شاید اینجا دارم بلند بلند فکر می کنم

بایگانی
جمعه, ۲۵ مهر ۱۳۹۹، ۰۶:۰۴ ب.ظ

شاهنامه/ 33

پادشاهی همای چهرزاد سی و دو سال بود

همای بعد از مرگ بهمن به تخت می نشیند. او کودکش را پنهانی به دنیا می آورد اما چون قدرت به دهانش مزه کرده به همگان می گوید که کودک مرده. پس کودک دور از چشمِ دیگران کم کم رشد می کند و روز به روز بیشتر شبیه نیاکانش می گردد. همای که به هیچ عنوان قصد پا پس کشیدن ندارد، او را همراه با جواهراتی داخل صندوقی می نهد و در فرات رهایش می سازد به این امید که کسی او رابیابد. از آنجا که همیشه پشت چنین قصه هایی یک پدر و مادرِ بی فرزند یا در آرزوی فرزند وجود دارد، صندوق را گازری[جامه‌شوی، رخت‌شوی] می یابد که به تازگی فرزندش را از دست داده. پس او را نزد خود نگه می دارند و داراب نام می نهندش؛

سِیُم روز داراب کردند نام/ کز آب روان یافتندش کنام[آرام‌گاه، آشیانه]

 

همی داشتندش چنان ارجمند/ که از تندبادی نیابد گزند 

 

پس بار و بنه جمع کرده و به شهری می روند که کس آنان را نشناسد. داراب بزرگ می شود اما از کارِ گازری امتناع می ورزد. پس به پدر می گوید که نیاز دارد دانش و فرهنگ و سواری بیاموزد؛ چنین می شود. سرانجام داراب که خود را شبیه و مانند خانواده اش نمی داند، علت را جویا می شود

نجنبد همی بر تو بر مِهر من/ نماند به چهر تو هم چهر من

شگفت آیدم چون پسر خوانیم/ بدکّان برِ خویش بنشانیم

و تا جایی پیش می رود که به روی مادرش شمشیر می کشد؛ سزانجام همسر گازر همه چیز را برایش شرح می دهد.

داراب پس از آگاه شدن از ماجرا، به سپاهی که قصدِ تلافی حمله ی روم را دارند، می پیوندد. همای برای بار اول داراب را در سپاهش می بیند و حدس می زند که او باید از نژاد بزرگان باشد.

سپاه به سمت روم حرکت می کند. باران شدیدی در می گیرد. داراب در خرابه ای پناه می گیرد. رشنواد [فرمانده سپاه] صداهایی می شنود که به خرابه گفته می شود فرو نریزد زیرا که شاهزاده ایران در آن پناه گرفته است :/  این اتفاق چند بار تکرار می شود. رشنواد داراب را فرامی خواند. داراب وقتی پای از آن خرابه بیرون می نهد، سقف فرو می ریزد. رشنواد که سخت تحیر کرده، به داستان زندگی داراب گوش می سپارد. پس دستور می دهد گازر و زنش را نیز احضار کنند.

جنگ شروع می شود. داراب در جنگ پهلوانی بسیار از خود نشان می دهد. پس رومیان شکست خورده و سر تسلیم فرو می آورند. 

بعد از آسودگی از جنگ، رشنواد با گازر و همسرش ملاقات می کند و همان داستان را از زبان آنان نیز می شنود و با توجه به تمامی شواهد و نشانه ها، نامه ای به همای می نویسد و ماجرا را توضیح می دهد. همای متوجه می شود که این فرد، همان پسر اوست و از ناسپاسی و کار خود پشیمان می شود.

سپاه به کاخ بر میگردد. همای داراب را بر تخت نشانده، تاج را بر سر او می نهد و از او پوزش می طلبد. داراب عذر مادر را پذیرفته و گاذر و همسرش را چیزها می بخشد!

۹۹/۰۷/۲۵
مهناز

نظرات  (۲)

چه مادر خودخواهی بوده همای!

پاسخ:
خیلی. خودخواه و حریص. قدرت همینه؛ آدما رو وسوسه می کنه. سنگدلشون می کنه.

داستان قشنگی بود البته این خلاصه و روان ازی شما خیلی بهتر به درک شاهنامه کمک میکنه

ولی خب مولا میگه "هر کسی کو دور ماند از اصل خویش/باز جوید روزگار وصل خویش"
خلاصه شاید به اصل موضوع ربط نداشته باشه ولی هرکی به جایگاه اصلی خودش برمیگرده و همیشه دنبال جایگاه خودشه
 

 

پاسخ:
خوشحالم که اینو می شنوم ⁦^_^⁩

چندان هم بی ربط نبود؛ بازگشت داراب به جایگاهش ؛)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">