شاید اینجا دارم بلند بلند فکر می کنم

بایگانی

۱۱ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

اگه روانشناسی یا روانپزشکی می خونید یا بهشون علاقه دارید و فیلم های این شکلی رو می پسندید، این سریال برای خودِ خودِ شماست.

خیلی تیم بازیگری خوبی داشت. زوج های دوست داشتنی و  تعریفِ درست از عشق.

شین ها کیون چقدر شکسته شده! آدم وقتی با کسی که مدت زیادیه ندیدتش روبرو می شه، شاید خیلی زودتر و حتی عمیق تر از اطرافیانِ اون آدم متوجه تغییراتش می شه چون که ما خیلی یک دفعه ای با اون همه تغییر روبرو می شیم ولی کسی که کنارشه نه. برای همینه که بعد از مدت های مدید حواسمون می ره پی چین و چروک های صورت کسایی که دوستشون داریم. این دیر متوجه شدن عموما به خاطر این نیست که حواسمون بهشون نیست! که البته گاهی هم همینطوره ولی بیشتر به خاطر اینه که تغییرات خیلی آهسته و پیوسته اتفاق می افتن. اتفاقا خوبه که اینجوریه چون آدما با تغییراتِ یک دفعه ای عموما خیلی دیرتر کنار میان. حالا که انقدر حاشیه رفتم این خاطره ای که استادمون گفت و بی ربط به این موضوع هم نیست بگم؛ ایشون می گفتند که تو جوونی یه دوستی داشتن که خونواده اشون بسیار مذهبی بودن. بعد این دوستِ گرام علاقه بسیاری به این داشتن که موهاشون رو درست از وسط فرق باز کنن. یک بار چنین می کنن و پدر گرام از خجالتشون درمیان :/ اما چون پشتکار زیادی داشتن تصمیم می گیرن هر روز به اندازه چندین تارِ مو کارشون رو پیش ببرن و درسته مدت زمان زیادی طول می کشه ولی نتیجه رضایت بخش بوده :دی

اینم بگم که خیلی جالب بود اختلالاتی که بهشون می پرداختن، نحوه عملکردشون و این طرز فکر که هیچ کس از این اختلالات مصون نیست حتی خودِ دکترها.

 زیرنویسش به نسبت بقیه سریال ها دیر آپلود شد! ولی دو تا تیم زحمت ترجمه اش رو کشیدن و دمشون گرم مخصوصا تیم بارکد که ترجمه خیلی بهتر و روون تری داشت.

یه آهنگ قشنگی داره؛ اگه پیداش کردم میذارمش.

ولی خیلی در حق این سریال جفا کردم و تیکه تیکه دیدمش. شما مثل مهناز نباشید.

 

وقتی کسی رو دوست داریم باید با تمام جنبه های زندگیش روبه رو بشیم. یعنی باید آماده بشیم تمام آسیب های روحیِ تلخی رو که اون پنهان کرده بوده، در آغوش بگیریم.

تجربه های کوچیک ولی خوشحال کننده فعالیت های سیستم عصبی رو تغییر میده و جلوی احساس افسردگی ما رو می گیره درست مثل بال زدن پروانه ای که می تونه توی سمت دیگه ی کره ی زمین طوفان درست بکنه.

خودکشی یه مشکل شخصی نیست. جامعه مون باید مسئولیتش رو به عهده بگیره... اگه سیستم رو همینجوری که هست ول کنیم، به نظرتون این اتفاق دوباره نمی افته؟!

افسردگی شکل دیگه ناراحت بودن نیست. حالتیه که شما فکر می کنید تمام بدنتون فلج شده و احساس می کنید قلبتون خالیه. حالت ناامیدیه که شما حس می کنید نمی تونید هیچ کاری رو انجام بدید.

در واقع همه ی ما به نوعی بیماریم. فقط بیماریمون تشخیص داده نشده.

یک اختلال روانی یک مشخصه فردی نیست؛ وضعیت یک نفره. در نتیجه بر حسب موقعیتی که من توش قرار دارم می تونه تغییر کنه. به عبارت دیگه وقتی وضعیتتون بهتر می شه بیماریتون از بین می ره و به خاطر همینه که بهترین درمان، داشتن یه ذهن آرومه.

باید علیه رسوم غلط حرف بزنیم و بهترین تلاشمون رو بکنیم که عوضشون کنیم؛ به عنوان کسایی که هنوز زنده ایم این کاریه که باید بکنیم.

سخت ترین بیماری توی دنیا برای درمان، قلب شکسته ی پدر یا مادریه که عزادار بچشه.

یه شرط وجود داره تا بتونین کامل درمان بشین؛ نباید سعی کنین به زور زخماتونو از بین ببرین. باید قبولشون کنین و دوستشون داشته باشین. زخمامون تبدیل به نقشه ای از زندگیمون می شن. پس چطوره به جای غلبه کردن به این زخم ها، سعی کنیم به آغوش بکشیمشون؛ به خاطر اینکه زخمامون مثل جی پی اس زندگیمونن. یه نفر قبلا بهم گفته هر انسانی خودش یه دنیاست.

۱۱ نظر ۲۹ مهر ۹۹ ، ۱۸:۰۸
مهناز

آدم تنها زمانی تا حدی می تونه از حسرت‌ها رها بشه که به یک مکان و نقطه امن برسه. چیزی که بتونه محکم بهش چنگ بزنه و حواسشو جمعِ مسیرِ پیشِ رو بکنه!

۱ نظر ۲۹ مهر ۹۹ ، ۱۷:۰۱
مهناز

دیشب خیلی اتفاقی به یه کانالی رسیدم و با خوندنش واقعا حالم بد شد. مدت هاست که سعی می کنم اخبار بد رو نخونم؛ کاش دیشب هم ادامه نمی دادم! حجم اخبار ناگوار، ناراحت کننده و دردناک انقدر زیاده که هیچ کانال و شبکه ای نمی تونه پوششش بده! 

ولی کانال های روزانه نویس چطوری خودشون حالشون بد نمی شه!

۱ نظر ۲۹ مهر ۹۹ ، ۱۶:۵۶
مهناز

North and South 2004: این مینی سریال چهار قسمته اقتباسی از رمان شمال و جنوب الیزابت گاسکله. کتابش رو نخونده ام ولی فیلمش خیلی لذت بخش بود. داستان هم درباره الیزابت و خونوادشه که به خاطر شرایطی مجبور می شن از جنوب انگلستان که منطقه ای بسیار آروم و خوش آب و هواست به ناحیه صنعتی و شلوغ شمال نقل مکان کنند. جایی که گارگران استثمار می شن و به خاطر شرایط سختی که در اون روزگار می گذرونند، عمر کوتاهی دارند.

 جدای از عاشقانه ی لطیفی که داره، دیدن شرایط خفقان آور اون محیط و کارخونه های تولید پارچه که فضاشون پر از ذراتِ معلقِ پنبه است، برای تماشا کردنش کافیه. یه جایی از فیلم الیزابت با دیدن اون شرایط می گه: فکر می کنم خدا اینجا رو به حال خودش رها کرده؛ اینجا شبیه یه جهنمِ سفیده. 

تازه، دیدن تفاوت های معاشرتی بین این دو ناحیه هم خیلی جالب توجهه :)

علاوه بر این، تماشاش مخصوصا برای کیا دلنشینه؟ برای جین آستن‌دوستان و اونایی که فیلم های مربوط به قرن هجده و نوزده انگلستان رو دوست دارن.

از اون سریالاییه که ممکنه موقع حرف زدن ازش، صدام بلرزه :)

 

                 

Sanditon 2019: و اما اقتباسِ عصبانی کننده ی سندیتون :/ اگه شما هم مثل من، جین آستن از نویسندگان مورد علاقتون بوده باشه، می دونید که سندیتون آخرین اثر جینه که متاسفانه ناتموم مونده. البته اگه اشتباه نکنم خواهرش کاملش کرده و من اونو خوندم و تقریبا خوب ادامه داده شده؛ خیلی نزدیک به سبکِ خودِ جین. اما داستان این مینی سریال رو نمی شه به جین نسبت داد. انگار ایده خام و اولیه فقط از سندیتون گرفته شده و فیلمنامه نویس و کارگردان هیچ آشنایی با کتابها و خودِ جین نداشتن. خیلی ها به خاطر همین دور بودنِ سریال از نوشته های جین، نپسندیدنش. حتی اگه از پایان بدش بگذریم و فرض رو بر این بگذاریم که فصل دومی داشته باشه که البته بعید می دونم، باز هم فکر نمی کنم روابط بیمارگونه ی این مینی سریال به مذاق جین‌دوستان خوش اومده باشه و خوش بیاد!

ولی وااااااای بازیگر نقش سیدنی؛ مخصوصا وقتی عصبانی می شد!!! و سکانس رقصشون توی لندن؛ یکی از زیباترین سکانس های این چنینی بود که دیدم با یک موسیقیِ خیلی دوست داشتنی. موسیقیش رو یافتم. گوش کنیم؛ از ثانیه هجده شروع می شه :دی به این ثانیه که رسید چشماتونو ببندید.

 

دریافت

و اگه کنجکاو شدید سکانس رقصشون با این آهنگ رو ببینید، اینو سرچ کنید: charlotte and sydney dance؛ شارلوت لباس طلایی پوشیده.

 حیف؛ می تونست سریال خیلی خوبی بشه :(((((

    

۲ نظر ۲۶ مهر ۹۹ ، ۱۷:۲۱
مهناز

توی سریال جدیدی که دارم می بینم یکی از شخصیت ها می گه تجربه ها و اتفاقاتِ خوشحال کننده روی سیستم عصبیمون تاثیر می ذارن درست مثل اثر پروانه ای. من حرفشو قبول دارم :دی قبول دارم اینکه هنوز با دوستام می تونیم برای چندین دقیقه توی گروه گپ بزنیم، چرت و پرت بگیم و بخندیم و برای چند دقیقه توی فضای دیگه باشیم، حالمو بهتر می کنه.

همین که هنوز می تونم توی داستانِ فیلم و سریال ها گم بشم و بهشون پناه ببرم، دلخوشیِ جذابیه برام.

مثلا تماشای عکس العمل ننه که با دیدن یک سکانس عاشقانه لپاش گل گلی شده و زیرزیرکی می خنده :))) می تونه منو به وجد بیاره!

یا همین خبری که روزهای گذشته شنیدیم و دنیای کوچیکِمون رو رنگی تر کرد.

یا مثلا همین سوسوی امیدی که در کنار تمام روزمرگی ها و ناامیدی ها اون گوشه موشه ها مصرانه داره به زندگیش ادامه می ده.

ما نیاز داریم که این دلخوشی ها رو ببینیم و برای خودمون یادآوریش کنیم.


ممنون از رادیوبلاگی ها و حوریای عزیز به خاطر دعوتش.

فکر می کنم من دیگه جزو آخرین نفراتی باشم که نوشتمش ولی اگه دوست داشتید، دوست دارم دل‌خوشی‌های شما رو هم بخونم؛ بهار، ارکیده، حسنا.

۷ نظر ۲۵ مهر ۹۹ ، ۲۰:۲۰
مهناز

پادشاهی همای چهرزاد سی و دو سال بود

همای بعد از مرگ بهمن به تخت می نشیند. او کودکش را پنهانی به دنیا می آورد اما چون قدرت به دهانش مزه کرده به همگان می گوید که کودک مرده. پس کودک دور از چشمِ دیگران کم کم رشد می کند و روز به روز بیشتر شبیه نیاکانش می گردد. همای که به هیچ عنوان قصد پا پس کشیدن ندارد، او را همراه با جواهراتی داخل صندوقی می نهد و در فرات رهایش می سازد به این امید که کسی او رابیابد. از آنجا که همیشه پشت چنین قصه هایی یک پدر و مادرِ بی فرزند یا در آرزوی فرزند وجود دارد، صندوق را گازری[جامه‌شوی، رخت‌شوی] می یابد که به تازگی فرزندش را از دست داده. پس او را نزد خود نگه می دارند و داراب نام می نهندش؛

سِیُم روز داراب کردند نام/ کز آب روان یافتندش کنام[آرام‌گاه، آشیانه]

 

همی داشتندش چنان ارجمند/ که از تندبادی نیابد گزند 

 

پس بار و بنه جمع کرده و به شهری می روند که کس آنان را نشناسد. داراب بزرگ می شود اما از کارِ گازری امتناع می ورزد. پس به پدر می گوید که نیاز دارد دانش و فرهنگ و سواری بیاموزد؛ چنین می شود. سرانجام داراب که خود را شبیه و مانند خانواده اش نمی داند، علت را جویا می شود

نجنبد همی بر تو بر مِهر من/ نماند به چهر تو هم چهر من

شگفت آیدم چون پسر خوانیم/ بدکّان برِ خویش بنشانیم

و تا جایی پیش می رود که به روی مادرش شمشیر می کشد؛ سزانجام همسر گازر همه چیز را برایش شرح می دهد.

داراب پس از آگاه شدن از ماجرا، به سپاهی که قصدِ تلافی حمله ی روم را دارند، می پیوندد. همای برای بار اول داراب را در سپاهش می بیند و حدس می زند که او باید از نژاد بزرگان باشد.

سپاه به سمت روم حرکت می کند. باران شدیدی در می گیرد. داراب در خرابه ای پناه می گیرد. رشنواد [فرمانده سپاه] صداهایی می شنود که به خرابه گفته می شود فرو نریزد زیرا که شاهزاده ایران در آن پناه گرفته است :/  این اتفاق چند بار تکرار می شود. رشنواد داراب را فرامی خواند. داراب وقتی پای از آن خرابه بیرون می نهد، سقف فرو می ریزد. رشنواد که سخت تحیر کرده، به داستان زندگی داراب گوش می سپارد. پس دستور می دهد گازر و زنش را نیز احضار کنند.

جنگ شروع می شود. داراب در جنگ پهلوانی بسیار از خود نشان می دهد. پس رومیان شکست خورده و سر تسلیم فرو می آورند. 

بعد از آسودگی از جنگ، رشنواد با گازر و همسرش ملاقات می کند و همان داستان را از زبان آنان نیز می شنود و با توجه به تمامی شواهد و نشانه ها، نامه ای به همای می نویسد و ماجرا را توضیح می دهد. همای متوجه می شود که این فرد، همان پسر اوست و از ناسپاسی و کار خود پشیمان می شود.

سپاه به کاخ بر میگردد. همای داراب را بر تخت نشانده، تاج را بر سر او می نهد و از او پوزش می طلبد. داراب عذر مادر را پذیرفته و گاذر و همسرش را چیزها می بخشد!

۲ نظر ۲۵ مهر ۹۹ ، ۱۸:۰۴
مهناز

داستان هایی را که پشتشان یک داستان دیگر هم نهفته است، دوست دارم یا شاید بهتر باشد بگویم داستان هایی که از یک چیزِ دیگر، یک اتفاق، یک انسان، یک تصویر و حتی یک شعر الهام گرفته شده باشند. مثلا تریسی شوالیه تصویر "دختری با گوشواره مروارید" را می بیند و برایش یک داستان می نویسد. یا پیتر اشتام در اگنس کاراکتر مردی خلق می کند که به جای اینکه تصویر انسانی را پیش رویش نشسته نقاشی کند به خواسته او برایش یک داستان می نویسد و او را از نو خلق می کند. یا مثلا آگاتاکریستی بر اساس یک شعر محلی داستانی جنایی می نویسد با عنوان "And then there was none" 

این مینی سریالِ سه قسمتی، اقتباسی از این کتاب آگاتا کریستی است. پس اگر داستان های معمایی و پر تعلیق دوست دارید و اگر قتل و خونریزی حالتان را بد نمی کند، توصیه می کنم ببینیدش.  

عنوان اثر، خلاصه تک خطیِ کامل داستان است اما اگر خلاصه کامل تری می خواهید؛ این همان شعرِ محلی است که در بالا به آن اشاره کردم: خطر اسپویل :دی

ده سرخپوست کوچک رفتند شام بخورند، یکی خود را خفه کرد و سپس نُه تا باقی ماندند.

نُه سرخپوست کوچک تا دیروقت نشستند، یکی به خواب رفت و سپس هشت تا باقی ماندند.

هشت سرخپوست کوچک قدم می زدند، یکی گفت همین‌جا میمانم و سپس هفت تا باقی ماندند.

هفت سرخپوست کوچک هیزم می‌شکستند، یکی خود را تکه تکه کرد و سپس شش تا باقی ماندند.

شش سرخپوست کوچک با کندو بازی می‌کردند، یکی را زنبور نیش زد و سپس پنج تا باقی ماندند.

پنج سرخپوست کوچک به دادگاه رفتند، یکی قاضی شد و سپس چهار تا باقی ماندند.

چهار سرخپوست کوچک به دریا رفتند، یکی را ماهی قرمز بلعید و سپس سه تا باقی ماندند.

سه سرخپوست کوچک به باغ وحش رفتند، یکی را خرس بزرگی بغل کرد و سپس دو تا باقی ماندند.

دو سرخپوست کوچک در آفتاب نشستند، یکی از آن ها سوخت و سپس یکی باقی ماند.

یک سرخپوست کوچک تنها ماند، او رفت و خود را دار زد و سپس هیچ‌کدام باقی نماندند.

۱۱ نظر ۱۰ مهر ۹۹ ، ۱۷:۵۷
مهناز

بعد از اینکه برای بار دوم و اینبار با زبان اصلی دیدمش باز هم همچنان نظرم بر اینه که بازی کیم سو هیون تو این سریال چند برابر بهتر و پخته تر از بازیش در «تو از ستاره ها اومدیه»؛ اصلا این کجا و آن کجا. با اینکه این قذیمی تره ولی انگار که این نقش اصلا برای خود کیم سو هیون نوشته شده باشه چون کاراکتر پادشاه در عین اینکه ضعیف به نظر می رسه ولی قویه و در عین حال پر احساسه و شیطنت های خاص خودش رو داره و همه ی این ها رو تیپ و قیافه ی کیم سو هیون می تونه نشون بده! قدرت تو کلوزآپ ها! (نمای خیلی نزدیک) تو چهره اش مشخصه در حالی که از دور خیلی ضعیف و شکننده به نظر میاد.

و اما کیا ببیننش؟! اونایی که ژانر تاریخیِ کره ای رو با توطئه های نهفته در بطنش می پسندن و داستان های عاشقانه دوست دارن.

 

۱ نظر ۱۰ مهر ۹۹ ، ۱۷:۳۲
مهناز

پادشاهی بهمنِ اسفندیار صدو دوازده سال بود

دفعه پیش تا مرگ رستم و رسیدن بهمن به پادشاهی گفتم و اما ادامه داستان:

بهمن بعد از رسیدن به پادشاهی برای گرفتنِ انتقامِ خونِ پدرش به سمت سیستان حرکت می کند [بالاخره خونِ گشتاسپ تو رگهاشه] اظهار بندگی زال او را از این اقدام منع نمی کند. پس تمام ثروت و اندوخته ی خاندانِ زال را از آن ها گرفته و زال را اسیر می کند.

خبر به فرامرز (پسر رستم، نوه زال) می رسد بنابراین او با سپاهی راهی جنگ با بهمن می شود اما در این نبرد که تعداد بسیاری کشته می شوند شکست خورده، دستگیر، به دار آویخته و تیرباران می شود.

«همه رزمگه کشته چون کوه کوه...»

پشوتن (برادر اسفندیار، عمو و وزیر بهمن) که از این اقدامات بهمن ناراحت است از او می خواهد که دست بردارد و دیگر به غارت و کشت و کشتار سیستانیان نپردازد. بهمن که تا حدی احساس پشیمانی می کند می پذیرد، سام را آزاد می سازد و به ایران برمی گردد.

بهمن پسری دارد به نام ساسان و دختر زیبارویی به نام همای که به او چهرزاد هم می گویند. بهمن با او ازدواج می کند :///

پدر درپذیرفتش از نیکوی/ بر آن دین که خوانی همی پهلوی

همای دل‌افروز تابنده ماه/ چنان بُد که آبستن آمد ز شاه 0_O

بهمن قبل از به دنیا آمدن فرزندش، می میرد ولی قبل از مردن تاج و تخت را به همای می سپارد. 

ولی عهد من او بود در جهان/ هم آنکس کزو آید اندر نهان

اگر دختر آید برش گر پسر/ ورا باشد این تاج و تخت پدر

ساسان که از این اتفاق سرخورده ، خشمگین و ناراحت است به نشاپور می رود؛ آنجا با دختر یکی از بزرگان ازدواج می کند و صاحب پسری می شود که اسمش را ساسان می گذارند. مدتی بعد ساسانِ پدر می میرد. ساسانِ پسر بزرگ شده و برای مدتی چوپانِ شاه نشاپور می شود.

+ بهمن مصداق بارزِ مَثَلِ «نمک خوردن و نمکدون شکستنه».

+ بهمن برای گرفتن انتقام و کینه خود، مقایسه اشتباهی می کند؛ خود را چون فریدون می بیند در برابر ضحاک، منوچهر در برابر سلم و تور، اسفندیار در برابر ارجاسب و حتی فرامرز در برابر شاه کابل.

+ اسم همسر اسفندیار هم همای بوده که در واقع خواهرش هم بوده.

چهار پسر اسفندیار از همسرش همای نیستن ولی نامی از مادرشون تو شاهنامه نیست.

+ جهانا چه خواهی ز پروردگان/ چه پروردگان، داغ دل‌بُردگان

۴ نظر ۰۷ مهر ۹۹ ، ۱۲:۲۲
مهناز

  

اول یه صلوات خدا پسند بفرستید که بالاخره مهناز دنیای سوفی رو تموم کرد ^_^

به یاد ندارم خوندن کتابی با این حجم رو این همه مدت طول داده باشم.

نمی خوام زیاده گویی کنم بنابراین به طور کلی تنها چیزی که می تونم راجع بهش بگم اینه که خیلی خوبه تو کتابخونتون داشته باشینش یا اگه کتاب نمی خرید حداقل از کتابخونه قرض بگیرید و بخونیدش. کتاب جمع و جور و خوبیه درباره فلسفه، تاریخش و معروفترین فیلسوفهای هر دوره!

اما درباره داستان فرعیش که در واقع فلسفه از طریق اون روایت می شه، به نظرم تا اواسط داستان خوب بود ولی بعدش دیگه کم کم غیرقابل تحمل شد. شایدم به خاطر اینه که من انتظار داستان رئال تری رو داشتم و با وجودِ اینکه تا حدی خیلی هم هوشمندانه ادامه پیدا کرد و تموم شد، به مذاقم خوش نیومد :دی

چند تا نکته بگم که اگه می خواین این کتاب رو شروع بکنید یادتون باشه:

اول اینکه حتما وقتی حوصله دارین و ذهنتون هم خیلی شلوغ پلوغ نیست برید سراغش.

دوم اینکه یادتون باشه این کتاب از اونایی نیست که چند روزه بشه خوندش یا حتی طی یکی دو هفته؛ نخیر از این خبرا نیست. حداقل زمانی که باید براش بذارید، یک ماهه! چون حجم و عمق مطالبی که ارائه میده خیلی زیاده!

سوم اینکه حتما موقع خوندش دفتر و قلم کنارتون باشه.

و چهارم اینکه سعی کنید نذارید بین خوندناتون وقفه بیفته.

 و من الله توفیق :)

+ کتاب دیگه ای ندارم بخونم. بنابراین فرصت خوبیه برای ادامه شاهنامه!

کی اوضاع رو به راه می شه که دوباره کتابخونه ها باز بشه؟!!! :/

۳ نظر ۰۳ مهر ۹۹ ، ۱۸:۰۰
مهناز

ننه هنوز هم موقعی که با تلفن حرف می زنه، انقدر تُن صداش بلنده که انگار هنوز باور نداره اونی که اون طرف خطه به راحتی می تونه صداشو بشنوه :)))

۲ نظر ۰۳ مهر ۹۹ ، ۱۷:۳۵
مهناز