شاید اینجا دارم بلند بلند فکر می کنم

بایگانی

- یه وقتایی تو زندگی آدم پیش میاد که دلش معجزه می خواد... وقتی هم براش اتفاق نمی افته کم کم رو آرزوشو خاک می گیره و همه چی یادش میره اما همیشه امید به معجزه از خودش مهم تره...

- وقتی کسی هنوز تو ذهنت تموم نشده به زور نمی شه تمومش کرد...

- کاش می شد فهمید کی واقعا دوسِت داره... کاش از دل و احساسات آدما خبر داشتم...

- بعضی وقتا دلم می خواد دنیا رو با قدم های بچگیم برم... چقدر همه چی دور بود... چقدر راه بود واسه رفتن...

- وقتی پیش همیم قدر با هم بودنو نمی دونیم. وقت دوری میشه فهمید اونی که رفته چقدر از وجودتو کنده و با خودش برده، چقدرشو برا خودت باقی گذاشته...

-  عشق یعنی حالت خوب باشه...  تو الان حالت خوبه؟

۴ نظر ۳۰ آبان ۹۴ ، ۱۵:۲۰
مهناز

نوشته ی میشل لبر، ترجمه ی عباس پژمان.یعنی از اون کتابایی بود که تا آخر خوندمش تا فقط تمومش کرده باشم... البته خب این سلیقه و عقیده ی منه ممکنه خیلی ها این کتابو دوست داشته باشند.مثل هر کتاب دیگه ای، این کتاب هم جملات نابی داشت:

گاهی اشخاصی را می بینی که کاملا برایت ناشناس هستند و از همان نگاه اول به آن ها علاقمند می شوی، گویی که این علاقه یک دفعه و ناگهانی و پیش از آن که اولین کلمه را بر زبان جاری کنی ایجاد می شود... 

آیا هیچ وقت با آدم هایی برخورد کرده اید که به نظر می رسد از روی تصادف نیست که بر سر راه شما قرار گرفته اند، بلکه نوعی حکمت بسیار دردناک در آن هست که زندگی تان را ناگهان از این رو به ان رو می کند؟

کلمانس گفته بود به چه چیزی داری فکر می کنی؟در جوابش گفته بودم به یک کسی.زیر لب گفته بود خوش به حالت که کسی را داری که به او فکر کنی...

شب از آن شب های بی خوابی بود. شب هایی که تو را به پنهان ترین اعماق آن چیزی می برند که قرارت را از تو می گیرد و بیچاره ات می کند...

دنبال رد پاهایی از احساسات در دل آدم ها می گردم...

زندگی من وقتی که دختر کوچولو بودم در انتظار بیهوده ی خودِ زندگی گذشت، گمان می کردم که یک روز یک دفعه زندگی شروع خواهد شد و خودش را در دسترس من قرار خواهد داد، مثل بالا رفتن پرده ای یا شروع چشم اندازی. هیچ خبری از زندگی نمی شد. خیلی چیزها اتفاق می افتاد اما زندگی نمی آمد و باید قبول کرد که من هنوز هم همان دختر کوچولو هستم. چون همچنان در انتظار آمدن زندگی هستم...

۴ نظر ۲۸ آبان ۹۴ ، ۱۵:۰۵
مهناز

خب امروز از صبح خونه نبودم... جلسه دفاع دوستم (کبری) بود...خدا رو شکر خیلی هم خوب برگزار شد...دیروز تنبلی رو کنار گذاشتم و نشستم خودم یه جعبه کادویی خوشگل درست کردم...انقدر خوشگل شده بود که دلم می خواست برا خودم نگهش دارم...روش درست کردنشم خیلی آسونه... فقط حیف که اون روبانی که دوست داشتم خیلی کوچولو بود و اینکه خیلی خوب هم بلد نیستم پاپیون بزنم... به اضافه ی این که مقوای رنگی هم نداشتم...

 
جعبه کادویی
 
۵ نظر ۲۶ آبان ۹۴ ، ۱۲:۳۲
مهناز

پیامبر اکرم (ص) فرمودند: هر که غذای داغ بخورد هفت آفت به او می رسد:فراموشی، خشک شدن دهان، رفتن قوت از بدن، پدید آمدن نقصان در شنیدن، کم شدن نور چشم، زرد شدن روی، رفتن برکت از طعام.

+ نوشتم که یادم بمونه؛ که شاید این عادت بد از سرم بیفته.
۷ نظر ۲۴ آبان ۹۴ ، ۱۵:۰۳
مهناز

حس و حساسیت، اولین رمان جین آستین، نویسندهٔ انگلیسی، است که در سال 1811 منتشر شد. آستین نسخهٔ اولیهٔ این رمان عاشقانه را وقتی 20 سال داشت، نوشت. ابتدا نام کتاب الینور و ماریان بود.

داستان در انگلستان اتفاق می افتد. شخصیت‌های اصلی، دو خواهر به نام‌های الینور و ماریان دشوود هستند که وقتی پدرشان را از دست می دهند مجبور می شوند به خانه‌ای جدید نقل مکان کنند این دو خواهر کاملا با یکدیگر متفاوتند. الینور دختر عاقلی است که می تواند احساساتش را کنترل کند اما ماریان چنین نیست. آن ها در گیر و دار ماجراهای عاطفی‌شان، عشق و دلشکستگی را تجربه می‌کنند.

«حس و حساسیت» مینی سریالی 3 قسمتی است که بر اساس  همین رمان، در سال 2008 توسط شبکه بی بی سی ساخته شده است.

من خیلی این سریال رو دوست دارم بازی بازیگرا فوق العاده است اصلا با نگاه باهم حرف می زنند... و من عاشق شخصیت الینور، سرهنگ براندون و ادواردم. هر سه صبور، وفادار، محکم و قابل اعتمادند و البته سرهنگ براندون بیشتر از همه اشون... چون به هر حال سن و سالی ازش گذشته... در هر صورت سریال دوست داشتنی و قشنگیه...

+ تو این فیلم هر سه شخصیتی که دوستشون دارم آدم های درون گرایی هستند... البته اکثر شخصیت های رمان های جین آستین درون گرا هستند.؟!!!

۱ نظر ۲۳ آبان ۹۴ ، ۰۶:۱۳
مهناز

این فیلم براساس رمانی از جین آستین به همین نام ساخته شده است.

 خلاصه داستان:  اما وودهاس، قهرمان داستان، دختری است باهوش، جذاب،خوش ­قلب ولی خیالباف که تصور می­ کند همه ­ی آدم­ها را می­شناسد و می­ تواند سرنوشت آن­ها را رقم بزند. او از دخالت در روابط مخفی دیگران لذت می برد و دائما تلاش می کند تا زن ها و مردها ر ا به هم برساند. او خیال می­ کند که تمام آدم­های پیرامونش درگیر روابط عاشقانه­ اند؛ در حالی که او خود را از این خطر جدا می­بیند و قصدی برای ازدواج ندارد. اما در طول داستان کم­ کم از خودفریبی به خودشناسی می­رسد.

خب من کتابی رو که این فیلم از روش ساخته شده رو قبلا خونده بودم و این فیلم رو هم تازه تونستم ببینم... قبل از این که فیلموببینم از بازیگرای این فیلم زیاد خوشم نمی اومد به نظرم زیاد با کتاب جور نبودند و بعد از دیدن فیلم هم این حس خیلی تغییری نکرد.

همون طور که بین کتابهای جین، این کتاب رو نسبت به بقیه ی کتابهاش زیاد دوست ندارم نسبت به این فیلم هم تقریبا همین احساس رو دارم.

۳ نظر ۲۱ آبان ۹۴ ، ۰۸:۲۴
مهناز

خلاصه داستان: (اسپویل) پگی که فروشنده ی لوازم ارایش است ادوارد را در قصری در حومه ی شهرمی یابد و متوجه می شود که او به جای دست چند قیچی دارد. او ادوارد را به خانه اش می برد و ادوارد عاشق کیم دختر خانواده می شود... اعضای خانواده و اهالی شهر او را به عنوان دوست خود می پذیرند اما مدام از او به واسطه دست های خاص و سادگیش سو استفاده می کنند. و همین سو استفاده ها و قضاوت های نادرست باعث می شود که ادوارد مجبور شود دوباره تنهایی را انتخاب کند...سال‌ها بعد کیم که پیر شده این داستان را برای نوه‌اش تعریف می‌کند و می‌گوید که دیگر هیچ وقت ادوارد را ندیده‌است. در عین حال ادوارد هم بعد از سال‌ها در قصرش هنوز زندگی می‌کند و هر روز به گل‌هایش می‌رسد و تندیس‌هایی از کیم می‌سازد و با آرامش به یاد او زندگی می‌کند و از دید راوی داستان دلیل برف آمدن پیکر تراشی اوست.

هیچ وقت سکانس اولین ورود ادوارد به شهر و هیجانش برای دیدن اونجا و آدما، به سختی لباس پوشیدنش، غذا خوردنش، برای اولین بار شکل دادنش به درختا و کوتاه کردن موهای خانوما به شکلی جالب، نتونستن به آغوش کشیدن عشقش، تعجبش و سادگیش، معصومیت، مظلومیت و قلب پاکش از ذهن آدم پاک نمیشه...ناراحت کننده است می بینی وقتی می خواد به کسی کمک کنه ناخواسته به خاطر عدم کنترل دستهاش باعث آسیب رسوندن میشه...

ادوارد به واسطه ی سادگی و معصومیتش شخصیت دوست داشتنیه... حتی بعد از این همه سال که از ساخت این فیلم می گذره.

۷ نظر ۱۹ آبان ۹۴ ، ۱۵:۴۹
مهناز

بیر گورچین کیمی دن سیزلمیشم

بولبولم یازدا چمن سیزلمیشم
اوز دیاریمدا وطن سیزلمیشم
هچ بیلیرسن نجه سن سیزلمیشم...؟!
۷ نظر ۱۶ آبان ۹۴ ، ۱۴:۱۴
مهناز

نوشته ی فئودور داستایوفسکی، ترجمه ی سروش حبیبی.این کتاب رو داستایوفسکی که یه نویسنده ی روسه در سال 1848 نوشته. ویژگی منحصر به فرد داستان های داستایوفسکی اون جور که من خوندم، روانکاوی و بررسی زوایای روانی شخصیت های داستانشه...کتاب، داستان جالبی داره و چون کوتاهه وقت گیر هم نیست... ولی ترجمه اش زیاد به دلم ننشست.

ایتالیایی ها یه فیلم از روی این اثر ساختند که متاسفانه ندیدم ولی  اقتباس ایرانی شو( 1381) با بازی های خوب مهدی احمدی و هانیه توسلی و کارگردانی فرزاد موتمن دیدم. خیلی هم دوستش دارم هر چند که با فرهنگ ما جور نیست و فکر نکنم اصلا همچین اتفاقی بیفته. به قول نقی مگه داریم؟؟؟مگه می شه؟؟؟ ولی چقدر دلم برای این مرد سوخت...:((((

+ تازه اون جور که خوندم منتقدا زیاد از این فیلم خوششون نیومده بود اما مردم پسندیده بودن...یه مطلب جالب هم خوندم راجع به کاراکتر مرد این فیلم. اگه دوست دارید حتما بخونید. کلیک کنید

خلاصه کتاب: این کتاب داستان مردی است رویا پرداز و تنها در شهر سن پترزبورگ  که با مردم اطرافش بیگانه است و در انزوای خویش فرو رفته است تا اینکه با دختری آشنا می شود و آن دختر باعث دگرگونی و تغییر این مرد می شود و او را از انزوای خویش بیرون می آورد...شرط دختر در شروع آشنایی، این است که مرد قول بدهد عاشقش نشود اما مگر می شود جلوی احساسات  را گرفت و عاشق نشد...

در پترزبورگ و به طور کلی در نزدیکی قطب شمال به علت زیاد بودن عرض جغرافیایی شب های تابستان تا صبح هوا روشن است.

__________________________________________________________

قسمت های زیبایی از کتاب     

     + وای که آدم های خوشبخت گاهی چه غیر قابل تحملند!

+ چرا ما همه مثل برادر نیستیم؟چرا حتی بهترین آدم ها همیشه چیزی را پنهان می کنند؟ چرا حرف چیزهایی را که در دل دارند با هم نمی زنند؟ جایی که می دانند حرف هاشان با باد هوا هدر نمی رود چرا چیز هایی را که در دل دارند بر زبان نمی آورند؟ چرا ظاهر همه طوری است که انگار تلخ اندیش تر از آنند که به راستی هستند. طوری که انگار می ترسند اگر آنچه در دل دارند به صراحت بگویند احساسات خود را لگد مال کرده باشند؟؟؟؟خدای من، یک دقیقه ی تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟           

   دلم می خواد نظرتون رو راجع به این جمله بدونم...

__________________________________________________________

قسمت های زیبایی از اقتباس ایرانی این اثر                       

آدما از دور دوست داشتنی ترند... 

- شده تا حالا با کسی برخورد کنین که به دلتون بشینه؟ 

آره ولی به دلشون ننشستم.    

یعنی چی؟   

یعنی یه نفر قبلا به دلشون نشسته بود...     

-آدم وقتی منتظره چقدر زمان بد می گذره...           

منتظرم نباشه خیلی خوش نمی گذره...     

 -چرا زندگی این جوریه     

زندگی این جوریه چون آدما این جورین؛ زندگی با آدما معنا پیدا می کنه         

-تا حالا این جوری ندیده بودمت               

واسه اینکه تا حالا این جوری نبودم...

۱۰ نظر ۱۲ آبان ۹۴ ، ۱۴:۵۳
مهناز

فیلم درباره ی خونواده‌ایه که بالای کوه زندگی می‌کنند و امورات خودشون رو  از راه زغال‌فروشی می‌گذرونند. نورا طی حادثه ای فلج می شه و برادرش، نیاز، خودش رو مقصر می دونه و با تلاش زیادی که می کنه نورا رو بالای کوهی که امام زاده ای اونجاست می رسونه تا شفا بگیره...

پریشب این فیلمو به لطف شبکه ی استانیمون دیدم . فیلم جالبی بود ولی فکر نمی کردم مال دهه ی هشتاد باشه... قدیمی تر نشون می داد.بازی بازیگرا عالی بود؛ به خصوص این پسر و دخترکوچولو.

تقدیرنامه شانزدهمین دوره از جشنواره فیلم کودک و نوجوان هم به معصومه یوسفی (نورا) تعلق گرفته.

 

نورا: مادربزرگ می گفت خدا همه جا هست، تو قلب تو، تو قلب من،پس چرا خدا منو نمی بینه...                  

۸ نظر ۰۷ آبان ۹۴ ، ۱۲:۵۳
مهناز

چسبی به نام زخم، مجموعه غزلیه از سید احمد حسینی که یکی از شاعرای معاصره. این کتاب مجموعه 32 غزل عاشقانه و اجتماعی است که در 80 ص گنجانده شده است...حالا چرا گنجانده شده؟!!! چون می تونست تو یک سوم این تعداد صفحه هم چاپ بشه...اما من کلا طرح جلد ساده ی اون و نوع برگه هایی که ازش استفاده کردند رو خیلی دوست دارم... همین طور اسم خاص این کتاب رو(البته تقریبا همه ی آثار این نویسنده اسم های خاصی دارند که واقعا آدمو برای خوندشون ترغیب می کنه مثل سارائیسم، خصوصن آبی و چقدر قیافه شما برایم آشنا نیست) . با این حال جای یه مقدمه، حداقل برای معرفی نویسنده و نوع اشعار و مضامینش تو این کتاب به شدت احساس میشه.همه ی اشعار این کتاب رو دوست نداشتم ولی چند تا از غزلاش و برخی از واژه هایی که استفاده شده بود برام جالب بودند.                                                 

یوسف/ میان چاه/ اگر خودکشی کند/ خود را/ ولی/ به دست زلیخا نمی دهد/ این روزها/ ببین که همه بی هویتیم/ دیگر کسی ندای خدایا نمی دهد/ ما/ سیب خورده ایم که/ آدم.../ شویم،آه/ آدم!/ که تن به شهوت حوا/ نمی دهد/ هی/ گریه می کنی/ به سرت مشت می زنی/ اما/ کسی به دست تو حلوا نمی دهد/ ............................../ سی نقطه/ -----------/ خط فاصله/ شاعر!/ سکوت کن!/ این جا کسی که گوش به حرفت نمی دهد.

۲ نظر ۲۸ مهر ۹۴ ، ۱۴:۳۸
مهناز
دلتنگی ام گفتن ندارد  چشمانم را که بنگری احساسش می کنی...
۳ نظر ۲۴ مهر ۹۴ ، ۱۰:۴۸
مهناز

سخنان تعدادی از بزرگان درباره امام حسین (ع):

پروفسور ادوارد براون (شرق‌شناس انگلیسی):آیا قلبی پیدا می‌شود که وقتی درباره کربلا سخن می‌شنود، آغشته به حزن و اندوه نشود؟

چارلز دیکنز(شرق‌شناس انگلیسی): اگر مقصود حسین جنگ در راه خواسته های دنیوی خود بود، من نمی فهمم چرا خواهران و کودکانش را همراه خود برد. پس عقل چنین حکم می کند که او به خاطر اسلام فداکاری خویش را انجام داد.

مهاتما گاندی (رهبر استقلال هند): اگر هندوستان بخواهد یک کشور پیروز شود، باید از زندگی امام حسین پیروی کند.

آنتوان بارا (نویسنده معاصر مسیحی): اگر حسین(ع) از آن ما بود، همه جا برای او بیرقی برمی‌افراشتیم و با نام او همه را به دینمان دعوت می‌کردیم.

۱۵ نظر ۲۲ مهر ۹۴ ، ۱۱:۴۸
مهناز

 داستان این فیلم درباره خواهر و برادری به نام «معصومه» و «علی» و مادرشونه. که بر اثر وقوع زلزله رودبار همدیگه رو گم میکنند و...اون جور که من خوندم زمان رخداد این زلزله بسیاری از مردم گیلان به خصوص جوونا دقایقی پس از ساعت 24 سرگرم تماشای مسابقات فوتبال جام جهانی 1990 ایتالیا بودند که زمین لرزه اتفاق می افته و  به دلیل بیدار بودن، بسیاری از مردم می تونند از خونه ها بیرون بیان و زیر آوار نمونند .به نظرم فیلم خوبی نبود و اتفاقایی که مثلا تصادفی بود حرص آدم رو درمی آورد و اصلا آدم می تونست قدم به قدم بقیه ماجراها رو حدس بزنه.

۵ نظر ۱۵ مهر ۹۴ ، ۱۵:۰۵
مهناز

روستا؛ اواخر بهار و اوایل تابستان.

        شقایق

سنگ ها

   سنگ 1    سنگ 2

درست کردن لواشک با آلوچه های روستا...

        آلوچه

تصویری از  ورودی دانشکده امون تو یه روز تابستونی؛ روز دفاع... با اینکه روز قبل استرس داشتم و حتی ساعتهای قبل از برگزاری، ولی سخت نبود و خوب گذشت... خدارو شکر...   

  جلسه دفاعدانشگاه

۶ نظر ۰۶ مهر ۹۴ ، ۱۷:۰۷
مهناز
سلام به همه.
بعد از کلی زحمت که برا وبلاگم تو بلاگفا گذاشتم و بر باد رفت(تو لینکام هست، اگه خواستید یه سری بزنید...)، حالا دوباره با کلی امید برگشتم به وب میهن بلاگم تا وبلاگ نویسی روادامه بدم.                                
دلم خیلی تنگ شده بود...خیلی...تو این وبلاگ میخوام درباره همه چیزایی که دوست دارم، بنویسم. هر چند که شروعِ یه چیز، همیشه برام سخت بوده. امیدوارم که از نوشته هام لذت ببرید و دلم می خواد که نظراتتون مرتبط با پست ها باشه... 
همین و همین...
۵ نظر ۲۶ شهریور ۹۴ ، ۰۳:۵۴
مهناز