و ذهن را خالی می کنیم :)
+ خدا رو شکر عصر جدید تموم شد!کاش مستندای اونایی که به فینال راه پیدا کردنو قبل از این که کل مسابقات تموم بشه پخش نمی کردن! و خدا رو شکرتر که این بوی باران مسخره داره تموم می شه :/
+ امسال گویا تمام همسایه ها دست به کار شدن و دارن رب درست می کنن! گاهی بوش تمام فضا رو پر می کنه!
+ گربه جا گیر نیاورده اومده تو زیرزمین خونه ما بچه هاشو به دنیا آورده! کاش بچه هاش زودتر بزرگ شن، همشون بذارن برن!
+ از بس هر اتفاق بدی رو که واسش اتفاق میفته به بقیه و علی الخصوص اثر چشمشون نسبت میده که علاوه بر اینکه آدم نمی تونه ازش یه تعریف بکنه حتی نمی تونه به صورتش نگاه هم بکنه! بس که آدمو حساس کرده! حتی دیگه به تعریف کردن از بقیه هم حساس شدم! عجب گیری افتادیم! تازه به اثر چشم خودش هم حساس شدم!!! اَه!
+ با هم جمع شدیم می گیم خب تعریف کن؛ تو دو سه جمله همه چی رو می گه و تموم :/ می گم همین؟! می گه آره دیگه!
آخه جزئیات هم مهمه خب! حس می کنم علاقه ویژه ای به این جمله داشته باشه: "آمدند و کندند و سوختند و کشتند و بردند و رفتند"*
* حس می کردم این جمله رو تو تاریخ بیهقی خوندم ولی بعد که یادم اومد این جمله در باب حمله مغول بوده، گشتم و یافتم که تو جهانگشای جوینی بوده. احتمالا چون تاریخ بیهقی رو دوست داره به اشتباه افتادم!
حالا که بیشتر فکر می کنم می بینم این جمله رو هم دوست داشت!
+ چند روز پیش خواب می دیدم دارم از ایران میرم و تو خواب پاسپورت نداشته ام رو گم کرده بودم ولی از قرائن و گروهی که همراهشون بودم، می شد فهمید که قرار نیست قانونی مرزها رو در نوردیم :دی
دو روز پیش هم خواب دیدم که شبه و چراغا خاموش؛ بلند شدم رفتم آشپزخونه که قرص بخورم، بعد که پشت سرمو نگاه کردم دیدم یه خرس سیاه وایستاده سر راهم؛ بعد مامان سررسید ولی خرس برای گیر انداختنمون تمام فضا رو مه آلود کرد :دی و خلاصه مامان رفت حواسشو پرت کنه تا من بتونم فرار کنم ولی من اول قرصو از تو یخچال برداشتم :/ و قورتش دادم و بعد رفتم ولی حالا مامان گرفتار شده بود و خرسه از بازوش گرفته بود و اینبار من رفتم کمک مامان! اصلا یه وضعی!
+ دیروز سوار تاکسی بودیم درست تو اوج گرما! بعد ترافیکم از این ور... یه لحظه حواسم پرت شد که تو ماشین خودمون نیستیم با صدای بلندی گفتم اَاااااااه تو رو خدااااااااا اینو ببین (داشتم به ماشینایی که هر کدوم سعی می کردن اجازه ندن بقیه راهشونو برن اشاره می کردم) راننده بنده خدا به روی خودش هم نیاورد! خلاصه که بعد از داد و بیداد متوجه شدم که چیکار کردم!!!! دست خودم نبود به خدا.
بعدشم رفتیم تو یه مغازه ای؛ ده روز مونده به محرم صدای نوحه اونجا رو پر کرده و لباس سیاه هم پوشیدن و تازه به قیافشونم نگاه بکنی بسیار ماتم زده اند.... آخه افراط و تفریط تا کی! شور هر مساله ای رو در میاریم! استاد این کاریم! که باز گلی در حالی که آرومم می کرد آوردتم بیرون!
+ عصری که هوا هم تاریک شده بود تو خونه تنها بودم بعد یه صدای تیک تاک مانندی شنیدم اما مطمئن بودم صدای ساعت نیست و از اونجایی که تخیل قوی دارم :دی بلند شدم و برای کشف بمب به جستجو پرداختم! بمب ساعتی درون فلاسک بابا کار گذاشته شده بود :/
زیاد فیلم می بینم، می دونم :دی
بعد از ظهر فرداش هم سر ناهار اهل منزل حواسشون پرت شد که به اطلاعشون رسوندم بمبه قبلا کشف شده. نگران نباشید :)
+ مامانم سریال کره ای بخش ویژه رو می بینه میگه لباسای بیمارارو ببین چه قشنگه آدم حس نمی کنه مریضند ( لباساشون خال خالی رنگیه) اونوقت اینجا یه کیسه آبی رنگ و رو رفته ی افسردهکن میدن به آدم بپوشه! آدم مریضم نباشه مریض می شه! حتی جنساشونم فرق می کنه!!!!
ولی راست می گه!
+ بابا جلوی تلویزیون خوابش برده می گن بیدارش کن. رفتم بالا سرش می بینم چشماش بازه هیچ تکونیم نمی خوره و صداشم می زنم عکس العملی نشون نمیده؛ خیره شدم بهش و شوکه ام و رنگ پریده و چشام پر شده، الانه که دیگه نفسم بالا نیاد و جان به جان آفرین تسلیم کنم! یه نگاه بهم می کنه و بلند می شه و خنده کنان از کنارم رد می شه می گه ترسیدیاااااااا! :))
پدر من این چه شوخی ایه با آدم می کنی آخه!
+ بالاخره کاشف به عمل اومد که محصول باغچه ی تو حیاط یک نوع خیاره. طی اینترنت گردی متوجه شدم که احتمالا ایشون خیار چنبر می باشند. اون پشت مشتا قایم شده بودند و به رشدشون ادامه می دادند و ما هم گذاشتیم که ادامه بدند. سه تای دیگه هم در اندازه های طبیعی چیدیم و دو سه تا دیگه هم در مرز چیدن اند. کی فکرشو می کرد اون جوونه های کوچولو همچین باری به بار بیارند! ننه می گفت شبیه غازه!
واقن استفاده کردم. با اجازه با ذکر منبع میخوام کپی کنم مطلبت رو در داخل تلگرام. تشکر