغول می شوند. هوا دگرگون می شود. برفی سهمگین می بارد و آنان در زیرش مدفون می شوند! (هنوزم باورم نمی شه! یعنی مردند و تمام) بینوا گودرز :(

همی کند گودرز کشواد موی/ همی ریخت آب و همی خست روی

همی گفت گودرز کین کس ندید/ که از تخم کاووس بر من رسید

نبیره پسر داشتم لشکری/ جهاندار و بر هر سری افسری

بکین سیاوش همه کشته شد/ همه دوده زیر و زبر گشته شد

کنون دیگر از چشم شد ناپدید/ که دید این شگفتی که بر من رسید 

_______________________________________________________

 + در نظر داشته باشید که افراسیاب پدربزرگ کیخسروئه و شیده هم داییش.

+ در بیت های ابتدایی با اینکه انتظار نداریم، متوجه می شیم از شروع نبرد ماه ها می گذره:

چو برزد سر از چنگ خرچنگ هور    جهان شد پر از جنگ و آهنگ و شور

چون شروع جنگ اگه اشتباه نکنم اوایل برج بره بود!

+ اسم اردبیل دو بار در خلال این جنگ اومده!

+ و بیت معروف: شود کوه آهن چو دریای آب   اگر بشنود نام افراسیاب

+ یه کتاب خوب درباره شاهنامه هست به اسم «از رنگ گل تا رنج خار» این اسم برام جالب بود. نگو از خود شاهنامه بوده:

چنین پروراند همی روزگار/ فزون آمد از رنگ گل رنج خار

+ زال از اون آدمای درست روزگار بوده؛ نه متعصب، نه ریاکار، نه کم خرد و نه بدکردار... بی جهت نیست که این همه دوست داشتنیه! 

+ کیخسرو چهار تا دختر داشته.

+ اسم دختر تور «ماه آفرید» بوده؛ چه قشنگ⁦ ⁦^_^⁩

+ همی گفت کاجی* من این انجمن/ توانستمی برد با خویشتن

* کاشکی :)

: (آقا همون ناپدید شدن خودتون بس بود :دی)

۴ نظر ۲۰ دی ۹۸ ، ۱۲:۱۰
مهناز

داستان دوازده رخ

در پی داستان بیژن و منیژه، افراسیاب قصد می کند به ایران حمله کند. ایرانیان آگاهی یافته و سپاه خود را آماده می کنند؛ نخست کسی را به سوی پیران می فرستند تا از جنگ باز ایستد اما پیران نمی‌ پذیرد که فرزند و برادران و تدارکات سپاه را تسلیم سازد: 

مرا مرگ بهتر از آن زندگی           که سالار باشم کنم بندگی

در ابتدای جنگ، بیژن هر دو برادر پیران (هومان و نستیهن) را از پای درمی آورد.

پیران چون چنین می بیند، نامه ای به گودرز می نویسد که بیا از جنگ و کینه دست برداریم و من و تو جنگ تن به تن کنیم و در هر صورتی کاری به سپاه دو طرف نداشته باشیم اما گودرز می گوید ما نیز خواستار صلح بودیم اما تو نپذیرفتی و در جنگ پیش دستی کردی.

پس از کشته شدن تعدادی از هر دو طرف، بالاخره هر دو به نبرد تن به تن رضایت می دهند. پیران و گودرز هر کدام ده نفر برای این جنگ با خود به همراه می برند. در این نبردهای تن به تن هر ده جنگجوی تورانی به دست ده جنگجوی ایرانی کشته می شوند و سرهاشان از تن جدا می گردد و زره هایشان بیرون آورده می شود. یکی از این ده نفر گروی زره است؛ کسی که گلوی سیاوش برید، که گیو او را می کشد.

در این نبردها پیران نیز کشته می شود، گودرز وی را می کشد اما دلش نمی آید سر از تنش جدا کند:

سرش را همی خواست از تن برید        چنان بدکنش خویشتن را ندید

درفشی ببالینش بر پای کرد                 سرش را بدان سایه در جای کرد

بعد از این گستهم به تنهایی به دنبال دو تن از تورانیان می رود. وقتی بیژن می شنود به شدت ناراحت می شود که گودرز، گستهم را به تنهایی فرستاده. پس  اجازه می گیره تا او هم به دوستش بپیوند. نه گودرز و نه گیو راضی نیستند اما بیژن پند نمی پذیرد. 

در این زمان گستهم به این دو تورانی می رسد و در نبردی هر دو را می کشد اما خود نیز به سختی زخمی می شود. بیژن به او رسیده و او را که در حال مرگ در آرزوی دیدن شاه است، باز می گرداند.

در این مدت شاه نیز با سپاهش به گودرز رسیده و از مرگ پیران که به گردنش حق داشت، آگاه شده و ناراحت می شود، اما:

تبه کرد مهر دل پاک را        به زهر اندر آمیخت تریاک را

دستور می دهد تا پیران را با احترام به گور بسپارند و گروی زره را پس از جدا کردن سر به آب می افکنند.  

پس از این، سپاه توران از کیخسرو زنهار می خواهد و خسرو آنان را امان می دهد.

سرانجام بیژن با گستهم از راه می رسد. شاه که وضعیت وخیم گستهم را می بیند، مهره شفادهنده ای را که همیشه بر بازو دارد و از هوشنگ و طهمورث و جمشید به او رسیده، بر بازوی گستهم می بندد و طبیبان را به بالینش فرا می خواند؛ گستهم کم کم رو به بهبود می رود...

اما افراسیاب با سپاهش راهی جنگ شده و قصد بازگشت ندارد...

__________________________________________________

+ بعد از این، ماجرای جنگ بزرگ افراسیاب و کیخسرو آغاز می شود.

 (کی این جنگ ها تموم می شه😩). خیلی وقت بود که از شاهنامه نمی نوشتم!

+ جالب اینجاست که به وجود مترجم در این نبردها هم اشاره می شه! اولین باره می بینم؛ «ترجمان».

+ نمی دونم واقعا گودرز خون پیران رو می خوره یا یه جورایی نمادینه؛ وقتی گودرز، پیران رو مرده می بینه: 

فرو برد چنگال و خون برگرفت         بخورد و بیالود روی ای شگفت

+ به نظرم پر احساس ترین پهلوانان شاهنامه گودرزیانند :)))

+ این بیت تشبیه جالبی داره؛ یک تشبیه مستتر:

جگرخسته هومان بیامد چو زاغ       سیه گشته از درد رخ چون چراغ

 چراغ های قدیمی شیشه ای داشتند که شعله رو در بر می گرفته! حالا اگرم نبود، با سوختن، کناره هاشون و شیشه در صورت موجود بودن، سیاه می شده. انگار شعله رو به درد تشبیه کرده یا وجودی که داره می سوزه و باعث شده اثر این درد توی صورتش نمایان بشه!!

+ احتمالا دوازده رخ اشاره به ده پهلوان ایرانی دارد که در نبرد با ده تورانی پیروز شدند به اضافه گودرز و پیران.

۹ نظر ۲۹ آبان ۹۸ ، ۱۱:۳۹
مهناز

بیژن و منیژه/ 3 (پایان)

بیژن در جواب بازخواست افراسیاب بهش می گه من به میل خودم اینجا نیامده ام؛ زیر سروی خفته بودم که فرشته ای مرا در عماریِ منیژه گذاشت و او را نیز افسون کرد! (چه دروغ شاخداری! 0_O) معلوم است که افراسیاب نمی پذیرد و تصمیم بر آن می شود که بیژن را به دار بیاویزند! پیرانِ خردمند درست در لحظه ی موعود، فرا می رسد! و با افراسیاب شروع به سخن می کند و او را به نرمی نصیحت می کند که چنین نکن؛ دفعه پیش نیز تو را از کشتن سیاوش منع کردم و نپذیرفتی و شد آن که نباید!

اگر خونِ بیژن بریزی برین                             ز توران برآید همان گَردِ کین

پس به افراسیاب پیشنهاد می کند که بیژن را زندانی کنند تا نامش از صفحه روزگار محو گردد؛ چاهی تاریک و بندی گران آماده می کنند؛ بیژن را در آن به غل و زنجیر می کِشند و سنگی را که اکوان دیو در چین افکنده، آورده و بر بالای چاه می گذارند تا بدین گونه مرگ، اندک اندک بیژن را برباید! از آن طرف نیز، افراسیاب درباره منیژه چنین دستور می دهد:

وز آنجا به ایوان آن بی هنر                          منیژه کزو ننگ یابد گهر 

برو با سواران و تاراج کن                            نگون بخت را بی سرو تاج کن

بگو ای بنفرین شوریده بخت                       که بر تو نزیبد همی تاج و تخت

بننگ از کیان پست کردی سرم                   بخاک اندر انداختی افسرم

برهنه کشانش ببر تا به چاه                      که در چاه بین آنکِ دیدی به گاه

بهارش تویی غم‌گسارش تویی                 در این تنگ زندان زوارش تویی

خلاصه منیژه را اطراف چاهی که بیژن در آن زندانی است، رها می کنند؛ او روز را غذا گرد می آورد و از سوراخی داخل چاه می انداخت.

 یک هفته گذشت و کم کم پشیمانی گرگین را فراگرفت. به دنبال بیژن رفت و اسب او را پریشان و اندوهگین پیدا کرد؛ دانست که برایش اتفاق ناگواری افتاده پس برگشت و دروغی سر هم کرد و تحویلِ گیو داد! اما گیو از رخسار زرد و سخن لرزان و دل پر گناهِ گرگین دانست که این سخنان دروغی بیش نیست و بی شک گرگین مقصر است پس باورش نکرد:

به گرگین یکی بانگ برزد بلند                    که ای بدکنش ریمن پرگزند

تو بردی زمن شید و ماه مرا                     گزین سواران و شاه مرا

فگندی مرا در تک و پوی پوی                   بگرد جهان اندرون چاره جوی

پس اکنون به دستان و بند و فریب            کجا یابی آرام و خواب و شکیب؟!

پس گیو از شاه خواست تا دادِ او را از گرگین بستاند. شاه گرگین را زندانی کرد و سپاهیانش را برای یافتن بیژن فرستاد. اما او را نیافتند پس کیخسرو دانست که تنها راه، در استفاده از جامِ گیتی نماست. پس در وقتِ آن، که فروردین ماه بود به جام جهان نما نظر افگند و بیژن را زندانیِ چاه یافت. به رستم نامه ای نوشت تا همراه گیو برای رهایی بیژن چاره ای بیندیشند. گیو رفته و خود رستم را به درگاه شاه آورد. گرگین که از آمدن رستم آگاه شد از او خواست تا از پادشاه بخواهد که او را ببخشد رستم او را سرزش ها کرد که " تو دستان نمودی چو روباه پیر" اما چون دید که پشیمان شده پس او را گفت که در صورت رهایی بیژن، تو نیز رها می شوی و در غیر این صورت مهر از جان بگسل. شاه نیز این درخواست رستم را پذیرفت. رستم با عده ای از سواران و هفت پهلوان به شکل بازرگانان وارد توران شد و حتی پیران را نیز به صورت اتفاقی ملاقات کرد اما تقدیر چنین بود که پیران او را نشناسد. خبرِ این بازرگانانِ ایرانی، به منیژه رسید؛ پس خود را به آنان رساند و از بیژن سخن گفت اما رستم برای ترس و احتیاط، خود را عصبانی نشان داد و او را با مواد غذایی راهی ساخت در حالی که انگشتری خود را درون مرغِ بریان نهاده بود ؛) بیژن انگشتری را دید و نام رستم را بر آن یافت و او را نزد رستم فرستاد (البته قبلش به منیژه گفت که سوگند بخوره که به کسی چیزی نمی گه و منیژه در پاسخ بهش گفت منو که چنین به خاطرت اسیر شدم، به قسم وا می داری؟! (گپ و گفت دردناکی بود!) )

دریغ آن شده روزگارانِ من                  دل خسته و چشم بارانِ من 

بدادم به بیژن تن و خان و مان            کنون گشت بر من چنین بدگمان

منیژه نزد رستم رفت. رستم به او گفت که شباهنگام آتشی روشن دار و به گوش باش. رستم شب به همراه هفت پهلوان نزدیک چاه رسید و چون پهلوانان نتوانستند سنگ را از روی چاه بردارند خود دست به کار شد؛ پس روی بیژن را بدید و از او خواست تا گرگین را ببخشد تا او را نجات بدهد!( عجبا!)

بدو گفت بیژن که ای یار من              ندانی که چون بود پیکار من

ندانی تو ای مهتر شیرمرد               که گرگین میلاد با من چه کرد!

( آقا خودتم تا یه حدی مقصری دیگه! چرا وسوسه شدی؟!)

خلاصه گرگین را بخشید و رستم او را از چاه بالا کشید! پس رستم همان ابتدا منیژه را با کاروان رهسپار کرد:

منیژه نشسته به خیمه درون           پرستنده بر پیش او رهنمون

یکی داستان زد تهمتن*بروی          که گر مِی بریزد، نریزدش بوی**

(* تهمتن: رستم          ** همون ضرب المثلِ " از اسب افتادن و از اصل نیفتادن )

 و خود با پهلوانان و بیژن برای جنگ با افراسیاب آماده شدند: 

یکی کار سازم کنون بر درش          که فردا بخندد بر او کشورش

و چنان شد که افراسیاب از کاخ خویش گریخت! و اندکی بعد تورانیان به سرکردگی افراسیاب به سمت رستم و سپاهش آمدند اما شکست خوردند و افراسیاب دوباره گریخت. پس ایرانیان با اُسَرا به کشور خویش بازگشتند.

____________________________________________________________

+ یکی از صحنه های دردناک این داستان، رفتن گیو پیش رستم و آوردن او به کاخ برای پیدا کردنِ بیژنه! اینجا شاید تنها جایی بود که از رستم خوشمان آمد که مهربانانه گیو رو در آغوش گرفت و بهش قول داد بیژن رو بهش برگردونه. رستم، اینجا رستم بود!

+گیوِ بینوا؛ اون از هفت سال دنبال کیخسرو گشتن و اینم از رنجی که در فراقِ پسر بُرد! دلم ریش شد براش!

می بینید پدر، چطوری پسر رو به خورشید و ماه و شاه تشبیه می کنه!

+ اکنون اگه کسی از قسمت های مورد علاقم از شاهنامه بپرسه می تونم با قاطعیت و اطمینانِ خاطر بگم که دو داستان بوده که عمیقا دوستش داشتم یکی داستان زال از همون بدو تولدش و دیگری داستان بیژن و منیژه. البته دیدار سهراب با گردآفرید رو هم کمی تا قسمتی دوست دارم!

 

۴ نظر ۰۳ خرداد ۹۸ ، ۱۳:۳۰
مهناز

بیژن و منیژه/ 2

بیژن و گرگین به نزدیکی بیشه می رسن، بیژن لباس نو می پوشه و زودتر از گرگین راه میفته و پشت سروی مخفی می شه و اونجا رو از زیر نظر می گذرونه! در همین حین منیژه، بیژن رو می بینه و دایه اش رو می فرسته تا ببینه که آن مردِ زیبارو کیست؟! :)

نگه کن که آن ماه دیدار کیست                   سیاوش مگر زنده شد گر پریست!

بپرسش که چون آمدی ایدرا                      نیایی بدین بزمگاه اندرا؟!

پریزاده ای گر سیاووشیا                           که دلها بمهرت همی جوشا

.

پیام منیژه به بیژن بگفت                           همه روی بیژن چو گل بر شکفت

(باید هم بشکفه :)) )

بیژن در جواب می گه:

سیاوش نیم نز پری‌زادگان                         از ایرانم از تخم آزادگان

خلاصه منیزه از او می خواهد که به خیمه درآید و بیژن نزد او می رود! سپس:

"بشستند پایش بمشک و گلاب"  0_O

 بلی و اینچنین شد که پس از سه روز و سه شب مستی، به بیژن داروی خواب آور نوشانده و او را با خود بردند :/ ( پسرِ مردم رو تو روز روشن دزدیدند :) کلا توی این داستان همه چیز برعکسه)

بفرمود تا داروی هوش‌بر*                      پرستنده آمیخت با نوش‌بر*  

بدادند مر بیژن گیو را                            مر آن نیک‌دل نامور نیو* را

بیژن به هوش میاد و خودش رو تو کاخ افراسیاب و کنار منیژه می بینه!  و بعد از نفرین گرگین کمی آروم می شه. پس از اون منیژه بزم و سوری ترتیب می ده و خبرش به گوش نگهبان قصر می رسه! و برای گزارش میره پیش افراسیاب:

بیامد برِ شاه ترکان بگفت                     که دختت ز ایران گزیدست جفت

مشاورِ افراسیاب می گه:

اگر هست، خود جای گفتار نیست         و لیکن شنیدن چو دیدار نیست

پس افراسیاب گرسیوز رو برای دستگیری بیژن می فرسته! بیژن در ازای قولی که از اون برای حفظِ جانش نزد افراسیاب می گیره، تسلیم می شه!   

بیاورد بسته به کردار یوز                     چه سود از هنرها چو برگشت روز

 

+ هوش‌بر: خواب آور        نوش‌بر: شراب!      نیو: پهلوان

+ مردان محترم بدانید و آگاه باشید که فردوسیِ بزرگ شما را به پری و گل و ... تشبیه کرده  ؛) پس از این بعد گلایه نکنید که فقط بانوان رو به چیزهای زیبا تشبیه می کنند! ^_*

۷ نظر ۰۱ خرداد ۹۸ ، ۱۷:۱۳
مهناز

بیژن و منیژه  1

فردوسی از تیرگی شب دلتنگ می شود پس از یار و معشوقش می خواهد که شمع و چنگ و مِی بیاورد :)

بدان سروبن گفتم ای ماهروی              یکی داستان امشبم بازگوی

که دل گیرد از مهر او فرّ و مهر               بدو اندرون خیره ماند سپهر

و اینگونه داستان بیژن و منیژه به نگارش در می آید:

کیخسرو؛ پادشاه ایران به بزم نشسته بود که ارمانیان (مردمانِ سرزمینی در مرز ایران و توران) به دادخواهی آمدند که:

سوی شهر ایران یکی بیشه بود          که ما را بدان بیشه اندیشه بود

چه مایه بدو اندرون کشتزار                 درخت بَرآور همه میوه دار

چراگاه ما بود و فریاد ما                     ایا شاه ایران بده داد ما 

گراز آمد اکنون فزون از شمار              گرفت آن همه بیشه و مرغزار

شاه به پهلوانان می گوید که چه کسی داوطلب جنگ با گرازان می شود؟! تنها بیژن است که اعلام آمادگی می کند. گیو (پدر بیژن) از این رفتار پسرش که جوان است و خام، ناراحت می شود:

به راهی که هرگز نرفتی مپوی           برِ شاه، خیره مبر آبروی

ز گفت پدر، پُس* بر آشفت سخت      جوان بود و هشیار و پیروز بخت

* پسر

و بیژن در خلال این گفتگو پاسخ می دهد که "جوانم و لیکن به اندیشه پیر!" سپس شاه گرگین را به عنوان راه بلد و یار، همراهِ بیژن می کند. بیژن و گرگین، شکارکنان تا بیشه می روند. آنجا گرگین از کمک به بیژن امتناع می کند و می گوید این تو بودی که داوطلب جنگ شدی و پاداش آن را نیز قبل از آمدن به اینجا گرفتی. بیژن تنها با گرازان نبرد می کند و  سرانجام پیروز می شود. اینجاست که گرگین از کارِ خود و بدنامیِ خویش به واسطه آن، می ترسد بنابراین به این فکر می کند که بیژن را به دامی گرفتار سازد! فردوسی اینجا می گه که کسی که به فکرِ به دام انداختن دیگرانه، خودش بیشتر لایق این اتفاقه.

کسی کو به ره بر * کَنَد ژرف چاه        سزد گر نهد در بُن چاه، گاه

[* به ره بر: سبک فردوسی سبک خراسانیه و یکی از ویژگی های این سبک اینه که برای یه متمم، دو تا حرف اضافه میارن و این ویژگی بالطبع توی شاهنامه فراوان دیده می شه! همونجوری که اینجا برای ره (راه) دو تا متمم آورده! پس اگه خواستید شاهنامه بخونید خیلی تعجب نکنید. یه جوری محکم کاریه انگار :دی]

خلاصه گرگین ریاکارانه بعد از تعریف از شجاعتِ بیژن، به او پیشنهاد می کنه که به بزمی که در آن نزدیکی است و بزم دخترانِ توران زمین و در راس آن ها منیژه، دختِ افراسیاب است، برود.

همه دخت توران پوشیده روی           همه سرو بالا همه مشک بوی

همه رخ پر از گل همه چشم خواب    همه لب پر از می ببوی گلاب

بیژن نیز گرچه با این تعریفات به یکباره دل نمی بازد اما کنجکاو که می شود ؛) "جوان بُد، جوان‌وار برداشت گام!"

...

- سعی کردم اینجا بیشتر با ابیات همراهتون کنم. نمی دونم دوست داشتید یا نه! بهر حال تا اینجا رو یادتون باشه تا با ادامه ی جذابترش برگردم :)

+ و یه چیز دیگه اینکه بیژن کسیه که تو ابیات این داستان، به طهمورثِ دیوبند تشبیه می شه! حالا طهمورث کیه! طهمورث از پادشاهان اساطیری ایران بوده که تو اوایل شاهنامه بر دیوان مسلط می شه و از اون ها خط رو یاد می گیره و روزی که سوار بر دیوی بوده، دیو اونو به زمین می زنه و اینجوری مرگ، طهمورث رو فرا می گیره!

 

۶ نظر ۲۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۳:۴۷
مهناز

داستان اکوان دیو

چوپانی نزد کیخسرو و رستم آمد و گفت که گوری زرین داخل گله شده. شاه رستم را به نبرد با این گور شگفت فرستاد. رستم خواست گور را بگیرد که گور ناپدید شد. پس فهمید که آن گور نیست و چاره به جای زور، تدبیر است. روزها گذاشت و رستم مشغول استراحت شد و در یکی از این روزها که خواب او را در ربود، اکوان دیو خود را به شکل بادی در آورد و قسمتی از زمین را که رستم بر آن خفته بود بریده و به آسمان برد. وقتی رستم بیدار شد دیو به او گفت که حال به سمت کوه بیندازمت یا داخل دریا؟!!

رستم آگاه بود که کار دیو وارونه و معکوس است بنابراین چون می دانست که اگر به طرفی خشکی انداخته شود جان به در نمی برد با این نیرنگ به دیو گفت که مرا به کوه انداز که شنیده ام هر کس در دریا بمیرد، روحش به بهشت نمی رود و سرگردانی نصیب اوست نه آرامش! :)

پس دیو رستم را به دریا افگند و رستم نرسیده، شمشیر کشید و با نهنگان مبارزه کرد و سرانجام به خشکی رسید. پس به دنبال رخش رفت و او را در گله اسبان افراسیاب یافت؛ پس آنان را شکست داد و دیو را که دوباره بر او ظاهر گشته بود با کمندی گرفتار کرد و از میان برد و با غنایم و رخش به سوی ایران رهسپار شد.

+ اینم از ماجرای اکوان دیو. جمع و جور و خلاصه.

 

۵ نظر ۱۰ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۲:۲۳
مهناز

خب تا اونجا پیش رفتیم که ایرانیان که برای انتقام خون سیاوش با تورانیان می جنگیدند، شکست خوردند ولی کیخسرو رستم رو برای یاری فرستاد و رستم یکی از بزرگان سپاه توران رو کشت و بخت برگشت. حالا بقیه داستان رو گوش کنید:

رستم یکی دیگر از سران سپاه توران را با وجودی که از وی امان می خواهد، می کشد. سرانجام هومان به پیش می رود تا ببیند این جنگجو کیست! اما می دانید که رستم اهل گفتن رسم و نشان نیست! * پس از گفت و گویی، رستم که نرمی گفتار هومان را می بیند به او می گوید که ما تنها به دنبال گرفتن انتقام از کسانی هستیم که در مرگ سیاوش نقش داشتند و نمی خواهیم بی گناهی کشته شود و پس از آن، از این گناه کاران نام می برد و اسم هومان نیز در این میان می آید! برای همین هومان در معرفی خود به خاطر ترسش، به جای گفتن نام خود، نا م دیگری را می گوید و خود را شخص دیگری معرفی می کند. رستم از او می خواهد تا پیران را فرابخواند که با هم سخنی داشته باشند که بر گردن سیاوش حقی داشته. هومان به نوعی مطمئن می شود که او رستم است. پیران به دیدار رستم می رود و اینبار رستم خود را معرفی می کند. پیران، خواسته های رستم(: تحویل گناهکاران) را با بزرگان سپاه مطرح می کند اما آن ها نمی پذیرند.

از این طرف رستم با بزرگان سپاهش از خوابی که دیده سخن می کند و می گوید که در آن خواب تمام گناهکاران و پیران و افراسیاب به وسیله کیخسرو کشته شدند. با این حال رستم امیدوار است که به جای جنگ صلح اتفاق بیفتد. گودرز به رستم می گوید که پیران حتما به جنگ ما می آید و این از نیرنگ اوست که در ظاهر با حرفهای تو موافقت نشان داده اما رستم به نیک بودن پیران ایمان دارد ولی می گوید در صورت جنگ، او را خواهم کشت.

در این فاصله رستم مشغول بزم و شکار می شود و در این بین به شهری می رسد به نام بیداد و به او آگاهی می رسد که خورش پادشاهان این شهر گوشت انسان است** و نام پادشاهش کافور. رستم با بیدادیان می جنگد و پس از نبردی سخت شکستشان می دهد. پس بر می گردند.

از این طرف افراسیاب که ترسیده نامه ای به پولادوند می نویسد تا برای شکست رستم خود را برساند و در ازای این کار قول نیمی از سرزمینش را می دهد. رستم و پولادوند پس مدتی جنگ با سلاح، به کشتی می پردازند و قبلش پیمان می بندند که کسی از دو سپاه به یاری هیچکدام نیاید اما افراسیاب با وجود نهی پسرش شیده، به نزد آن ها آمده و به پولادوند می گوید که هر وقت پشتش را به خاک مالیدی با خنجری او را بکش. گیو که اوضاع را چنین می بیند مقابله به مثل کرده و به نزد آن ها می آید. پس رستم می گوید:

گر ایدونک این جادوی بی‌خرد***          ز پیمان یزدان همی بگذرد

شما را ز پیمان شکستن چه باک          گر او ریخت بر تارک خویش خاک 

:))

خلاصه رستم پولادوند رو شکست می ده و به هوای این که مرده، رهاش می کنه؛ پولادوند دو پای دیگه هم قرض می کنه و الفرار به سوی سرزمین خودش :))) افراسیاب نیز که اوضاع رو چنین می بینه، به سوی چین فرار می کنه و بدین سان بسیاری از تورانیان کشته می شن و سرانجام شکست می خورند! و تمام ****

__________________________________________________________

* یه استادی داشتیم می گفت تو اون دوران با دونستن اسم پهلوان، می تونستن با بهره گیری از جادو شکستش بدن و در واقع نگفتن اسم و رسم یه نوع احتیاط و حربه جنگی بوده! هر چند رستم با همین به ظاهر احتیاط، باعث مرگ پسرش شده باشه!

** اگه اشتباه متوجه نشده باشم!

*** افراسیاب

**** اسمی از کشته شدن گناهکاران و باعثان مرگ سیاوش به میان نمیاد و خب به نظرم باز انتقام بی نتیجه می مونه! فقط جنگی به این نیت شروع شده و پایان یافته!

+ بیتی زیبا: 

کنون هر چه گفتم تو را گوش دار      سخن‌های خوب اندر آغوش دار

مصرع دوم چقدر جالبه؟ نیست؟!! سخن های خوب را در آغوش بگیر :))) البته ترجمه اش از لطافتش کم می کنه.

+ قسمت بعدی، ماجرای اکوان دیوه و بعد از اون داستان بیژن و منیژه :) گفتم که در جریان باشید.؛ مسأله ی در جریان بودن مهمه :)

۶ نظر ۲۷ فروردين ۹۸ ، ۱۲:۲۷
مهناز

ایرانیان بعد از مرگ بهرام به ایران برمی گردند تا ببینند که شاه چی دستور میده. کیخسرو به خاطر کشتن فرود از اون ها روی برمی گردونه و اون ها به رستم روی میارند تا شفاعتشون رو بکنه؛ سرانجام شاه طوس و سپاهش رو می بخشه و اون ها رو دوباره به جنگ تورانیان می فرسته. بزرگ سپاه توران کسی نیست جز پیران :) ایرانیان به پیران پیشنهاد می کنند که به خاطر خوبی هاش در حق سیاوش و کیخسرو به ایران ملحق بشه تا آسیب نبینه اما پیران یار وفاداریه بنابراین نمی پذیره!

سپاه توران با استفاده از جادو وضعیت هوا رو به نفع خودشون دگرگون می کنند و سرما و برف به جای آفتاب حاکم می شه اما ایرانیان آگاه شده و با قطع دست جادوگر وضعیت رو به حالت طبیعی برمی گردونند! با این وجود سپاه ایران شکست می خوره و مجبور میشن به سمت کوه عقب نشینی کرده و به شاه نامه درخواست کمک بنویسند.  اکنون که سپاه ایران ناامید و خسته است و آذوقه کمی داره پیران تصمیم می گیره با صبوری و استفاده از این حربه اون ها رو شکست بده و از این طرف بهش خبر می رسه که افراسیاب سپاهی از سرزمین های اطراف گرد آورده و به یاری فرستاده و این بیش از پیش خوشحالش می کنه.

طوس شب خواب سیاوش رو می بینه که بهش مژده ی پیروزی می ده و این باعث قوت قلبش می شه و از اون طرف هم کیخسرو رستم رو برای یاری می فرسته و مژده و خبر آمدن و در نهایت رسیدن رستم باعث قوت گرفتن ایرانیان می شه.

دوباره جنگ شروع می شه و رهام پهلوان ایرانی از مقابل اشکبوس می گریزه پس رستم خشمگین شده و در حالی که قرار بوده روز نخست به استراحت بپردازه تا رنج راه مرتفع بشه، پیاده* به نبرد اشکبوس می ره و اونو می کشه (احتمالا این بخش رو تو کتاب فارسی ها خونده باشید ؛) )

گویا این نبردهای تن به تن با فاصله ی خیلی زیادی از هر دو سپاه صورت می گرفته بنابراین تورانیان از این جنگجو به شگفت میان و متوجه نمیشن که رستمه! پس در نبرد بعدی هم رستم یکی از سران لشکر توران به اسم کاموس کشانی رو شکست می ده و دست بسته، افتخار کشتنش رو به دیگر پهلوانان ایرانی می ده!!! :////

_____

* نبرد به شکل پیاده کار هر کسی نبوده!

+ گودرز که یکی از پهلوانان ایرانیه، تقریبا تمام نوادگانش رو در این جنگ از دست می ده! 

+ شاید شنیده باشید که رستم لباسی داشته از پوست ببر به اسم ببر بیان که موقع جنگ می پوشیده و خیلی براش ارزش داشته! از ویژگی هاش این بوده که آتش و آب در اون اثری نداشته! یه چیزی حتی فراتر از جلیقه ضد گلوله ؛) بعد تازه اینو از روی یک زره و یک جوشن دیگه می پوشیده! بلی! یک جورهایی صفت جان دوستی در ذهن تداعی می شود :)

خب یه توضیح هم تو پرانتز راجع به زره و جوشن بدم.اون جوری که من متوجه شدم، زره همون لباس فلزی جنگ بوده تا تیغ و شمشیر درش اثر نکنه و جوشن همون رویه ای بوده که از حلقه های فلزی ساخته می شده! بنابراین زره و جوشن با هم متفاوتن!

+ قصد دارم بعد از این از تصویرسازی های زیبای فردوسی هم براتون بنویسم یا مثلا ابیات زیبای شاهنامه.

خب همین ابتدا، از ابیات زیر شروع می کنم. تو سه بیت اول، فردوسی طلوع آفتاب رو به زیبایی هر چه تمام به تصویر کشیده و بیت آخر به غروب خورشید اشاره داره (اگه بعضی قسمت های ابیات رو متوجه نشدید، در خدمتم).

*چو خورشید بر گنبد لاژورد                    سراپرده ای زد ز دیبای زرد 

*بدانگه که دریای یاقوت زرد                    زند موج بر کشور لاژورد

*چو خورشید زان چادر قیرگون                غمی شد، بدرّید و آمد برون

*ز خورشید چون شد جهان لعل فام         شب تیره بر چرخ بگذاشت گام  (غروب)

+ و خب صبور باشید که داریم آهسته آهسته به یک داستان عاشقانه نزدیک می شیم ^_^

+ و نمی دونم که این بار تو انتقال این قسمت از داستان موفق بودم یا نه!!!

۷ نظر ۲۹ بهمن ۹۷ ، ۱۹:۰۳
مهناز
این بار دامادِ طوس داوطلب می شه که بره کار فرود رو بسازه اما از اونجایی که شخصیت های خوب همیشه یه مشاور بد دارن، فرود به راهنمایی تخوار، قبل از رسیدن داماد طوس با تیری جانش رو می گیره و بعد از اون، جان پسر طوس رو. بعد اسب طوس رو می زنه و طوس مجبور می شه برگرده پیش سپاهیانش. تا اینکه گیو تحمل از کف می ده و معتقده که درسته طوس تندی رو آغاز کرده ولی شروع کننده و ادامه دهنده این نبرد فروده. گیوه هم با کشته شدن اسبش مجبور می شه عقب نشینی کنه و این بار نوبت بیژنه که قدم به میدان بگذاره و با وجود کشته شدن اسبش ، پیاده فرود رو مجبور به عقب نشینی به طرف دژش می کنه....
جریره شب در خواب می بینه که دژ و ادم هاش دارن در آتش می سوزند اما فرود آماده جنگ می شه و در نبرد با رهام دستش قطع می شه و می میره. بعد از این اتفاق جریره دژ رو به آتش می کشه و خودش رو کنار پسرش می کشه! و تازه بعد از تمام این اتفاقات، طوس و پهلوانان پشیمان می شوند :/ (خسته نباشند! من جای فردوسی بودم تمام این پهلوانانِ کوته فکر رو می کشتم، نابود می کردم!!! فردوسی بیش از حد صبوری کرده! باور بفرمایید)
بعد از آگاهی ترکان، جنگی دیگه سر می گیره که بزرگی ازشون کشته می شه و هفت روز سرما و یخبندان می شه. در نبردی دیگه بزرگی فرار می کنه و در وسط راه چون کارِ فرار سخت می شه، زنش رو همراه خودش نمی بره :/ و اسپنوی به دست ایرانیان میفته.
ایرانیان به خاطر این پیروزی ها به بزم و مستی مشغولند که پیران شبیخون می زنه. بعد از اون از پیران می خوان که یک ماه بهشون مهلت بده تا سرِ پا بشن و بهش می گن که شبیخون زدن رسم جوانمردان نیست (نه همون کشتن فرود رسم جوانمردانه!!! :/)
بالاخره خبر این اتفاقات و کشته شدن فرود، به کیخسرو می رسه. کیخسرو دستور خلع طوس رو می ده و به جاش فریبرز رو فرمانده سپاه می کنه :/ طوس برمی گرده و کیخسرو اون رو در پیش جمع خوار و خفیف می کنه.
در نبردی که بعد از یک ماه اتفاق می افته دوباره ایرانی ها شکست می خورن و فریبرز فرار می کنه. گودرز، بیژن رو میفرسته تا فریبرز رو با درفش کاویانی برگردونه اما فریبرز حتی از دادن پرچم هم امتناع می کنه. پس بیژن با شمشیرش پرچم رو به دو نصف می کنه و با خودش میاره. در این نبرد ریو، نبیره کاووس هم کشته می شه.
بهرام برای آوردن تازیانه اش به میدان جنگ برمی گرده و به نصیحت کسی هم در این مورد گوش نمیده اما وقتی تازیانه به دست می خواد برگرده، اسبش قدم از قدم برنمیداره بنابراین بهرام عصبانی شده و با شمشیر به پای اسب می زنه. اکنون که پیاده است تورانیان از حضورش اطلاع پیدا می کنند. بهرام به نصیحت پیران مبنی بر ملحق شدن بهشون گوش نمی کنه و دستش توسط تژاو با فرود آمدن ضربه ای قطع می شه. تنی چند از ایرانیان فرامی رسن و بهرام از گیو می خواد که انتقامش رو بگیره . گیو، تژاو رو با کمندی اسیر می کنه و طناب رو به اسب می بنده تا تژاو برروی زمین کشیده بشه. (مثل داستان تروی)

+ ایرانی های شاهنامه بالاخص پهلوانانشون فکر می کردن آسمون باز شده و ایرانی ها از توش افتادن پایین و تنها خودشونن که خوبن و ماهن و پهلوانند و جوانمرد! فکر و عقیده ای که الان هم کم و بیش وجود داره! فردوسی حقیقت رو بیان کرده، هر چند تلخ!
+ باز هم تعبیر شدن  و به واقعیت پیوستنِ یک خواب!
+ این هم از درایت کسانی جون کیخسرو و بهرام! 
+ بدانید و آگاه باشید که یک چهارم شاهنامه طی شد :))
+ از اتفاقات بامزه ای که طی خوندن این یک چهارم افتاد، این بود که روزی جوگیر شده و در حیاط مشغول شاهنامه خوانی بودم که گنجشکَک محترم، شاهنامه ی گرانبهایم را به گند کشید. بنابراین توصیه من به شما اینه که هیچ موقع جوگیر نشوید. نقطه. 
+ طولانی بودن پست رو بر من ببخشایید. اونایی که کاملشو تونستن بخونن، دستا بالا ؛)
۷ نظر ۳۰ دی ۹۷ ، ۱۸:۱۶
مهناز