شاید اینجا دارم بلند بلند فکر می کنم

بایگانی
سه شنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۹، ۰۲:۵۶ ب.ظ

شاهنامه/ 30

داستان رستم و اسفندیار

اسفندیار از پدرش نزد مادر گله می کند که قرار بود بعد از شکستِ ارجاسب، تخت پادشاهی به من برسد اما می دانم که پدر از این کار پرهیز می کند؛ به خدا سوگند اگر این اتفاق بیفتد به زور بر تخت شاهی خواهم نشست! مادر او را نصیحت می کند که عاقل باشد که هم اینک نیز پادشاهی او راست و گشتاسب فقط یک نام را یدک می کشد!

گشتاسپ که حدس می زند اسفندیار مصرّانه در اندیشه تاج و تخت است، از جاماسپ می خواهد که ببیند آیا اسفندیار عمری خوش و طولانی خواهد داشت یا نه؟ جاماسپ می گوید که او در همین دوره جوانی به دست رستم کشته خواهد شد و حتی اکر تاج و تخت را به او بسپاری هم آنچه مقدر شده، اتفاق می افتد.

گشتاسپ اعلام می کند که رستم چندی است به درگاه نیامده و اظهار بندگی نکرده است و از اسفندیار می خواهد که به زابل رفته و او را دست بسته و پیاده به بارگاه بیاورد و بعد از آن پادشاهی را به دست بگیرد.

اسفندیار با ملایمت گشتاسپ را از این کار نهی می کند:

چه جویی نبرد یکی مرد پیر/ که کاووس خواندی ورا شیرگیر


گشتاسپ نمی پذیرد و شروع به مذمت کاووس می کند:

ز هاماوران دیوزادی [سودابه] ببرد/ شبستان شاهی مر او را سپرد!

[باز کاووس کله پوک بود ولی تو خودتو زدی به کله پوکی! پادشاهِ حریص]


اسفندیار پدرش را به خوبی می شناسد:

سپهبد بروها پر از تاب کرد/ به شاه جهان گفت زین بازگرد

تو را نیست دستان و رستم به کار/ همی راه جویی به اسفندیار

دریغ آیدت جای شاهی همی/ مرا از جهان دور خواهی همی

تو را باد این تخت و تاج کیان/ مرا گوشه ای بس بود زین جهان

[اونجایی که باید بذارن برن، نمیرن، حرف گوش کن و بنده می شن :(]

ولیکن تو را من یکی بنده ام/ به فرمان و رایت سرافگنده ام


کتایون بعد از آگاه شدن از این اتفاقات، از اسفندیار می خواهد که این کار را نکند:

که نفرین بر این تخت و این تاج باد/ بر این کشتن و شور و تاراج باد

مده از پی تاج، سر را به باد/که با تاج شاهی ز مادر نزاد

مرا حاکسار دو گیتی مکن/ از این مهربان مام بشنو سخن


اسفندیار نمی پذیرد و می گوید اگر مرگ من در زابل خواهد بود، هر چه بکنم باز هم سرنوشت مرا به آن سو خواهد کشاند.

موقع رفتن به سوی زابل، شتر از حرکت باز می ایستد و می نشیند؛ این اتفاق را به فال بد می گیرند و سر شتر را می برند تا آن بد بگذرد!

بد و نیک هر دو ز یزدان بود/ لب مرد باید که خندان بود!


به زابل می رسند؛ اسفندیار بهمن را نزد رستم می فرستد تا پیامش را به او برساند. بهمن زال را می بیند اما او را نمی شناسد. زال می گوید که رستم به شکار رفته و به زودی بازمی گردد بهمن اما نمی خواهد وقت را تلف کند پس برای یافتن رستم حرکت می کند. رستم را از دور می بیند و این فکر به خاطرش خطور می کند که در صورت روبه رو شدن رستم و اسفندیار، بازنده این نبرد قطعا اسفندیار خواهد بود. پس سعی می کند علاج پیش از وقوع بکند. سنگ بزرگی را از بالای کوه به سمت پایین هل می دهد به این امید که رستم هلاک شود اما رستم با یک ضربه سریع و بی خیالانه آن را به سمتی دیگر هدایت می کند. بلی :دی

وقتی رستم از پیام آگاه می شود به بهمن می گوید تا به اسفندیار پیغام بدهد که رستم همچنان بنده ی شماست اما درست نباشد که ما را دست بسته نزد شاه ببری؛ ما خود بنده وار به همراه شما برای دست بوسی شاه می آییم.

رستم و اسفندیار با هم رو به رو می شوند. اسفندیار نمی پذیرد و حتی دعوت رستم برای رفتن به خانه اش را نیز رد می کند.

پشوتن اسفندیار را نصیحت می کند که به بند بستن رستم کار درستی نیست اما اسفندیار قصد ندارد از فرمان پدر سر بپیچد. قرار می شود رستم برود و اسفندیار لحظاتی بعد کسی را در پی او بفرستد تا بیاید و لبی با هم تر کنند اما اسفندیار این کار را نمی کند. رستم که منتظر است و در می یابد قرار نیست کسی بیاید از بی ادبی اسفندیار خشمگین شده و خود را به آن جا می رساند. اسفندیار دستور می دهد که نشستنگهی برای او در سمت چپش تدارک ببینند اما رستم آن را شایسته خود نمی داند و دستور می دهد که سمت راست را برای او آماده کنند!

بعد از آن اسفندیار شروع به بد گویی از زال می کند و او را بدگوهر و بدنژاد و شوم خطاب می کند [من هم کتاب را بسته و تا چند روز سراغش نمی روم :/ چرا که سخنان اسفندیار مرا نیز آزار داد :/]

رستم که دلخور شده از پدرش دفاع می کند و تا جایی پیش می رود که از رودابه و نسبت خونی اش با ضحاک نیز سخن گفته و از هر دو نسبت خونیش داد سخن سر می دهد !!!

خلاصه هر دو شروع به فخرفروشی از نژاد و خاندان خود می کنند. اسفندیار می گوید تو بزرگیت را مدیون خاندان ما هستی رستم می گوید اگر من کاووس را نجات نمی دادم اصلا خاندان و پادشاهی و تویی در کار نبودی :دی [دندان شکن بود :)]
گر از یال کاووس خون آمدی/ ز پشتش سیاووش چون آمدی

وزو شاه کیخسرو پاک و راد/ که لهراسپ را تاج بر سر نهاد

چه نازی بدین تاج گشتاسپی/ بدین تازه آیین لهراسپی

که گوید برو دست رستم ببند/ نبندد مرا چرخ دست بلند

که گر چرخ گوید مرا کاین نیوش/ به گرز گرانش بمالم دو گوش


خلاصه نه رستم کوتاه می آید نه اسفندیار:

+ بیاسای چندی و با بد مکوش/ سوی مردمی یاز و باز آر هوش

- چنین گفت با او یل اسفندیار/ که تخمی که هرگز نروید، مکار


رستم مدام او را از این کار و سرانجامی که به بار می آورد نهی می کند تا آنجا که به او گوشزد می کند که هدف گشتاسپ از این کار مرگ توست اما اسفندیار تصمیم ندارد از این کار دست بکشد! [اَاااااااه]

مکن شهریارا جوانی مکن/ چنین بر بلا کامرانی نکن

دل ما مکن شهریارا نژند [غمگین]/ میاور به جان خود و من گزند


اسفندیار:

تو چندین همی بر من افسون کنی/ که تا چنبر از یال بیرون کنی


نصیحت ها در اسفندیار کارگر نیست؛ 

پشوتن بدو گفت بشنو سخن/ همی گویمت ای برادر مکن

تو را گفتم و بیش گویم همی/ که از راستی دل نشویم همی

میازار کس را که آزادمرد/ سر اندر نیارد به آزار و درد


اسفندیار:

مرا چند گویی گنهکار شو/ ز گفتار گشتاسپ بیزار شو

تو گویی و من خود چنین کی کنم/ که از رای و فرمان او پی کنم


پشوتن:

به دل دیو را راه دادی کنون/ همی نشنوی پند این رهنمون


خلاصه دو پهلوان به نبرد تن به تن می پردازند. از آن طرف زواره خودسرانه به جنگ با سپاه اسفندیار می رود و نوش آذر و مهرنوش، دو پسر اسفندیار به دست زواره و فرامرز کشته می شوند. خبر به گوش اسفندیار می رسد. او که خشمگین و ناراحت است. رستم را به بدعهدی متهم می کند رستم قسم می خورد که به کسی اجازه چنین کاری را نداده است و حاضر است برادر و فرزندش را تسلیم اسفندیار کند تا خونشان را بریزد:

چو بشنید رستم غمی گشت سخت/ بلرزید بر سان شاخ درخت

به جان و سر شاه سوگند خَورد/ به خورشید و شمشیر و دشت نبرد

که من جنگ هرگز نفرموده ام/ کسی کاین چنین کرد، نستوده ام

ببندم دو دست برادر کنون/ گر او بود اندر بدی رهنمون

فرامرز را نیز بسته دو دست/ بیارم بر شاه یزدان پرست

بخون گرانمایگانشان بکش/ مشوران از این رای بیهوده هش

.

چنین گفت با رستم اسفندیار/ که بر کین طاووسِ نر، خون مار!

بریزیم ناخوب و ناخوش بود/ نه آیین شاهان سرکش بود


رستم و رخش در جنگ با اسفندیار به شدت زخمی می شوند؛ رستم شب را بهانه می کند تا جان سالم به در ببرد و باقی جنگ را فردا ادامه دهند. رستم در خانه به زال می گوید که شاید بهتر باشد جایی بروم که او نشانی از من نیابد اما زال می گوید که قصد دارد از سیمرغ کمک بخواهد.

زال شب هنگام پر سیمرغ را می سوزاند؛ سیمرغ خود را می رساند و زخم رستم و رخش را مداوا می کند و آن ها را بهبود می بخشد و به رستم می گوید که بهتر است از نبرد با اسفندیار بپرهیزد که او پشت و پناه ایران است و هر که او را بکشد نصیبش رنج و شوربختی است پس درخت گزی را به او نشان می دهد تا شاخه ای از آن را ببرد تا اگر اسفندیار در برابر خواهش و لابه اش دست از جنگ برنداشت از آن به عنوان تیری زهراندود به سمت چشم های اسفندیار استفاده کند.

 فردا رستم از اسفندیار خواهش می کند که از این نبرد بپرهیزند اما اسفندیار مصرّ است که فرمان شاه را اجرا کند.

پس رستم تیر را پرتاب می کند و اسفندیار به خاک می افتد.

که نفرین بر این تاج و این تخت باد/ بدین کوشش بیش و این بخت باد

که مه تاج بادا و مه تخت شاه/ مه گشتاسپ و جاماسپ و آن بارگاه


اسفندیار در نفس های آخر بهمن را به رستم می سپرد تا او را بپرورد. رستم دست به سینه می پذیرد:

تهمتن چو بشنید بر پای خاست/ ببر زد به فرمان او دست راست

که تو بگذری زین سخن نگذرم/ سخن هر چه گفتی به جای آورم


و به پشوتن می گوید که برو و به پدر بگو اینک با آسایش بر تخت و تاجت تکیه بزن:

به پیش سران پندها دادیم/ نهانی به کشتن فرستادیم

کنون زین سخن یافتی کام دل/ بیارای و بنشین به آرام دل

چو ایمن شدی مرگ را دور کن/ به ایوان شاهی یکی سور کن

تو را تخت، سختی و کوشش مرا/ تو را نام، تابوت و پوشش مرا

چو گفت آن جهاندیده دهقان پیر/ که نگریزد از مرگ پیکان تیر

مشو ایمن از گنج و تاج و سپاه/ روانم تو را چشم دارد به راه

چو آیی به هم پیش داور شویم/ بگوییم و گفتار او بشنویم

*

ز تاج پدر بر سرم بد رسید/ در گنج را جان من شد کلید

فرستادم اینک به نزدیک او/ که شرم آورد جان تاریک او

بگفت این و برزد یکی تیزدم/ که بر من ز گشتاسپ آمد ستم

هم آنگه برفت از تنش جان پاک/ تن خسته افکنده بر تیره خاک

**

بزرگان ایران گرفتند خشم/ ز آزرم گشتاسپ شستند چشم

بآواز گفتند کای شوربخت/ چو اسفندیاری تو از بهر تخت

به زابل فرستی به کشتن دهی/ تو بر گاه تاج مهی برنهی

سرت را ز تاج کیان شرم باد/ به رفتن پی اخترت نرم باد

برفتند یکسر ز ایوان او/ پر از خاک شد کاخ و دیوان او

***

پشوتن:

پسر را به خون دادی از بهر تخت/ که مه تخت بیناد چشمت مه بخت

بگفت این و رخ سوی جاماسپ کرد که ای شوم بدکیش بدزاد مرد

تو آموختی شاه را راه کژ/ ایا پیر بی راه و کوتاه و کژ

تو گفتی که هوش یل اسفندیار/ بود بر کف رستم نامدار

*

همای و به آفرید:

نه سیمرغ کشتش نه رستم نه زال/ تو کشتی مر او را چو کشتی منال

تو را شرم بادا ز ریش سپید/ که فرزند کشتی ز بهر امید


یکسال از همه جای شهر صدای عزا و ماتم می آید.

بنابر وصیت اسفندیار، بهمن مدتی را نزد رستم می ماند و رستم او را پرورش می دهد تا اینکه گشتاسب در نامه ای خواهان بازگشت او می شود تا تخت را به او بسپارد!

__________________________________________________________________________

+ ندانم که عاشق گل آمد گر ابر/ چو از ابر بینم خروش هژبر 

بدرّد همی باد پیراهنش/ درفشان شود آتش اندر تنش

به عشق هوا بر زمین شد گوا/ به نزدیک خورشید فرمانروا

+ سخن هر چه بر گفتنش روی نیست/ درختی بود کش بر و بوی نیست

...

چو مهتر سراید سخن سخته به/ ز گفتار بد کام پردخته به

+ بد و نیک بر ما همی بگذرد/ چنین داند آن کس که دارد خرد

+ همان بر که کاری همان بدروی/ سخن هر چه گویی همان بشنوی

+ به یزدان پناه و به یزدان گرای/ که اویست بر نیک و بد رهنمای

+ [اسفندیار] نهاد آن بن نیزه را بر زمین/ ز خاک سیاه اندر آمد یه زین

+ جاماسب بیشتر یک پیشگو و ستاره شمره تا مشاور و وزیر! تا اونجایی که یادمه بهمون گفته بودن مشاوره! شایدم تو خود کتاب نوشته بود! ولی شخصیت خیلی مثبتی نداره!

+ فریدون کیقباد ← کی‌پشین  اورندشاه  لهراسپ 

 گشتاسپ ← اسفندیار

۹۹/۰۴/۱۷
مهناز

نظرات  (۶)

جدا من نمی دونستم نبرد رستم و افراسیاب منظورش افراسیاب توران نیست!

فکر می کردم خیلی شاهنامه خوندم ولی ماشالا اونقدر بلنده یک دهمش هم نمیشده :/

این پست های تو رو که میخونم میگم اگه سریال شاهنامه رو نساختم اسمم رو عوض میکنم!

پتانسیلش بی نهایت بالاست

ولی یه سری مواردی داره که...

پاسخ:
یه کم اسم های اسفندیار و افراسیاب به هم شبیهند ؛)

آره شاهنامه یک دنیاست. اکثرمون بخش تاریخی شاهنامه رو نخوندیم. من الان رسیدم به این قسمت و حس شروعشو ندارم فعلا! البته جذابیت شاهنامه بیشتر به خاطر بخش اسطوره ای و پهلوانیشه.

:))))))) 
خیلی نمایشیه شاهنامه.
حالا این موارد خیلیم زیاد نیست ؛)

سوتی دادم :)))))

اون قسمت رو خودت تغییر بده

ای بابا یعنی تورتن اسفندیار نداشت؟

من چرا اینقد تو اسمها خنگم

حالا فکر کن گشتاسب و جاماسب و لهراسب و....

یه بار درست نگفتمشون :/

 

 

من شهناز و ارنواز رو تغییر داده بودم به نوه های جمشید قضیه ازدواجشون با فریدون حل شده بود 

ولی اسفندیار و هما رو چه کنم؟ :/

پاسخ:
نمی شه تغییرش داد. 
اشکالی نداره بابا، راحت باش :)
نه. توران افراسیاب داشت که اونم قبل از گشتاسپ و اسفندیار به دست کیخسرو کشته می شه.
مشکل از تو نیست اسم ها شبیه همند. یه کم که بیشتر بخوتی یادت می مونه. منم همش جاماسپ و ارجاسپو با هم قاطی می کنم.

من متوجه نشدم. مگه شهرناز و ارنواز دختران جمشید نبودن؟!🤔 خب فریدون که پسر جمشید نبوده! فقط از نسل جمشید بوده. پدر فریدون آبتینه! 
اسفندیار و همای رو نمی شه کاریش کرد دیگه :))

فریدون نوه ی جمشیده

یه لول بدتره 

پاسخ:
مطمئنی؟! آخه پدر آبتینم به گمونم یکی دیگه است. تو شاهنامه که بهش اشاره ای نشده آبتین فرزند جمشید باشه. فریدون فوقش از نبیره ها و فرزند نبیره های جمشید باشه !!!! یعنی از نوادگانشه و از نسل جمشیده!
فرانکم که فکر نکنم دختر جمشید بوده باشه :/

فرانک شاهزاده ی کره بود فکر کنم

تحقیقاتم مال قبله یادم نیست دقیق

ولی من فکر می کردم آبتین پسر جمشیده

حتی تو کارتونش نشون داد که جمشید پسرش آبتین رو وسط جنگ با ضحاک  فراری داد و گفت زنده بمون 

واقعا نسبت های خانوادگی اشون قیمه ها تو ماست هاست

یه بار نشستم شجره نامشون رو کشیدم یه چیز عجیبی بودها

پاسخ:
اولین باره می شنوم. تو شاهنامه تا جایی که یادمه اشاره ای به شاهزاده بودن فرانک نشده!
بالاخره کارتون یک اثر اقتباسیه خیلی چیزا رو تغییر میدن. آبتین رو هم فکر می کنم خود مامورای ضحاک می کشنش و مغزشو میدن جناب ضحاک و مارهاشون کوفت بکنن :/ حالا کارتونش خوب بود؟
منم دوست دارم یه بار این کارو بکنم⁦^_^⁩

عاشق میاننوشتاییم که خودت اضافه میکردی:)))

چقد پستای شاهنامه‌ت خوبه. خیلی بیشتر آدم میفهمه. منتهی من هنوز اینجا که تو هستی نرسیدم، بعد اصل و نسبارو قاطی می‌کنم :)

 

پاسخ:
:)))) اضافه می کردم یا می کنم؟! یعنی الان کمه؟🤔
نمی دونی چه چیزهایی که نثار گشتاسپ نکردم و موقع نوشتن ازش گذشتم 😁
ممنوووووونم. خیلی انرژی گرفتم. می دونی راستش موقع نوشتنش داشتم فکر می کردم آخه کی می خونه؟ کییییی؟! بعد گفتم اشکالی مداره برا خودم مرور می شه حداقل بیشتر یادم می مونه.
تو الان کدوم قسمتی؟!
منم گاهی قاطی می کنم ولی کم کم راه میفتی ؛)

سلام و درود مهناز خانوم عزیز

مرسی 

پسران فریدون سلم ـ تور  و ایرج هستند ک ایران رو ب ایرج میده ک سلم و تور ب ایرج حسادت میکنن و ایرج رو میکشن 

پدرش رو هم مهنار خانوم درست گفتین ـ آبتین هست 

شاد و سلامت باشی

پاسخ:
سلام و درود متقابل :)
درسته. مصداق بارز حسادت، همین داستان کشته شدن ایرجه! خیلی جالبه از این نظر. چون بعد از اینکه می کشنش حس خوبی دارن که ایران دیگه مال ایرج نیست اما براشون مهم نیست که ایرانو مال خودشون بکنن! خیلی عجیبه.
:)
شما هم همینطور⁦^_^⁩

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">