شاید اینجا دارم بلند بلند فکر می کنم

بایگانی

۱۵۶ مطلب با موضوع «از همه چیز و همه جا» ثبت شده است

آرش همیشه شخصیت اسطوره ای محبوبم بوده و همیشه ترجیحش دادم به رستمی که پسرش رو کشت و اصلا نمی تونم با دلایلی که مرگ سهراب رو توجیه می کنند کنار بیام:)) باید باور کنیم که رستم همیشه هم خوب نبوده.
آرش در زمان منوچهر پادشاه پیشدادی ایران در نبردی که بین منوچهر و افراسیاب؛ پادشاه توران به وجود میاد، با پرتاب تیری مرز بین ایران و توران رو مشخص می کنه و چون از همه ی توانش برای پرتاب تیر استفاده می کنه بعد از این کار جونش رو از دست میده. 
سیاوش کسرایی، یکی از شاعرای معاصر، داستان این اتفاق رو خیلی خیلی زیبا بیان کرده. مسحور کننده است.توصیه ی اکید می کنم بهتون که حتما این شعر حماسی بلند و زیبا رو بخونید. می دونید خیلی فوق العاده است خیلی... بی نظیره...قسمتهایی از اون که هر بار زمزمه اش می کنم لذت می برم ازش :
منم آرش چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن
سپاهی مرد آزاده
به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را اینک آماده

پس آن گه سر به سوی آسمان بر کرد
به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد
درود ای واپسین صبح، ای سحر بدرود!
که با آرش تو را این آخرین دیدار خواهد بود...
(دوستم سحر با این بیتش ذوق می کنه)

به صبح راستین سوگند
به پنهان آفتاب مهربار پاک بین سوگند
که آرش جان خود در تیر خواهد کرد
پس آن گه بی درنگی خواهدش افکند
زمین خاموش بود و آسمان خاموش
تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش

آری آری جان خود در تیر کرد آرش
کار صدها صدهزاران تیغه ی شمشیر کرد آرش...

+یه جور خلاصه بود؛ چند تیکه رو چسبوندم به هم :)
+ یکی از پست های بلاگفایی با کمی تا قسمتی تغییر ؛))
۶ نظر ۲۸ دی ۹۵ ، ۱۴:۵۸
مهناز
همین دیگه امروز تولدمه! یه بارم خودمون به خودمون تبریک بگیم؛ بریم واسه خودمون هدیه بگیریم!
۶ نظر ۲۱ دی ۹۵ ، ۲۰:۳۰
مهناز

بعضی اتفاقات، خاطره ها و آدم ها را نمی شود از یاد برد. نمی شود فراموششان کرد.

 فقط وجودشان،حضورشان، خاطرات و یادشان در ذهن، قلب و زندگی آدم ها کم رنگ میشود؛
نمی شود گفت که فراموششان کرده ایم...
نمی شود گفت که از یادشان برده ایم...تنها کم رنگ شده اند 
و حضور کم رنگشان آن گوشه ای ترین گوشه ی ناخوداگاهمان هست؛
ممکن است روزی به خاطرشان بیاوریم اما دیگر مثل قبل نیست؛برای این که ما هم همان آدم قبلی نیستیم و احساساتمان نسبت به آن ها تغییر کرده. کم رنگ تر شده ...
 
شاید فراموشی، از یاد بردنِ کاملِ کسی و یا اتفاقی نیست.
۳ نظر ۲۹ آبان ۹۵ ، ۱۲:۳۰
مهناز

چهار فصل تو یکی از دانشکده های قدیمی دانشگاهمون که ترم اول رو اون جا بودیم. یااادش خیلی بخیــــــــــــــر...

+ تصاویر رو یکی دیگه گرفته.
     بهار  
     تابستان
     زمستان
     پاییز
۱۰ نظر ۱۷ آبان ۹۵ ، ۰۸:۲۱
مهناز

به این عروسکی که تو عکس می بینید می گیم "گلین بالا" یعنی عروسک.

گلین: عروس   بالا: کوچک    =  عروس کوچک :))) [موقع خوندن، نون ساکنه و هیچ حرکه ای نداره] 
قدیما از این عروسکا زیاد می ساختن انگاری؛  الانم بیشتر همون قدیمیا یعنی مامان بزرگا درستشون می کنن. با وسایل خیلی خیلی ساده مثل چوب و پارچه...
 
گلین بالا
۵ نظر ۰۶ آبان ۹۵ ، ۱۱:۵۱
مهناز
- سلام. چطوری دختر؟ در دیار فانی تشریف داری؟ خبری ازت نیست!
- علیکم السلام بانو. احوالتان چگونه است؟ بلی بلی فعلا که در این دیاریم تا خدا چه خواهد.
- ان شاا... آب حیات بنوشید. چرا خودتان را در پستوی هزار تو پیچیده اید؟
- بسی ممنونم از توجهتان. به خود می بالیم از داشتن دوستی چون شما. گرفتار بودیم در این ایام.
- اگر مایل باشید تشریف بیاورید دانشگاه مستفیضتان فرماییم :)
- همین کار را می کنیم. دیدار یاران قدیمی همان آب حیاتی است که دل را صفایی تازه خواهد بخشید. زیارتتان می کنیم ان شاا...
- خدا را منت داریم که دیدار یاران را بر ما ارزانی فرموده است.
۰ نظر ۲۶ مهر ۹۵ ، ۰۸:۰۶
مهناز

امروز واقعا خطر از بیخ گوشم گذشت. نزدیک بود با آب جوش خودمو بسوزونم بد جور. خدا حواسش خیلی بهم بود.

خدایا خیلی خیلی شکرت.
 
۴ نظر ۲۸ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۳۵
مهناز
کاش آدمها می فهمیدند که:   
 شوخ بودن یک چیز است و آزردن دیگری با شوخی چیز دیگری...
۳ نظر ۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۸:۴۰
مهناز
جای خالی بعضی آدم ها با هیچ چیز و با هیچ کس دیگر پر نمی شود؛ با هیچ چیز و هیچ کس دیگر...
۵ نظر ۲۹ فروردين ۹۵ ، ۱۵:۱۷
مهناز
لطفا برای شادی روح پدربزرگ عزیزم صلواتی بفرستید و فاتحه ای بخونید.
البته اگه از ته دلتون راضی هستین...خیلی ممنونم.
۸ نظر ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۰۴
مهناز

۵ نظر ۲۱ دی ۹۴ ، ۰۶:۱۳
مهناز

امروز کلی زکات علم پرداخت کردم :))

تو ویرایش پایان نامه و تنظیماتش به دوستم کمک  کردم. یه پا استادی شدم برا خودم تو این کار (الکی مثلا)... هی بهم می گفت مهناز تو چقدر خوب بلدی با ورد کار کنی... و  تنها خودمم که می دونم هیچی بلد نیستم؛)
ولی لذت بخشه اینکه چیزی بدونی و به یکی دیگه هم یاد بدی و شاید اونم تو آینده به یکی دیگه یاد بده و ...
تازه ناهارم مهمونم کرد... خیلی هم خوش گذشت... با این که از دوست های صمیمی ام هم نبود... یه همکلاسی...حالا اگه با دوستای صمیمی میرفتیم بیرون هیشکی حاضر نبود حساب کنه...!!!!! از بس هممون خسیس تشریف داریم...!!!!
 

وقتی آدم ها فقط هنگام نیاز به یاد شما می افتند، ناراحت نشوید...به خودتان ببالید که مانند یک شمع در هنگام تاریکی به ذهن آن ها خطور می کنید :)))) 

                                                         
   +یلداتون شکلاتی و پر از لحظات خوش و حسای قشنگ...
 
پیتزا
۴ نظر ۲۹ آذر ۹۴ ، ۱۵:۵۷
مهناز

چند شب پیش نشسته بودم یه گوشه ای مثلا داشتم کتاب می خوندم... همه هم حواسشون به تلویزیون بود... یه آهنگ با احساسی هم داشت پخش می شد یهو جو گرفت منو البته ناگفته نمونه منم محکم گرفتمش بعد چشمامو بستم و دستمو بردم بالا و شروع کردم با ریتم اون آهنگ دستمو حرکت دادن خیلی هم با احساس... نگو همین که چشمامو بستم بقیه زل زده بودن به من؟!!!!!یعنی وقتی چشمامو باز کردم این جوری بودم چند لحظه...:))))))

۶ نظر ۰۷ آذر ۹۴ ، ۰۷:۲۰
مهناز

خب امروز از صبح خونه نبودم... جلسه دفاع دوستم (کبری) بود...خدا رو شکر خیلی هم خوب برگزار شد...دیروز تنبلی رو کنار گذاشتم و نشستم خودم یه جعبه کادویی خوشگل درست کردم...انقدر خوشگل شده بود که دلم می خواست برا خودم نگهش دارم...روش درست کردنشم خیلی آسونه... فقط حیف که اون روبانی که دوست داشتم خیلی کوچولو بود و اینکه خیلی خوب هم بلد نیستم پاپیون بزنم... به اضافه ی این که مقوای رنگی هم نداشتم...

 
جعبه کادویی
 
۵ نظر ۲۶ آبان ۹۴ ، ۱۲:۳۲
مهناز
دلتنگی ام گفتن ندارد  چشمانم را که بنگری احساسش می کنی...
۳ نظر ۲۴ مهر ۹۴ ، ۱۰:۴۸
مهناز
سلام به همه.
بعد از کلی زحمت که برا وبلاگم تو بلاگفا گذاشتم و بر باد رفت(تو لینکام هست، اگه خواستید یه سری بزنید...)، حالا دوباره با کلی امید برگشتم به وب میهن بلاگم تا وبلاگ نویسی روادامه بدم.                                
دلم خیلی تنگ شده بود...خیلی...تو این وبلاگ میخوام درباره همه چیزایی که دوست دارم، بنویسم. هر چند که شروعِ یه چیز، همیشه برام سخت بوده. امیدوارم که از نوشته هام لذت ببرید و دلم می خواد که نظراتتون مرتبط با پست ها باشه... 
همین و همین...
۵ نظر ۲۶ شهریور ۹۴ ، ۰۳:۵۴
مهناز