شاید اینجا دارم بلند بلند فکر می کنم

بایگانی

۸ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

همین اول بیاین باهاتون رو راست باشم و بگم که قرار نیست با یک فیلمنامه و داستان قوی روبه رو بشید ولی ولی ولی بسیار سریال دلچسب و دوست داشتنی ایه؛ مخصوصا ده قسمت اول. کاش اون قسمت های آخر رو یه کم جمع و جورتر می کردن و به جای بیست قسمت تو شونزده قسمت تمومش می کردن. آخ نگم براتون از جانگ هیوک! نگم نگم :))) سومین سریالی بود که ازش دیدم و تو همشون خوب بوده؛ فعلا یه سریال دیگه هم ازش دارم :) اولین بار بود که جانگ نارا رو می دیدم و خوشم اومد ازش؛ می تونه لقب دخترِ چشم‌تیله ای رو از آنِ خودش بکنه.
داستان هم درباره یکی از این ازدواج های قراردادیه که به یه علتی با هم تا یه مدت مشخص به شکل صوری ازدواج می کنن ولی هممون می دونیم که آخرش عاشق هم می شن و اینا :)) قبلا تو این سبک "قرارداد ازدواج" رو دیدم و چقدر زوج لی سئو جین و یوئی خوب بودن. اینجا هم این زوج برنده بهترین زوج شدن. دختر داستان از اون آدماییه که دلش نمیاد به کسی نه بگه، برای همین هر کس هر کاری داره می سپره بهش.
آهنگاش هم خوب بود و دو تا از آهنگ های "شکارچیان برده" هم توش بود و تجدید خاطره ای شد با حضور خود جانگ هیوک.
این سریال رو به کسایی که ژانر عاشقانه، کمدی دوست دارن، پیشنهاد می کنم.
 
ولی جدی این شرقی ها از هر موجودی که فکرش رو بکنید، غذا درست می کنن! حال آدمو بهم می زنن با اینکه غذاهای گیاهیشون و نحوه سرخ کردن گوشت و خوردن داغ داغشون رو دوست دارم. اولین غذای مزخرفو تو "من ربات نیستم" دیدم البته اگه از پختن زنده زنده ی خرچنگ تو "پاستا" بگذریم! دومیش تو "should we first" بود که حال به هم زن ترین و چندش ترینشون هم بود. حالا هم که اینجا چشم ماهی نوش جان می کردن. بذار برات اون یکی چشمشم در بیارم بخوری :/ البته اینجا هم چشم گوسفندو می خورنا :///
 
+ نباید بذاری کسی بهت وابسته بشه وقتی نمی تونی مسئولیتش رو قبول کنی.
+ تو قلب هر زن، یه دختر جوون زندگی می کنه.
۸ نظر ۱۸ تیر ۹۹ ، ۱۶:۳۸
مهناز

داستان رستم و اسفندیار

اسفندیار از پدرش نزد مادر گله می کند که قرار بود بعد از شکستِ ارجاسب، تخت پادشاهی به من برسد اما می دانم که پدر از این کار پرهیز می کند؛ به خدا سوگند اگر این اتفاق بیفتد به زور بر تخت شاهی خواهم نشست! مادر او را نصیحت می کند که عاقل باشد که هم اینک نیز پادشاهی او راست و گشتاسب فقط یک نام را یدک می کشد!

گشتاسپ که حدس می زند اسفندیار مصرّانه در اندیشه تاج و تخت است، از جاماسپ می خواهد که ببیند آیا اسفندیار عمری خوش و طولانی خواهد داشت یا نه؟ جاماسپ می گوید که او در همین دوره جوانی به دست رستم کشته خواهد شد و حتی اکر تاج و تخت را به او بسپاری هم آنچه مقدر شده، اتفاق می افتد.

گشتاسپ اعلام می کند که رستم چندی است به درگاه نیامده و اظهار بندگی نکرده است و از اسفندیار می خواهد که به زابل رفته و او را دست بسته و پیاده به بارگاه بیاورد و بعد از آن پادشاهی را به دست بگیرد.

اسفندیار با ملایمت گشتاسپ را از این کار نهی می کند:

چه جویی نبرد یکی مرد پیر/ که کاووس خواندی ورا شیرگیر


گشتاسپ نمی پذیرد و شروع به مذمت کاووس می کند:

ز هاماوران دیوزادی [سودابه] ببرد/ شبستان شاهی مر او را سپرد!

[باز کاووس کله پوک بود ولی تو خودتو زدی به کله پوکی! پادشاهِ حریص]


اسفندیار پدرش را به خوبی می شناسد:

سپهبد بروها پر از تاب کرد/ به شاه جهان گفت زین بازگرد

تو را نیست دستان و رستم به کار/ همی راه جویی به اسفندیار

دریغ آیدت جای شاهی همی/ مرا از جهان دور خواهی همی

تو را باد این تخت و تاج کیان/ مرا گوشه ای بس بود زین جهان

[اونجایی که باید بذارن برن، نمیرن، حرف گوش کن و بنده می شن :(]

ولیکن تو را من یکی بنده ام/ به فرمان و رایت سرافگنده ام


کتایون بعد از آگاه شدن از این اتفاقات، از اسفندیار می خواهد که این کار را نکند:

که نفرین بر این تخت و این تاج باد/ بر این کشتن و شور و تاراج باد

مده از پی تاج، سر را به باد/که با تاج شاهی ز مادر نزاد

مرا حاکسار دو گیتی مکن/ از این مهربان مام بشنو سخن


اسفندیار نمی پذیرد و می گوید اگر مرگ من در زابل خواهد بود، هر چه بکنم باز هم سرنوشت مرا به آن سو خواهد کشاند.

موقع رفتن به سوی زابل، شتر از حرکت باز می ایستد و می نشیند؛ این اتفاق را به فال بد می گیرند و سر شتر را می برند تا آن بد بگذرد!

بد و نیک هر دو ز یزدان بود/ لب مرد باید که خندان بود!


به زابل می رسند؛ اسفندیار بهمن را نزد رستم می فرستد تا پیامش را به او برساند. بهمن زال را می بیند اما او را نمی شناسد. زال می گوید که رستم به شکار رفته و به زودی بازمی گردد بهمن اما نمی خواهد وقت را تلف کند پس برای یافتن رستم حرکت می کند. رستم را از دور می بیند و این فکر به خاطرش خطور می کند که در صورت روبه رو شدن رستم و اسفندیار، بازنده این نبرد قطعا اسفندیار خواهد بود. پس سعی می کند علاج پیش از وقوع بکند. سنگ بزرگی را از بالای کوه به سمت پایین هل می دهد به این امید که رستم هلاک شود اما رستم با یک ضربه سریع و بی خیالانه آن را به سمتی دیگر هدایت می کند. بلی :دی

وقتی رستم از پیام آگاه می شود به بهمن می گوید تا به اسفندیار پیغام بدهد که رستم همچنان بنده ی شماست اما درست نباشد که ما را دست بسته نزد شاه ببری؛ ما خود بنده وار به همراه شما برای دست بوسی شاه می آییم.

رستم و اسفندیار با هم رو به رو می شوند. اسفندیار نمی پذیرد و حتی دعوت رستم برای رفتن به خانه اش را نیز رد می کند.

پشوتن اسفندیار را نصیحت می کند که به بند بستن رستم کار درستی نیست اما اسفندیار قصد ندارد از فرمان پدر سر بپیچد. قرار می شود رستم برود و اسفندیار لحظاتی بعد کسی را در پی او بفرستد تا بیاید و لبی با هم تر کنند اما اسفندیار این کار را نمی کند. رستم که منتظر است و در می یابد قرار نیست کسی بیاید از بی ادبی اسفندیار خشمگین شده و خود را به آن جا می رساند. اسفندیار دستور می دهد که نشستنگهی برای او در سمت چپش تدارک ببینند اما رستم آن را شایسته خود نمی داند و دستور می دهد که سمت راست را برای او آماده کنند!

بعد از آن اسفندیار شروع به بد گویی از زال می کند و او را بدگوهر و بدنژاد و شوم خطاب می کند [من هم کتاب را بسته و تا چند روز سراغش نمی روم :/ چرا که سخنان اسفندیار مرا نیز آزار داد :/]

رستم که دلخور شده از پدرش دفاع می کند و تا جایی پیش می رود که از رودابه و نسبت خونی اش با ضحاک نیز سخن گفته و از هر دو نسبت خونیش داد سخن سر می دهد !!!

خلاصه هر دو شروع به فخرفروشی از نژاد و خاندان خود می کنند. اسفندیار می گوید تو بزرگیت را مدیون خاندان ما هستی رستم می گوید اگر من کاووس را نجات نمی دادم اصلا خاندان و پادشاهی و تویی در کار نبودی :دی [دندان شکن بود :)]
گر از یال کاووس خون آمدی/ ز پشتش سیاووش چون آمدی

وزو شاه کیخسرو پاک و راد/ که لهراسپ را تاج بر سر نهاد

چه نازی بدین تاج گشتاسپی/ بدین تازه آیین لهراسپی

که گوید برو دست رستم ببند/ نبندد مرا چرخ دست بلند

که گر چرخ گوید مرا کاین نیوش/ به گرز گرانش بمالم دو گوش


خلاصه نه رستم کوتاه می آید نه اسفندیار:

+ بیاسای چندی و با بد مکوش/ سوی مردمی یاز و باز آر هوش

- چنین گفت با او یل اسفندیار/ که تخمی که هرگز نروید، مکار


رستم مدام او را از این کار و سرانجامی که به بار می آورد نهی می کند تا آنجا که به او گوشزد می کند که هدف گشتاسپ از این کار مرگ توست اما اسفندیار تصمیم ندارد از این کار دست بکشد! [اَاااااااه]

مکن شهریارا جوانی مکن/ چنین بر بلا کامرانی نکن

دل ما مکن شهریارا نژند [غمگین]/ میاور به جان خود و من گزند


اسفندیار:

تو چندین همی بر من افسون کنی/ که تا چنبر از یال بیرون کنی


نصیحت ها در اسفندیار کارگر نیست؛ 

پشوتن بدو گفت بشنو سخن/ همی گویمت ای برادر مکن

تو را گفتم و بیش گویم همی/ که از راستی دل نشویم همی

میازار کس را که آزادمرد/ سر اندر نیارد به آزار و درد


اسفندیار:

مرا چند گویی گنهکار شو/ ز گفتار گشتاسپ بیزار شو

تو گویی و من خود چنین کی کنم/ که از رای و فرمان او پی کنم


پشوتن:

به دل دیو را راه دادی کنون/ همی نشنوی پند این رهنمون


خلاصه دو پهلوان به نبرد تن به تن می پردازند. از آن طرف زواره خودسرانه به جنگ با سپاه اسفندیار می رود و نوش آذر و مهرنوش، دو پسر اسفندیار به دست زواره و فرامرز کشته می شوند. خبر به گوش اسفندیار می رسد. او که خشمگین و ناراحت است. رستم را به بدعهدی متهم می کند رستم قسم می خورد که به کسی اجازه چنین کاری را نداده است و حاضر است برادر و فرزندش را تسلیم اسفندیار کند تا خونشان را بریزد:

چو بشنید رستم غمی گشت سخت/ بلرزید بر سان شاخ درخت

به جان و سر شاه سوگند خَورد/ به خورشید و شمشیر و دشت نبرد

که من جنگ هرگز نفرموده ام/ کسی کاین چنین کرد، نستوده ام

ببندم دو دست برادر کنون/ گر او بود اندر بدی رهنمون

فرامرز را نیز بسته دو دست/ بیارم بر شاه یزدان پرست

بخون گرانمایگانشان بکش/ مشوران از این رای بیهوده هش

.

چنین گفت با رستم اسفندیار/ که بر کین طاووسِ نر، خون مار!

بریزیم ناخوب و ناخوش بود/ نه آیین شاهان سرکش بود


رستم و رخش در جنگ با اسفندیار به شدت زخمی می شوند؛ رستم شب را بهانه می کند تا جان سالم به در ببرد و باقی جنگ را فردا ادامه دهند. رستم در خانه به زال می گوید که شاید بهتر باشد جایی بروم که او نشانی از من نیابد اما زال می گوید که قصد دارد از سیمرغ کمک بخواهد.

زال شب هنگام پر سیمرغ را می سوزاند؛ سیمرغ خود را می رساند و زخم رستم و رخش را مداوا می کند و آن ها را بهبود می بخشد و به رستم می گوید که بهتر است از نبرد با اسفندیار بپرهیزد که او پشت و پناه ایران است و هر که او را بکشد نصیبش رنج و شوربختی است پس درخت گزی را به او نشان می دهد تا شاخه ای از آن را ببرد تا اگر اسفندیار در برابر خواهش و لابه اش دست از جنگ برنداشت از آن به عنوان تیری زهراندود به سمت چشم های اسفندیار استفاده کند.

 فردا رستم از اسفندیار خواهش می کند که از این نبرد بپرهیزند اما اسفندیار مصرّ است که فرمان شاه را اجرا کند.

پس رستم تیر را پرتاب می کند و اسفندیار به خاک می افتد.

که نفرین بر این تاج و این تخت باد/ بدین کوشش بیش و این بخت باد

که مه تاج بادا و مه تخت شاه/ مه گشتاسپ و جاماسپ و آن بارگاه


اسفندیار در نفس های آخر بهمن را به رستم می سپرد تا او را بپرورد. رستم دست به سینه می پذیرد:

تهمتن چو بشنید بر پای خاست/ ببر زد به فرمان او دست راست

که تو بگذری زین سخن نگذرم/ سخن هر چه گفتی به جای آورم


و به پشوتن می گوید که برو و به پدر بگو اینک با آسایش بر تخت و تاجت تکیه بزن:

به پیش سران پندها دادیم/ نهانی به کشتن فرستادیم

کنون زین سخن یافتی کام دل/ بیارای و بنشین به آرام دل

چو ایمن شدی مرگ را دور کن/ به ایوان شاهی یکی سور کن

تو را تخت، سختی و کوشش مرا/ تو را نام، تابوت و پوشش مرا

چو گفت آن جهاندیده دهقان پیر/ که نگریزد از مرگ پیکان تیر

مشو ایمن از گنج و تاج و سپاه/ روانم تو را چشم دارد به راه

چو آیی به هم پیش داور شویم/ بگوییم و گفتار او بشنویم

*

ز تاج پدر بر سرم بد رسید/ در گنج را جان من شد کلید

فرستادم اینک به نزدیک او/ که شرم آورد جان تاریک او

بگفت این و برزد یکی تیزدم/ که بر من ز گشتاسپ آمد ستم

هم آنگه برفت از تنش جان پاک/ تن خسته افکنده بر تیره خاک

**

بزرگان ایران گرفتند خشم/ ز آزرم گشتاسپ شستند چشم

بآواز گفتند کای شوربخت/ چو اسفندیاری تو از بهر تخت

به زابل فرستی به کشتن دهی/ تو بر گاه تاج مهی برنهی

سرت را ز تاج کیان شرم باد/ به رفتن پی اخترت نرم باد

برفتند یکسر ز ایوان او/ پر از خاک شد کاخ و دیوان او

***

پشوتن:

پسر را به خون دادی از بهر تخت/ که مه تخت بیناد چشمت مه بخت

بگفت این و رخ سوی جاماسپ کرد که ای شوم بدکیش بدزاد مرد

تو آموختی شاه را راه کژ/ ایا پیر بی راه و کوتاه و کژ

تو گفتی که هوش یل اسفندیار/ بود بر کف رستم نامدار

*

همای و به آفرید:

نه سیمرغ کشتش نه رستم نه زال/ تو کشتی مر او را چو کشتی منال

تو را شرم بادا ز ریش سپید/ که فرزند کشتی ز بهر امید


یکسال از همه جای شهر صدای عزا و ماتم می آید.

بنابر وصیت اسفندیار، بهمن مدتی را نزد رستم می ماند و رستم او را پرورش می دهد تا اینکه گشتاسب در نامه ای خواهان بازگشت او می شود تا تخت را به او بسپارد!

__________________________________________________________________________

+ ندانم که عاشق گل آمد گر ابر/ چو از ابر بینم خروش هژبر 

بدرّد همی باد پیراهنش/ درفشان شود آتش اندر تنش

به عشق هوا بر زمین شد گوا/ به نزدیک خورشید فرمانروا

+ سخن هر چه بر گفتنش روی نیست/ درختی بود کش بر و بوی نیست

...

چو مهتر سراید سخن سخته به/ ز گفتار بد کام پردخته به

+ بد و نیک بر ما همی بگذرد/ چنین داند آن کس که دارد خرد

+ همان بر که کاری همان بدروی/ سخن هر چه گویی همان بشنوی

+ به یزدان پناه و به یزدان گرای/ که اویست بر نیک و بد رهنمای

+ [اسفندیار] نهاد آن بن نیزه را بر زمین/ ز خاک سیاه اندر آمد یه زین

+ جاماسب بیشتر یک پیشگو و ستاره شمره تا مشاور و وزیر! تا اونجایی که یادمه بهمون گفته بودن مشاوره! شایدم تو خود کتاب نوشته بود! ولی شخصیت خیلی مثبتی نداره!

+ فریدون کیقباد ← کی‌پشین  اورندشاه  لهراسپ 

 گشتاسپ ← اسفندیار

۶ نظر ۱۷ تیر ۹۹ ، ۱۴:۵۶
مهناز

 

داستان درباره چا دو هیون جوانی بیست و چند ساله است که به خاطر اتفاقاتی که در بچگی تجربه کرده، دچار اختلال چند شخصیتی شده است.

یکی از قشنگ ترین سریال های کره ایه که دیدم. علاوه براین که موضوعش یک اختلاله، کمدی و عاشقانه سریال هم خیلی خیلی خوب بود. شخصیت پردازی ها فوق العاده بود، بازی ها هم همینطور. جی سانگ به خوبی از پس چندین نقش بر اومده بود. شین سه گی خیلی جذاب بود پری پارک دوست داشتنی و یونا بانمک چقدر من به خاطرش خندیدم؛ خدا این جی سانگو نکشه.

اسپویل

⁦⚠️⁩به نظرم نقطه ضعف فیلم عدم شخصیت پردازی درست راجع به پدر چا دوهیونه چون من هر چی فکر می کنم نمی دونم آدمی که چنان از آزادی حرف می زد و با پسرش مهربون بود چطوری یهو تبدیل به چنان آدمی شد :/ 

و بعد از بیست و چند سالی که بیدار شد انگار همین دیشب خوابیده نه اثر زمان روی چهره اش مشخص بود نه حرکات و حرف زدنش! از مادرش هم که این همه منتظر بیدار شدنش بود، خبری نبود که نبود :///⁦⚠️⁩

 

+ بالاخره یه موقعی یه روز خوب میاد.

+ هر طور نگاه کنی بازیت افتضاحه حسابی به درد سلیقه این روزای دنیا می خوره.

+ برای یه مرد ممکنه غم و اندوه این حس قابل مقایسه باشه با از دست دادن یه کشور...

  منم فکر می کنم کشورمو از دست دادم.

+ تو نمی دونی توی کیف یه بمبه یا یه شمش طلا مگر اینکه درشو باز کنی و ببینی؛ تصوره که تعیین می کنه از یه چیزی چقدر بترسی؛ ترس چیزیه که آدما بر پایه تصورات خودشون خلق می کنند.

+ تو قلب هر کسی یه جای تاریک وجود داره؛ اگه نادیده گرفته بشه یا بهش اهمیت داده نشه تاریکیش بیشتر و بیشتر می شه. تو باید با تمام شجاعتت از پله ها بری پایین و چراغا رو روشن کنی؛ اگه تنهایی می ترسی یکی می تونه دستاتو بگیره.

۱۰ نظر ۱۳ تیر ۹۹ ، ۱۵:۵۰
مهناز

فاطمه چالش قشنگی رو شروع کرده؛ منم تصمیم گرفتم همراه بشم با این اتفاق :)

به قول فاطمه قرار نیست منتظر اتفاق شگفت انگیزی باشیم؛ یک اتفاق معمولی هم کافیه؛ شکر نعمت، نعمتت افزون کند :)

 قراره چشم بشیم برای دیدن اتفاقات معمولیِ حال‌خوب‌کن...

بسم الله الرحمن الرحیم

شروع از دوازدهم خرداد:

روز اول: قرار بود از فردا شروع کنم ولی یهو یادم اومد که همین پستِ فاطمه شبیه یه نشونه بود برام. این نشونه رو به فال نیک می گیرم؛ چی از این بهتر :)

روز دوم: آفتاب بعد ازظهر، پاهامو دراز کردم تو آفتاب و خودم تو سایه بودم! یکی از خوشی های بهار و تابستون. شمام امتحان کنید.

روز سوم: به خاطر سوپ داغ و خوشمزه امروز.

روز چهارم: خنده های بی خیالانه عصری با گلی.

روز پنجم: سه گیگ اینترنت رایگان :)

روز ششم: بارون عصری و آسمون نارنجیِ همراهش.

روز هفتم: به خاطر هات اسپات :))

روز هشتم: برای خاطر بغضی که نشکست.

روز نهم: گلی لیوان دسته شکسته ی زرد نازنینمو شکست و ما تا جا داشت خندیدیم :))) بامزه گونه بود و من دقیقا چند ثانیه قبلش داشتم بابت دو قطره آبی که از دستش رو شاهنامه ام چکیده بود غرغر می کردم!

روز دهم: به خاطر حس خوب بعد از دیدن یک فیلم خوب و دلنشین.

روز یازدهم: استراحتِ بعد از تمیز کردنِ خونه.

روز دوازدهم: تموم شدن چالش بیست و پنج دقیقه ایم و خوشحالی بابت کم نیاوردن! حقیقتا از روز سوم وسوسه شدیدتر بود.

روز سیزدهم: آرامشِ بعد از ترس. خدا رو شکر اون چیزی بود که باید.

روز چهاردهم: به خاطر یه گفتگوی دوستانه خوب.

روز پانزدهم: برای خاطر فاطمه سادات و هم صحبتی باهاش :)

روز شانزدهم: به خاطر هوای خنک وملیحِ همین لحظه...۲۲:۴۰

کاش بعضی وقتا زمان وایمیستاد!

روز هفدهم: دعای شباهنگامِ زیر قطرات تک و توک باران.

روز هجدهم: به خاطر بخور بابونه.

روز نوزدهم: تنبلی رو گذاشتم کنار و بی خیال چیزی که از دست دادم نشدم بخصوص اینکه یه لحظه متوجه شدم فقط اطلاعات من نیست که پاک شده؛ شاید یه جور مسؤلیت پذیری بود؛ احساس مسؤلیت در قبال اعتماد آدم ها.

روز بیستم: به خاطر اینکه تونستم اطلاعات از دست رفته رو دوباره برگردونم :) زنده باد ریکاوری :))

روز بیست و یکم: به خاطر یک لیوان آب خنکی که بسیار بسیار چسبید.

روز بیست و دوم: عصری هوس چیپس کرده بودیم، شب بابا با چیپس اومد خونه بدون اینکه بهش گفته باشیم :))) + یکی ازم یه کمک کوچولویی راجع به شخصیت های شاهنامه خواست و من تونستم و جالب اینکه فکر نمی کردم تا این حد یادم باشه.

روز بیست و سوم: یک دل سیر خندیدیم.

روز بیست و چهارم: اینکه کمکی هر چند خیلی کم از دستمون براومد.

روز بیست و پنجم: خدا رو شکر بابت قلب های رقیق! 

روز بیست و ششم: بستنی :)

روز بیست و هفتم: یه کم با این «آهنگ تو» آهنگ خوندم و همخونی کردم، خالی شدم و کیف کردم 🤭

روز بیست و هشتم: برای خاطر خواب راحت.

روز بیست و نهم: آهنگی که یه مدت دنبالش بودم رو بالاخره یافتم :)) + و لبخند دوست داشتنی آن کوچولوی بامزه :)))) 

این چیزهای کوچک می توانند روز آدم را بسازند.

روز سی‌ام: برای خاطر کلماتی که یاد گرفتم و برای خاطر تمام چیزهایی که به سادگی از کنارشون گذشتم و حتی به ذهنم خطور نکرده بابتشون شکرگزار باشم. 

خیلی ممنون از فاطمه برای خاطر این حرکت زیبا... خیر پیش بیاد برات ^_^

 

+ گویا بعضی دوستان چالش رو ده روز دیگه هم ادامه میدن. من نمی نویسم دیگه ولی چالش رو تا ده روز دیگه هم ادامه می دم به این امید که این شکرگزاری ها ادامه دار بشه.

۳۵ نظر ۰۷ تیر ۹۹ ، ۲۳:۰۷
مهناز

داستان این مینی سریال چهار قسمته و کوتاه درباره دختریه که عاشق جین آستین و مخصوصا کتابِ غرور و تعصبه. دری باز می شه و اون می تونه وارد دنیا و داستان غرور و تعصب بشه :)

بسیار روند سرگرم کننده و بامزه ای داره و بازیگر دارسی خیلی دارسیه؛ خیلییییییی ^_^

به آستین دوستان، غرور و تعصب دوستان، رمنس دوستان و کتاب دوستان دیدنش پیشنهاد می شه البته اگه خیلی روی داستانِ کتاب تعصب ندارید و می تونید اجازه بدید که توی یک فیلم عوض بشه :))

 

       

۱۰ نظر ۰۲ تیر ۹۹ ، ۱۳:۱۰
مهناز

من به معجزه نیاز دارم

تو به معجزه نیاز داری

او به معجزه نیاز دارد

ما به معجزه نیاز داریم

شما به معجزه نیاز دارید

آن ها به معجزه نیاز دارند

 

همه‌ی ما به معجزه نیاز داریم

...

۰ نظر ۰۲ تیر ۹۹ ، ۱۳:۰۳
مهناز

البته از کسانی که اسلام آورده اند و یهودی ها و صابئی ها و مسیحی ها، آن هاییشان که خدا و روز قیامت را واقعا باور دارند و کار خوب می کنند، نه ترسی بر آنان غلبه می کند و نه غصه می خورند.

۱ نظر ۰۱ تیر ۹۹ ، ۲۳:۰۸
مهناز

چند روز پیش کارت حافظه گوشیم رو به کامپیوتر وصل کردم و بعد که دوباره به گوشی وصلش کردم، اخطار داد که این حافظه نیاز داره که فرمت بشه! ناراحت شدم اما نهایتش با خودم گفتم کاریه که شده و دیگه غصه خوردن نداره که! ولی بعد از چند دقیقه یادم افتاد که چند تا فایل دیگه تو گوشی هست که مال خودم نیست و نیازه که اونا رو دوباره برگردونم و چه بهتر که اطلاعات خودمم برگردن :)) خلاصه که یک نرم افزار پیدا کردم و با سلام و صلوات شروع کردم. باید بگم که بسیار محیط ساده ای داره، خیلی کاربردیه و تقریبا هشتاد تا نود درصد اطلاعاتم برگشت. من البته دو بار ازش استفاده کردم برای محکم کاری :دی

اسم نرم افزار:

EaseUS Data Recovery Wizard

امیدوارم شرایطی پیش نیاد که بهش نیاز پیدا بکنید ولی یه گوشه از ذهنتون نگهش دارید.

+ آموزش استفاده ازش هم تو نت هست. البته اگه می دونید چه جوری  از Crack , Keygen , Patch استفاده کنید که نیازی به خوندن درباره اش نیست.

۳ نظر ۰۱ تیر ۹۹ ، ۱۹:۴۷
مهناز