زندگی
می دانید گاهی می خواهم بنویسم اما نمی دانم از چه! و چطور!
شاید مثلا می توانستم از همسایه ای که عروسی داشتند و درست همان روزها همسایه روبرویشان عزادار شد، بنویسم!
از رفتارهای ناشایست این چند به ظاهر فامیلی که داریم و معلوم نیست چشان شده؟!
از مرد و زن مهربانی که امروز از پیرمرد دست فروش یک بسته دستمال کاغذی گرفتند و پیرمرد چند باری که پشت سرشان صدایشان کرد و گفت پول زیاد داده اند ،گفتند می دانیم... و پیرمردی که در نهایت خستگی پر از لبخند شد...
یا از مهربانی راننده تاکسی منصفی که کرایه مسیر را کم تر از آن چه که باید، حساب کرد... حس کردم باید چیزی بگویم اما گفت درست حساب کرده.
از اولین باری که گیاهی کاشتم و ذوق کردم! اما حتی اسم این گیاه را هم نمی دانم. چون غنچه اش باز نمی شود. اسمش را گذاشته ام غنچه :دی
از اولین تابلوهای روبان دوزی و گلدوزی ای که درست کردم و دادم قابش گرفتند و یکیش آنقدر قابش بزرگ شده که جای خالی پارچه توی ذوق می زند! من بی تجربه بودم؛ آقای تابلو فروش دیگر چرا!
یا از لکه های کفشی که پاک نشد و حوصله انتخاب راه حل آخر را ندارم.
یا نه از چهار کتابی که امروز از کتابخانه گرفتم!
و یا از هوای داغ این دو روز...
یا از دلتنگی همگیمان برای جانکمان که در شهر دیگری است!
یا از شهری که با مسافرها رنگارنگ شده
یا از دوستانی که مدت هاست نیستند!
یا از شاهنامه ای که دلش برایم تنگ شده و فردوسیِ جانی که با اخم نگاهم می کند و من همچنان نمی دانم چرا مدت هاست که نرفته ام سراغش!
یا از باغچه ای که هنوز هم داریم درباره محصولش به حدس زدنمان ادامه می دهیم.
یا از پسرک بامزه ای که درست مثل یک شخصیت انیمیشنی جلویم ظاهر شد و با لبخندی شیرین گفت سلام :) و دوستهایش نیز دورم جمع شدند!
یا... یا... یا...
شاید بهتر است بنویسم زندگی در جریان است با تمام سختی ها، دلتنگی ها، بغض ها، مهربانی ها،شادی ها و لبخندهایش.