شاید اینجا دارم بلند بلند فکر می کنم

بایگانی
شنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۲:۵۲ ب.ظ

شاهنامه/ 6

کاووس یکی از چهار پسر کیقباد، پادشاه چندان خوبی نبوده. تو خوبی و خوشی داشته روزگار می گذرونده که خوشی می زنه زیر دلش و می گه می خوام برم به جنگ دیوانِ مازندران. آدمِ حریص! همه نهیش می کنن و میگن همه ی پادشاهانِ نیکِ گذشته، عاقلانه رفتار کردن کمی فکر کن اما این می گه همه همه ان من کی کاوووسم!!!! خلاصه شکست می خوره و اسیر میشه و چون دیوان با جادو سر و کار داشتن، چشماش کور می شه. رستم برای نجاتش میاد و می فهمه که راه بینا شدن کاووس اینه که خون جگر دیو سپید مالیده بشه به چشماش [آیکون حال به هم خوردن] رستم دیو سپید رو می کشه، کاووس بینا میشه اما عاقل نه!!!!!

تو این مدت افراسیابِ فرصت طلب به ایران حمله کرده و در اختیارش گرفته! بعد همین کاااااوس به افراسیاب می گه توران زمین بسِت نبود،بسِت نیست؟!!!! [ آیکون خدایا این دیگه کی بوده!] دیگ به دیگ می گه روت سیاه! خلاصه افراسیاب رو بیرون می کنند.

بعد دوباره هوا برش می داره و حمله می کنه به سرزمین های اطراف و هاماوران و شکستشون می ده. اطرافیانش می گن که پادشاه هاماوران دختری داره چنین و چنان و افراسیاب شیفته اش میشه و باهاش ازدواج می کنه. پادشاه که عصبانی شده از این که مجبوره به کاووس مالیات بده و تحت سلطه اش باشه و مجبور شده دخترش رو هم دستی دستی از دست بده، نقشه می کشه و دعوتش می کنه به مهمونی و اسیرش می کنه. باز رستم وارد می شه و نجاتش می ده. تو این میون سودابه به کاووس وفادار می مونه!

حالا فکر می کنید سرِ عقل میاد نه این بار هوس می کنه بره تا به خورشید!!! شیطان فریبش میده و از اون بالا میفته زمین و این بار سرش به سنگ می خوره :))) خدا رو شکر. پشیمون می شه و توبه می کنه. جالبه که چهل روز رو برای این کار صرف می کنه: چله!!!!

این بود انشای من درباره کاووس یکی از پادشاهانِ بی عقل شاهنامه!

+کم عقلی کنه باز می نویسم ازش ؛)


+ تو جنگ مازندران رستم که پادشاه اونجا رو اسیر می کنه، پادشاه با جادو تبدیل به سنگ می شه!!! بعد رستم می گه اگه این ادا و اطوارو نزاری کنار همین جا می شکنمت و می کشمت! از ترس دوباره تبدیل به آدم می شه اما به دستور کیکاووس کشته می شه! خداییش خیلی آدم لجباز و قاطعی بود! هیچ جوره تسلیم نمی شد!

۹۷/۰۲/۲۲
مهناز

نظرات  (۵)

چقدر بانمک تعریف کردی :)))
پاسخ:
مچکرررررم.
با نمک خوندی ؛)

+الان رسیدم به قسمت های جالبش. سعی میکنم زود به زود دوباره ازش بنویسم.

چه بامزه :)
دفعه بعد بی فکر بازی در آورد استشهاد محلی تهیه میکنیم میدیم به رستم، که دیگه نجاتش نده!
پاسخ:
:)
نوشته ات بامزه تر از کلِّ پست من بودم :))))))
بهار راس میگه
خیلی بامزه بود.

چ مرگ داغونی هم داشته:/

چله ولی جالب بود!
پاسخ:
بامزه گی از خودتونه :)))))))))

واقعیتش مرگش یادم نیست!!! فعلا با کاووس همراهم تا ببینم چی می شه!

اوهوم!
عههههه...
من فک کردم از اون پایین میوفته دیگه میمیره:|

من فک کردم برا بره خورشید چله میگیره
علان ک دوباره خوندم دیدم توبه میکنه!
ببخشید:‘’
پاسخ:
نههههههههههه... تا دیگرانو به کشتن نده به مرگ حتی فکر هم نمی کنه :دی
پیش میاد. منم یه کوچولو طولانی و پیچیده نوشتم شاید!
ممنونمممم
پاسخ:
:))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">