شاید اینجا دارم بلند بلند فکر می کنم

بایگانی

۱۳۳ مطلب با موضوع «معرفی کتاب» ثبت شده است

این فیلم ساخت سال 2015 و حدود دو ساعته و اقتیاسیه از رمان معروف توماس هاردی که باعث شهرتش شد. داستان درباره ی دختری به نام بثشبا اوردینه که توجه سه مرد متفاوت رو به خودش جلب می کنه و این سه مرد دلباخته اش می شن. گابریل اوک، چوپانی سر به زیر و محجوب؛ فرانسیس تروی، گروهبانی خوشگذران و ویلیام بالدوود، کشاورزی محترم.انتخاب اشتباه بثشبا باعث پشیمونیش میشه اما عشق هیچ کدوم از دو مرد دیگه نسبت بهش کم رنگ نشده و ...

فیلم تقریبا به کتاب وفادار مونده. اما به شخصیت بالدوود کمتر پرداخته شده. بالدوود تو کتاب، بعد از از دست دادن عشق بثشبا کاملا بهم می ریزه ولی این تو فیلم خیلی کم رنگه...من خیلی خوش شانس بودم که وقتی کتاب دستم بود، فیلم به صورت خیلی اتفاقی به دستم رسید اما اشتباه کردم و اول فیلم رو دیدم بعد رفتم سراغ کتاب. شما این اشتباهو نکنید. اول برید سراغ کتاب. الان من خیلی قسمتهای کتاب یادم نیست اما فیلمه تو ذهنم موندگار شده. بعدشم احساس می کردم قدرت تخیل ازم گرفته شده و موقع خوندن کتاب فقط صحنه های فیلم یادم میومد.هر کی فیلم های رمانتیک و عاشقانه ی قرن نوزدهمی رو دوست داره، این فیلم رو با بازی ها و دیالوگ های  فوق العاده ی بازیگراش و صحنه های زیباش از دست نده البته بعد از خوندن کتاب :) ___________________________________________________________________________________

تنها چیزی که تو کتاب دوست نداشتم توصیفهای بیش از حدش از طبیعت بود:(

قسمت های زیبایی از کتاب:

- هیچ کس زودباورتر از مردی نیست که کم و بیش دل در گرو زنی بسته باشد؛ چیزهایی را که دیگران درباره زیبایی اش می گویند به سهولت می پذیرد، سخنی که کودکی در این خصوص اظهار می کند، در نظرش وزن گفتار یک عضو آکادمی سلطنتی را می یابد.

-ولی ما خودمان خیلی خوب می دانیم که زن جماعت، خیلی به ندرت مرد را قال می گذارد؛ مردها هستند که به ما نارو می زنند.

- آیا نمی دانی که زنی که گرفتار عشق است وقتی پای عشق به میان می آید، پروایی از دروغ گفتن ندارد؟- یک وقت بود که شما برای من "هیچ" بودید و من غمی نداشتم، حالا باز برای من "هیچ" هستید؛ ولی آه این هیچ با آن هیچ چقدر فرق دارد.

۴ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۶:۲۰
مهناز

رهایی از شاوشنک اثر استفن کینگ، رمان کوتاهیه که یک اقتباس سینمایی هم داره. اسم کتاب برام خیلی آشنا بود. احتمالا اسم فیلمش رو شنیده بودم؛ خیلی مشتاقم که این فیلم رو ببینم. با این حال این کتاب منو به شدت یاد سریال فرار از زندان و مایکل اسکوفیلد مینداخت :))در کل می تونم بگم از انتخابش برای خوندن راضیم.

خلاصه کتاب:کتاب، سرگذشت زندانی بی گناهی به نام اندی دوفرین است که به اتهام قتل همسر و معشوقِ همسرش، محکوم به حبس ابد می شود و در زندان شاوشنک زندانی می شود اما پس از بیست و هفت سال زندانی بودن، از زندان می گریزد و به رهایی می رسد. راویِ سرگذشت او، یکی از زندانیان همین زندان است. آدم ممکنه حتی به سختی ها هم عادت کنه و هیچ تلاشی برای از میان برداشتنشون نکنه و همین عادته که ممکنه آدم رو ناامید بکنه و (گاهی) چه تلخه قصه عادت...

قسمت های زییایی از کتاب:

- بعضی از پرنده ها برای قفس آفریده نشده اند. بال و پرشان نورانی است و نغمه هایشان دلنشین و رهایی بخش. پیام آور آزادی اند نه اسارت. پس باید رهایشان کنی وگرنه خود راهی برای رهایی خواهند یافت. در قفس را باز می کنی تا غذایشان دهی اما پرواز می کنند و می روند و دیگر هرگز دستت به آن ها نمی رسد. این جاست که باطن آزادی خواهت که خواهان رهایی آن پرنده های زندانی است با تمام وجود احساس سرور و شادمانی می کند. اما بارفتنشان محل زندگی ات کسل کننده و پوچ تر می شود.

- یادت باشه رِد...امید چیز خوبیه... شاید بشه گفت بهترین چیزها... و چیزای خوب هرگز نمی میرن...

- بعضی وقتها غمگین میشم......از رفتن اندی. باید به خودم یاد آوری کنم که بعضی پرنده ها برای قفس آفریده نشده اند، پر و بالشون بیش از حد نورانیه و وقتی که پرواز میکنن......اون عده ای که میدونن که زندانی کردن این پرنده ها؛ گناه بوده، خوشحال میشن اما، خوب... جایی که توش زندگی میکنی، خیلی کسل کننده تر و پوچ تر از اینه که اونا رفتن...

۳ نظر ۱۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۳۶
مهناز

سلمان به من گفت: فقط قول بده گاهی با یه نوشته ما را از سلامتی‌ات مطلع کنی.با ناراحتی گفتم: چی؟ نوشته؟... نه نمی‌تونم، من کاغذ و قلم از کجا گیر بیارم؟گفت: چقدر برای دو کلمه نوشتن چانه می‌زنی. نمی‌خواد شاهنامه بنویسی، فقط بنویس: «من زنده‌ام».

خلاصه کتاب:دختری به نام معصومه در آغاز جنگ بین ایران و عراق (1359)  در جاده آبادان به اسارت نیروهای بعثی درمی آید، کاغذی از او به دست  عراقی هامی افتد که روی آن نوشته شده: «من زنده‌ام!» در بازجویی، همین جمله کوتاه، می شود رمزی و سندی بر علیه معصومه!معصومه آباد. به همراه شمسی بهرامی، فاطمه ناهیدی و حلیمه آزموده، در یک قفس زندانی می شوند. چهار نفر با تفکرات و سلایق مختلف اما اتهاماتی یکسان: عشق به امام و انقلاب و جمهوری اسلامی ایران. بعثی‌ها آن ها را «دختر خمینی» نام می‌گذارند و به آن ها، ژنرال می‌گویند.اعتصاب غذای این چهار زن ماموران بعثی را از پای درمی آورد و آن ها به هدف خود رسیده و پس از دو سال از مدت اسارتشان صلیب سرخ، نام آنان را ثبت می کند و آنها به اردوگاه موصل منتقل می شوند. یک برگ آبی به عنوان نامه فوری به آن ها می دهند که روی آن فقط دو کلمه بنویسند و برای خانواده‌اشان بفرستند. معصومه می نویسد: من زنده‌ام... بعد از روزهایی سخت، آنها با تعدادی از اسرای مرد، با پیمودن یک مسیر دو ساعته، با ماشین‌های امنیتی وارد باند فرودگاه و هواپیما می شوند. تصورشان این بوده که قرار است آنان را به آمریکا یا اسرائیل تحویل بدهند!... بعد از پروازی طولانی، در فرودگاه ترکیه، از هواپیمای عراقی، به هواپیمای ایران‌ایر منتقل می شوند تا در روز 12بهمن 1362، وارد فرودگاه مهرآباد  شوند.(مادر معصومه  خدا را قسم داده بود: خدایا من هشت پسر دارم و همه در جنگ و خط مقدم می‌جنگند. اگر قرار است سهمی از امانت تو را بدهم، یکی از پسرهایم را می‌دهم؛ اما معصومه را زنده به من برگردان!(یکی از برادران معصومه شهید شده است)).

قسمت های زیبایی از کتاب:

- آدم ها در لحظه ی ترس خیلی به خدا نزدیک می شوند. اصلا این ترس است که به یاد آدم ها می آورد همه چیز دست خداست.

- ما به جنگ عادت نداشتیم؛ جنگ مهمان ناخوانده بود؛ هیچ کس نمی دانست چه واکنشی نشان بدهد؛ همه منتظر تمام شدن جنگ بودند؛ هر روز فکر می کردیم روز بعد جنگ تمام می شود.

- از دست رفتن انسانیت و اخلاق، حتی اگر آن را در وجود دشمنت ببینی غم انگیز است.

- جنگ مسأله ریاضی نیست که درباره اش فکر کنی و بعد حلش کنی؛ جنگ اصلا منطقی ندارد که با منطق بخواهی با آن کنار بیایی؛ جنگ کتاب نیست که آن را بخوانی؛ جنگ، جنگ است؛ جنگ حقیقتی عریان است که تا آن را نبینی و دست به آن نکشی، درکش نمی کنی.    

  این کتاب اولین کتاب تو حوزه دفاع مقدسه که تصمیم گرفتم بخونمش و خوشحالم که این کتاب رو انتخاب کردم. متنش خیلی روان و ساده است. کتاب از دوران کودکی معصومه شروع میشه و با آزادیش تموم میشه.زبان کتاب تو بعضی قسمت ها به شکل گفتاریه. اشکالات ویرایشی هم زیاد داره ولی با این حال کتابیه که از همون شروع تو رو با خودش همراه می کنه و دوست داری که یک نفس تا آخر کتاب رو بخونی. بهتون توصیه می کنم که حتما بخونیدش و به هیچ وجه این کتاب رو از دست ندید. این کتاب منو ترغیب کرده که بازم تو این حوزه مطالعه کنم. احتمالا کتاب بعدی فرنگیسه البته اگه بتونم پیداش کنم.نوشته رهبر انقلاب نیز درباره این کتاب، در همین کتاب چاپ شده است.

نامه های سردار سلیمانی بعد از خواندن این کتاب:

«بسمه تعالیخواهرم، مثل همان برادرهای اسیرت همه جا با تعصب مراقبت می کردم کسی عکس روی جلد کتابت را نبیند. و در تمام کتاب با ناراحتی و استرس بدنبال این بودم که آیا کسی به شما جسارت کرد؟ آخر مجبور شدم روی عکست را با کاغذ بچسبانم تا نامحرمی او را نبیند.      برادرت /  بغداد / «سلیمانی»

«خواهر خوبم. در آن اسارت، اسارت را به اسارت گرفتی، سعی کن در این آزادی اسیر نشوی؛ انشالله کتابت را به همه زبان ها ترجمه می کنم تا همه بدانند زینب بنت رسول الله چگونه بوده است وقتی کنیز او معصومه اینگونه معصوم بوده است. به تو بعنوان خواهرم، بعنوان معرف دختر مسلمان شیعه، معرف ایران اسلامی، معرف تربیت خمینی افتخار می کنیم. حقیقتا شگفت زده شدم و هزاران بار به تو و دوستانت مرحبا گفتم     ساعت ۲۳ (نینوا) «سلیمانی»

۳ نظر ۰۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۶:۵۳
مهناز

ما همچون دو تکه ی غبار کیهانی در برخورد با یکدیگر درخشیدیم. برای خدا یا کهکشان یا هر نامی که انسان برای این دستگاه عظیمِ موزون و منظّم بر می گزیند، زمان زمینی دارای ارزش نیست؛ برای کهکشان چهار روز با چهار میلیون سال نوری فرقی ندارد؛ سعی می کنم این را به خاطر بسپارم اما به هر حال من هم یک مرد هستم. هیچ توجیه فلسفی نمی تواند مرا از خواستن تو بازدارد. هر روز، هر لحظه، ضجّه ی بی رحم زمان ، زمانی که با تو نخواهم گذراند، در اعماق ذهنم طنین می اندازد.با تمام وجود و بی حد دوستت دارم و همیشه خواهم داشت.                                                                                                                      

 آخرین گاوچران                                                                                                                                    

  رابرت

۵ نظر ۰۲ اسفند ۹۴ ، ۰۷:۱۴
مهناز

عنوان پست، اسم کتابی است در نکوهش جنگ؛ اثر نویسنده آلمانی اریش ماریا رمارک. ترجمه رضا جولایی.

 این رمان یکی از بزرگترین رمان های ضد جنگ است. خود نویسنده در میانه تحصیلاتش در سال 1916 در 18 سالگی به جنگ فراخوانده می شود  و بسیاری از اتفاقات این رمان برگرفته از تجربه های شخصی خود نویسنده است. این رمان پس از انتشارش با استقبال بسیار فراوانی روبرو شد و حتی باعث شد که این نویسنده مغضوب نازیها شده  و مهاجرت کند. و نازی ها سرانجام از او دعوت کردند که به آلمان بازگردد اما پاسخ او چنین بود:«میلیون ها آلمانی می خواهند از کشوری که تحت سلطه شماست بگریزند و تو از من می خواهی بازگردم؟! من نه یهودی هستم و نه کمونیست. اما یک آلمانی صلح طلب هستم و در آلمان شما جایی برای من نیست».

رمان درباره پل و دوستانش است که با تشویق معلمشان برای شرکت در جنگ رهسپار جبهه ها می شوند. کسانی که کمتر از بیست سال دارند و تمامی امیدهایشان و جوانیشان در هم شکسته می شود. جایی که از زندگی کردن خسته می شوند و مدام دچار هراس و اضطرابند و مجبورند که تحمل کنند. جایی که مجبور می شوند تکه تکه شدن و مرگ دوستانشان را ببینند...

رمان فوق العاده بی نظیریه و پیشنهاد می کنم که حتما حتما بخونیدش حتی اگه به خوندن رمان علاقه زیادی ندارید. رمانی که عاشقانه نیست ولی انقدر خوب نوشته شده که باعث می شه بی وقفه به خوندنش ادامه بدید. دردناک و متاثر کننده است.جزو هزار و یک کتابیه که پیش از مرگ باید خوند و من واقعا نمی دونم که در تحسین این رمان چی باید بگم.بر اساس این رمان فیلمی هم ساخته شده که امیدوارم بتونم ببینمش. با این که علاقه ای به دیدن اینگونه فیلم ها ندارم.

قسمت های زیبایی از کتاب:

ـ «... هیچ کدام از ما سنمان بیشتر از بیست سال نیست. اما مدت ها از جوانی ما می گذرد. اکنون مردان کهنسالی هستیم»

ـ «وقتی درباره اش فکر می کنی قضیه خیلی عجیب است ما این جاییم تا از سرزمین پدریمان دفاع کنیم، فرانسوی ها هم آن جا هستند تا از سرزمین پدریشان دفاع کنند. حق با کی است؟»

جملاتی که شخصیت اصلی داستان بعد از این که طبق شرایط مجبور میشه یکی از نفرات دشمن رو بکشه بی نهایت ناراحت کننده است:

ـ «رفیق، نمی خواستم تو را بکشم. اگر دوباره به این حفره بپری این کار را نخواهم کرد. اگر کمی دقت می کردی این عمل از من سر نمی زد. پیش از این تو فقط در خیال من جا داشتی. تصویری مبهم در ذهنم که این تصویر مشخصات خود را داشت. من به آن تصویر خیالی خنجر زدم. اما اکنون برای نخستین بار می بینم که تو هم انسانی هستی همچون من. من در هراس نارنجک تو، سرنیزه و تفنگ تو بودم؛ حالا چهره تو و همسرت و دوستانت را می بینم. مرا ببخش رفیق. همیشه این چیزها را دیر درک می کنیم. چرا هیچ وقت به ما نمی گویند که شما نیز مثل ما موجودات بینوایی هستید، چرا نمی گویند که مادران شما هم مثل مادران ما نگران شما هستند، چرا نمی گویند هم ما و هم شما از مرگ به یکسان هراس داریم و از مردن و درد کشیدن می ترسیم. مرا ببخش رفیق؛ تو چطور می توانی دشمن من باشی. اگر این لباس نظامی و تفنگ را به دور بیندازیم توهم مثل کات و آلبرت برادر من هستی. رفیق، بیست سال از زندگیم را بگیر و دوباره زنده شو. اگر می خواهی بیشتر عمرم را بگیر، زیرا نمی دانم با مابقی عمرم ـ حتی اگر بخواهم ـ چه کنم».

۵ نظر ۲۷ بهمن ۹۴ ، ۱۳:۳۴
مهناز

بالاخره هفتمین کتاب جین آستین رو هم خوندم...فقط می تونم بگم که فوق العاده بود و خیلی لذت بردم... اصلا احساس نمی کردم که نصف بیشتر کتاب رو کسی به غیر از جین آستین نوشته... ولی تو طول داستان مدام به این فکر می کردم که اگه خودش زنده می موند چه اتفاقایی تو داستان می افتاد ولی مطمئنا چنین پایان خوشی رو می داشت مثل همه ی کتاباش...

تعجب می کنم که چرا از روی این کتاب مثل بقیه کتاباش یه فیلم نساختند تا بحال... یعنی هیچ اقتباسی نشده ازش؟!!!!!!

جین آستین اولین نویسنده ایه که کل کتاباش رو خوندم، از همه اشون هم لذت بردم... حس و حساسیت، غرور و تعصب، منسفیلد پارک، اِما، نورثنگر ابی، وسوسه و سندیتون...اما برعکس همه که غرور وتعصب رو بیشتر از همه آثارش دوست دارن من همچین عقیده ای ندارم...!

من عاشق این عشق ها، دل دادگی ها و دل سپردگی های قرن نوزدهمی ام... عاشق این احساسات عمیق، خالص و ناب :)

قسمت بسیار زیبایی از کتاب:

همیشه خواسته ام کسی را پیدا کنم که چنان عاقل است که فکر فرار هرگز به ذهنش خطور نکند. شاید به غیر از وقتی که داستان های عاشقانه می خواند! و زمانی که پیشنهاد آن را می شنود تمام اعتراضات ممکن را ـ بی ملاحظگی نسبت به پدر و مادرش، احمقانه بودن تمام این ماجرا، نامناسب بودن این سفر غیر ضروری را بیان کند. می بینید؟ من خودم یک آدم معمولی، غیر رمانتیک و عاقل هستم و همیشه در قلبم به دنبال یافتن عاقل ترین، محتاط ترین، باهوش ترین و موقرترین همسر دنیا بوده ام. ولی از جهتی دیگر برایم خیلی مهم است که او یک ایراد خاص داشته باشد: باید در جایی که به من مربوط می شود اصلا هیچ عقل و منطقی نداشته باشد. فقط یک نگاه به من بیندازد و هر چقدر هم منطقی و ثابت ذهن باشد، در یک لحظه تمام عقلش را ببازد... فقط این اواخر حس کرده ام کسی را که به دنبالش بوده ام یافته ام ولی دقت کرده ام یک عادت بسیار آزار دهنده دارد که همیشه و هر جا که با هم هستیم به زمین نگاه می کند. فکر می کنید می تواند بر این عادت بد غلبه کند؟ خب شارلوت حالا می خواهی به من نگاه کنی؟

۹ نظر ۰۳ بهمن ۹۴ ، ۰۸:۰۰
مهناز
من در این دنیا غریبه ام و زبان مردم آن را نمی فهمم. همین است که مرا رنج می دهد؛ من در تمام عمر همین احساس را داشته ام...من واقعا تنها هستم... تک و تنها پشت به دیوار کرده ام و با دنیا می جنگم. وقتی به این موضوع فکر می کنم نفسم بند می آید. فکرش را از سرم بیرون می کنم و باز به تظاهر کردن ادامه می دهم. ولی آیا حال مرا درک نمی کنید؟؟!!!آدم وقتی به کسی یا جایی یا شیوه ای از زندگی عادت می کند و بعد ناگهان آن را از دست می دهد، به شدت ناراحت می شود و جای خالی آن را احساس می کند...شاید وقتی دو نفر با هم تفاهم کامل دارند و در لحظه هایی که با هم هستند احساس خوشبختی می کنند و دور از هم احساس تنهایی می کنند، نباید بگذارند که هیچ عاملی در دنیا بینشان جدایی بیفکند... 

 بابالنگ دراز/ جین وبستر


۸ نظر ۱۳ دی ۹۴ ، ۱۳:۵۷
مهناز

رازم را نگه دار / سوفی کینزلایه کتاب سرگرم کننده؛ عاشقانه و طنز؛ فکر نکنم از خوندنش پشیمون بشین... من با خوندن قسمت هایی از این کتاب  از ته دل خندیدم...اما دنبال جملات خیلی نابی نباشین...گفتم که بیشتر سرگرم کننده است...

- دیوانگی محض بود؛ دیوانگی... نشستن توی جعبه ای بزرگ و سنگین بدون هیچ راه فراری، آن هم باهزاران هزار پا فاصله از زمین!

- او غریبه بود و قرار بود غریبه هم باقی بماند. آن شب در راه برگشت به خانه، هنوز هم بابت بی عدالتی مزبور هاج و واج بودم. اصل مطلب درباره غریبه ها این بود که آن ها دود می شدند و به هوا می رفتند و دیگر کسی آن ها را نمی دید...

- احساس می کردم تمام عواطف و احساساتم مثل سینی چای که به زمین می افتد، کف زمین ولو شده است ومطمئن نیستم اول کدام را بردارم!

- به هر حال همه در روابطشون فیلم بازی می کنند. این که قصه ی جدیدی نیست...

- با نگاه کردن به آشغال های یه نفر می تونی کلی اطلاعات کشف کنی!- به قول جورج هربرت: خوب زندگی کردن بهترین انتقامه...

۲ نظر ۲۸ آذر ۹۴ ، ۱۴:۰۴
مهناز

نوشته ی میشل لبر، ترجمه ی عباس پژمان.یعنی از اون کتابایی بود که تا آخر خوندمش تا فقط تمومش کرده باشم... البته خب این سلیقه و عقیده ی منه ممکنه خیلی ها این کتابو دوست داشته باشند.مثل هر کتاب دیگه ای، این کتاب هم جملات نابی داشت:

گاهی اشخاصی را می بینی که کاملا برایت ناشناس هستند و از همان نگاه اول به آن ها علاقمند می شوی، گویی که این علاقه یک دفعه و ناگهانی و پیش از آن که اولین کلمه را بر زبان جاری کنی ایجاد می شود... 

آیا هیچ وقت با آدم هایی برخورد کرده اید که به نظر می رسد از روی تصادف نیست که بر سر راه شما قرار گرفته اند، بلکه نوعی حکمت بسیار دردناک در آن هست که زندگی تان را ناگهان از این رو به ان رو می کند؟

کلمانس گفته بود به چه چیزی داری فکر می کنی؟در جوابش گفته بودم به یک کسی.زیر لب گفته بود خوش به حالت که کسی را داری که به او فکر کنی...

شب از آن شب های بی خوابی بود. شب هایی که تو را به پنهان ترین اعماق آن چیزی می برند که قرارت را از تو می گیرد و بیچاره ات می کند...

دنبال رد پاهایی از احساسات در دل آدم ها می گردم...

زندگی من وقتی که دختر کوچولو بودم در انتظار بیهوده ی خودِ زندگی گذشت، گمان می کردم که یک روز یک دفعه زندگی شروع خواهد شد و خودش را در دسترس من قرار خواهد داد، مثل بالا رفتن پرده ای یا شروع چشم اندازی. هیچ خبری از زندگی نمی شد. خیلی چیزها اتفاق می افتاد اما زندگی نمی آمد و باید قبول کرد که من هنوز هم همان دختر کوچولو هستم. چون همچنان در انتظار آمدن زندگی هستم...

۴ نظر ۲۸ آبان ۹۴ ، ۱۵:۰۵
مهناز

حس و حساسیت، اولین رمان جین آستین، نویسندهٔ انگلیسی، است که در سال 1811 منتشر شد. آستین نسخهٔ اولیهٔ این رمان عاشقانه را وقتی 20 سال داشت، نوشت. ابتدا نام کتاب الینور و ماریان بود.

داستان در انگلستان اتفاق می افتد. شخصیت‌های اصلی، دو خواهر به نام‌های الینور و ماریان دشوود هستند که وقتی پدرشان را از دست می دهند مجبور می شوند به خانه‌ای جدید نقل مکان کنند این دو خواهر کاملا با یکدیگر متفاوتند. الینور دختر عاقلی است که می تواند احساساتش را کنترل کند اما ماریان چنین نیست. آن ها در گیر و دار ماجراهای عاطفی‌شان، عشق و دلشکستگی را تجربه می‌کنند.

«حس و حساسیت» مینی سریالی 3 قسمتی است که بر اساس  همین رمان، در سال 2008 توسط شبکه بی بی سی ساخته شده است.

من خیلی این سریال رو دوست دارم بازی بازیگرا فوق العاده است اصلا با نگاه باهم حرف می زنند... و من عاشق شخصیت الینور، سرهنگ براندون و ادواردم. هر سه صبور، وفادار، محکم و قابل اعتمادند و البته سرهنگ براندون بیشتر از همه اشون... چون به هر حال سن و سالی ازش گذشته... در هر صورت سریال دوست داشتنی و قشنگیه...

+ تو این فیلم هر سه شخصیتی که دوستشون دارم آدم های درون گرایی هستند... البته اکثر شخصیت های رمان های جین آستین درون گرا هستند.؟!!!

۱ نظر ۲۳ آبان ۹۴ ، ۰۶:۱۳
مهناز

این فیلم براساس رمانی از جین آستین به همین نام ساخته شده است.

 خلاصه داستان:  اما وودهاس، قهرمان داستان، دختری است باهوش، جذاب،خوش ­قلب ولی خیالباف که تصور می­ کند همه ­ی آدم­ها را می­شناسد و می­ تواند سرنوشت آن­ها را رقم بزند. او از دخالت در روابط مخفی دیگران لذت می برد و دائما تلاش می کند تا زن ها و مردها ر ا به هم برساند. او خیال می­ کند که تمام آدم­های پیرامونش درگیر روابط عاشقانه­ اند؛ در حالی که او خود را از این خطر جدا می­بیند و قصدی برای ازدواج ندارد. اما در طول داستان کم­ کم از خودفریبی به خودشناسی می­رسد.

خب من کتابی رو که این فیلم از روش ساخته شده رو قبلا خونده بودم و این فیلم رو هم تازه تونستم ببینم... قبل از این که فیلموببینم از بازیگرای این فیلم زیاد خوشم نمی اومد به نظرم زیاد با کتاب جور نبودند و بعد از دیدن فیلم هم این حس خیلی تغییری نکرد.

همون طور که بین کتابهای جین، این کتاب رو نسبت به بقیه ی کتابهاش زیاد دوست ندارم نسبت به این فیلم هم تقریبا همین احساس رو دارم.

۳ نظر ۲۱ آبان ۹۴ ، ۰۸:۲۴
مهناز

نوشته ی فئودور داستایوفسکی، ترجمه ی سروش حبیبی.این کتاب رو داستایوفسکی که یه نویسنده ی روسه در سال 1848 نوشته. ویژگی منحصر به فرد داستان های داستایوفسکی اون جور که من خوندم، روانکاوی و بررسی زوایای روانی شخصیت های داستانشه...کتاب، داستان جالبی داره و چون کوتاهه وقت گیر هم نیست... ولی ترجمه اش زیاد به دلم ننشست.

ایتالیایی ها یه فیلم از روی این اثر ساختند که متاسفانه ندیدم ولی  اقتباس ایرانی شو( 1381) با بازی های خوب مهدی احمدی و هانیه توسلی و کارگردانی فرزاد موتمن دیدم. خیلی هم دوستش دارم هر چند که با فرهنگ ما جور نیست و فکر نکنم اصلا همچین اتفاقی بیفته. به قول نقی مگه داریم؟؟؟مگه می شه؟؟؟ ولی چقدر دلم برای این مرد سوخت...:((((

+ تازه اون جور که خوندم منتقدا زیاد از این فیلم خوششون نیومده بود اما مردم پسندیده بودن...یه مطلب جالب هم خوندم راجع به کاراکتر مرد این فیلم. اگه دوست دارید حتما بخونید. کلیک کنید

خلاصه کتاب: این کتاب داستان مردی است رویا پرداز و تنها در شهر سن پترزبورگ  که با مردم اطرافش بیگانه است و در انزوای خویش فرو رفته است تا اینکه با دختری آشنا می شود و آن دختر باعث دگرگونی و تغییر این مرد می شود و او را از انزوای خویش بیرون می آورد...شرط دختر در شروع آشنایی، این است که مرد قول بدهد عاشقش نشود اما مگر می شود جلوی احساسات  را گرفت و عاشق نشد...

در پترزبورگ و به طور کلی در نزدیکی قطب شمال به علت زیاد بودن عرض جغرافیایی شب های تابستان تا صبح هوا روشن است.

__________________________________________________________

قسمت های زیبایی از کتاب     

     + وای که آدم های خوشبخت گاهی چه غیر قابل تحملند!

+ چرا ما همه مثل برادر نیستیم؟چرا حتی بهترین آدم ها همیشه چیزی را پنهان می کنند؟ چرا حرف چیزهایی را که در دل دارند با هم نمی زنند؟ جایی که می دانند حرف هاشان با باد هوا هدر نمی رود چرا چیز هایی را که در دل دارند بر زبان نمی آورند؟ چرا ظاهر همه طوری است که انگار تلخ اندیش تر از آنند که به راستی هستند. طوری که انگار می ترسند اگر آنچه در دل دارند به صراحت بگویند احساسات خود را لگد مال کرده باشند؟؟؟؟خدای من، یک دقیقه ی تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟           

   دلم می خواد نظرتون رو راجع به این جمله بدونم...

__________________________________________________________

قسمت های زیبایی از اقتباس ایرانی این اثر                       

آدما از دور دوست داشتنی ترند... 

- شده تا حالا با کسی برخورد کنین که به دلتون بشینه؟ 

آره ولی به دلشون ننشستم.    

یعنی چی؟   

یعنی یه نفر قبلا به دلشون نشسته بود...     

-آدم وقتی منتظره چقدر زمان بد می گذره...           

منتظرم نباشه خیلی خوش نمی گذره...     

 -چرا زندگی این جوریه     

زندگی این جوریه چون آدما این جورین؛ زندگی با آدما معنا پیدا می کنه         

-تا حالا این جوری ندیده بودمت               

واسه اینکه تا حالا این جوری نبودم...

۱۰ نظر ۱۲ آبان ۹۴ ، ۱۴:۵۳
مهناز

چسبی به نام زخم، مجموعه غزلیه از سید احمد حسینی که یکی از شاعرای معاصره. این کتاب مجموعه 32 غزل عاشقانه و اجتماعی است که در 80 ص گنجانده شده است...حالا چرا گنجانده شده؟!!! چون می تونست تو یک سوم این تعداد صفحه هم چاپ بشه...اما من کلا طرح جلد ساده ی اون و نوع برگه هایی که ازش استفاده کردند رو خیلی دوست دارم... همین طور اسم خاص این کتاب رو(البته تقریبا همه ی آثار این نویسنده اسم های خاصی دارند که واقعا آدمو برای خوندشون ترغیب می کنه مثل سارائیسم، خصوصن آبی و چقدر قیافه شما برایم آشنا نیست) . با این حال جای یه مقدمه، حداقل برای معرفی نویسنده و نوع اشعار و مضامینش تو این کتاب به شدت احساس میشه.همه ی اشعار این کتاب رو دوست نداشتم ولی چند تا از غزلاش و برخی از واژه هایی که استفاده شده بود برام جالب بودند.                                                 

یوسف/ میان چاه/ اگر خودکشی کند/ خود را/ ولی/ به دست زلیخا نمی دهد/ این روزها/ ببین که همه بی هویتیم/ دیگر کسی ندای خدایا نمی دهد/ ما/ سیب خورده ایم که/ آدم.../ شویم،آه/ آدم!/ که تن به شهوت حوا/ نمی دهد/ هی/ گریه می کنی/ به سرت مشت می زنی/ اما/ کسی به دست تو حلوا نمی دهد/ ............................../ سی نقطه/ -----------/ خط فاصله/ شاعر!/ سکوت کن!/ این جا کسی که گوش به حرفت نمی دهد.

۲ نظر ۲۸ مهر ۹۴ ، ۱۴:۳۸
مهناز