شاید اینجا دارم بلند بلند فکر می کنم

بایگانی
جمعه, ۱۶ آبان ۱۳۹۹، ۱۲:۰۰ ب.ظ

شاهنامه/ 35

در ایران دارا بعد از مرگ پدرش داراب بر تخت پادشاهی می نشیند و مدتی بعد از آن، در روم، اسکندر با مرگ فیلقوس بر تخت پدربزرگش تکیه می زند.

دارا فرستادگانش را برای گرفتن باج به کشورها می فرستد ولی اسکندر فرستاده را با جواب منفی باز می فرستد. سپس به مصر لشکر می کشد و بعد از پیروزی، قصد گذر از ایران را دارد که دارا در برابرش لشکر به صف می کشد. اسکندر در لباس فرستاده ها نزد دارا می رود و می گوید که هدفش جنگ نیست اما اگر دارا طالب جنگ باشد وی پا پس نخواهد کشید. دارا از ظاهر اسکندر به اینکه او اسکندر باشد، شک می کند

بدو گفت نام و نژاد تو چیست/ که بر فرّ و شاخت نشان کِییست [پادشاهی]

از اندازه‌ی کهتران برتری/ من ایدون گمانم که اسکندری

اما اسکندر انکار می کند!

کجا خود پیام آرد از خویشتن/ چنان شهریاری سرِ انجمن

فرستاده‌ی ایران که برای گرفتن مالیات به روم رفته و اسکندر را در آنجا دیده، وارد مجلس می شود و در جا اسکندر را می شناسد و این را به شاه می گوید. اندکی بعد از آن، اسکندر که متوجه تغییرِ نگاهِ دارا شده، پی می برد که دستش رو شده؛ پس منتظر تاریکی هوا می نشیند و از آنجا با همراهانش می گریزد. دارا زمانی متوجه می شود که کار از کار گذشته.

نبرد آغاز می شود. دارا در نبردهایی که درمی گیرد دوبار متوالی از اسکندر شکست می خورد

خروشان پسر چون پدر را ندید/ پدر همچنین چون پسر را ندید

همه شهر ایران پر از ناله بود/ به چشم اندرون آب چون ژاله بود

اما دارا همچنان مصمم به ادامه نبرد است

چنین گفت که امروز مردن به نام/ به از زنده، دشمن بدو شادکام

او از این عصبانی است که شکارِ شکارِ خود گشته!

شکار بزرگان بُدند این گروه/ همه گشته از شهر ایران ستوه

کنون ما شکاریم و ایشان پلنگ/ به هر کارزاری گریزان ز جنگ

اما دارا در نبرد سوم نیز شکست می خورد! بنابراین بزرگان چاره را مدارا با اسکندر می دانند تا زان پس چه شود!

تو را چاره با او مداراست بس/ که تاج بزرگی نماند به کس

دارا به ناچار نامه ای به اسکندر نوشته و در آن گنج و بزرگی را به او تسلیم می کند و از او خواهش می کند که کاری با زنان و دخترانِ خاندانش نداشته باشد.

اسکندر با زویی گشاده می پذیرد؛ تا آنجا که به او می گوید شاه و بزرگ ایران تویی! اما شنیدن این سخنان برای دارا بدتر از مرگ است.

سرانجام گفت این ز کشتن بتر/ که من پیش رومی ببندم کمر

ستودان [گور] مرا بهتر آید ز ننگ...

دارا با وجود اظهار تسلیم باز هم نمی تواند این ننگ را تحمل کند و چون یار و یاوری ندارد، نامه ای به بزرگِ هندوان می نویسد و از او طلب کمک می کند. اسکندر همان زمان آگاه می شود و جنگ دوباره از سر گرفته می شود.

بیامد ز اصطخر چندان سپاه/ که خورشید بر چرخ گم کرد راه

[تصویرسازی قشنگیه :)]

سپاهیانِ ایران که نه انگیزه و میلی برای ادامه ی جنگ دارند و نه تاب و توانی برای آن، سست می شوند و دارا برای چندمین بار می گریزد. دو وزیر و موبدِ همراهش (ماهیار- جانو شیار) با همدستی هم نقشه قتل او را می پرورانند به این امید که از جانب اسکندر به نان و نوایی برسند. جانو شیار با فروبردن دشنه ای بر سینه ی دارا او را از پای درمی آورد.

پس هر دو برای دادن این مژده نزد اسکندر می روند، غافل از آن که اسکندر هرگز در پی از میان بردن دارا نبوده. پس به راهنمایی آنان نزد دارا می رسد

سکندر ز باره درآمد چو باد/ سر مرد خسته [زخمی]به ران بر نهاد

نگه کرد تا خسته گوینده هست/ بمالید بر چهر او هر دو دست

ز دیده ببارید چندی سرشک/ سر خسته را دور دید از پزشک

دارا چشمانش را می گشاید و اسکندر به طور ضمنی اشاره می کند که به تازگی متوجه برادریشان شده. 

چنانچون ز پیران شنیدیم دوش/ دلم گشت پر خون و جان پر ز جوش

ز یک شاخ و یک بیخ و پیراهنیم/ به بیشی چرا تخمه را برکَنیم

اما دارا عکس العمل خاصی به این گفته نشان نمی دهد! [از پادشاهی چون او که لب مرگ است، چه انتظاری می رود :دی]

[اینجا این سوال پیش می آید که آیا اسکندر هیچ وقت در پی این نبوده که بداند پدرش کیست؟! جواب منفی است. چرا؟! چون فیلقوس اینگونه وانمود کرده بوده که اسکندر پسر خودش از دخترش است :/]

خلاصه دارا شروع به پند و اندرز اسکندر می کند. اول از خدا ترسی می گوید و بعد می رسد به اینکه همیشه نیکو رفتار باش و بعد که تمام این مقدمه چینی ها تمام شد می رسد به اصل مطلب که با دخترم روشنک پیمان ازدواج ببند و او ملکه تو باشد :دی و باشد که تو را از وی فرزندی نیکو باشد :/ :دی

مگر زو ببینی یکی نامدار/ کجا نو کند نام اسفندیار

بیاراید این آتش زردهشت/ بگیرد همان زند و اِستا به مشت

نگه دارد این فال جشن سده/ همان فرّ نوروز و آتشکده

همان اورمزد و مه و روز مهر/ بشوید به آب خرد جان و چهر

کند تازه آیین لهراسپی/ بماند کِیی دین گشتاسپی

مَهان را به مَه دارد و کِه به کِه/ بود دین فروزنده و روزبه

[پیوند دین و سیاست. علاوه بر این، تو همین چند بیت، کلی از دین زردشتی سخن می گه.]

پس دارا می میرد و اسکندر بعد از به گور سپردن دارا، ماهیار و جانو شیار را به دار می سپارد و سپاهیان، آنان را سنگسار می کنند.

به پیروزی اندر غم آمد مرا/ به سور اندرون ماتم آمد مرا

به دارنده ی آفتاب بلند/ که بر جان دارا نجستم گزند

مر آن شاه را دشمن از خانه بود/ یکی بنده بودش نه بیگانه بود

پر از درد داراست روشن دلم/ بکوشم کز اندرز او نگسلم

ایرانیان به خاطربه سزا رساندنِ قاتلان دارا، دلشان با اسکندر نرم می شود. اسکندر نیز می گوید که کشوری چون ایران برای در امان ماندن نیاز به پادشاه و نگهبان دارد و منت بر سر آنان گذاشته و تاج بر سر می نهد :/ و حتی امر می کند که زیبارویانی را به شرط رضایتشان به شبستان وی بفرستند!

ز هر شهر زیبا پرستنده ای/ پر از شرم بیداردل بنده ای

که شاید بمُشکوی (قصر، خانه پادشاه] زرّین ما/ بداند پرستیدن آیین ما

چنان کو به رفتن نباشد دژم/ نشایدکه بر برده باشد ستم

فرستید سوی شبستان ما/ به نزدیک خسروپرستان ما

 

ز کرمان بیامد به شهر صطخر/ بسر بر نهاد آن کیی تاج فخر

تو راز جهان تا توانی مجوی/ که او زود پیچد ز جوینده روی

______________________________________________________________________

+ در واقع اسکندر با برادرزاده اش روشنک ازدواج می کند!

بد و نیک هر دو ز یزدان شناس/ وزو دار تا زنده باشی سپاس

بر این است فرجام چرخ بلند/ خرامش سوی رنج و سودش گزند

دو گیتی پدید آمد از کاف و نون/ چرا نی به فرمان او در نه چون

سپهری بر این سان که بینی روان/ توانا و دانا جز او را مخوان

۹۹/۰۸/۱۶
مهناز

نظرات  (۶)

۱۶ آبان ۹۹ ، ۱۷:۲۷ هیـ ‌‌‌ـچ

اون زمانا که خیلی تخصصی و مفصل می‌خوندم، می‌دیدم چند تا منبع خیلی معتبر، داریوش سوم یا حتی اردشیر چهارم (که البته این یکی هیچ وقت تاجگذاری نکرد) رو آخرین پادشاه هخامنشی نمی‌دونن و اسکندر رو آخرین پادشاه هخامنشی میدونن و دقیقاً یکی از منابعی که بهش استناد می‌کنن هم همین شاهنامه فردوسیه :)

پاسخ:
چه خوب که یه زمانی شاهنامه می خوندین :) اونم مفصل :))
نمی دونستم! من هیچ وقت تاریخم خوب نبوده ولی باورم نمی شه چرا با این قطعیت می تونن به شاهنامه استناد کنن؟!!!!

اخجون شاهنامه!

مرسی ازین پستاD:

آقا مثل اینکه کل شاهنامه اینجوریه:|

هی همو میکشن بعد میفهمن عه اون داداشم بود اون بابام بود اون پسر برادرم بود!:/

ولی اقا من خودم هنوز تو زال و رودابه‌م و هیچ ایده ای از اینجاهایی که میگی ندارم. الان این اسکندر توی این داستان همون مقدونی خانه که ایرانو به آتیش کشید؟پس چرا اینجا انقد نایس برخورد کرده؟:/

پاسخ:
:)))
قابلی نداره ؛)
آره لعنتیا! همیشه نوش دارو بعد از مرگ سهراب :/
به به... یکی از بخش های مورد علاقه من داستان زال و رودابه است. کلا خود زال همیشه برام جذاب و دوست داشتنی بوده. حالا اون اواخر یه کم نسبت بهش ملایم تر شدم ولی خب... 
خلاصه ببخشید پیش پیش داستانو می گم :دی تو نخون پستای شاهناممو از خود شاهنامه لذت ببر ؛)
آره همون اسکندره! منم خیلی دلیلش رو نمی دونم! بالاخره شاهنامه است و نمی شه خیلی قطعی به روایت هاش استناد کرد. قطعا نه به اندازه تاریخ و مستنداتش ولی  شاید چون اسکندر بعد از تسلط به ایران سعی کرده رضایت و اعتماد مردم رو جلب بکنه، توی شاهنامه به این شکله!

خیلی قشنگ بود🥰🥰

پاسخ:
:)
۱۷ آبان ۹۹ ، ۱۹:۰۷ هیـ ‌‌‌ـچ

البته کلمهٔ «تاریخ» ابتدای کامنتم جا افتاده، در واقع «تاریخ رو مفصل می‌خوندم» ولی خب شاهنامه هم باید می‌خوندم چون از منابع مهمه. حالا چرا مهمه؟ پایینو بخون:

ببین تمام اتفاقات و قصه‌های شاهنامه یا ریشه تو تاریخ دارن یا ریشه در افسانه‌های مشترک بین ایران و سایر ملل دارن (مثل شباهت انکار ناپذیر اسفندیار و آشیل) که از اولی به عنوان سندِ مکمل بقیهٔ اسناد تاریخی می‌شه بهره برد و از دومی هم می‌شه به این نتیجه رسید که همهٔ ملل زمانی در واقع یک ملت بودن (یا حداقل سرزمین واحدی داشتن) و از همین طریق می‌شه به موارد دیگه‌ای پی برد مثلاً از جمله کاربرداش اینه که می‌شه به واقعی بودن یه سری تمدن‌های نابود شده پی برد، مثل امپراتوری‌های ایران باستان یا روم یا امثالهم که هزاران ساله دیگه وجود ندارن اما از طریق همین دست شباهت‌های مهم و غلیظ فرهنگی می‌شه وجودشون رو اثبات کرد (مثلاً نوروز رسمیه که هنوز حتی تو مصر هم به شکل محدودی اجرا می‌شه و زمانی جزو قلمرو ایران بود یا شباهت معماری بناهای مختلف تاریخی تو اروپا که می‌شه وجود امپراتوری روم رو ثابت کرد و...) و خیلی کاربردای دیگه که شاهنامه و آثاری مثل شاهنامه، تو همه جای جهان، همین نقش رو ایفا می‌کنن و همیشه پاسخگوی یک سری ابهامات محققای تاریخن.

این بحث تطابق تاریخی خیلی مبحث مفصل و البته شیرینیه و اگه علاقه داری پیشنهاد می‌کنم مختصر مطالعاتی در این مورد داشته باشی، احتمال میدم برات جذاب باشه :)

پاسخ:
حرفت رو قبول دارم. حتی تو تقسیم بندی شاهنامه هم می شه متوجه این موضوع شد. شاهنامه به سه بخش اساطیری، پهلوانی و تاریخی تقسیم شده!اما حتی این به این معنی نیست که هر یک از این سه بخش، کاملا اساطیری، پهلوانی و تاریخی اند یعنی یکی از این سه تا تو هر قسمتی پررنگ تره! بنابراین  وقتی بهش استناد می کنند باید اسناد معتبر و محکم دیگه ای هم داشته باشن که در کنارش بشه از شاهنامه هم اسم برد! مثل چیزی که شما گفتین به عنوان یک مکمل! اما چون باز هم آمیخته به افسانه و اسطوره است تشخیصش می تونه کار سختی باشه!
ولی اگه حضور ذهن دارید دوست دارم بدونم اون منابع کدوما هستن که اسکندر رو آخرین پادشاه هخامنشی می دونن؟!
آره واقعا برام جذابه ولی نمی دونم از کجا شروع کنم. برا اینم می تونید منبعی معرفی بکنید؟!
۱۹ آبان ۹۹ ، ۱۹:۱۳ هیـ ‌‌‌ـچ

کتاب و منبع که زیاده اما اونی که الان حضور ذهن دارمش، تو کتاب «تاریخ امپراتوری هخامنشی؛ از کورش تا اسکندر» از پی‌یر بریان اینو از متنش استنباط کردم و بعدها تو کتاب «هفت رخ فرخ ایران» (به تلاش فرزین رضائیان) دیدم خودش خیلی مستقیم اینو بیان کرده. متأسفانه از بقیهٔ منابعم الان حضور ذهن ندارم بخوام برات اسم بیارم ولی چند جای دیگه هم این نکته رو دیدم که چون اسکندر عملاً شیوهٔ کشورداری هخامنشیان رو ادامه داد و حتی جانشینانش (سلوکیان) هم «تا حدی» ادامه‌دهندهٔ راه اسکندر شده بودن.

ببین من خودم مطالعهٔ مستقیمی تو زمینهٔ تطابق تاریخی نداشتم اما از بس منابع مختلف رو مطالعه می‌کردم، عملاً اون چیزی که توی کتابای تطابقیِ خالص می‌شه پیدا کرد رو خودم بهشون رسیدم ولی برات پرس‌وجو می‌کنم ببینم منبع درست و درمون، چی می‌شه پیدا کرد، روی چشم.

پاسخ:
مرسی از توضیحات و معرفی هات:) اسمشونو یادداشت کردم. هر وقت شرایطش بود می خونمشون.
این جور رسیدن خیلی ارزشمندتره و همینطور چون خودت متوجه این تطابق ها می شی احتمال کمتری داره که از یاد بره.
بسیار بسیار مچکرم :))
۲۰ آبان ۹۹ ، ۱۷:۵۸ هیـ ‌‌‌ـچ

پرس‌وجو کردم دیدم کتابی هست به اسم «افسانه‌های بی‌زمان» از هایت هامیلتون ترجمه پریرخ صنیعی که معروف‌ترین افسانه‌ها رو یک‌جا آورده ولی اون شکلی صاف و ساده که بگه این افسانهٔ مثلاً ایرانی شبیه اون یونانیه است، نیست اما بعد از خوندنش می‌تونی خودت تطبیق بدی و مقایسه کنی.

بازم اگه چیزی پیدا کردم بهت میگم :)

پاسخ:
خیلی ممنونم :) ببخشید تو زحمت افتادین.
الان که اینو گفتین یادم اومد خیلی وقت پیش تو بخش مرجع کتابخونه یه دایره‌المعارف درباره افسانه ها و اسطوره ها دیده بودم! فکر می کنم اونم اطلاعات جذابی داشته باشه!
بازم مرسی🌸

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">