شاید اینجا دارم بلند بلند فکر می کنم

بایگانی

۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

این آهنگِ زمزمه وار، یه جورِ خاصی قشنگه!
خواننده های زیادی هم خوندنش. من سه تا از قشنگاشو انتخاب کردم که شما هم بشنوید.
اولی قدیمی تره و فکر می کنم اولین کسی باشه که خوندتش. تو دومی کمی صدا و لحن متفاوته و حس می کنم اندکی از آهنگ پررنگ تره. سومی رو هم یک خانوم خونده.



دریافت



دریافت


دریافت
۱ نظر ۲۹ مرداد ۹۹ ، ۲۱:۰۴
مهناز

 
چالش از اینجا شروع شده بوده.
 
1. پارسال خیلی کتاب های خوبی خوندم. شاید از لحاظ کتابخونی پربارترین سال رو هم داشتم! و برای همین انتخاب یک کتاب کار واقعا دشواریه! بنابراین از پنج، شش تا گزینه ای که الان تو ذهنمه راجع به اونی می گم که کمتر خونده شده. چون حس می کنم سوالا جوریند که از بقیه هم حرف خواهم زد :دی
«عطر» از پاتریک زوسکیند؛ به نظرم خیلی کتاب متفاوتی بود؛ سبکش رئالیسم جادوئیه! چیزی که من واقعا دوست ندارم اما تو این کتاب این حس رو نداشتم. به نظرم از اون کتابای خاصه.
 
2. تنها کتابی که به خاطرم می رسه سه یا بیشتر از سه بار خوندمش «سه تفنگدار» الکساندر دوماست! 
[بعدا نوشت: جالبیش اینجاست که اسم کتاب با تعداد دفعات خوندش یکیه بعد تازه امروز سوم مرداد هم هست و تاریخ ثبتشم شد 12:53]
 
3،4. برام عجیبه که هیچ مجموعه ای نخوندم تا حالا :( دلم می خواد هری پاترو ارباب حلقه ها رو بخونم.
 
5. اول دو تا کتابی مدنظرم بود که باهاشون خندیدم بعد دیدم این خودش جواب یکی دیگه از این سی تا سواله. شادی نسبت به خنده مفهوم عمیق تریه. هوووم...!!! کتابایی به من این حسو می دن که پر از امید باشن و پایانشون هم خوش باشه و اگه بخوام بر این مبنا بگم شاید «جین ایر» و «وسوسه» انتخابم باشن.
 
6. قطعا «صداهایی از چرنوبیل» هنوزم وقتی بهش فکر می کنم قلبم تیر می کشه.
«در جبهه غرب خبری نیست»، «من هنوز آلیس هستم»، «کوری»، «سرگذشت ندیمه»و «هرگز ترکم نکن» هم می تونن رتبه های بعدی رو به خودشون اختصاص بدن... چه عجیب که می تونم این لیست رو طولانی تر هم بکنم!
 
7. الان دو تا کتاب به ذهنم می رسه که باهاشون خندیدم و کیف کردم؛ یکی «رازم را نگهدار» سوفی کینزلا که خیلی فان بود. نمی دونم الانم بخونمش همونقدر دوستش خواهم داشت یا نه ولی کتاب دوست داشتنیه برام.
دومی هم «مرد صد ساله ای که از پنجره پرید و ناپدید شد» :))) 
 
8.  «عقاید یک دلقک» هاینریش بل، «گتسبی بزرگ» اسکات فیتز جرالد، «پر» شارلوت مری ماتیسن،
 
9. «یادگار گنبد دوار» منصور ثروت و «چهل نامه کوتاه به همسرم» نادر ابراهیمی! مخصوصا اولی رو قبل از اینکه بخونم اصلا فکر نمی کردم ازش خوشم بیاد ولی خیلی شیرین و لطیف بود.
 
10. کتابی که منو یاد خونه بندازه؟!! چه عجیب! روش فکر کردم ولی به نتیجه ای نرسیدم!
 
11. می تونم بگم از «کتابخانه سحرآمیز بی بی بوکن» یوستین گاردر  خوشم نیومد، دوستش نداشتم  و برام بسیار کسل کننده بود
و «پس از تو» جوجو مویز! بقیه رو نمی دونم ولی من حس می کنم جوجو مویز با این کتاب، مسخره امون کرده :دی
 
12. اسم اون کتابایی رو می گم که حسی خنثی بهشون دارم!  مثلاااااا «پرتره دورا» الن سیسکو خیلی سردرگم کننده بود :/ یا «مرگ در ایران» ماری شوارتسنباخ! حس کسل کنندگی زیادی داشت! و حس می کردم ناامیدی ازش می باره و یک عرفان و معناگرایی مصنوعی داره :/
 
13. و اما نویسنده های مورد علاقه ام ^_^
جین آستین؛ همه ی هفت تا کتابش رو خوندم و دیدگاه لطیف، ساده، مودبانه، عاشقانه و در عین حال عاقلانه اش نسبت به عشق رو دوست دارم.
شارلوت برونته؛ پر احساس می نویسه و تمام حسی رو که می خواد، به خوبی منتقل می کنه. 
اریک امانوئل اشمیت؛ کم پیش میاد که قلمش و اتفاقاتی که تو کتابا و نمایشنامه هاش رقم می زنه شگفت  زده ات نکنه! خیلی وقت ها چنان غافلگیرم کرده که جا خوردم و خیلی جذاب باعث می شه که بشینی رو حرفایی که می زنه فکر کنی.
آگاتا کریستی: چون عاشق معمام. هوشش رو تحسین می کنم.
فردریک بکمن: ساده و صمیمی می نویسه و این احساس صمیمیت رو بهت منتقل می کنه. در کل قلمش و موضوعات انتخابیش رو دوست دارم.
 
14. و اما کتابهایی که تبدیل به فیلم شدن و کاملا تغییر کردن و دگرگون شدن:
اولین فیلمی که به ذهنم می رسه و تقریبا تمام داستانِ ساده ی کتاب رو تغییر داده «شنل قرمزی 2011» هستش. یعنی ایده اولیه رو ازش گرفته و از اون ور انسان های گرگ نما رو وارد داستان کرده با یک مثلث عشقی! اصلا یه وضعی! 
دومی؛ «غرور و تعصب و زامبی ها» اینجا هم همونطوری که مشخصه زامبی ها وارد داستان شدند! کلا تمام تصورتون از مستر دارسی و الیزابت رو نابود می کنه با اون بازیگراش!
سومی؛ گمشده در آستن: کاملا داستان غرور و تعصب رو تغییر داده ولی دوست داشتنی و بامزه بود.
بینوایان 2015؛ اصلا اینجا مادر کوزت رو جوری تصویر کردن که متاسفم کرد. نمی دونم تا چه حد به کتابش نزدیکه چون نخوندمش:/ ولی کلا این اقتباس موزیکال رو دوست ندارم.
اینجا بدون من: اقتباسی ایرانی از کتاب باغ وحش شیشه ای؛ پایان داستان کاملا تغییر پیدا کرده. 
و اقتباس های دیگه ای که ضعیف بودن:
حس و حساسیت؛ اون اقتباسی که کیت وینسلت توش بازی می کنه! یخ و سرد و حوصله سربر.
دختری با گوشواره مروارید: ناامیدکننده!
مرد صد ساله ای که از پنجره پرید و ناپدید شد؛ یه چیزی از ضعیف هم  اون ورتر.
من پیش از تو: به نظر من بازی بازیگراش نابودش کرده :/
 
15. نمی شه فقط از یه نفر اسم برد ^_^؛ بنابراین:
آقای راچستر
مستر دارسی
شرلوک هولمز
هرکول پوآرو
بابالنگ دراز
اُوه
و دو نفر دیگه ای که تو مرتبه بعدی قرار می گیرن:
ژان والژان 
و
سرهنگ براندون
دیگه بیشتر از این ادامه نمیدم و شورشو در نمیارم :دی [نه تو رو خدا بیا ادامه بده :/ :دی]
+ بعد از چند روز تازه یاد «امانوئل پال» عجیب غریب و دوست داشتنی افتادم. من تو رو چرا یادم رفته بود آخه!؟ چرا!؟؟؟
 
16. جین ایر، الینور دشوود.
آن شرلی و جودی رو هم که اکثرا همه دوست دارن :)
 
17. دوست داشتم جمله ای از کتاب جین ایر بنویسم ولی اون موقعی که می خوندمش از قشنگیهاش ننوشتم. عادت نداشتم از کتابهایی که می خونم، بنویسم.
 
چهل نامه کوتاه به همسرم؛
انسان آهسته آهسته عقب نشینی می کند؛ هیچ کس به یکباره معتاد نمی شود؛ یکباره سقوط نمی کند؛ یکباره وا نمی دهد، یکباره خسته نمی شود، رنگ عوض نمی کند، تبدیل نمی شود و از دست نمی رود. زندگی بسیار آهسته از شکل می افتد و تکرار و خستگی، بسیار موذیانه و پاورچین رخنه می کند.
 
فارنهایت 451؛
سال هاست که پدربزرگ مرده اما اگه کاسه سرمو از هم باز کنی، توی پیچ و خم مغزم اثر انگشت اونو می بینی. منو لمس کرد... می گفت چشماتو با چیزای عجیب پر کن. طوری زندگی کن که انگار ده ثانیه ی دیگه قراره بمیری. دنیا رو ببین؛ جالب تر از هر رویائیه که تو کارخونه ها ساخته می شه...
 
18. علاوه بر کتاب هایی که در جواب سوال شماره هشت نوشتم؛
«دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد» آنا گدوالدا؛ اصلا چیزی که انتظار داشتم نبود!
«مترجم دردها»جومپا لاهیری، «نور شعله ور» تریسی شوالیه، «اگنس» پیتر اشتام.
هم اسم ها آدمو گول می زنند هم انتظارات زیادی که داریم و برآورده نمی شن!
 
19. زیاده گویی نمی کنم و کوتاه می نویسم؛ جین ایر و آثار جین آستن.
 
20. قطعا «جین ایر». بعدش هم «وسوسه».
 
21. همیشه به اولین که فکر می کنم به کتاب  «سه تفنگدار» الکساندر دوما می رسم.
 
22. تقریبا با تمامِ کتابهایی که تو جوابِ سوالِ شماره ی شش نوشتم گریه کردم. گریه هم نکرده باشم عمیقا بغض کردم. با «صداهایی از چرنوبیل» نمی شه گریه نکرد چون متاسفانه فقط یک داستان نیست یا «در جبهه غرب خبری نیست» و یا «من  هنوز آلیس هستم».
اگه بخوام یه کتاب دیگه اضافه کنم، شاید «استخوان های دوست داشتنی»!
بعضی سوال ها خیلی شبیه همند :/
 
23. حیف که نمی تونم اسم تمام نود کتابی رو که از سال ها پیش تو لیستمه و از بس خاک خوردن که به سرفه افتادن رو بنویسم :////  آخ آخ آخ... :(
از کدوم یکی بگم آخه :(((
 
24. تقریبا اکثر کتابهایی که دوست دارمو دوست دارم بقیه هم بخونند و خودخواهانه دوست دارم دوستشون هم داشته باشند :دی و متاثرشون کنه.
دیگه اسم خاصی نمیارم وگرنه مجبورم خودم برا خودم کامنت بذارم که «تو رو خدا دیگه شورشو در نیار» :/
 
25. حس می کنم به شکل پررنگی با «آن» تو وسوسه ی جین آستن و یه جورایی با «الینور» توی حس و حساسیت و شاید یه مقداری با «لوسی اسنوی» ویلت و «شارلوتِ» سندیتون! و شاید «دخترکی با گوشواره مروارید» تریسی شوالیه! و یه جورِ حسی با «اُوه» مردی به نام اوه! و به شکلی دیگه با «آرتاگانِ» سه تفنگدار!  
 
26. «صداهایی از چرنوبیل»، «کوری»، «هرگز ترکم نکن» و شاید «سرگذشت یک ندیمه» درباره آدم ها!
«من هنوز آلیس هستم» درباره بیماری ها و به ویژه آلزایمر!
و تا حدی «در جبهه غرب خبری نیست».
فعلا همینا یادم میاد. 
و  یادی هم بکنم از «یادگار گنبد دوار» که بهم طعم اینکه چطوری یک کتاب غیرداستانی می تونه لذت بخش باشه رو چشوند :) البته نمی شه گفت داستان تعریف نمی کنه اما فقط هم داستان نمی گه.
 
27. می تونم عنوان غافلگیرکننده ترین پایان داستانی رو به «عطر» اختصاص بدم.
«کوری» «هرگز ترکم نکن» و «سرگذشت یک ندیمه» کاملا داستان غافلگیرکننده و شوکه کننده ای داشتند.
«منگی» عجیب بود. هنوز فضای مه آلود و تیره و تار و یکنواخت و ملال انگیز کتاب رو یادمه!
خرده جنایات زناشوهری، عشق لرزه و مخصوصا «نوای اسرار آمیز» اریک امانوئل اشمیت و قلمش سورپرایزت می کنه!
«مرد صدساله ای که از پنجره پرید و ناپدید شد»
«رهایی از شاوشنک»
«هر آنچه دوست داری از دست خواهی داد» این یه مجموعه داستان کوتاهه از استیون کینگ! اینو در نظر داشته باشید که من چندان داستان کوتاه دوست ندارم ولی ببینید این دیگه چی بوده :) برای من به طرز ملیحی دلچسب بود!
«من هنوز آلیس هستم»
«فارنهایت 451»
«عشق سالهای وبا»
«اتاق»
«کوتوله»
«دختری که پادشاه سوئد را نجات داد»
...
 
28. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد
تمام نورهایی که نمی توانیم ببینیم
35 کیلو امیدواری
این سه تا به نظرم خیلی اسم های دوست داشتنی ای دارند :)
بعضی کتاب ها هم هستند که اسمهاشون خیلی هوشمندانه است مثلا «مترجم دردها» یا «فارنهایت 451»!
تازه دو تا نویسنده هم هستن اسمشون به طرز عجیبی برام جالبه یکیش اریک امانوئل اشمیت اون یکی هم یاسوناری کاواباتا :دی
جالب تر اینکه اسم هیچکدومشون رو اون اوایل نمی تونستم به خاطر بسپرم ولی الان محال ممکنه یادم بره!
 
29. به این می گن سوال سخت!
مثلا شاید تعداد قابل توجهی کتاب منگی رو دوست نداشته باشن ولی من بدم نیومد ازش. در نوع خودش جالب توجهه! شاید به خاطر این خیلی مورد توجه قرار نگرفته که داستانش رو رک و تلخ می گه!
تازه طرح جلدشم خیلی متفاوت و جالب توجهه. [حس کردم جای این سوال خالیه تو چالش :دی]
 
30. با اختلاف «جین ایر» ^_^
 
پایان 💪 [زرنگ شدم چند روز زودتر از موعد مقرر تمومش کردم :دی
قشنگ از این پست مشخصه که وی اعتقادی هم به قرار دادن مطالب در "ادامه مطلب" نداشت!]
۱۹ نظر ۲۷ مرداد ۹۹ ، ۱۸:۵۴
مهناز

داستانِ سریال از این قراره که یازده نفر انتخاب شدند تا از یه حفره زمانی، به یک سال پیش برگردند؛ اونا باید انتخاب بکنند که آیا می خوان این کارو بکنند یا نه! و این تازه شروع ماجراست.

من خیلی دوستش داشتم. داستان خوب شروع می شه و خوب هم جمع و جور می شه و پایان  دوست داشتنی داره. تعداد قسمت ها مناسبه؛ ریتم داستان از هیجان و نَفَس نمی افته و به شکلی هم نیست که یک دفعه کاملا اوج بگیره و یک دفعه فروکش کنه؛ می شه گفت که هیجان در تمام قسمت ها به شکلی تقریبا متعادل جریان داره و این نقطه مثبت سریاله؛ چیزی که برای من خیلی خیلی مهمه.

خودِ داستان هم کم عمق نیست و از سرنوشت و حتمی بودن و نبودنش و دیدگاه خوبی که بیان می کنه هم می تونم به عنوان یکی از نقاط مثبت دیگه ی سریال اسم ببرم و دیگه اینکه سریال بازیگرهای خوبی هم داره. به خصوص اینکه من خیلی مردِ اول سریال رو دوست دارم؛ قبلا ازش فقط یه مینی سریال دیده بودم :)

خدا رو شکر از عاشقانه ی لوس و مثلث عشقی هم خبری نبود :دی

در کل اگه از ژانر فانتزی و سفر در زمان و جنایی- معمایی خوشتون میاد، انتخاب مناسبیه.

 

+ یهو چی شده ترس برم داشته؟! مگه قرار بود تا ابد دووم بیارم؟!!!

- همه همینن. همیشه فکر می کنیم مرگ برای همسایه است! حس می کنی مرگ درست از بیخ گوشت رد شده. اینطوری می تونی دووم بیاری و اگه قرار باشه هر روزتو با ترس از مردن سرَ کنی که این نشد زندگی.

                                    ***

+ منم می ترسم؛ منم از مردن می ترسم اما می دونی چی بیشتر از همه منو می ترسونه؟ اینکه بقیه درست جلوی چشمم بمیرن.

 

و  آخرین جمله پایانی فیلم باعث می شه بخندی :)

۸ نظر ۲۵ مرداد ۹۹ ، ۱۸:۱۲
مهناز

گفتم بذار یه سریال چینی هم تماشا کنم ببینم چه جوریاست!

ویلایی ساخته شده که اولین قانونش اینه که ساکنینش حتما باید مجرد باشند و اگه این قانون نقض بشه از اونجا با پرداخت جریمه اخراج می شن بنابراین این افراد مثلااااااااااا با وسواس انتخاب شدند! اما تقریبا همگیشون علاقه دارن که ازدواج کنن یا علاقه پیدا می کنن که ازدواج بکنن :دی از این طرف قاتل سریالی که هدفش دختران مجرده داره به قتل هاش ادامه میده و کاراگاه بازنشسته ی بامزه ای که کنجکاوانه داره دنبالش می گرده و زنی که داره حرص می زنه برای رسیدن به ریاست شرکت!

تقریبا با داستان سریال های کره ای مو نمی زد :دی یک داستان عاشقانه و مثلث عشقی که در کنارش یک داستان جنایی - پلیسی هم روایت می شه و همه شخصیت ها به شکل اتفاقی با هم مرتبطند و از اون طرف هم یه جنگ برای رسیدن به قدرت وجود داره و شخصیت اصلی هم یه مشکل روحی روانی داره! (اینجا فوبیا و ترس از ارتفاع بود؛ قاتل هم که یک روانی عقده ای خونسرد بود) و کلیشه فدارکاری های عاشقانه و...

 لوس بازی هام همونه حتی گاهی با چاشنی بیشتر :دی و تو عاشقانه اش هم دیگه گاهی شورشو درمیاوردن :دی ولی بازیگراشو دوست داشتم. داستان هم خیلی بد نبود ولی کشش میدن دیگه :/

انقدرررر سریال ها رو طولانی می کنند که مزه اش میره! دیگه بیش از اندازه رو این مورد حساس شدم! فکر می کنم به خاطر اینه که که سه تا سریالِ این شکلی رو پشت سر هم دیدم. در نتیجه ژانرو عوض می کنم و میرم دو تا سریال جنایی - معمایی خوب ببینم یه کم هیجان به رگ هام تزریق شه! :دی اَه.

 

            

از زبانشون بگم که یه چیز خیلی عجیبی بود. اکثر حروف انگار از ته گلوشون خارج می شه! و تقریبا صدای تمام شخصیت ها دو رگه بود. من البته دوست داشتما ولی شاید کیفیت خود نسخه هم روش تاثیر گذاشته بود. چون من کلی رو kmplayer کار کردم و تازه یه کم قابل تحمل شد! 

یه چیزی هم برای بهتر شدن کیفیت فیلم یاد گرفتم به شما هم بگم؛ وقتی کا ام رو باز می کنید:

f2 → video processing →  general → always use (strongly recommended

 

 video processing →  renderer → Haali’s Video Renderer → ok 

۵ نظر ۲۰ مرداد ۹۹ ، ۱۳:۰۳
مهناز

       

لی سویون مطلقا هیچ دوستی نداره چون پدرش یک قاتله! همه توی مدرسه اذیتش می کنن، ازش کناره می گیرن، با دست نشونش میدن و پشت سرش پچ پچ می کنن بنابراین داشتن یه دوست براش شبیه یک رویای شیرین و دست نیافتنیه تا اینکه با جوونگ وو آشنا می شه که هنوز از این چیزها خبر نداره ولی حتی بعد از خبردار شدنش و اندکی درگیری با خودش، بالاخره تصمیم می گیره محکم کنار لی سویون بمونه حتی اگه به قیمت طرد شدن خودش باشه! اما لی سویون خیلی هم خوش شانس نیست چون جوونگ وو به خاطر پدر ثروتمندش در خطره و لی سویون هم به خاطر دوستیش کنارش می مونه اما اتفاق دردناکی میفته که اون ها رو از هم جدا می کنه و بعد از چندین و چند سال دوباره همدیگه رو ملاقات می کنن... سریال علاوه بر این داستان، روایتی از یک انتقام گیری هم داره که هیجانِ داستان هم بیشتر به واسطه همین و ضلع سومِ اضافه شده (یو سئونگ هو) به این رابطه است.

 
تقریبا خوب بود و دیدنش خالی از لطف نبود ولی از اون سریال هایی نیست که به کسی پیشنهادش کنم. حس می کنم قسمت های اولش رو دوست تر داشتم ولی روند سریال و نحوه پیش بردنش خیلی آهسته و پیوسته بود. بعد بعضی سکانس ها هم واقعا خییییلی ضعیف بود! نمی دونم کارگردان داشته چیکار می کرده یا مثلا تو تدوین هم متوجهش نشدن :/ مثلا تصور کنید مجرم با دوچرخه داره فرار می کنه خیلییییی آهسته بعد پلیسا جون می کَنن حتی نمی تونن بدون و بگیرنش! یا مثلا سوار ماشینی که بغل دستشونه نمی شن برن دنبالش :/// یا مثلا یکی از شخصیت ها شمارشو داد به نفر دوم که یک راه ارتباطی با هم داشته باشن بعد نفر اول بدون اینکه شماره نفر دوم رو داشته باشه چند ثانیه بعدش بهش پیامک داد :/ و از این دست!
________________________________________________________________________
 
دیوونه پوله؛ نه الکی مثل مامانم؛ واقعا دیوونه پوله؛ جز محافظت از پول کار دیگه ای نمی کنه. تا حالا ندیدم با این پول بره سفر یا پول خرج کنه و یه ماشین نو بخره و ازش لذت ببره؛ حتی وقتی پسرش خونه رو ترک کرد به خاطر حفظ اون پول وقت نکرد دنبال پسرش بگرده...
 
+ "خلاصه که به واسطه دیدن یک کلیپ جوگیر نشده، بر وسوسه تان غلبه کرده و سریالی را دانلود نکنید!" این هم از وصیت من به شما :دی
 
۴ نظر ۰۷ مرداد ۹۹ ، ۲۰:۳۸
مهناز

داستان سریال از این قراره که روح های دو شخصیت اصلی با هم جابه جا می شن و این تو بدن اون قراره می گیره و اون تو بدن این! دختره یک بدلکاره و پسره یک بچه پولدار!

خوب بود ولی نه اونقدری که تو لیست دوست داشتنی هام قرار بگیره. یعنی ایده خیلی جذابه و پتانسیل زیادی داشته تا داستان قوی تری رو بسازه ولی آنچنان که باید بهش پرداخته نشده و به جاش داستان کشدار شده. البته بازم به نظرم برای ده سال پیش سریال خوبی بوده. 

اما درباره بازیگراش؛ بازیگر زنش رو دوست نداشتم یعنی اینطوری نبود که بگم بازیش خوب نبود ولی بازیگر نچسبیه :/ و بالاخره هیون بین رو هم زیارت کردم. خیلی شگفت زده ام نکرد ولی خوب بود. اسکای و نقش مقابلش رو هم دوست داشتم.

+ اوه یه سکانس بامزه داشت که من هی کشیدم عقب نگاش کردم و از ته دل خندیدم. سکانس جاخالی دادن دختره موقعی که مامانه می خواست آبو با تحقیر رو صورتش بریزه :دی

+ آهنگ های متنش خیلی خوب بودن. چون الان نتم کمه نمی تونم آپلودش کنم بعدا اضافه می کنم.


+ پول چطور؟ 

- اونو دولت به من می داد.

+ پس تمام مالیات های هنگفت منو به تو دادن.

- به نظر میاد برباد رفته؟

+ من باید بیش تر پول می دادم اگه می دونستم دارم تو رو بزرگ می کنم.

 ***

+برای چیزای دیگه نقشه بکش اما واسه احساساتت نه، احساسات مثل ماشین وِندینگ نیست و چون فقط تو می خوای ازش نوشابه بیرون نمیاد!

۶ نظر ۰۳ مرداد ۹۹ ، ۱۳:۲۹
مهناز

داستان رستم و شغاد

زال [چشممان روشن :// :( ] از کنیزی که داشت صاحب پسری می شود و اسم او را شغاد می گذارد. ستاره شمران می گویند که این پسر باعث نابودی این خاندان و زاریِ سیستان خواهد شد اما زال امیدوار است که این اتفاق نیفتد.

شغاد بزرگ می شود و زال او را به دربار شاه کابل می فرستد. بعد از مدتی شاهِ کابل دخترش را به عقد شغاد درمی آورد. شاه و شغاد امیدوارند که از این پس رستم دیگر از آنان مالیاتی که هر سال می گرفته را نگیرد اما رستم مطابق هر سال این کار را انجام می دهد. شغاد که احساس شرمندگی می کند و این کار رستم به او حس سرافکندگی داده، تصمیم می گیرد با همکاری شاه، رستم را از میان بردارد.

پس مطابق نقشه شان شاه به دروغ در مجلس بزمی به شغاد توهین می کند؛ شغاد به زابل و نزد رستم می رود و او را از این اتفاق آگاه می کند. رستم تصمیم می گیرد با سپاهی به سمت کابل حرکت کند و درس جانانه ای به شاه کابل بدهد اما شغاد مانع می شود و می گوید شاید این دشنام و توهین از سرمستی بوده و شاه اکنون پشیمان گشته است؛ رستم این سخن را عاقلانه می داند پس تنها با همراهانی اندک راهی کابل می شود تا عذرخواهی پادشاه کابل را بشنود.

بعد از شنیدن عذرخواهی، شاه کابل پیشنهاد می دهد که به شکار بپردازند. رستم شادمانه می پذیرد غافل از این که شکارگاه پر از چاه های عمیقی است که داخلشان مملو از نیزه های نوک تیز است و طراح این نقشه خائنانه برادر خودش شغاد است.

رخش در نزدیکی چاه ها، وجود آن ها و خطر را حس می کند پس رفتار دیگری از خودش نشان می دهد؛ رستم عصبانی می شود و با تازیانه ای رخش را می زند. پس با حرکت رخش، به ناگاه در چاه سقوط می کنند و مرگ حتمی است. رستم با دیدن شغاد در بالای سرش و پی بردن به نقشه‌ی شومِ او، به عنوان آخرین درخواست از او می خواهد که تیر و کمانش را بدهد تا از شرِّ حیوانات وحشی در امان بمانند. اما با گرفتن کمان، تیر را به سمت شغاد نشانه می گیرد. شغاد پشت درختی پنهان می شود اما تیر از درخت رد شده و شغاد به درخت دوخته شده و می میرد.

بدو گفت رستم ز یزدان سپاس/ که بودم همه ساله یزدان شناس

از آن پس که جانم رسیده به لب/ بر این کین ما برنبگذشت شب

مرا زور دادی که از مرگ پیش/ از این بی وفا خواستم کین خویش

بگفت این و جانش برآمد زتن/ بر او زار و گریان شدند انجمن

زواره به چاهی دگر در بمرد/ سواری نماند از بزرگان و خرد

 

تنها یک نفر جان سالم به در می برد تا خبر این اتفاق را به زال و سیستان برساند:

همی ریخت زال از برِ یال خاک/ همی کرد روی و برِ خویش چاک

همی گفت زار، ای گو پیلتن/ نخواهد که پوشد تنم جز کفن

گو سرفراز، اژدهای دلیر/ زواره که بُد نامبردار شیر

شغاد آن بنفرینِ شوریده بخت/ بِکَند از بُن این خسروانی درخت

.

چرا پیش ایشان نمردم به زار/ چرا ماندم اندر جهان یادگار

چرا بایدم زندگانی و گاه/ چرا بایدم خواب و آرامگاه

 

فرامرز با لشکری برای بردن کشته شده ها می آید:

ز کابلستان تا به زابلستان/ زمین شد به کردار غلغلستان

زن و مرد بُد ایستاده به پای/ تنی را نبد بر زمین نیز جای

دو تابوت بر دست بگذاشتند/ ز انبوه چون باد پنداشتند

به ده روز و ده شب به زابل رسید/ کَسش بر زمین بر، نهاده ندید

 

و بعد از مراسم دفن و سوگ، فرامرز برای انتقام به کابل حمله می کند و شاه کابل را داخل یکی از همان چاه ها به سزای عملش می رساند و چهل تن از خویشان او را به همراه جنازه شغاد به آتش می کشد و شاه دیگری برای کابل برمی گزیند.

 

به یک سال در سیستان سوک بود/ همه جامه هاشان سیاه و کبود

 

رودابه در غم از دست دادن رستم نابینا و ضعیف می شود و تا دیوانه شدن پیش می رود:

ز ناخوردنش چشم تاریک شد/ تن نازکش نیز باریک شد 

 

اما کم کم به خود می آید و سعی می کند با روزگار بسازد.

 

از این طرف گشتاسپ که دیگر به پایان عمرش رسیده، پادشاهی را به بهمن واگذار می کند!

نشستم به شاهی صدو بیست سال/ ندیدم به گیتی کسی را هَمال [گشتاسپ تو رو به خدا شوخی نکن با ما :/  ولی راست می گی هیچکدوم از پادشاها پسر خودشون رو به قتلگاه نفرستادن :/]

تو اکنون همی کوش و با داد باش/ چو داد آوری از غم آزاد باش

خردمند را شاد و نزدیک دار/ جهان بر بداندیش تاریک دار

همه راستی کن که از راستی/ بپیچد سر از کژی و کاستی

[به آنچه گفته می شود نگاه کن نه به گوینده سخن!]

سپردم تو را تخت و دیهیم و گنج/ از آن پس که بردم بسی گُرم و رنج

___________________________________________________________________________

+ فراوان نمانی سرآید زمان/ کسی زنده برنگذرد بآسمان

+ چه جویی همی زین سرای سپنج/ کز آغاز رنجست و فرجام رنج

بریزی به خاک ار همه ز آهنی/ اگر دین پرستی ور آهرمنی

تو تا زنده ای سوی نیکی گرای/ مگر کام یابی به دیگر سرای

+ چنین است کار جهان جهان/ نخواهد گشادن بما بر نهان

+ بخور هر چه برزی و بد را مکوش/ به مرد خردمند بسپار گوش

نگیرد تو را دست جز نیکوی/ گر از پیر دانا سخن بشنوی

+ یادتون میاد سیمرغ تو ماجرای مرگ اسفندیار به رستم چی گفت ؟ که کشنده‌ی اسفندیار، خیلی زود و با رنج و اندوه خواهد مرد!

+ ولی جدی از مرگ رستم ناراحت شدم. اعتراف می کنم رستم هیچ وقت جزو شخصیت های محبوبم نبوده اما در طول خوندن شاهنامه حسم نسبت بهش تلطیف شد. اگه بخوام بگم تو کدوم قسمت بیشتر به دلم نشست باید بگم توی داستان بیژن بود اونجایی که گودرز و گیو با گریه بهش پناه می برن، خیلی ماه و دوست داشتنی بود، یه تکیه گاه کاملا واقعی و محکم! بعدم که توی رودر رویی اش با اسفندیار خیلی سعی کرد منصرفش کنه و اینو دوست داشتم.

۵ نظر ۰۱ مرداد ۹۹ ، ۱۳:۵۰
مهناز