شاید اینجا دارم بلند بلند فکر می کنم

بایگانی
سه شنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۹، ۱۱:۳۱ ب.ظ

شاهنامه/ ۲۹

و اما جنگ:

سپاهیان ترکان به ایران می رسند و ناچار لهراسب به جنگ آنان می رود و کشته می شود.

کتایون که وضعیت کشور را خطرناک می بیند، سوار بر اسبی به سرعت به سمت سیستان می شتابد (وااااااااو :))) و خبر حمله را به گشتاسپ می دهد. گشتاسپ همه چیز را ساده لوحانه و سهل انگارانه می انگارد:

بدو گفت گشتاسپ کاین غم چراست/ به یک تاختن درد و ماتم چراست


چنین پاسخ آورد کاین خود مگوی/ که کاری بزرگ آمدستت به روی

شهنشاه لهراسپ را پیش بلخ/ بکشتند و شد بلخ را روز تلخ

بالاخره گشتاسپ سپاهش را جمع می کند و برمی گردد اما نبرد مطابق میلش پیش نمی رود و علاوه بر از دست دادن سی و هشت پسرش، می گریزد. سپاه دشمن آنان را محاصره می کند؛ جاماسپ چاره را در آزاد کردن اسفندیار از بند می داند؛ گشتاسپ که از کرده خود پشیمان است، می پذیرد! پس جاماسپ برای آوردن اسفندیار رهسپار می شود؛ گشتاسپ پیام می فرستد که بعد از گذر از این اتفاقات پادشاهی را به او می سپارد:

بدین گفته یزدان گوای من است/ چو جاماسپ کو رهنمای من است (دروغگو!)

اسفندیار که از پدر دل خوشی ندارد و نمی تواند کاری را که با او کرده، فراموش کند، نمی پذیرد. جاماسپ او را ترغیب می کند که حداقل به خاطر گرفتن انتقام پدربزرگش بیاید. اسفندیار باز سر باز می زند و می گوید گشتاسپ خود برای این کار ارجحیت دارد:

پدر به که جوید همی کین اوی/ که تخت پدر داشت و آیین اوی

جاماسپ دست بردار نیست؛ به اسفندیار اطلاع می دهد که خواهرانش همای و به آفرید اسیر شده اند! اسفندیار می گوید:

نکردند زیشان ز من هیچ یاد/ نه برزد کس از بهر من سرد باد 

(اینجا خیلی دوست دارم اسفندیارو)

جاماسپ از کشته شدن سی و هشت برادرش نیز به او خبر می دهد و اما اسفندیار:

همه شاد با رامش و من ببند/ نکردند یاد از من مستمند

اگر من کنون کین بسیچم چه سود/ کز ایشان برآورد بدخواه دود

سپس جاماسپ که عصبانی شده از فرشیدوردی که همیشه به فکر اسفندیار بوده سخن می گوید که اکنون زخمی است:

همی زار می بگسلد جان اوی/ ببخشای بر چشم گریان اوی

اسفندیار تنها به خاطر برادرش، فرشیدورد راضی می شود و خود بند را می گسلد. پس به آنجا می روند، فرشیدورد می میرد و اسفندیار ترکان بسیاری را می کشد. در پایان، لشکر توران فرار را بر قرار ترجیح می دهد.

حال گشتاسپ از اسفندیار می خواهد تا خواهرانش را که در دست ارجاسپ اسیرند نجات دهد پس اسفندیار برای این کار راه کوتاه اما سخت را انتخاب می کند و بعد از گذشتن از هفت خان، در قالب بازرگانی وارد رویین دژ می شود و ارجاسپ بی خبر از همه جا او را می نوازد. 

دو خواهر برای خبر گرفتن از ایران نزد بازرگان می روند و درمی یابند که او اسفندیار است. اسفندیار با اجازه از ارجاسپ در کاخ او جشنی برپا می سازد و چون همه مست می شوند با دودی که نشان بین او و سپاهش در بیرون دژ است به آن ها علامت می دهد. سپاه به سمت دژ حرکت می کند و ارجاسپ که از این اتفاق آگاه شده سپاه خود را راهی می سازد. اسفندیار در داخل دژ، ارجاسپ را می کشد و به هیچ کس امان و زینهار نمی دهد و سپس با خواهران خود و سپاه و اسیران جنگ (دو دختر، دو خواهر و مادر ارجاسپ!) راهی ایران می شود.

____________________________________________________________

+ که دشمن که دانا بود به ز دوست/ ابا دشمن و دوست دانش نکوست

هفت خان اسفندیار: گرگ، شیر، اژدها، زن جادو، سیمرغ، برف و سرما، آب

+ تصویر سازی جالب توجه:

سر از تیر پران چو برگ از درخت...

+ گویا اسب کباب می کرده و می خورده اند :

بکشتند اسپان و چندی بره! O_0

۹۹/۰۳/۱۳
مهناز

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">