شاید اینجا دارم بلند بلند فکر می کنم

بایگانی

۳۷ مطلب با موضوع «شاهنامه» ثبت شده است

قرار می شه کاووس راه حلی برای انتخاب پادشاه بعدی ارائه بکنه. به کاووس گفته می شه که هر کدوم رو لایق می دونی برگزین اما کاووس می گه اگر این کار رو بکنم یکی از من کینه به دل خواهد گرفت (بالاخره نمردیم و از کاووس درایتی سرزد :) ) قرار می شه هر کسی که بهمن دژ در اردبیل رو که جایگاه اهریمنه بتونه تصاحب کنه پادشاه بشه. طوس و فریبرز اول به اون سمت حرکت می کنند اما به واسطه گرمای بسیار هوا و اینکه در دژ رو نمی یابند ناکام برمی گردند. سپس کیخسرو با گودرز میره و اونجا رو فتح می کنه و بعد از یکسال شادی و آبادانی بر می گرده. بنابراین طوس در ظاهر از مخالفتش اعلام پشیمانی می کنه (زهی خیال باطل:( )

کاووس از کیخسرو می خواد که اکنون انتقام سیاوش رو بگیره. کیخسرو سپاه بسیاری رو به فرماندهی طوس( ِ بی عقل) به سمت توران راهی می کنه اما به طوس تاکید می کنه که از راه بیابان بره تا با فرود روبه رو نشه و موجبات رنجشش رو فراهم نکنه و با مردم بی گناه کاری نداشته باشه اما طوس وقتی سر دو راهی قرار می گیره درست برعکس گفته ی منوچهر عمل می کنه (توجیهش هم اینه که چرا رنج بیهوده متحمل شویم). 

از این طرف فرود ( که پسر سیاوش از جریره و نوه پیرانه) از آمدن سپاه ایران باخبر می شه و مادرش رو آگاه می کنه. مادر به فرود می گه که کیخسرو می خواد انتقام سیاوش رو بگیره و تو نیز باید همین کار رو بکنی و پیش قدم بشی و کسی رو همراه فرود می کنه تا دو همراه سیاوش و بقیه ایرانیان رو بهش بشناسونه. پس بر بالای کوهی که روبروی سپاهه قرار می گیرند. طوس بهرام رو راهی می کنه تا این دو نفر رو بکشه (یعنی بعد از گرسیوز، طوس دومین نفریه که دلم می خواست خفش بکنم، قشنگ گفته های کیخسرو رو به هیچ می شماره؛ نادانِ بی عقل) خلاصه بهرام میره و با فرود به تندی حرف می زنه. تو این قسمت، فرود خیلی قشنگ بهش می گه تندی نکن وقتی تندی نکردم :

فرودش چنین پاسخ آورد باز                      که تندی ندیدی تو تندی مساز

سخن نرم گوی ای جهاندیده مرد               میارای لب را به گفتار سرد

نه تو شیر جنگی و من گور دشت              بر این گونه بر ما نشاید گذشت

فزونی نداری تو چیزی ز من                      بگُردی* و مردی و نیروی تن

سر و دست و پای و دل و مغز و هوش         زبانی سراینده و چشم و گوش

نگه کن به من تا مرا نیز هست                  اگر هست بیهوده منمای دست

* پهلوانی، جوانمردی

** اینجا جا داره فرود رو بسیار تحسین کنیم ^_^


خلاصه فرود خال بازوش رو بهش نشون می ده و بهرام متوجه می شه که این واقعا فروده. فرود می گه به طوس بگو مهمان من باشید و با هم به جنگ افراسیاب می رویم اما بهرام که طوس رو کاملا می شناسه می گه من می دونم طوس مغرورتر و عقده ای تر از آنه که سخنت رو بپذیره و حتی مرا شماتت خواهد کرد که چرا تو رو نکشتم و دستورش رو اجرا نکردم. اون همین الان هم خودش رو لایق پادشاهی می دونه و به فریبرز ایمان داره نه کیخسرو! و اگه من بعد از رفتن برنگشتم و کسان دیگری آمدند بدان که برای نبرده و نه نرمخویی که از طوس این بعیده. فرود گرزش رو به بهرام میده تا شاید جایی به کار آیدش! طوس سخنان بهرام رو نمی پذیره و کسان دیگری رو می فرسته تا فرود رو بکشند اما بهرام مانع می شه و می گه به یاد داشته باشید که این فرزندِ همان سیاوش است. کار نا بجا نکنید...

همچنان ادامه دارد ... :)


+ همون اوایل این داستان فردوسی می گه :

از اَفراز چون کژّ گردد سپهر                  نه تندی به کار آید از بُن نه مِهر

یعنی می گه امید بیهوده به خوب بودن سرانجامِ فرودِ بی نوا نداشته باشید :( 

فردوسی الکی آدمو به یه پایان خوش امیدوار نمی کنه مثل داستان رستم و سهراب.

شاهنامه بسیار غم‌آگینه... همه‌ی نیک ها می میرند :(

۶ نظر ۰۴ دی ۹۷ ، ۱۲:۵۰
مهناز

یکی از پهلوانان ایران به نام گودرز تو خواب سروش رو می بینه. سروش بهش می گه سیاوش فرزندی داره پر خیر و برکت که کین سیاوش را خواهد گرفت و پسرت گیو تنها کسیه که می تونه فرزند سیاوش رو پیدا بکنه. گیو دستور پدر رو اطاعت می کنه و هفت سال تمام دنبال کیخسرو می گرده تا حدی که داره ناامید می شه اما کیخسرو رو پیدا می کنه و نشان فرّ ایزدی رو که خالی در بازوی کیخسروئه می بینه. فرنگیس نشان شبرنگ بهزاد رو به کیخسرو می ده و کیخسرو اسب نشان شده اش رو پیدا می کنه. خلاصه قرار می شه پنهانی از توران خارج بشن ولی خبر به افراسیاب می رسه و سپاه اول از گیو شکست می خورن. اونها به راهشون ادامه می دن و از آب می گذرن اما پیران به دنبالشون میاد و گیو قسم می خوره که خونش رو بریزه. پیران اسیر می شه اما کیخسرو به پاس کردارهای نیک پیران از گیو می خواد که نکشدش و برای راست شدن قسمش فقط گوش پیران رو سوراخ بکنه!

پس به ایران می رسن و همه از وجود کیخسرو آگاه می شن و اونو شاه بعدی ایران می دونن اما این وسط طوس که فرزند نوذر و نبیره منوچهر شاهه نمی پذیره و معتقده که اولا کیخسرو از نژاد تورانیانه و ثانیا وقتی کاووس پسری داره که می تونه جاش رو بگیره چرا کیخسرو. پس طرف فریبرز رو می گیره. بنابراین در مقابل گودرز که طرفدار کیخسروه قرار می گیره اما می دونن که این جنگ باعث خشنودی دشمنه پس نزد کاووس میرن و قرار می شه کاووس چاره ای برای حل این مساله پیدا بکنه!


۷ نظر ۲۲ آذر ۹۷ ، ۱۳:۵۹
مهناز

القصه این که ماجرای کشته شدن سیاوش به گوش کاووس و ایرانیان می رسه. رستم با شنیدن این خبر از هوش میره و بعد از به هوش اومدن با سپاهش نزد کاووس میره و چون دلیل این اتفاق ناگوار رو سودابه و رفتارهاش می دونه با چشمانی اشکبار همه رو به کاووس یادآوری می کنه و میره به حرم کاووس و گیسوی سودابه رو گرفته و سودابه رو با شمشیر به دو نیم می کنه!! کاووس دم نمی زنه!!!!!!!!!

 رستم سوگند می خوره که تا انتقام سیاووش رو نگیره بزم بر وی حرامه پس با پسرش فرامرز و سپاهیانش به جنگ افراسیاب میره و فرامرز همان اول مرزبان توران رو به جهت مطیع نبودن می کشه. پس از این اتفاق، افراسیاب پسرش سرخه رو به میدان می فرسته و فرامرز اونو هم دستگیر می کنه و به نزد پدرش می بره تا در بابش فرمان بده؛ رستم دستور می ده که به همون شیوه ای که سیاوش رو کشتند، سرخه رو بکشند و سر ببرّند و حال افراسیاب به کین سرخه سپاهش رو بسوی رستم هدایت می کنه. پیلسم از افراسیاب می خواد که بذاره تا به نبرد رستم بره و افراسیاب بهش قولِ دختر و دو سوم فرمانرواییش رو می ده به این شرط که در این جنگ پیروز بشه اما پیلسم می میره و رستم به سوی سپاه دشمن پرتش می کنه تا کفن زرد بپوشندش.

در نبرد بعدی رستم تا می خواد افراسیاب رو بکشه هومان به دادش می رسه و فرار می کنند. رستم به کشت و کشتار در شهرهای تحت فرمانروایی اونها مشغول می شه و بعد از مدتی به سرزمین خودش برمی گرده اما از این طرف هم افراسیاب به تلافی این اتفاق به کشت و کشتار ایرانیان مشغول می شه و به واسطه این اتفاقات هفت سال خشکسالی همه جا رو فرا می گیره.

+ فردوسی در باب پناهنده شدن سیاوش به افراسیاب و تاثیرش روی کاووس و ایرانیان سخنی به میان نیاورده تا زمان مرگ سیاوش.

+ ایرانیان در سوگ سیاوش جامه ی کبود و سیاه می پوشند.

+ روزهایی که به جشن یا عزا می پردازند عموما هفت روز بوده.

+ رنگ پرچم رستم ینفش و مال افراسیاب سیاه بوده.

+ و گویا کفن زرد مال جوانان ناکام بوده!

۱ نظر ۰۲ آبان ۹۷ ، ۱۳:۳۴
مهناز

تا مرگ سیاوش رو نوشته بودم و حالا ادامه داستان:

پس از مرگ سیاوش فرنگیس موهاش رو بریده و با آواز بلند، افراسیاب رو نفرین می کنه. افراسیاب که خشمگینه دستور می ده فرنگیس رو گرفته و انقدر بزنند تا هم خودش و هم بچه ای رو که بارداره از بین ببرند و کسی باقی نمونه که بعدها بخواد انتقام خون سیاوش رو بگیره. بزرگان هم به خاطر این کار افراسیاب، نفرینش می کنند. پیلسم برادر پیران نزد پیران که در یک شهر دیگه است میره و مرگ سیاوش و تمام ماجراهایی رو که اتفاق افتاده براش شرح میده. پیران بعد از غشی که با شنیدن این حوادث بهش دست می ده، نزد افراسیاب می ره و مانع از کشته شدن فرنگیس و بچه اش می شه و اون رو به خونه ی خودش می بره و از همسرش گلشهر ( چه اسم باشکوهی^_^) می خواد که مواظبش باشه و به افراسیاب قول میده که تولد نوزاد رو بهش اطلاع بده.

بعد از مدتی، پیران تو خواب تولد کیخسرو رو می بینه و سیاوش اون رو از این اتفاق آگاه می کنه؛ بعد از بیداری متوجه می شه که کیخسرو متولد شده. پیش افراسیاب میره و باز قانعش می کنه که کاری با بچه نداشته باشه. افراسیاب ازش می خواد کاری کنه که بچه چیزی از نژادش و سیاوش ندونه. پیران بچه رو  به شبانان می سپاره تا مواظبش باشند اما به قول فردوسی: هنر، نژاد رو آشکار می کنه. کیخسرو بزرگ تر می شه و بازی کودکانه اش شکار آهو و نبرد با شیرانه!!! پیران کیخسرو رو ملاقات می کنه.

افراسیاب بنا به دل نگرانیهاش از پیران می خواد که کیخسرو رو نزدش ببره تا اگر خوی بدی از اون ببینه مثل پدرش نابودش کنه. پیران از افراسیاب می خواد که سوگند بخوره هر چی که شد گزندی به کیخسرو نزنه و افراسیاب سوگند می خوره.

 پیران از کیخسرو می خواهد که خود را به دیوانگی زند و الحق که کیخسرو بازیگری است کاربلد :))))))))

اولین بیت درخواست پیرانه از کیخسرو و ابیات بعدی سخنانِ افراسیابه بعد از دیدن کیخسرو و سنجیدنش:

-بدو گفت کز دل خرد دور کن         چو رزم آورد پاسخش سور کن


- بخندید خسرو ز گفتار اوی          سوی پهلوان سپه کرد روی

بدو گفت کین دل ندارد بجای        ز سر پرسمش پاسخ آرد ز پای

[هاهاهاهاها....]

+ حواستون هست که فرنگیس بعد از مرگ شوهر و در واقع جدا شدن از عشقش، موهاش رو می برّه؟!!

+ خواب ها توی شاهنامه اکثرا رویای صادقه است و تعبیر می شه یا درست همونطور اتفاق می افته!!!

+ رگ خوابِ افراسیاب، قشنگ دست پیران بوده ؛)

+ در هنگام سرودن این ابیاتِ شاهنامه، فردوسی 58 ساله بوده!

۳ نظر ۰۷ مهر ۹۷ ، ۱۴:۰۰
مهناز

پیران که یکی از اطرافیان افراسیابه به واسطه ی علاقه ای که به سیاوش داره، بهش پیشنهاد می کنه همسری اختیار کنه و دخترش جریر رو پیشنهاد می کنه (زیرکی رو می بینید ؛)  همچین پیشنهاداتی تو شاهنامه عیب نیستا؛ از پسرا واسه دختراشون خواستگاری می کردند؛ همه هم یه دختر ترگل ورگل داشتن حتما:/ ) بعد از مدتی همین پیران به سیاوش پیشهاد می کنه درخواست ازدواج با دختر بزرگ افراسیاب، فرنگیس رو مطرح بکنه :/ تا با هم نسبت نزدیک تری پیدا بکنند. افراسیاب ابتدا نمی پذیره و می گه طبق گفته ی منجم ها حاصل این ازدواج باعث نابودی توران می شه، اما پیران راضیش می کنه. سیاوش با وجود گواهی بد منجمان، دژی در توران می سازه و با فرنگیس همون جا اقامت می کنن. 

پیران بعد از مدتی از ماموریتی که افراسیاب بهش سپرده برمی گرده و به سیاوش گرد رفته، سیاوش رو می بینه و از زیبایی اونجا به شگفت میاد. سپس به دیدن افراسیاب رفته و همه ی اون چه رو دیده براش تعریف می کنه. افراسیاب گرسیوز را به اونجا می فرسته تا برای سیاوش هدایایی ببره و گزارش مفصل تری بیاره. گرسیوز از ابهت و شکوه اونجا و راحتی بادآورده ی سیاوش ترسیده و به او حس بدی پیدا می کنه و حسادت در وجودش پررنگ می شه. در مدت اقامتش در اونجا از سیاوش می خواد که با هم کشتی بگیرند و نبرد کنند اما سیاوش عاقلانه نمی پذیره و ترجیح می ده با دو تن از پهلوانان گرسیوز بجنگه که هم گروی زره و هم اون یکی رو شکست می ده و همین شعله ی حسادت گرسیوز رو تیزتر می کنه. گرسیوز بعد از برگشت نزد افراسیاب  مدام از سیاوش بدگویی می کنه و می گه بالاخره بر علیه تو شورش می کنه. افراسیاب چون از سیاوش بدی ندیده، ابتدا مقاومت می کنه اما کم کم رام می شه :(

بعد از مدتی افراسیاب از گرسیوز می خواد تا به سیاوش گرد بره و سیاوش و فرنگیس رو به نزد افراسیاب دعوت کنه تا بلکه بفهمه چرا سیاوش قصد بدی داره و آیا اصلا همچین قصدی داره؟! گرسیوز می ره  اما در نزدیکی های کاخ، فرستاده ای رو نزد سیاوش می فرسته تا از سیاوش بخواد که به استقبالش نیاد. بعد خودش نزد سیاوش می ره و می گه افراسیاب تو رو دعوت کرده ولی اگه بری اونجا حتما کشته می شی چون نسبت بهت بدبین شده بنابراین با حیله سیاوش رو راضی می کنه تا نامه ای بنویسه و آمدنش رو به بعد موکول کنه. گرسیوز در برگشت به افراسیاب می گه سیاوش از من استقبال نکرد و بیماری فرنگیس را بهانه کرد و به اینجا نیومد و داره سپاه بزرگی آماده می کنه. افراسیاب عصپانی شده و با سپاهش به اون سمت می ره.

از این ور سیاوش خوابی می بینه که باعث می شه بفهمه مرگش نزدیکه. فرنگیس بهش پیشنهاد می کنه که از توران بگریزه اما سیاوش نمی پذیره و با ناراحتی تسلیم سرنوشتش می شه. سیاوش به فرنگیس که پنج ماهه بارداره می گه من به دست افراسیاب کشته می شم اما پیران جلوی مرگ تو رو خواهد گرفت و ازش می خواد اسم پسرش رو کیخسرو بگذاره که انتقام پدرش رو خواهد گرفت. سیاوش اسبی رو رها می کنه و بهش می گه که تنها رام کیخسرو شو و با سپاه ایرانیش به استقبال افراسیاب می ره. گرسیوز می گه (اصلا دست بردار نیستا:/) اگر تو نیت و قصد بدی نداشتی با سپاه به استقبال ما نمی آمدی... سیاوش بعد از مدتی مقاومت دستگیر می شه و  درخواست پیلسم برادر کوچکتر پیران برای دعوت افراسیاب به صبر به واسطه ی بدخواهی های گرسیوز اثری نمی بخشه و حتی ناله های فرنگیس نیز بر دل پدرش تاثیری نمی ذاره و دستور می ده که زندانیش بکنند و سیاوش رو سر ببرند و کسی که این کار رو می کنه گروی زرهه!

و سیاوش و طبیعت نفرینشون می کنند.

+ فردوسی از تاثیر خبر پناهندگی سیاوش به افراسیاب در کاووس و ایرانیان حرفی به میان نیاورده!!!

+ سیاوش بعد از ناراحتی از اینکه ساختن دژ در آن مکان خوب نیست، می گه:

که گیتی سپنج است پر درد و رنج             بد آن را که با غم بود در سپنج.

+ پس از ورود گرسیوز به سیاوش گرد، خبر می رسه که فرزند سیاوش و جریر، فرود، به دنیا اومده؛ سیاوش خوشحال می شه اما فقط خوشحال می شه یا شاید هم دیگه فرصتی پیش نمیاد که به دیدن فرزندش بره! (من کلا خبر نداشتم سیاوش به جز فرنگیس و کیخسرو، زن و فرزند دیگه ای هم داشته :/

+ گویا معنای سیاوش می شه دارنده اسب سیاه و معنای فرود، فروتن.

+ صفتی که برای اسم سیاوش اومده شبرنگه یعنی سیاه. صفت جالبیه !

+ اسم اسب سیاه سیاوش، بهزاد بوده که برای کیخسرو به ارث می ذاره.

+ گرسیوز از اون شخصیت هائیه که آدم می تونه با دست خودش خفه شون کنه!!!! :دی  بعد عجیب اینجاست که هم افراسیاب و هم سیاوش بهش اعتماد کامل دارند! البته گرسیوز هم در بدخواهی و بدجنسی دست شیطون را از پشت بسته! چقدر حرص خوردم بابت اعتمادِ سیاوش و افراسیاب!

+ فردوسی خودش پسر جوانش رو از دست داده بنابراین وقتی از مرگ پهلوانان جوانش حرف می زنه، بیت ها عمیقا متاثر کننده اند.

+ سعی می کنم از این به بعد کمتر طولانی بنویسم که حوصله داشته باشید برا خوندنش.

۵ نظر ۲۲ تیر ۹۷ ، ۱۳:۴۰
مهناز

اندکی بعد از ماجرای سیاوش و سودابه، کاووس خبردار شد که افراسیاب داره سپاهش رو مجهز می کنه و هول ورش داشت، بنابراین با خودش گفت که بهتره قبل از این که اون تصمیم بگیره با من بجنگه، خودم پیش قدم شم (آگاه باشید که همچنان به دیوانگی هایش ادامه می دهد :/) به نصیحت کسی هم گوش نکرد. سیاوش وقتی از ماجرا آگاه شد، برای اینکه از سودابه و مکرهاش دور بشه، پیشنهاد کرد که کاووس اون رو برای این جنگ بفرسته و رستم هم همراهش باشه. کاووس از این پیشنهاد استقبال کرد. سیاوش در جنگ اولیه پیروز شد و بلخ رو تصرف کرد. خبر به افراسیاب رسید و خشمگینش کرد. افراسیاب اون شب خواب وحشتناکی دید که بنا به تعبیر معبران، خواب نیکی نبود. تعبیر خواب این بود که در صورت جنگ با سیاوش، تورانیان و تاج و تخت آسیب می بینن؛ حتی اگه افراسیاب پیروز بشه، در این صورت نیز ایرانیان به کین سیاوش به پا خواهند خواست. پس افراسیاب تصمیم می گیره که از در صلح و آشتی با سیاوش رو به رو بشه. از این طرف سیاوش نامه ای به کاووس می نویسه و پیروزیش رو خبر می ده. کاووس خوشحال از این اتفاق، ازش می خواد که در جنگ شتاب نکنه و این بار شروع کننده ی جنگ نباشه، که افراسیاب خودش اول وارد میدان خواهد شد. پیک افراسیاب به نزد سیاوش می رسه و سیاوش با مشورتِ رستم تصمیم می گیره که این پیشنهاد صلح رو بپذیره اما بنا به شروطی تا خیالش راحت باشه که تورانیان راست می گویند. افراسیاب می پذیره که شهرهای ایرانی رو که تو چنگشه رها کنه و به سرزمین های تحت فرمانروایی خودش قانع باشه و صد گروگان از نزدیکانش رو پیش سیاوش بفرسته. صلح  و عهد انجام می شه. بعد سیاوش خشنود از این اتفاق، می خواد به پدرش اطلاع بده که رستم می گه بذار من برم: می دانی که کاووس به این راحتی ها این صلح رو که به منزله ی شکست می دونه، نخواهد پذیرفت. کاووس با شنیدن حرف های رستم و نامه ی سیاوش خشمگین می شه و این تصمیم سیاوش رو از سر خامی می دونه. بنابراین به جای رستم، طوس رو نزد سیاوش می فرسته که یا جنگ رو ادامه بدند یا سیاوش برگرده به شهر. رستم عصبانی شده و به زابل بر می گرده. 

سیاوش وقتی آگاه می شه می گه پدرم می خواد که من هر دو دنیا رو از دست بدم. ای کاش که هرگز به دنیا نمی اومدم و ای کاش که زودتر مرگ مرا برباید.  اگر هدف کاووس رسیدن بیشتر به مال و سرزمین است که من آرزویش را برآورده کرده ام؛ دیگر چرا خون ریزی؟!!! اگر چنین کنم، عهد شکنم و نکوهش خواهم شد؛ جواب کردگار را چه بدهم! بنابراین نصیحت یارانش رو نمی پذیره و به افراسیاب پناهنده می شه. ( ببینید که کاووس چه می کنه با پسرش! بعد سیاوش هم جوانی می کنه و میره پیش افراسیاب!!! :/ پسر کو ندارد نشان از پدر و اینا.... بالاخره پسرِ کاووسه دیگه)!

-عجیب اینجاست که هم سیاوش و هم یارانش این نامهربانی پدر رو از سودابه می دونن و گرنه پدر قلبی مهربان داشت!!!! (کجا قلبی مهربان داشت آخه؟ آدمِ کم خردِ حریصِ خون ریزِ نامهربان!) بعد یارانش هاماوران، مهد سودابه، رو نفرین می کنند. (یکی بیاد جلوی مو کندن منو بگیره:/)

- سیاوش وقتی از دستور پدرش مبنی بر ادامه ی جنگ ناراحت می شه، یه جایی می گه:

سری کش نباشد ز مغز آگهی    نه از بتّری باز داند بهی :)))))))))))))

( مثل حال و وضعیت  الان ک ش و ر و ...)

- یه قسمتی از شاهنامه در جریان همین داستان اومده که: ظلم پادشاهان باعث می شه که نیکویی ها نهان بشه و  راستی گریزان. آب ها تیره بشه و چشمه ها خشک و خودِ طبیعت و سرشت و طبیعت حیوانات دگرگون بشه! (جالبه)...

+ فعلا برای اینکه طولانی نشه تا همین جا رو داشته باشید. ادامه داره همچنان. 

+ دلم برا شاهنامه تنگ شده بود.

۱۰ نظر ۱۶ تیر ۹۷ ، ۱۴:۴۰
مهناز

دو پهلوانِ ایرانی، بر سر دخترکی که در بیشه زار یافته اند، بحث می کنند؛ در این حین به نتیجه می رسند تا داوری را بر عهده ی کاووس شاه بگذارند. کاووس خود، دخترک را می پسندد و تشخیص می دهد که شایسته ی بزرگان است ؛) دختر که از نژاد فریدون است و به واسطه ی دلخوری از پدر، خانه را ترک کرده! بعد از نه ماه بچه ای به دنیا می آورد که اسمش را سیاوخش می گذارند. رستم با اجازه ی کاووس دایه ی سیاوش می شود و او را می پرورد و هنرها و آداب و شیوه ی جنگ را به او می آموزد؛ بعد از برگشتن پیش پدر، سودابه همسرِ کاووس عاشق سیاوش می شود و او را به شبستان شاهی دعوت می کند. سیاوش که به این دعوت بدگمان است، نمی پذیرد اما سودابه از کاووس می خواهد تا سیاوش به آنجا رفته و همسری برای خود برگزیند! آن جاست که سودابه خواسته ی شوم خود را مطرح می کند و به سیاوش می آویزد! اطرافیان و کاووس از سر و صدا به آنجا رهنمون می شوند و سودابه ماجرا را بعکس برای کاووس شرح می دهد. قرار می شود ماجرا مسکوت بماند اما سودابه از زن جادوگری که باردار است می خواهد تا بچه ها را سقط کرده و تحویل او دهد سپس آن ها را به سیاوش نسبت می دهد. منجمان می گویند که این دو شاهزاده نیستند و این نسبت نارواست.زنِ جادوگر بازجویی می شود اما حرف نمی زند. سودابه گریه و زاری راه می اندازد و دل کاووس شاه به مهر نرم می شود! و به این فکر می کند که اگر اتفاق بدی برای سودابه بیفتد، هاماورانیان به پا می خیزند، از طرف دیگر سودابه فرزندان خرد دارد و همینطور در زمان گرفتاری در هاماوران تنها پرستار و همراه او بوده و اینکه با این وجود عاشق سودابه است. با مشورت با اطرافیان، قرار بر این می شود که برای زدودن شک و تردید به آخرین راه حل متوسل شوند که گذر از آتش است و پدر با وجود حسن ظنی که به سیاوش دارد، می پذیرد. سیاوش بدون کوچکترین رنجی از میان آتش می گذرد! سودابه اعتراف می کند. کاووس با دلی پردرد می خواهد او را به دار بیاویزد که چون رنگ رخساره خبر می دهد از سرّ درون...، سیاوش مانع می شود چرا که می داند بعدها پدر این اتفاق را از چشم او خواهد دید.

 

+ سیاوش یعنی دارنده ی اسب سیاه!

+ دایه بودن رستم شبیه پدرخوندگی خارجکی هاست!

+ داستان سیاوش از یه طرف به اتفاقی که برای حضرت یوسف افتاده شبیهه و از طرف دیگه به واقعه ای که برای حضرت ابراهیم اتفاق افتاده!

+ فردوسی می گه وقتی فرزند شایسته است، فریب مهر زن رو نباید خورد! و هیچ مهری بالاتر از مهر از جهت پیوستگی خونی نیست!

۹ نظر ۱۳ خرداد ۹۷ ، ۱۳:۲۲
مهناز

روز بعد سهراب به رستم می گه حسم می گه با تو جنگ نکنم؛ بیا با هم حرف بزنیم اما رستم می گه جنگ جنگه!!! (لجباز! ). چون در نبرد پیشین همه جوره با هم نبرد آزموده اند (باشمشیر، نیزه، نیزه کوتاه، گرز و...) امروز قراره که کشتی بگیرند؛ سهراب رستم رو می زنه زمین و نیزه می کشه تا بکشدش رستم می گه این رسم پهلوانی نیست که بار اولی که کسی رو زمین می زنی، بکشی! این سخن برای سهراب خوش و شیرین است بنابراین در می گذرد. دوباره کشتی می گیرند و این بار رستم پشت سهراب رو به خاک می ماله و بی اینکه خودش مجالی برای حرف زدن به سهراب بده و رسم پهلوانی رو به جا بیاره، بی درنگ خنجر رو تو پهلوی سهراب فرو می کنه!

سهراب میگه پدرم رستمه و انتقام منو می گیره و اگه تو رستمی که کار بخردانه ای نبود؛ رستمِ مبهوت، با کنار رفتن لباس سهراب، مهره رو می بینه! از ایرانیان کسانی پی رستم می آیند و سپس پی نوشدارو می رن اما کاووس می گه اگه سهراب زنده بمونه پشتشون بهم گرم می شه و دیگه از من اطاعت نمی کنند! بعد خودِ رستم می خواد برای گرفتن نوشدارو بره که خبر می رسه سهراب مرد! رستم می خواد خودش رو بکشه که قانعش می کنند این کار رو نکن و با جنازه ی سهراب عازم زابلستان می شن!

+ در ابیات پایانی داستان میگه:

"یکی داستان است پر آب چشم          دل نازک از رستم آید به خشم" 

+ رسم بوده که پهلوان ها در جنگ های تن به تن همدیگر رو معرفی کنند اما وقتی سهراب از رستم می خواد که خودش رو معرفی بکنه از این کار سر باز می زنه. حتی سهراب بهش می گه من فکر می کنم تو رستمی اما باز رستم می گه من کجا رستمِ دستان کجا!!!!

+ آخرین خواسته ی سهراب اینه که با تورانیان کاری نداشته باشید که بهش عمل می شه!

+ کفن سهراب زرد رنگ بوده!

+ کاوووووووووووس نوشدارو پس از مرگ سهراب؟!!!!!

۴ نظر ۰۶ خرداد ۹۷ ، ۱۱:۴۲
مهناز

افراد داخل دژ متوجه می شن سهراب پهلوانی نیست که به سادگی شکست بخوره، بنابراین به کاووس نامه ای می نویسند تا رستم رو برای کمک بفرسته و خودشون فرار می کنند. کاووس پیکی رو دنبال رستم می فرسته تا زود خودش رو برسونه اما رستم چندین روز به عیش و نوش می پردازه و وقتی می رسه کاووس دستور می ده که به خاطر این نافرمانی هم رستم و هم قاصد رو دار بزنند؛ رستم بهش بر می خوره و می گه من چنینم و چنان، تو کی هستی که بخواهی مرا دار بزنی؟!! اطرافیان خردمند کاووس مجابش می کنند که به خاطر تندی اش از رستم عذر بخواهد و ماجرا ختم به خیر می شود (خداییش اینجا دیگه حق با کاووس بوده!)

ایرانیان در نزدیکی میدان جنگ اردو می زنند. سهراب که از دور شاهده ، هجیرِ اسیر رو میاره و می گه هر چی می پرسم راستش رو بگو... هجیر که می ترسه رستم به دست سهراب کشته بشه، رسم و نشان رستم رو انکار می کنه و می گه این یک پهلوان چینیه!!!!! از اون طرف رستم شبانه برای بررسی سپاه و قدرت طرف مقابل، در لباس تورانیان به اردوی تورانیان راه پیدا می کنه و از بخت بد اونجا مجبور می شه کسی رو بکشه که تنها آدمی بوده که رستم رو می شناخته و تهمینه همراه سهرابش کرده بوده تا در شناخت پدر به مشکل برنخوره. 

(فردوسی تو بعضی ابیاتِ شاهنامه یادآور می شه که خرد با جنگ ناسازگاره) برای همین رستم و سهراب که جنگ می کنند، عقل معطل می مونه و مهر پدر و فرزندی رو حس نمی کنند. در این بین رستم متوجه می شه که جنگ با سهراب کار ساده ای نیست و سهراب اصلا به تورانیان نمی ماند! در اواخر نبرد اول که هر دو خسته شدند رستم به ناگاه به سمت سپاهیان تورانی می تازه و سهراب هم در مقابل به سپاهیان ایرانی می تازه و عده ای رو می کشه. اون وقت رستم می فرمایند که مگر آن ها کار ی به کار تو داشتند؟!! تو با من می جنگی؟!!! (رستم بعضی وقت ها واقعا خودشو می زنه به اون راه ؛) )


۵ نظر ۰۶ خرداد ۹۷ ، ۱۱:۴۲
مهناز

سهراب ده دوازده ساله است که مادرش رو تهدید می کنه تا اسم و نشان پدرش رو بهش بگه؛ وقتی می فهمه که پسرِ رستمه، سپاهی فراهم می کنه تا به ایران حمله بکنه و پدرش رو به تخت بنشونه و پس از اون افراسیاب رو از تخت پادشاهی به زیر بکشه! افراسیاب که این راز رو می دونه، دو نفر رو به همراه سپاهی به یاری سهراب می فرسته به این امید که نذارند سهراب پدرش رو بشناسه و شاید رستم به دست او کشته بشه!

در مرز ایران به دژ سپید می رسند. هجیر نگهبان دژ اسیر می شه. گرد آفرید دختر گژدهم که بسیار شجاع بوده، زره می پوشه و به عنوان مردی پهلوان به نبرد سهراب می ره اما موقع گریز، سهراب دست می اندازه به کلاهِ گردآفرید و با افتادن کلاه، گیسوهای گردآفرید افشان می شه؛ سهراب متوجه می شه که این پهلوان، یک دختره!!! و یک دل نه صد دل عاشقش می شه:) گرد آفرید می گه اگه منو بکشی می گن سهراب ناجوانمردانه یه دختر رو کشت و اگه تو شکست بخوری می گن از یه دختر شکست خورد؛ بنابراین سهراب می ذارتش که بره.

+ ببنید فردوسی چقدر بی نظیر چشم و ابروی گرد آفرید رو توصیف می کنه؛ فقط مجسمش کنید:

"دو چشمش گوزن و دو ابرو کمان..."

+ تا اینجای داستان سهراب تنها کسیه که بدون تعریف کسی، عاشق یکی می شه :) شاعر می فرماید که:

عشقی که رفته رفته جنون آورد چه سود          دیوانه گشتن از نگه اولین خوش است

"مسیح کاشانی"

(استاد بینوایِ ما خیلی از این شعر استفاده می کرد و وقتی می خوندش تا بناگوش سرخ می شد)

۶ نظر ۰۲ خرداد ۹۷ ، ۱۲:۵۷
مهناز

رستم برای رفع دلتنگیش می ره به شکار و گوری رو درسته کباب می کنه و می خوره. بعد از بیدار شدن از خواب می بینه ای دل غافل! رخش نیست!!!! در جست و جوی رخش می ره به داخلِ شهر سمنگان که یکی از سرزمین های توران بوده، فرمانروای اونجا قول می ده که اسب رستم رو پیدا بکنه. رستم شب رو اونجا می مونه و  تهمینه میاد سراغش و شروع می کنه به تعریف از خودش که من چنینم و چنان... و با شنیدن صفاتت عاشقت شدم...آیا  مرا می خواهی؟!!! رسما ازش خواستگاری می کنه و رستم هم از خدا خواسته سریع بله رو می گه ؛) باور کنید همین قدر سریع و صریح :)))) دیگه چی بگه بنده ی خدا وقتی تهمینه بهش می گه:

"تراام کنون گر بخواهی مرا!!!!!" اما از حق نگذریم این نکته رو هم ذکر می کنه که من عاشق شده ام و عقل ازم دور گشته... بلی ؛) و خاطر نشان می کنه که دوست دارم از تو پسری داشته باشم چون تو :))))))))

خلاصه رستم تهمینه رو از پدرش خواستگاری می کنه و با هم ازدواج می کنند. رستم فرداش با رخشش عازم سرزمین خودشون می شه اما مهره ای رو به تهمینه میده که اگه بچه پسر شد به بازوش ببند و اگه دختر شد به گیسوش!!! حالا نکته اینه از کجا می دونسته به این زودی صاحب فرزند میشه الله اعلم!!! :)  

البته سوالات زیادی این وسط هست که مثلا چرا تهمینه رو با خودش نمی بره؟!!!!  فقط به این خاطر که از تورانیانه؟!!!! مگه رودابه از خاندان ضحاک نبود؟!! مشکلی پیش اومد که این بار پیش بیاد؟!!! یا مثلا نسل ستاره شناساشون منقرض شده بودن که به دنیا اومدن سهراب رو پیش بینی کنند؟!! ااصلا مگه رستم تهمینه رو دوست نداشته ، نکنه فقط به درخواست تهمینه تن در داده؟!!!

 همین جوری می ذارتش و می ره و فقط هرازچندگاهی تهمینه نامه ای ازش دریافت می کنه و نشان و مهره  و جواهری برای سهراب!!!!

برای این که طولانی نشه ادامه اش در پست بعدی ان شا الله...

حالا این غزل بسیار لذت بخشِ حامد عسکری رو بخونید:

ای دلبریت دلهره ی حضرت آدم

پلکی بزن و دلهره ام باش دمادم

پلکی بزن از پلک تو الهام بگیرم

تا کاسه ی تنبور و سه تاری بنوازم

هر ماهِ تهِ چاه نشد حضرت یوسف

هر باکره ای هم نشود حضرت مریم

گاهی غزلم، گم شدن رخش بهانه است

تهمینه شود همدم تنهایی رستم

تهمینه شود بستر لالایی سهراب

تهمینه شود یک غم تاریخی مبهم

تهمینه ی من درد من این است نباشد

باب دلت این رستمِ بی رخشِ پر از غم

این رستم معمولیِ ساده که غریب است

حتی وسط ایلِ خودش در وطنش بم

ناچاری از این فاصله هایی که زیادند

ناچاری از این مردن تدریجی کم کم

هر جا بروم شهر پر از چاه و شغاد است

بگذار بمانم که فدای تو بگردم

من نارون صاعقه خورده، تو گل سرخ

تو سبز بمان من، به درک من به جهنم

+ این غزلِ عاشقانه در نظر من دلپذیرترین و جذاب ترین شعریه که اشاره به این داستان داره و اونقدری برام ارزشمند و دوست داشتنیه که حفظش کردم.

من بابت این شعر لذت بخش که یکی از زیباترین غزل های عاشقانه است از آقای حامد عسکری که ما رو تو لذت خوندنش سهیم کردن، بی نهایت مچکرررررررم.

می دونید که همچنان ادامه دارد :)


۲ نظر ۲۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۱:۵۶
مهناز

کاووس یکی از چهار پسر کیقباد، پادشاه چندان خوبی نبوده. تو خوبی و خوشی داشته روزگار می گذرونده که خوشی می زنه زیر دلش و می گه می خوام برم به جنگ دیوانِ مازندران. آدمِ حریص! همه نهیش می کنن و میگن همه ی پادشاهانِ نیکِ گذشته، عاقلانه رفتار کردن کمی فکر کن اما این می گه همه همه ان من کی کاوووسم!!!! خلاصه شکست می خوره و اسیر میشه و چون دیوان با جادو سر و کار داشتن، چشماش کور می شه. رستم برای نجاتش میاد و می فهمه که راه بینا شدن کاووس اینه که خون جگر دیو سپید مالیده بشه به چشماش [آیکون حال به هم خوردن] رستم دیو سپید رو می کشه، کاووس بینا میشه اما عاقل نه!!!!!

تو این مدت افراسیابِ فرصت طلب به ایران حمله کرده و در اختیارش گرفته! بعد همین کاااااوس به افراسیاب می گه توران زمین بسِت نبود،بسِت نیست؟!!!! [ آیکون خدایا این دیگه کی بوده!] دیگ به دیگ می گه روت سیاه! خلاصه افراسیاب رو بیرون می کنند.

بعد دوباره هوا برش می داره و حمله می کنه به سرزمین های اطراف و هاماوران و شکستشون می ده. اطرافیانش می گن که پادشاه هاماوران دختری داره چنین و چنان و افراسیاب شیفته اش میشه و باهاش ازدواج می کنه. پادشاه که عصبانی شده از این که مجبوره به کاووس مالیات بده و تحت سلطه اش باشه و مجبور شده دخترش رو هم دستی دستی از دست بده، نقشه می کشه و دعوتش می کنه به مهمونی و اسیرش می کنه. باز رستم وارد می شه و نجاتش می ده. تو این میون سودابه به کاووس وفادار می مونه!

حالا فکر می کنید سرِ عقل میاد نه این بار هوس می کنه بره تا به خورشید!!! شیطان فریبش میده و از اون بالا میفته زمین و این بار سرش به سنگ می خوره :))) خدا رو شکر. پشیمون می شه و توبه می کنه. جالبه که چهل روز رو برای این کار صرف می کنه: چله!!!!

این بود انشای من درباره کاووس یکی از پادشاهانِ بی عقل شاهنامه!

+کم عقلی کنه باز می نویسم ازش ؛)


+ تو جنگ مازندران رستم که پادشاه اونجا رو اسیر می کنه، پادشاه با جادو تبدیل به سنگ می شه!!! بعد رستم می گه اگه این ادا و اطوارو نزاری کنار همین جا می شکنمت و می کشمت! از ترس دوباره تبدیل به آدم می شه اما به دستور کیکاووس کشته می شه! خداییش خیلی آدم لجباز و قاطعی بود! هیچ جوره تسلیم نمی شد!

۵ نظر ۲۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۴:۵۲
مهناز

یه قسمتی هست توی شاهنامه که خیلی جالبه!!!!! دو طرف درگیر جنگند، خشکسالی هم از طرف دیگه هجوم آورده و مردم و سپاهیان خسته اند بعدش می دونید به چه نتیجه ای می رسند! می گن خشکسالی نتیجه جنگِ بین ماست! 

"سخن رفتشان یک به یک همزبان             که از ماست بر ما بد آسمان"

بعد که به جنگ پایان می دن، خشکسالی هم از بین می ره. 

+شاید یه جور عذاب الهی بوده!


۴ نظر ۱۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۹:۲۶
مهناز

تا اینجا که من خوندم سه نفر، هر کدوم خواب هایی می بینند که تو واقعیت به وقوع می پیونده! :

ضحاک خواب نابودیش توسط فریدون رو می بینه!

سام خواب زنده بودن زال رو می بینه!

و کیقباد خواب پادشاهیش رو!

۳ نظر ۱۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۸:۱۹
مهناز

یه کوچولو از اول شاهنامه بگم، بعد دیگه مرتب پیش میرم. برا خودمم جذاب شده و دوست دارم اینجا ازش بنویسم!

شاهنامه با ستایش خدا ، پیامبر، امام علی و خرد شروع شده.

بعد ار اون از کیومرث به عنوان اولین پادشاه اسم می بره، فرزند کیومرث، سیامک به وسیله ی دیوها کشته می شه و بعدها فرزندش هوشگ پادشاه می شه و بعد به ترتیب طهمورث و جمشید! 

جمشید پس از هزار سال پادشاهی و برقراری داد، اونقدر مغرور و خودخواه می شه که مردم تصمیم می گیرن فرمانروایی رو که در سرزمینی نزدیک، آوازه ای به هم زده به جاش بنشونن و اون فرد ضحاکه. کسی که با وسوسه ی شیطان پدرش رو کشته و به تخت شاهی تکیه زده! شاید بشه گفت قوه ی تشخیصشون رو از دست میدن و ناچار بین بد و بدتری که هنوز شناختی ازش ندارند بدتر رو انتخاب می کنند. ضحاک جمشید رو می کشه و دو دخترش رو به زنی می گیره!

شیطان در لباس آشپز ضحاک دو شانه ی ضحاک رو می بوسه و دو تا مار از رو شونه هاش در میان که غذاشون به گفته ی شیطان در لباس پزشک، مغز آدمیانه!( اگه دقت کنین یه جورایی نمادینه)

دو آشپز جدید ضحاک هر روز سعی می کنند یه نفر رو نجات بدند و این نجات یافتگان توی شاهنامه میشن کُردها!!!

ضحاک خواب می بینه که پادشاهیش رو کسی به نام فریدون که هنوز متولد نشده نابود می کنه! بنابراین تصمیم می گیره که بکشدش اما فرانک مادر فریدون پنهانش می کنه.

فریدون بزرگ می شه و در همین حین ضحاک استشهادنامه ای تهیه می کنه که گواهی بر نیکی و دادش بده؛ بزرگان از ترس امضاش می کنند اما کاوه آهنگر که برای درخواست آزادی پسرش اومده از امضاش سر باز می زنه و پاره اش کرده، لگد مالش می کنه و قیام می کنه و قطعه ی چرمی که لازمه ی کارش بوده رو بر سر چوب می زنه.

فریدون به خونخواهی پدرش به پا می خیزه و تخت رو با کمک کاوه و مردمِ همراهش به دست میاره! و در اواخر عمر سرزمینش رو بین سه پسرش تقسیم می کنه. روم و کشورهای غربی می شه برای سلم. چین و ترکستان برای تور و ایران که برگزیده ترین و بهترین بوده برای ایرج. اما دو تا برادر به ایرج که فرزند کوچکتر بوده حسادت می کنن و می کشنش پس از همون دوران دشمنی بین ایرانیان و تورانیان پیش میاد! پس از مرگ ایرج، فریدون ایران رو به پسرِ ایرج، منوچهر می بخشه! و اون انتقام پدرش رو می گیره! بعد از اون پادشاهی به پسرش نوذر می رسه و بعد از نوذر، چون سام و بزرگان، فرزندانِ نوذر (طوس و گستهم) رو لایق پادشاهی نمی دونند، فرد میانسالی به نام  زاب رو به پادشاهی انتخاب می کنند و بعد از اون پسرش گرشاسب رو و بعد کی قباد رو انتخاب می کنند که از نواده های فریدون بوده و کیقباد نیز از بین چهار پسرش کی کاووس رو به شاهی انتخاب می کنه!

 

- فکر می کردم خودم کشف کردم که ضحاکِ خون ریز فقط در ظاهر پسر مرداسِ نیک دل بوده! کلی هم به هوش خودم می بالیدم!

فردوسی یه جا زیرکانه می گه: پژوهنده را راز با مادر است!

- درفش کاویانی  سرخ و زرد و بنفش بوده.

۵ نظر ۱۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۸:۱۲
مهناز

سام به علت سفیدی موی زال، بچه اش رو می بره و تو بیابون رها می کنه تا از بین بره! سیمرغ زال رو بزرگ می کنه و سال ها بعد سام پشیمون میشه و برش می گردونه! زال که یَلی شده عاشق رودابه دختر محراب کابلی می شه اما مانع بزرگ این ازدواج اینه که محراب از نژاد ضحاکه!

سام و منوچهر به وسیله ستاره شناساشون آگاه می شن که حاصل این ازدواج پهلوان بزرگی میشه و مایه ی ابهت پادشاهان ایران، برای همین رضایت میدن و بعدها رستم متولد میشه.

چند تا نکته ی جالب و جذاب:

- معنای زال میشه سپیدموی.

- سیمرغ پری به زال میده که هر موقع نیاز به کمک داشت اون رو بسوزونه تا سیمرغ خودش رو برسونه!

- زال و رودابه هر دو با شنیدن تعاریفی که اطرافیانشون می کنن بدون این که همدیگه رو دیده باشن، عاشق هم می شن!

- رودابه گیسو کمندی بوده برا خودش :)

- رستم با سزارین به دنیا میاد!!!!!!! و سیمرغه که این روش رو به زال یاد میده. چون رستم از همون موقعی که هنوز متولد نشده بوده نیرومند و اینا بوده و به دنیا اومدنش سخت!! منو از این جهت یاد بِل تو گرگ و میش انداخت!

 - بعد از به دنیا اومدن رستم، عروسکی به شکل رستم درست می کنند و می فرستنش پیش سام تا بدونه که رستم این شکلیه و قد و قامتش چقدره :))))))

- و مهم ترین نکته اینه که شاهنامه قابلیت بسیار زیادی داره از این جهت که داستان هاش تبدیل به انیمیشن و فیلم بشه چه سینمایی و چه به شکل سریالی اما تا حالا اثر جذابی ازش تولید نشده و این خیلی حیفه! اگه کمپانی پیکسار و دیزنی و ... همچین چیزی داشتن آثار جذابی ازش ارائه می کردن!

صد حیف!

۷ نظر ۰۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۵:۰۴
مهناز

هیچ کتابی برای خوندن ندارم شاید برای همین رفتم سراغ شاهنامه و تمام سعیم بر اینه که برای یک بار هم که شده تا آخرررر بخونمش!

دیشب دو تا پسر ناخلف فریدون، برادر خودشون ایرج رو کشتند، سرش رو بریدند و به عبیر و مشک آمیخته، فرستادند برای پدرِ پیرشون!!!!! و پیام دادن که حالا تخت و تاج شاهی رو بده بهش!

حسادت چه ها که نمی کنه!

خیلی بیرحمانه است نه؟!!!


۲ نظر ۲۶ فروردين ۹۷ ، ۱۲:۱۶
مهناز