داستانِ سریال از این قراره که یازده نفر انتخاب شدند تا از یه حفره زمانی، به یک سال پیش برگردند؛ اونا باید انتخاب بکنند که آیا می خوان این کارو بکنند یا نه! و این تازه شروع ماجراست.
من خیلی دوستش داشتم. داستان خوب شروع می شه و خوب هم جمع و جور می شه و پایان دوست داشتنی داره. تعداد قسمت ها مناسبه؛ ریتم داستان از هیجان و نَفَس نمی افته و به شکلی هم نیست که یک دفعه کاملا اوج بگیره و یک دفعه فروکش کنه؛ می شه گفت که هیجان در تمام قسمت ها به شکلی تقریبا متعادل جریان داره و این نقطه مثبت سریاله؛ چیزی که برای من خیلی خیلی مهمه.
خودِ داستان هم کم عمق نیست و از سرنوشت و حتمی بودن و نبودنش و دیدگاه خوبی که بیان می کنه هم می تونم به عنوان یکی از نقاط مثبت دیگه ی سریال اسم ببرم و دیگه اینکه سریال بازیگرهای خوبی هم داره. به خصوص اینکه من خیلی مردِ اول سریال رو دوست دارم؛ قبلا ازش فقط یه مینی سریال دیده بودم :)
خدا رو شکر از عاشقانه ی لوس و مثلث عشقی هم خبری نبود :دی
در کل اگه از ژانر فانتزی و سفر در زمان و جنایی- معمایی خوشتون میاد، انتخاب مناسبیه.
+ یهو چی شده ترس برم داشته؟! مگه قرار بود تا ابد دووم بیارم؟!!!
- همه همینن. همیشه فکر می کنیم مرگ برای همسایه است! حس می کنی مرگ درست از بیخ گوشت رد شده. اینطوری می تونی دووم بیاری و اگه قرار باشه هر روزتو با ترس از مردن سرَ کنی که این نشد زندگی.
***
+ منم می ترسم؛ منم از مردن می ترسم اما می دونی چی بیشتر از همه منو می ترسونه؟ اینکه بقیه درست جلوی چشمم بمیرن.
و آخرین جمله پایانی فیلم باعث می شه بخندی :)
گفتم بذار یه سریال چینی هم تماشا کنم ببینم چه جوریاست!
ویلایی ساخته شده که اولین قانونش اینه که ساکنینش حتما باید مجرد باشند و اگه این قانون نقض بشه از اونجا با پرداخت جریمه اخراج می شن بنابراین این افراد مثلااااااااااا با وسواس انتخاب شدند! اما تقریبا همگیشون علاقه دارن که ازدواج کنن یا علاقه پیدا می کنن که ازدواج بکنن :دی از این طرف قاتل سریالی که هدفش دختران مجرده داره به قتل هاش ادامه میده و کاراگاه بازنشسته ی بامزه ای که کنجکاوانه داره دنبالش می گرده و زنی که داره حرص می زنه برای رسیدن به ریاست شرکت!
تقریبا با داستان سریال های کره ای مو نمی زد :دی یک داستان عاشقانه و مثلث عشقی که در کنارش یک داستان جنایی - پلیسی هم روایت می شه و همه شخصیت ها به شکل اتفاقی با هم مرتبطند و از اون طرف هم یه جنگ برای رسیدن به قدرت وجود داره و شخصیت اصلی هم یه مشکل روحی روانی داره! (اینجا فوبیا و ترس از ارتفاع بود؛ قاتل هم که یک روانی عقده ای خونسرد بود) و کلیشه فدارکاری های عاشقانه و...
لوس بازی هام همونه حتی گاهی با چاشنی بیشتر :دی و تو عاشقانه اش هم دیگه گاهی شورشو درمیاوردن :دی ولی بازیگراشو دوست داشتم. داستان هم خیلی بد نبود ولی کشش میدن دیگه :/
انقدرررر سریال ها رو طولانی می کنند که مزه اش میره! دیگه بیش از اندازه رو این مورد حساس شدم! فکر می کنم به خاطر اینه که که سه تا سریالِ این شکلی رو پشت سر هم دیدم. در نتیجه ژانرو عوض می کنم و میرم دو تا سریال جنایی - معمایی خوب ببینم یه کم هیجان به رگ هام تزریق شه! :دی اَه.
از زبانشون بگم که یه چیز خیلی عجیبی بود. اکثر حروف انگار از ته گلوشون خارج می شه! و تقریبا صدای تمام شخصیت ها دو رگه بود. من البته دوست داشتما ولی شاید کیفیت خود نسخه هم روش تاثیر گذاشته بود. چون من کلی رو kmplayer کار کردم و تازه یه کم قابل تحمل شد!
یه چیزی هم برای بهتر شدن کیفیت فیلم یاد گرفتم به شما هم بگم؛ وقتی کا ام رو باز می کنید:
f2 → video processing → general → always use (strongly recommended
video processing → renderer → Haali’s Video Renderer → ok
لی سویون مطلقا هیچ دوستی نداره چون پدرش یک قاتله! همه توی مدرسه اذیتش می کنن، ازش کناره می گیرن، با دست نشونش میدن و پشت سرش پچ پچ می کنن بنابراین داشتن یه دوست براش شبیه یک رویای شیرین و دست نیافتنیه تا اینکه با جوونگ وو آشنا می شه که هنوز از این چیزها خبر نداره ولی حتی بعد از خبردار شدنش و اندکی درگیری با خودش، بالاخره تصمیم می گیره محکم کنار لی سویون بمونه حتی اگه به قیمت طرد شدن خودش باشه! اما لی سویون خیلی هم خوش شانس نیست چون جوونگ وو به خاطر پدر ثروتمندش در خطره و لی سویون هم به خاطر دوستیش کنارش می مونه اما اتفاق دردناکی میفته که اون ها رو از هم جدا می کنه و بعد از چندین و چند سال دوباره همدیگه رو ملاقات می کنن... سریال علاوه بر این داستان، روایتی از یک انتقام گیری هم داره که هیجانِ داستان هم بیشتر به واسطه همین و ضلع سومِ اضافه شده (یو سئونگ هو) به این رابطه است.
داستان سریال از این قراره که روح های دو شخصیت اصلی با هم جابه جا می شن و این تو بدن اون قراره می گیره و اون تو بدن این! دختره یک بدلکاره و پسره یک بچه پولدار!
خوب بود ولی نه اونقدری که تو لیست دوست داشتنی هام قرار بگیره. یعنی ایده خیلی جذابه و پتانسیل زیادی داشته تا داستان قوی تری رو بسازه ولی آنچنان که باید بهش پرداخته نشده و به جاش داستان کشدار شده. البته بازم به نظرم برای ده سال پیش سریال خوبی بوده.
اما درباره بازیگراش؛ بازیگر زنش رو دوست نداشتم یعنی اینطوری نبود که بگم بازیش خوب نبود ولی بازیگر نچسبیه :/ و بالاخره هیون بین رو هم زیارت کردم. خیلی شگفت زده ام نکرد ولی خوب بود. اسکای و نقش مقابلش رو هم دوست داشتم.
+ اوه یه سکانس بامزه داشت که من هی کشیدم عقب نگاش کردم و از ته دل خندیدم. سکانس جاخالی دادن دختره موقعی که مامانه می خواست آبو با تحقیر رو صورتش بریزه :دی
+ آهنگ های متنش خیلی خوب بودن. چون الان نتم کمه نمی تونم آپلودش کنم بعدا اضافه می کنم.
+ پول چطور؟
- اونو دولت به من می داد.
+ پس تمام مالیات های هنگفت منو به تو دادن.
- به نظر میاد برباد رفته؟
+ من باید بیش تر پول می دادم اگه می دونستم دارم تو رو بزرگ می کنم.
***
+برای چیزای دیگه نقشه بکش اما واسه احساساتت نه، احساسات مثل ماشین وِندینگ نیست و چون فقط تو می خوای ازش نوشابه بیرون نمیاد!
داستان رستم و شغاد
زال [چشممان روشن :// :( ] از کنیزی که داشت صاحب پسری می شود و اسم او را شغاد می گذارد. ستاره شمران می گویند که این پسر باعث نابودی این خاندان و زاریِ سیستان خواهد شد اما زال امیدوار است که این اتفاق نیفتد.
شغاد بزرگ می شود و زال او را به دربار شاه کابل می فرستد. بعد از مدتی شاهِ کابل دخترش را به عقد شغاد درمی آورد. شاه و شغاد امیدوارند که از این پس رستم دیگر از آنان مالیاتی که هر سال می گرفته را نگیرد اما رستم مطابق هر سال این کار را انجام می دهد. شغاد که احساس شرمندگی می کند و این کار رستم به او حس سرافکندگی داده، تصمیم می گیرد با همکاری شاه، رستم را از میان بردارد.
پس مطابق نقشه شان شاه به دروغ در مجلس بزمی به شغاد توهین می کند؛ شغاد به زابل و نزد رستم می رود و او را از این اتفاق آگاه می کند. رستم تصمیم می گیرد با سپاهی به سمت کابل حرکت کند و درس جانانه ای به شاه کابل بدهد اما شغاد مانع می شود و می گوید شاید این دشنام و توهین از سرمستی بوده و شاه اکنون پشیمان گشته است؛ رستم این سخن را عاقلانه می داند پس تنها با همراهانی اندک راهی کابل می شود تا عذرخواهی پادشاه کابل را بشنود.
بعد از شنیدن عذرخواهی، شاه کابل پیشنهاد می دهد که به شکار بپردازند. رستم شادمانه می پذیرد غافل از این که شکارگاه پر از چاه های عمیقی است که داخلشان مملو از نیزه های نوک تیز است و طراح این نقشه خائنانه برادر خودش شغاد است.
رخش در نزدیکی چاه ها، وجود آن ها و خطر را حس می کند پس رفتار دیگری از خودش نشان می دهد؛ رستم عصبانی می شود و با تازیانه ای رخش را می زند. پس با حرکت رخش، به ناگاه در چاه سقوط می کنند و مرگ حتمی است. رستم با دیدن شغاد در بالای سرش و پی بردن به نقشهی شومِ او، به عنوان آخرین درخواست از او می خواهد که تیر و کمانش را بدهد تا از شرِّ حیوانات وحشی در امان بمانند. اما با گرفتن کمان، تیر را به سمت شغاد نشانه می گیرد. شغاد پشت درختی پنهان می شود اما تیر از درخت رد شده و شغاد به درخت دوخته شده و می میرد.
بدو گفت رستم ز یزدان سپاس/ که بودم همه ساله یزدان شناس
از آن پس که جانم رسیده به لب/ بر این کین ما برنبگذشت شب
مرا زور دادی که از مرگ پیش/ از این بی وفا خواستم کین خویش
بگفت این و جانش برآمد زتن/ بر او زار و گریان شدند انجمن
زواره به چاهی دگر در بمرد/ سواری نماند از بزرگان و خرد
تنها یک نفر جان سالم به در می برد تا خبر این اتفاق را به زال و سیستان برساند:
همی ریخت زال از برِ یال خاک/ همی کرد روی و برِ خویش چاک
همی گفت زار، ای گو پیلتن/ نخواهد که پوشد تنم جز کفن
گو سرفراز، اژدهای دلیر/ زواره که بُد نامبردار شیر
شغاد آن بنفرینِ شوریده بخت/ بِکَند از بُن این خسروانی درخت
.
چرا پیش ایشان نمردم به زار/ چرا ماندم اندر جهان یادگار
چرا بایدم زندگانی و گاه/ چرا بایدم خواب و آرامگاه
فرامرز با لشکری برای بردن کشته شده ها می آید:
ز کابلستان تا به زابلستان/ زمین شد به کردار غلغلستان
زن و مرد بُد ایستاده به پای/ تنی را نبد بر زمین نیز جای
دو تابوت بر دست بگذاشتند/ ز انبوه چون باد پنداشتند
به ده روز و ده شب به زابل رسید/ کَسش بر زمین بر، نهاده ندید
و بعد از مراسم دفن و سوگ، فرامرز برای انتقام به کابل حمله می کند و شاه کابل را داخل یکی از همان چاه ها به سزای عملش می رساند و چهل تن از خویشان او را به همراه جنازه شغاد به آتش می کشد و شاه دیگری برای کابل برمی گزیند.
به یک سال در سیستان سوک بود/ همه جامه هاشان سیاه و کبود
رودابه در غم از دست دادن رستم نابینا و ضعیف می شود و تا دیوانه شدن پیش می رود:
ز ناخوردنش چشم تاریک شد/ تن نازکش نیز باریک شد
اما کم کم به خود می آید و سعی می کند با روزگار بسازد.
از این طرف گشتاسپ که دیگر به پایان عمرش رسیده، پادشاهی را به بهمن واگذار می کند!
نشستم به شاهی صدو بیست سال/ ندیدم به گیتی کسی را هَمال [گشتاسپ تو رو به خدا شوخی نکن با ما :/ ولی راست می گی هیچکدوم از پادشاها پسر خودشون رو به قتلگاه نفرستادن :/]
تو اکنون همی کوش و با داد باش/ چو داد آوری از غم آزاد باش
خردمند را شاد و نزدیک دار/ جهان بر بداندیش تاریک دار
همه راستی کن که از راستی/ بپیچد سر از کژی و کاستی
[به آنچه گفته می شود نگاه کن نه به گوینده سخن!]
سپردم تو را تخت و دیهیم و گنج/ از آن پس که بردم بسی گُرم و رنج
___________________________________________________________________________
+ فراوان نمانی سرآید زمان/ کسی زنده برنگذرد بآسمان
+ چه جویی همی زین سرای سپنج/ کز آغاز رنجست و فرجام رنج
بریزی به خاک ار همه ز آهنی/ اگر دین پرستی ور آهرمنی
تو تا زنده ای سوی نیکی گرای/ مگر کام یابی به دیگر سرای
+ چنین است کار جهان جهان/ نخواهد گشادن بما بر نهان
+ بخور هر چه برزی و بد را مکوش/ به مرد خردمند بسپار گوش
نگیرد تو را دست جز نیکوی/ گر از پیر دانا سخن بشنوی
+ یادتون میاد سیمرغ تو ماجرای مرگ اسفندیار به رستم چی گفت ؟ که کشندهی اسفندیار، خیلی زود و با رنج و اندوه خواهد مرد!
+ ولی جدی از مرگ رستم ناراحت شدم. اعتراف می کنم رستم هیچ وقت جزو شخصیت های محبوبم نبوده اما در طول خوندن شاهنامه حسم نسبت بهش تلطیف شد. اگه بخوام بگم تو کدوم قسمت بیشتر به دلم نشست باید بگم توی داستان بیژن بود اونجایی که گودرز و گیو با گریه بهش پناه می برن، خیلی ماه و دوست داشتنی بود، یه تکیه گاه کاملا واقعی و محکم! بعدم که توی رودر رویی اش با اسفندیار خیلی سعی کرد منصرفش کنه و اینو دوست داشتم.