شاید اینجا دارم بلند بلند فکر می کنم

بایگانی

۱۵۶ مطلب با موضوع «از همه چیز و همه جا» ثبت شده است

+ دیشب داشتم پست زیست محیطی آقاگل رو می خوندم، با خودم گفتم حتما باید یه کیسه پارچه ای برا خودم پیدا بکنم. نشدم دیگه عزممو جزم می کنمو یکی درست می کنم. صبح یعنی همین یه ساعت پیش به شکل اتفاقی یه کیسه پارچه ای به دستم رسید! من ذوق! من نگاه :))))

+ ننه بعد از این که عکساشو دیده می گه نه من بد افتادم. چرا این شکلی میفتم تو عکسا...:/ بعد از چند ثانیه مکث می گه اونایی که تو واقعیت قشنگن تو عکسا خوش عکس نیستن : دی

+ این مدت فقط دارم سریال کره ای می بینم. لعنتی اینی که الان دارم می بینم انقد جذاب بود که پنج قسمت یه ساعته رو تو یه روز دیدم! بیاید یه کم نصیحتم کنید :دی

+ بالاخره ناتور دشت رو خوندم. می نویسم درباره اش.

+ ما وقتی یکی خیلی خوابش میاد و چشماش خمار شده بهش می گیم انگاری نفت چشمات کم شده! چند شب پیش داشتم بهش فکر می کردم. قدیمی ها چقدر استاد بودن تو تشبیه و استعاره.

برام سوال شد شمام این تشبیهو دارید یا بومیه و مختص خودمون؟  :دی

+ دارم به این نتیجه نزدیک می شم که اگه isfj نباشم، احتمال بیشتر یک istj ام. این مدت خیلی از ویژگی هاش رو خوندم و از خیلی جهات انگار خود منم! ولی بازم مطمئن نیستم.

+ دوباره حس قدرتم برگشته :دی کامپیوتر تقریبا درست شده. با اینکه هارد گه گاهی صدا می ده، اما بازم خوبه. حدود سی تا فیلم دارم و یه مستند سریالی... من ذوق :)))))))

۱۰ نظر ۰۴ دی ۹۸ ، ۱۱:۳۸
مهناز

- می گه سبیلشم کلاه گیسه؟!

+ می گم داری می گی کلاهی که برای گیسه پس قطعا این نمی شه 😂🤣

- می گه آهان پس می شه سبیل گیس :)

+ در این لحظه من دیگه مرد🤦😂

۶ نظر ۱۷ آذر ۹۸ ، ۲۲:۰۱
مهناز

اینجا تمامی مقاطع تحصیلی برای پیشگیری از گسترش آنفولانزا تعطیل شده اون وقت توی شبکه ملی با ذکر اسم استان می گه علت، سرمای هوا و بارش برفه! 

برف کجا بود؟!

😂

۶ نظر ۱۷ آذر ۹۸ ، ۲۱:۳۸
مهناز

بعد از حداقل دو سال رفتم دوباره این تستو زدم و چون حافظه تصویریم قابل اعتماده، می تونم بگم که نتیجه همون قبلی بود چون اون موقع جواب به ایمیلم هم ارسال شده بود و نتیجه اینکه من یه isfj هستم ولی خب چون ماجرا اینه که من تا شور یه چیزی رو در نیارم، ول کن نیستم 😁، تو چند تا سایت مختلف این تستو زدم و هر بار متفاوت بود؛ بالاخره به این نتیجه رسیدم که من قطعا i و j  هستم اما اون دو تا وسطی رو نمی دونم. حتی رفتم ویژگی چهارتا شخصیتی که می شد باشم رو خوندم ولی حس می کنم همون قدر که می تونم این باشم می تونم اونم باشم. آی و جی بودن رو هم اصلا نیازی به تست زدن نبود، چیزائین که خودمم روشون قطعیت دارم! 

۹ نظر ۱۲ آذر ۹۸ ، ۲۲:۰۵
مهناز

 قوه قضائیه گفته مردمی که پس از گرانی بنزین تجمع و اعتراض کردن، با اینکه اقدامشون قانونی نیست، ولی اراذل و اوباش نیستن.

نه تو رو خدا ملت همه اراذل و اوباشن... خوشحال باشیم دیگه دست و جیغ و هورا😬

از این به بعد هم بچه های خوبی باشید؛ قبل از اعتراض برید مجوز بگیرید!

+ وقتی هندزفری و صدای بلند آهنگ هم از نشنیدن اخبار جلوگیری نمی کند و بالاخره در حین مکث ها چیزی به گوش می رسد!

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۸ ، ۲۱:۳۹
مهناز

عرضم به خدمتتان که دیشب بالاخره پس از روزها اینترنتمان وصل شد. خدا ما را از اینترنت ملی بی ارزش حفظ نماید. همگی بلند بگویید آمین. باشد که از بالای سر یکیمان مرغ آمین در حال رد شدن باشد.

 صبح با تکه ای از آهنگ حجت از خواب بیدار گشتیم، ناخوداگاهمان شنگول است و هنوز دست بردار نیست. حجت همچنان در پس زمینه مغزمان می خواند : «پر کن از هوایت قفسم را»...  احتمال شورش و آشوب در مغز مبارک می رود.  

روایت است که:«الملک یبقی مع الکفر و لا یبقی مع الظلم: حکومت ممکن است با کفر باقی بماند اما با ظلم باقی نمی ماند».

 

+ با تچکر و سپاس فراوان از گوگل دوست داشتنی و نازنین که یاریم کرد. حافظه امان قفل کرده بود.

۱۰ نظر ۰۲ آذر ۹۸ ، ۱۸:۱۹
مهناز

مردم فقط می خواهند صدای خود را به گوش مسئولان برسانند و حالا کاری ندارم که این وسط سو استفاده گران و آشوبگران هم وارد کار شده اند و اوضاع را بدتر می کنند که خدا ازشان نگذرد و آن وسط در بعضی شهرها مساله اعتراض فراموش می شود و همه به خیابان می ریزند و مرگ بر فلان کشور و بهمان کشور سر می دهند و می گویند ما پشت همیم و...!!!!! سوال  اینجاست که چرا اینگونه که در مرگ خواستن برای یک کشور پشت همید به همین شکل ساده خواسته های خود را نمی توانید بیان کنید؟!

اما این وسط بامزه است که شهر من مثل کبکی سرش را زیر برف کرده و هیچ حرکتی نمی کند. لال شده ایم. اما اگر بیایید و با تک تکمان حرف بزنید صدای غر زدن هایمان گوش آسمان را کر خواهد کرد.می خواهیم بعد از اتمام این قضایا بگوییم که ما بهترین حرکت را کردیم. ما اعتراض نکردیم و این باعث شده بهانه دست آشوبگران ندهیم و باد غرور از سرو کله همه مان بلند شود.

دیشب چقدر حرص خوردم بابت دروغ کاملا واضحشان! اینجا دو روز و نصفی اینترنت قطع بود! با وجود اینکه اینجا حتی صدای اعتراضی هم بلند نشد! الان هم که نصفه نیمه به اینترنت وصلیم.

همه می دانیم اعتراض ها تمام می شود، آشوب ها می خوابد و روز از نو روزی از نو. زود جوش می آوریم، آشوبگران از خدا خواسته فرصتی به دست می آورند و زود هم خاموش می شویم.

 فقط امیدوارم همه چی ختم به خیر شود. والسلام.

۳ نظر ۲۸ آبان ۹۸ ، ۱۲:۰۸
مهناز

خب بالاخره دیشب گرمای شعله بخاری رو حس کردیم ⁦⁦^_^⁩

و بالاخره مامان خودش به این نتیجه رسید که بخاری باید روشن بشه.

البته نمی شه منکر این شد که چهره کبود منم اثرگذار بود :دی

⁩ فریدون مشیری

۳ نظر ۰۶ آبان ۹۸ ، ۱۵:۱۰
مهناز

می دانم یک روز دلم برای همین روزها هم تنگ می شود...

+ عنوان: فریدون مشیری

۰۵ آبان ۹۸ ، ۱۰:۴۸
مهناز

همین که پاشو گذاشت تو حیاط و از نظر ناپدید شد، برگشتم گفتم یعنی شبو می مونه؟! ای کاش نمونه... دیدم گلی اینا دارن هیس هیس می کنن... 

بعدش آروم بهم گفتن که چرا اینو گفتی تو اژ کجا می دونی برنامه ضبط صدای گوشیش رو روشن نکرده؟!

خداااااایا... ماجرا رو پلیسی معمایی می کنن! 

می خوام اهمیت ندما ولی هی فکرم درگیر می شه!🤷

اضطراب های بی خود و بی جهت!

+ حافظ

۴ نظر ۲۹ مهر ۹۸ ، ۱۵:۵۱
مهناز

دل آدم می تواند حتی برای یک شی کوچک نه چندان با ارزش هم تنگ شود.

+ مصرع عنوان اگه اشتباه نکنم از خاقانیه.

۳ نظر ۲۹ مهر ۹۸ ، ۱۲:۰۹
مهناز

دیروز بانک بودیم و اتفاقی با یه مرد میانسال که خوندن و نوشتن بلد نبود برخورد کردیم. چه امضای قشنگی داشت. باید بودید و می دیدید که چطوری خودکار رو روون یا دستای زمختش که نشونه کار سخت بود، حرکت می داد. فکر می کنم مشابهش رو ندیده بودم. انگار خودکاره تو دستش جون داشت! 

و اما کارمند بانک چقدررررر خوش اخلاق بود. پر از برکت باشه حقوقش.

دیگه اوضاع جوریه که آدم یه انسان خوش اخلاق می بینه، ذوق می کنه :))

تازه چون از امضامم کلی تعریف کرد تا همین امروز از خوشی در اوج آسمان ها بودم. دیگه یه کم خسته شدم اومدم زمین استراحت کنم دوباره اوج بگیرم 😎😁

البته که خوشی باید درونی باشه ولی نمی شه کتمان کرد که برخورد خوب هم اثر خودش رو داره و سازنده است همونجوری که رفتار بد می تونه مخرب باشه ؛)

+ چه عنوان فریبنده ای شد ولی!

۵ نظر ۲۹ مهر ۹۸ ، ۱۲:۰۵
مهناز

بابای درون گوشیم تمام کلماتی که می نویسم رو به شکل کتابیشون تبدیل می کنه! :)

 

۸ نظر ۱۸ مهر ۹۸ ، ۲۱:۳۴
مهناز

انقدر فیلم خونم اومده پایین که انتظار می‌ره به زودی از هوش برم :(

۱۸ نظر ۱۸ مهر ۹۸ ، ۱۷:۴۶
مهناز

هر روز ذهنم پر و خالی می شه و اگر چه ممکنه این شکل پست ها به قول دوستان از جمله پست های زرد باشه اما حداقل یه فایده کوچیک داره و اون نظم دادن و آرامش بخشیدن به ذهن نویسندشه‌. بنابراین با تمام احترام به دوستان مایلم هراز گاهی از این جور پست ها بذارم :))) مدتیه موقعیتش پیش نیومده تو وب بنویسم و فکر می کنم قراره زیاد حرف بزنم بنابراین فکر می کنم این پست تنها فایده اش همونی باشه که گفتم. بگذریم...

۱. اول بگم که چه چیزی باعث شد تا این مدت خیلی کم این طرفا پیدام شه؛ یادتونه تو یه پستی از مشکلی که برا کامپیوتر پیش اومده بود، گفتم؟!!! خب این بار مشکل دیگه ای پیش اومد. کامپیوتر و روشن کردم و در عرض ده ثانیه از کیس صدایی شنیدم و بعله دود بلند شد! زودی از برق کشیدم و جایی که دود می کرد رو پیدا کردم و ... از هما به سیمرغ... از هما به سیمرغ... سیمرغ، ققنوس داره دود می کنه😁 هیچی دیگه با راهنمایی سیمرغ قشنگ، اتصال اون قسمت به کیس رو جدا کردیم و خب قسمتی از کابل به خاطر اتصال سوخته و آب شده بود. با راهنمایی سیمرغ دوباره با ترس روشنش کردم و بعد از چند لحظه صدای دیگه ای از کیس رسید و بلی متوجه شدیم که هارد صدا می ده پس دوباره ققنوس را خاموش کرده و گوش به فرمان سیمرغ شدیم که گفت قبل از از بین رفتن اطلاعات باید ازش بک آپ بگیریم و فعلا منتظریم که سیمرغ افسانه ایمان، کوه قاف را ترک بگویند. کسی پر سیمرغ منو ندیده؟! می خوام بسوزونمش بیاد :)))

 و اینگونه است که با گوشی در خدمتتونم؛ از غلط غلوط های املایی نگارشیم چشم پوشی کنید لطفا :) 

پشت کامپیوتر احساس قدرت می کردم :) حیف!

۲. باید عرض کنم خدمتتون که این مدت هیچ فیلمی ندیدم. تقریبا نت نداشتم به غیر از چند ساعتی و جونم براتون بگه که ایرانسل با یه بار اومدن به بیان یه شارژمو خورد، تازه کمتر از صد تومنی شارژ داشته باشم اجازه نمیده ازش استفاده کنم. منم یه راهی یافتم که یک گیگ اینترنت رایگان بهم داد :) دلم اندکی خنک شد. اگه تا حالا از این روشی که می گم استفاده نکردید حتما بکنید و از نت رایگان لذت ببرید: ارسال ۱ به ۷۰۰۰

۳.  و در این مدت که بی سرگرمی مونده بودم باید بگم که تلویزیون رو زیرو رو کردم و متاسفانه توهم نبود که هیچی نداره، واقعا هیچی نداره به غیر از کتاب بازی که تازه شروع شده. از سروش صحت خوشم میاد. یادمه وقتی بیشتر از همیشه ازش خوشم اومد که تو شام ایرانی بامزگی هاش رو دیدم :)) اصلا این حجم از بامزگی به قیافه اش نمی اومد. همون طوری که فکر نمی کردم اینجوری کتابخون باشه :) تازه دکورشونم قشنگ شده.ببینیدش.

غیر از این تنها چیزی که خانوادگی دور هم می بینیم، ستایشه که تنها نکته مثبتش، گوگولی و دوست داشتنی شدن حشمت فردوس و پسر قشنگ خانوم مظفریه😁

این ترور خاموشم نمی بینیم، یکی دوبار سرسری نگاه کردم بسیااااار کسالت بار بود، تنها نکته مثبتی که درش هست صدای جالب توجه سعید راده :))) یه روانشناس جنایی! جذاب.

می شد این قسمت رو با این کلمات شروع کنم: ظاهر بین، دو نقطه :/

۴. شاهنامه رو دوباره شروع کردم اما دلم می خواد این قسمت زودتر تموم شه همش جنگ و خونریزیه! 

۵. همه پرسپولیسیید چرا! آخ... استقلال قشنگ من! قشنگ محجوب من 💙

۶. دیشبو اصلا خوایم نمی اومد صبحم زود بیدار شدم! نهایتش ۴ساعت خوابیدم. خواب عجیب غریبیم  می دیدم و جمله قصاری هم نثار دوست دوره دبیرستانم کردم. داشتیم امتحان می دادیم، معلم ورقه ها رو جمع می کرد مال اونو گرفت من هنوز داشتم می نوشتم و اصلا هم آمادگی امتحانشو نداشتم. فقط دو سوال جواب داده بودم اینم فکر می کرد کلی نوشتم هی اصرار می کرد معلم ورقه منو زودتر بگیره و گرفت. منم که کفری شده بودم برگشتم بهش گفتم: بعضی از دوستی ها یه روزی باید تموم بشن؛ اینو یادت باشه. :/// 

۷. عروس فریبکار ات وود رو می خوندم، صد صفحه خوندم و به قول پاییز نتونست از خودش دفاع کنه. گذاشتمش کنار!  هفتصد و چند صفحه بود.

۸. آن یکی ننه تازه یاد گرفته خودش با گوشیش تماس بگیره و تقریبا هر روز دلش برای مامان تنگ می شد و اینگونه بود که هر وقت صدای تلفن بلند می شد می گفتیم حتما ننه دوباره دلش برای دخترش تنگ شده... :)))

چنان ذوقی هم داشت که نگو :)

۹. خیلی حرف زدم ولی آخیشششششششش... :))

 

۵ نظر ۰۹ مهر ۹۸ ، ۱۱:۲۰
مهناز

+ خدا رو شکر عصر جدید تموم شد!کاش مستندای اونایی که به فینال راه پیدا کردنو قبل از این که کل مسابقات تموم بشه پخش نمی کردن! و خدا رو شکرتر که این بوی باران مسخره داره تموم می شه :/ 

+ امسال گویا تمام همسایه ها دست به کار شدن و دارن رب درست می کنن! گاهی بوش تمام فضا رو پر می کنه!

+ گربه جا گیر نیاورده اومده تو زیرزمین خونه ما بچه هاشو به دنیا آورده! کاش بچه هاش زودتر بزرگ شن، همشون بذارن برن! 

+ از بس هر اتفاق بدی رو که واسش اتفاق میفته به بقیه و علی الخصوص اثر چشمشون نسبت میده که علاوه بر اینکه آدم نمی تونه ازش یه تعریف بکنه حتی نمی تونه به صورتش نگاه هم بکنه! بس که آدمو حساس کرده! حتی دیگه به تعریف کردن از بقیه هم حساس شدم! عجب گیری افتادیم! تازه به اثر چشم خودش هم حساس شدم!!! اَه!

+ با هم جمع شدیم می گیم خب تعریف کن؛ تو دو سه جمله همه چی رو می گه و تموم :/ می گم همین؟! می گه آره دیگه!

آخه جزئیات هم مهمه خب! حس می کنم علاقه ویژه ای به این جمله داشته باشه: "آمدند و کندند و سوختند و کشتند و بردند و رفتند"*

* حس می کردم این جمله رو تو تاریخ بیهقی خوندم ولی بعد که یادم اومد این جمله در باب حمله مغول بوده، گشتم و یافتم که تو جهانگشای جوینی بوده. احتمالا چون تاریخ بیهقی رو دوست داره به اشتباه افتادم!

حالا که بیشتر فکر می کنم می بینم این جمله رو هم دوست داشت!

+ چند روز پیش خواب می دیدم دارم از ایران میرم و تو خواب پاسپورت نداشته ام رو گم کرده بودم ولی از قرائن و گروهی که همراهشون بودم، می شد فهمید که قرار نیست قانونی مرزها رو در نوردیم :دی

دو روز پیش هم خواب دیدم که شبه و چراغا خاموش؛ بلند شدم رفتم آشپزخونه که قرص بخورم، بعد که پشت سرمو نگاه کردم دیدم یه خرس سیاه وایستاده سر راهم؛ بعد مامان سررسید ولی خرس برای گیر انداختنمون تمام فضا رو مه آلود کرد :دی و خلاصه مامان رفت حواسشو پرت کنه تا من بتونم فرار کنم ولی من اول قرصو از تو یخچال برداشتم :/ و قورتش دادم و بعد رفتم ولی حالا مامان گرفتار شده بود و خرسه از بازوش گرفته بود و اینبار من رفتم کمک مامان! اصلا یه وضعی!

+ دیروز سوار تاکسی بودیم درست تو اوج گرما! بعد ترافیکم از این ور... یه لحظه حواسم پرت شد که تو ماشین خودمون نیستیم با صدای بلندی گفتم اَاااااااه تو رو خدااااااااا اینو ببین (داشتم به ماشینایی که هر کدوم سعی می کردن اجازه ندن بقیه راهشونو برن اشاره می کردم) راننده بنده خدا به روی خودش هم نیاورد! خلاصه که بعد از داد و بیداد متوجه شدم که چیکار کردم!!!! دست خودم نبود به خدا. 

بعدشم رفتیم تو یه مغازه ای؛ ده روز مونده به محرم صدای نوحه اونجا رو پر کرده و لباس سیاه هم پوشیدن و تازه به قیافشونم نگاه بکنی بسیار ماتم زده اند.... آخه  افراط و تفریط تا کی! شور هر مساله ای رو در میاریم! استاد این کاریم! که باز گلی در حالی که آرومم می کرد آوردتم بیرون!

+ عصری که هوا هم تاریک شده بود تو خونه تنها بودم بعد یه صدای تیک تاک مانندی شنیدم اما مطمئن بودم صدای ساعت نیست و از اونجایی که تخیل قوی دارم :دی بلند شدم و برای کشف بمب به جستجو پرداختم! بمب ساعتی درون فلاسک بابا کار گذاشته شده بود :/

زیاد فیلم می بینم، می دونم :دی

بعد از ظهر فرداش هم سر ناهار اهل منزل حواسشون پرت شد که به اطلاعشون رسوندم بمبه قبلا کشف شده. نگران نباشید :)

+ مامانم سریال کره ای بخش ویژه رو می بینه میگه لباسای بیمارارو ببین چه قشنگه آدم حس نمی کنه مریضند ( لباساشون خال خالی رنگیه) اونوقت اینجا یه کیسه آبی رنگ و رو رفته ی افسرده‌کن میدن به آدم بپوشه!  آدم مریضم نباشه مریض می شه! حتی جنساشونم فرق می کنه!!!!

ولی راست می گه!

+ بابا جلوی تلویزیون خوابش برده می گن بیدارش کن. رفتم بالا سرش می بینم چشماش بازه هیچ تکونیم نمی خوره و صداشم می زنم عکس العملی نشون نمیده؛ خیره شدم بهش و شوکه ام و رنگ پریده و چشام پر شده، الانه که دیگه نفسم بالا نیاد و جان به جان آفرین تسلیم کنم! یه نگاه بهم می کنه و  بلند می شه و خنده کنان از کنارم رد می شه می گه ترسیدیاااااااا! :))

پدر من این چه شوخی ایه با آدم می کنی آخه!

+ بالاخره کاشف به عمل اومد که محصول باغچه ی تو حیاط یک نوع خیاره. طی اینترنت گردی متوجه شدم که احتمالا ایشون خیار چنبر می باشند. اون پشت مشتا قایم شده بودند و به رشدشون ادامه می دادند و ما هم گذاشتیم که ادامه بدند. سه تای دیگه هم در اندازه های طبیعی چیدیم و دو سه تا دیگه هم در مرز چیدن اند. کی فکرشو می کرد اون جوونه های کوچولو همچین باری به بار بیارند! ننه می گفت شبیه غازه!

        

۷ نظر ۰۲ شهریور ۹۸ ، ۱۲:۱۷
مهناز

وقتی یه درد شروع به جولان دادن می کنه، دردای دیگه هم فرصت رو مناسب می بینند و هر کاری می کنن تا خودشون رو نشون بدن!

۱۶ مرداد ۹۸ ، ۱۹:۰۵
مهناز

بابا: هر وقت بلند شدین اینو بذارید سرجاش. 

عجله دارد؛ خداحافظی می کند و می رود.

من: چشم.

ننه: بلند شو اونو بذار سرجاش.

می دانیم که دوباره این حرف قرار است تکرار شود...

من: چشم هر وقت بلند شدم.

دو دقیقه بعد ننه دوباره همان حرف را تکرار می کند.

و من دوباره می گویم که چند دقیقه دیگر می خواهم کاری بکنم و تاکید می کنم که آن را هم می گذارم سرجایش.

دوباره دو دقیقه بعد: بلند شین اونو بذارین سر جاش!

و این دو دقیقه ها تکرار می شوند، تکرار می شوند، تکرار می شوند....

سرانجام بلند شده در حالی که خشم‌آگین آن کار را انجام می دهیم، دندان روی دندان می ساییم.  ننه آهی کشیده و خوشحال از کاری که انجام شده و اندکی دلخور به نقطه نامعلومی خیره می شود...

بابت خشم عذاب وجدان می گیریم اما فایده ای ندارد.

چند ساعت بعد... غذای ننه را می آوریم؛ می نشینیم. صدای ننه بلند می شود. آن نمکدان را هم بیاور!

بلند می شویم در حالی که غرغر می کنیم نمک برایتان ضرر دارد و غذا به اندازه کافی نمک دارد و این صحبت ها، نمکدان را می آوریم. می نشینیم. مثل ننه چند بار چند بار تاکید می کنیم که کم بریزد!

نصف نمکدان خالی می شود :/

هیچکدام حرف هم دیگر را نمی پذیریم یا متوجه نمی شویم! 

چند ساعت دیگر ننه از سردرد گلایه می کند...

می گوییم به خاطر آن همه نمکی است که خورده..

قبول می کند

اما می دانیم که  فردا باز روز از نو و روزی از نو است!

.

صدای ننه دوباره بلند می شود: 

چقدر به اذان مانده...

یک ساعت...

پنج دقیقه بعد: چقدر به اذان مانده؟!

پنجاه و پنج دقیقه... پنج دقیقه کمتر از یک ساعت...

ننه: چقدر زمان دیر می گذره!

می دانیم که حرفمان را باور نکرده. در همین هنگام گلی رد می شود!

ننه چند ساعت به اذان مانده!

گلی: پنجاه و پنج دقیقه.

ننه پوکرفیس‌وار نگاه می کند.

پنج دقیقه بعد دوباره صدای ننه بلند می شود:

چند دقیقه...

:)))))

 

+ بچه ها نمی دونم چرا حس می کنم ویرایشگر بیانم یه تغییراتی کرده! یعنی بیان تغییراتو شروع کرده یا من تو هپروتم یا قبلا تو هپروت بودم! :/

۴ نظر ۱۵ مرداد ۹۸ ، ۱۱:۱۱
مهناز

می دانید گاهی می خواهم بنویسم اما نمی دانم از چه! و چطور!

شاید مثلا می توانستم از همسایه ای که عروسی داشتند و درست همان روزها همسایه روبرویشان عزادار شد، بنویسم!

از رفتارهای ناشایست این چند به ظاهر فامیلی که داریم و معلوم نیست چشان شده؟!

از مرد و زن مهربانی که امروز از پیرمرد دست فروش یک بسته دستمال کاغذی گرفتند و پیرمرد چند باری که پشت سرشان صدایشان کرد و گفت پول زیاد داده اند ،گفتند می دانیم... و پیرمردی که در نهایت خستگی پر از لبخند شد...

یا از مهربانی راننده تاکسی منصفی که کرایه مسیر را کم تر از آن چه که باید، حساب کرد... حس کردم باید چیزی بگویم اما گفت درست حساب کرده.

 از اولین باری که گیاهی کاشتم و ذوق کردم! اما حتی اسم این گیاه را هم نمی دانم. چون غنچه اش باز نمی شود. اسمش را گذاشته ام غنچه :دی

از اولین تابلوهای روبان دوزی و گلدوزی ای که درست کردم و دادم قابش گرفتند و یکیش آنقدر قابش بزرگ شده که جای خالی پارچه توی ذوق می زند! من بی تجربه بودم؛ آقای تابلو فروش دیگر چرا!

یا از لکه های کفشی که پاک نشد و حوصله انتخاب راه حل آخر را ندارم.

یا نه از چهار کتابی که امروز از کتابخانه گرفتم! 

و یا از هوای داغ این دو روز...

یا از دلتنگی همگیمان برای جانکمان که در شهر دیگری است!

یا از شهری که با مسافرها رنگارنگ شده

یا از دوستانی که مدت هاست نیستند!

یا از شاهنامه ای که دلش برایم تنگ شده و فردوسیِ جانی که با اخم نگاهم می کند و من همچنان نمی دانم چرا مدت هاست که نرفته ام سراغش!

یا از باغچه ای که هنوز هم داریم درباره محصولش به حدس زدنمان ادامه می دهیم.

یا از پسرک بامزه ای که درست مثل یک شخصیت انیمیشنی جلویم ظاهر شد و با لبخندی شیرین گفت سلام :) و دوستهایش نیز دورم جمع شدند!

یا... یا... یا... 

شاید بهتر است بنویسم زندگی در جریان است با تمام سختی ها، دلتنگی ها، بغض ها، مهربانی ها،شادی ها و لبخندهایش.

غنچه

۸ نظر ۱۰ مرداد ۹۸ ، ۱۹:۳۲
مهناز

دارم تایپ می کنم صدای بچه ها داره از تو کوچه میاد؛ هنوز مشغول بازیند و نرفتن خونه هاشون! ساعت 9 و 28 دقیقه به وقت محله ی ما!

امروز یکی از همسایه ها نمی دونم چطوری یه گربه رو با ماشین زیر گرفته بود و جسدش رو زمین مونده بود. دو تا آقای همسایه، یه گوشه از فضای باز محوطه روبرویی رو کندن و دفنش کردن و اون قسمتی که جسد گربه بینوا بود رو شستن! ناراحت شدیم برای حیوون بیچاره! ننه می گه جون هر موجودی برای خودش عزیزه. جون، جونه! و حیوونا هم درد رو حس می کنن! 

صدای بچه ها کمتر شده؛ گویا یه عده ایشون رفتن. ساعت 9 و 35 دقیقه به وقت محله ی ما!

منی که از بادمجون خوشم نمی اومد الان احساس می کنم دوستش دارم. مامان بادمجون سرخ کرده و ناخنک زدن یکی از لذت بخش ترین کارهای دنیاست.

فروشنده میانسالی که اون روز رفتیم  وسایل کوچیک و ریزه میزمون رو بخریم وقتی دید گلی به خاطر گرمی داخل مغازه اش رفت بیرون صداش کرد و کولرو به خاطر ما روشن کرد. مهربونی کاری نداره.

انیمیشن های زیادی دیدم که ازشون خواهم نوشت. 

تلویزیون چیزی نداره. سریال بوی باران تا حد زیادی روی اعصابمه! خیلی بی حسه! صداگذاری چند قسمت ابتداییش افتضاح بود! و بهار! کاووسی همونیه که می گه دیجیتالم کجا بود ؛) چند شب پیش اون قسمتش رو دیدم. هیشکی نمی تونه کاووسی باشه ؛)

فکر کنم صدای گریه یکی از بچه ها داره میاد.

کتاب نویسنده سوئدی رو به اتمامه.

مدت امانت کتابارو اینترنتی تمدید کردم و یه نگاهی هم به جریمه ام انداختم؛ نصف اون چیزی بود که اون دفعه کارمنده نشونم داد!

بعد از چندی بالاخره یه شال صورتی و یه شال زرد گرفتم! یه زرد ِ بسیار دلچسبیه!

سحری می گفت بس که تو دسترس نیستی آدم نمی تونه باهات تماس بگیره و همو ببینیم؛ می گه برای دیدار تو و قهوه ای باید از قبل هماهنگ کرد؛ کله گنده شدین! جدا دلم نمی خواد ث رو ببینم!

کله گنده!کلمه بامزه ایه.

به قهوه ای پیامک دادم هنوز جوابی ازش نیومده! باتریمم خالی کرد! دیگه بدون شک می شه گفت داغون شده!

از عجایب روزگاره که یازده ستاره همزمان دارن می درخشند. می خواین من یه مدتِ دیگه هم نباشم؟! ؛)

نمی دونم این چه غمیه که از چند دقیقه قبل به دلم نشسته و سنگینیش رو حس می کنم. مغزم داره هشدار می ده که جدیش نگیرم! چون دلیل خاصی براش پیدا نمی کنم. برای عزیزانم دعا کردم!

صدای بچه ها دیگه نمیاد. ساعت 9 و 45 دقیقه به وقت محله ی ما.

۸ نظر ۲۶ تیر ۹۸ ، ۲۱:۵۴
مهناز