شاهنامه/ 34
پادشاهیِ داراب دوازده سال بود
داراب مدتی بعد از نشستن بر تختِ شاهی با مشاهدهی دریا، دستور می دهد انشعاباتی از آن حاصل کنند تا هر کشوری رودی داشته باشد [چه بخشنده :دی] و شهری بنیاد می نهد به نام "دارابگرد". پس از آن شروع به جنگ می کند. اعراب را شکست می دهد و به جنگ رومیان می رود. فیلقوس پادشاه روم بعد از اینکه متوجه می شود توانِ ایستادگی در برابر داراب و سپاهش را ندارد، پیشنهادِ صلح می دهد. بر همین اساس، بزرگان به داراب می گویند که فیلقوس دختری زیباروی و شایسته دارد و چه بهتر که جنگ با چنین اتفاقی پایان پذیرد. داراب او را از فیلقوس طلب می کند و شاهِ روم، سرمست و خندان، از این پیشنهاد استقبال می کند. بنابراین ناهید به عنوان عروسِ داراب با او به سوی ایران راهی می شود.
نفسِ نه چندان خوشبوی ناهید، داراب را می آزارد؛ پزشکان با دارویی گیاهی به اسمِ اسکندر او را مداوا می کنند اما سردیِ حاکم شده بر این رابطه، آن را پایان می بخشد. پس داراب ناهید را بازپس می فرستد!! غافل از آن که ناهید، کودکِ وی را آبستن است!!!
کودک به دنیا می آید و ناهید او را اسکندر نام می نهد. در همان شب مادیانی، کره ای به دنیا می آورد که فیلقوس آن را به فال نیک می گیرد.
داراب بعد از ناهید با دختر دیگری ازدواج می کند و پسری از او متولد می شود که نامش را دارا می گذارند. دوازده سال بعد از این تولد، داراب می میرد و دارا بر تخت پادشاهی تکیه می زند.
داستانای شاهنامه اسمشون داستانه ولی یه طوری سند محکمی از تاریخ و تمدن ایرانن که با قدری دقت میشه اشارات مستقیم یا غیر مستقیمی از گذشته رو لابهلای خطوطش پیدا کرد... برای همین چیزاشه که عاشق شاهنامهام ^_^
دمت گرم که از شاهنامه مینویسی، کیف کردم :)