شاهنامه/ 21
داستان اکوان دیو
چوپانی نزد کیخسرو و رستم آمد و گفت که گوری زرین داخل گله شده. شاه رستم را به نبرد با این گور شگفت فرستاد. رستم خواست گور را بگیرد که گور ناپدید شد. پس فهمید که آن گور نیست و چاره به جای زور، تدبیر است. روزها گذاشت و رستم مشغول استراحت شد و در یکی از این روزها که خواب او را در ربود، اکوان دیو خود را به شکل بادی در آورد و قسمتی از زمین را که رستم بر آن خفته بود بریده و به آسمان برد. وقتی رستم بیدار شد دیو به او گفت که حال به سمت کوه بیندازمت یا داخل دریا؟!!
رستم آگاه بود که کار دیو وارونه و معکوس است بنابراین چون می دانست که اگر به طرفی خشکی انداخته شود جان به در نمی برد با این نیرنگ به دیو گفت که مرا به کوه انداز که شنیده ام هر کس در دریا بمیرد، روحش به بهشت نمی رود و سرگردانی نصیب اوست نه آرامش! :)
پس دیو رستم را به دریا افگند و رستم نرسیده، شمشیر کشید و با نهنگان مبارزه کرد و سرانجام به خشکی رسید. پس به دنبال رخش رفت و او را در گله اسبان افراسیاب یافت؛ پس آنان را شکست داد و دیو را که دوباره بر او ظاهر گشته بود با کمندی گرفتار کرد و از میان برد و با غنایم و رخش به سوی ایران رهسپار شد.
+ اینم از ماجرای اکوان دیو. جمع و جور و خلاصه.