شاید اینجا دارم بلند بلند فکر می کنم

بایگانی
فیلم بامزه ایه :)

من نمیدونم چرا  وقتی قیافه بامزه ی رضا عطاران رو تو فیلم نهنگ عنبر می بینم یاد جبار سینگ تو فیلم شعله می افتم شمام همین طورین آیا یا فقط من اینطوریم؟!!

۶ نظر ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۰۷:۵۴
مهناز
هر حیوانی هرچه بیش تر از نزدیک به زمین وابسته باشد و وزنش سنگین تر، به همان اندازه اندوهگین تر و دل شکسته تر است.
۵ نظر ۱۴ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۲۷
مهناز

این فیلم ساخت سال 2015 و حدود دو ساعته و اقتیاسیه از رمان معروف توماس هاردی که باعث شهرتش شد. داستان درباره ی دختری به نام بثشبا اوردینه که توجه سه مرد متفاوت رو به خودش جلب می کنه و این سه مرد دلباخته اش می شن. گابریل اوک، چوپانی سر به زیر و محجوب؛ فرانسیس تروی، گروهبانی خوشگذران و ویلیام بالدوود، کشاورزی محترم.انتخاب اشتباه بثشبا باعث پشیمونیش میشه اما عشق هیچ کدوم از دو مرد دیگه نسبت بهش کم رنگ نشده و ...

فیلم تقریبا به کتاب وفادار مونده. اما به شخصیت بالدوود کمتر پرداخته شده. بالدوود تو کتاب، بعد از از دست دادن عشق بثشبا کاملا بهم می ریزه ولی این تو فیلم خیلی کم رنگه...من خیلی خوش شانس بودم که وقتی کتاب دستم بود، فیلم به صورت خیلی اتفاقی به دستم رسید اما اشتباه کردم و اول فیلم رو دیدم بعد رفتم سراغ کتاب. شما این اشتباهو نکنید. اول برید سراغ کتاب. الان من خیلی قسمتهای کتاب یادم نیست اما فیلمه تو ذهنم موندگار شده. بعدشم احساس می کردم قدرت تخیل ازم گرفته شده و موقع خوندن کتاب فقط صحنه های فیلم یادم میومد.هر کی فیلم های رمانتیک و عاشقانه ی قرن نوزدهمی رو دوست داره، این فیلم رو با بازی ها و دیالوگ های  فوق العاده ی بازیگراش و صحنه های زیباش از دست نده البته بعد از خوندن کتاب :) ___________________________________________________________________________________

تنها چیزی که تو کتاب دوست نداشتم توصیفهای بیش از حدش از طبیعت بود:(

قسمت های زیبایی از کتاب:

- هیچ کس زودباورتر از مردی نیست که کم و بیش دل در گرو زنی بسته باشد؛ چیزهایی را که دیگران درباره زیبایی اش می گویند به سهولت می پذیرد، سخنی که کودکی در این خصوص اظهار می کند، در نظرش وزن گفتار یک عضو آکادمی سلطنتی را می یابد.

-ولی ما خودمان خیلی خوب می دانیم که زن جماعت، خیلی به ندرت مرد را قال می گذارد؛ مردها هستند که به ما نارو می زنند.

- آیا نمی دانی که زنی که گرفتار عشق است وقتی پای عشق به میان می آید، پروایی از دروغ گفتن ندارد؟- یک وقت بود که شما برای من "هیچ" بودید و من غمی نداشتم، حالا باز برای من "هیچ" هستید؛ ولی آه این هیچ با آن هیچ چقدر فرق دارد.

۴ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۶:۲۰
مهناز

خب از این به بعد آشپزی هم به موضوعات وبم اضافه می شه :))

امروز می خوام یه نون محلی رو بهتون معرفی کنم که مخصوص ترک زبان هاست:) طرز تهیه و پخت این نون خیلی آسونه و خیلی هم خوشمزه است.

موادی که احتیاج دارید: آرد، مایه خمیر، شکر، زرد چوبه،(بکینگ پودر، زرده تخم مرغ؛ شیر، زعفران).

همه ی این مواد رو با هم مخلوط می کنید و می ذارید چند ساعت بمونه البته بعد از این که مایع خمیرتون عمل اومد؛ بعد تو روغن داغ سرخش می کنید. حتی بدون مواد داخل پرانتز هم می تونید این نون رو درست کنید مثل قدیمیها و مثل ما؛                       

ما بند انگشتیشو ذرست کردیم... بفرمایید :)

 اردک 1اردک 3

۸ نظر ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۷:۵۹
مهناز
کاش آدمها می فهمیدند که:   
 شوخ بودن یک چیز است و آزردن دیگری با شوخی چیز دیگری...
۳ نظر ۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۸:۴۰
مهناز

رهایی از شاوشنک اثر استفن کینگ، رمان کوتاهیه که یک اقتباس سینمایی هم داره. اسم کتاب برام خیلی آشنا بود. احتمالا اسم فیلمش رو شنیده بودم؛ خیلی مشتاقم که این فیلم رو ببینم. با این حال این کتاب منو به شدت یاد سریال فرار از زندان و مایکل اسکوفیلد مینداخت :))در کل می تونم بگم از انتخابش برای خوندن راضیم.

خلاصه کتاب:کتاب، سرگذشت زندانی بی گناهی به نام اندی دوفرین است که به اتهام قتل همسر و معشوقِ همسرش، محکوم به حبس ابد می شود و در زندان شاوشنک زندانی می شود اما پس از بیست و هفت سال زندانی بودن، از زندان می گریزد و به رهایی می رسد. راویِ سرگذشت او، یکی از زندانیان همین زندان است. آدم ممکنه حتی به سختی ها هم عادت کنه و هیچ تلاشی برای از میان برداشتنشون نکنه و همین عادته که ممکنه آدم رو ناامید بکنه و (گاهی) چه تلخه قصه عادت...

قسمت های زییایی از کتاب:

- بعضی از پرنده ها برای قفس آفریده نشده اند. بال و پرشان نورانی است و نغمه هایشان دلنشین و رهایی بخش. پیام آور آزادی اند نه اسارت. پس باید رهایشان کنی وگرنه خود راهی برای رهایی خواهند یافت. در قفس را باز می کنی تا غذایشان دهی اما پرواز می کنند و می روند و دیگر هرگز دستت به آن ها نمی رسد. این جاست که باطن آزادی خواهت که خواهان رهایی آن پرنده های زندانی است با تمام وجود احساس سرور و شادمانی می کند. اما بارفتنشان محل زندگی ات کسل کننده و پوچ تر می شود.

- یادت باشه رِد...امید چیز خوبیه... شاید بشه گفت بهترین چیزها... و چیزای خوب هرگز نمی میرن...

- بعضی وقتها غمگین میشم......از رفتن اندی. باید به خودم یاد آوری کنم که بعضی پرنده ها برای قفس آفریده نشده اند، پر و بالشون بیش از حد نورانیه و وقتی که پرواز میکنن......اون عده ای که میدونن که زندانی کردن این پرنده ها؛ گناه بوده، خوشحال میشن اما، خوب... جایی که توش زندگی میکنی، خیلی کسل کننده تر و پوچ تر از اینه که اونا رفتن...

۳ نظر ۱۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۳۶
مهناز
دوستش داشتم و کاش پایانش یه جور دیگه بود.

- برم خواستگاری یه مرد؟!! نه من نمیرم...

- نمیری؟!-

 نه نمیرم.-

تو عاشق نیستی...!

۳ نظر ۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۷:۰۹
مهناز

سلمان به من گفت: فقط قول بده گاهی با یه نوشته ما را از سلامتی‌ات مطلع کنی.با ناراحتی گفتم: چی؟ نوشته؟... نه نمی‌تونم، من کاغذ و قلم از کجا گیر بیارم؟گفت: چقدر برای دو کلمه نوشتن چانه می‌زنی. نمی‌خواد شاهنامه بنویسی، فقط بنویس: «من زنده‌ام».

خلاصه کتاب:دختری به نام معصومه در آغاز جنگ بین ایران و عراق (1359)  در جاده آبادان به اسارت نیروهای بعثی درمی آید، کاغذی از او به دست  عراقی هامی افتد که روی آن نوشته شده: «من زنده‌ام!» در بازجویی، همین جمله کوتاه، می شود رمزی و سندی بر علیه معصومه!معصومه آباد. به همراه شمسی بهرامی، فاطمه ناهیدی و حلیمه آزموده، در یک قفس زندانی می شوند. چهار نفر با تفکرات و سلایق مختلف اما اتهاماتی یکسان: عشق به امام و انقلاب و جمهوری اسلامی ایران. بعثی‌ها آن ها را «دختر خمینی» نام می‌گذارند و به آن ها، ژنرال می‌گویند.اعتصاب غذای این چهار زن ماموران بعثی را از پای درمی آورد و آن ها به هدف خود رسیده و پس از دو سال از مدت اسارتشان صلیب سرخ، نام آنان را ثبت می کند و آنها به اردوگاه موصل منتقل می شوند. یک برگ آبی به عنوان نامه فوری به آن ها می دهند که روی آن فقط دو کلمه بنویسند و برای خانواده‌اشان بفرستند. معصومه می نویسد: من زنده‌ام... بعد از روزهایی سخت، آنها با تعدادی از اسرای مرد، با پیمودن یک مسیر دو ساعته، با ماشین‌های امنیتی وارد باند فرودگاه و هواپیما می شوند. تصورشان این بوده که قرار است آنان را به آمریکا یا اسرائیل تحویل بدهند!... بعد از پروازی طولانی، در فرودگاه ترکیه، از هواپیمای عراقی، به هواپیمای ایران‌ایر منتقل می شوند تا در روز 12بهمن 1362، وارد فرودگاه مهرآباد  شوند.(مادر معصومه  خدا را قسم داده بود: خدایا من هشت پسر دارم و همه در جنگ و خط مقدم می‌جنگند. اگر قرار است سهمی از امانت تو را بدهم، یکی از پسرهایم را می‌دهم؛ اما معصومه را زنده به من برگردان!(یکی از برادران معصومه شهید شده است)).

قسمت های زیبایی از کتاب:

- آدم ها در لحظه ی ترس خیلی به خدا نزدیک می شوند. اصلا این ترس است که به یاد آدم ها می آورد همه چیز دست خداست.

- ما به جنگ عادت نداشتیم؛ جنگ مهمان ناخوانده بود؛ هیچ کس نمی دانست چه واکنشی نشان بدهد؛ همه منتظر تمام شدن جنگ بودند؛ هر روز فکر می کردیم روز بعد جنگ تمام می شود.

- از دست رفتن انسانیت و اخلاق، حتی اگر آن را در وجود دشمنت ببینی غم انگیز است.

- جنگ مسأله ریاضی نیست که درباره اش فکر کنی و بعد حلش کنی؛ جنگ اصلا منطقی ندارد که با منطق بخواهی با آن کنار بیایی؛ جنگ کتاب نیست که آن را بخوانی؛ جنگ، جنگ است؛ جنگ حقیقتی عریان است که تا آن را نبینی و دست به آن نکشی، درکش نمی کنی.    

  این کتاب اولین کتاب تو حوزه دفاع مقدسه که تصمیم گرفتم بخونمش و خوشحالم که این کتاب رو انتخاب کردم. متنش خیلی روان و ساده است. کتاب از دوران کودکی معصومه شروع میشه و با آزادیش تموم میشه.زبان کتاب تو بعضی قسمت ها به شکل گفتاریه. اشکالات ویرایشی هم زیاد داره ولی با این حال کتابیه که از همون شروع تو رو با خودش همراه می کنه و دوست داری که یک نفس تا آخر کتاب رو بخونی. بهتون توصیه می کنم که حتما بخونیدش و به هیچ وجه این کتاب رو از دست ندید. این کتاب منو ترغیب کرده که بازم تو این حوزه مطالعه کنم. احتمالا کتاب بعدی فرنگیسه البته اگه بتونم پیداش کنم.نوشته رهبر انقلاب نیز درباره این کتاب، در همین کتاب چاپ شده است.

نامه های سردار سلیمانی بعد از خواندن این کتاب:

«بسمه تعالیخواهرم، مثل همان برادرهای اسیرت همه جا با تعصب مراقبت می کردم کسی عکس روی جلد کتابت را نبیند. و در تمام کتاب با ناراحتی و استرس بدنبال این بودم که آیا کسی به شما جسارت کرد؟ آخر مجبور شدم روی عکست را با کاغذ بچسبانم تا نامحرمی او را نبیند.      برادرت /  بغداد / «سلیمانی»

«خواهر خوبم. در آن اسارت، اسارت را به اسارت گرفتی، سعی کن در این آزادی اسیر نشوی؛ انشالله کتابت را به همه زبان ها ترجمه می کنم تا همه بدانند زینب بنت رسول الله چگونه بوده است وقتی کنیز او معصومه اینگونه معصوم بوده است. به تو بعنوان خواهرم، بعنوان معرف دختر مسلمان شیعه، معرف ایران اسلامی، معرف تربیت خمینی افتخار می کنیم. حقیقتا شگفت زده شدم و هزاران بار به تو و دوستانت مرحبا گفتم     ساعت ۲۳ (نینوا) «سلیمانی»

۳ نظر ۰۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۶:۵۳
مهناز
جای خالی بعضی آدم ها با هیچ چیز و با هیچ کس دیگر پر نمی شود؛ با هیچ چیز و هیچ کس دیگر...
۵ نظر ۲۹ فروردين ۹۵ ، ۱۵:۱۷
مهناز
لطفا برای شادی روح پدربزرگ عزیزم صلواتی بفرستید و فاتحه ای بخونید.
البته اگه از ته دلتون راضی هستین...خیلی ممنونم.
۸ نظر ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۰۴
مهناز

ما همچون دو تکه ی غبار کیهانی در برخورد با یکدیگر درخشیدیم. برای خدا یا کهکشان یا هر نامی که انسان برای این دستگاه عظیمِ موزون و منظّم بر می گزیند، زمان زمینی دارای ارزش نیست؛ برای کهکشان چهار روز با چهار میلیون سال نوری فرقی ندارد؛ سعی می کنم این را به خاطر بسپارم اما به هر حال من هم یک مرد هستم. هیچ توجیه فلسفی نمی تواند مرا از خواستن تو بازدارد. هر روز، هر لحظه، ضجّه ی بی رحم زمان ، زمانی که با تو نخواهم گذراند، در اعماق ذهنم طنین می اندازد.با تمام وجود و بی حد دوستت دارم و همیشه خواهم داشت.                                                                                                                      

 آخرین گاوچران                                                                                                                                    

  رابرت

۵ نظر ۰۲ اسفند ۹۴ ، ۰۷:۱۴
مهناز

عنوان پست، اسم کتابی است در نکوهش جنگ؛ اثر نویسنده آلمانی اریش ماریا رمارک. ترجمه رضا جولایی.

 این رمان یکی از بزرگترین رمان های ضد جنگ است. خود نویسنده در میانه تحصیلاتش در سال 1916 در 18 سالگی به جنگ فراخوانده می شود  و بسیاری از اتفاقات این رمان برگرفته از تجربه های شخصی خود نویسنده است. این رمان پس از انتشارش با استقبال بسیار فراوانی روبرو شد و حتی باعث شد که این نویسنده مغضوب نازیها شده  و مهاجرت کند. و نازی ها سرانجام از او دعوت کردند که به آلمان بازگردد اما پاسخ او چنین بود:«میلیون ها آلمانی می خواهند از کشوری که تحت سلطه شماست بگریزند و تو از من می خواهی بازگردم؟! من نه یهودی هستم و نه کمونیست. اما یک آلمانی صلح طلب هستم و در آلمان شما جایی برای من نیست».

رمان درباره پل و دوستانش است که با تشویق معلمشان برای شرکت در جنگ رهسپار جبهه ها می شوند. کسانی که کمتر از بیست سال دارند و تمامی امیدهایشان و جوانیشان در هم شکسته می شود. جایی که از زندگی کردن خسته می شوند و مدام دچار هراس و اضطرابند و مجبورند که تحمل کنند. جایی که مجبور می شوند تکه تکه شدن و مرگ دوستانشان را ببینند...

رمان فوق العاده بی نظیریه و پیشنهاد می کنم که حتما حتما بخونیدش حتی اگه به خوندن رمان علاقه زیادی ندارید. رمانی که عاشقانه نیست ولی انقدر خوب نوشته شده که باعث می شه بی وقفه به خوندنش ادامه بدید. دردناک و متاثر کننده است.جزو هزار و یک کتابیه که پیش از مرگ باید خوند و من واقعا نمی دونم که در تحسین این رمان چی باید بگم.بر اساس این رمان فیلمی هم ساخته شده که امیدوارم بتونم ببینمش. با این که علاقه ای به دیدن اینگونه فیلم ها ندارم.

قسمت های زیبایی از کتاب:

ـ «... هیچ کدام از ما سنمان بیشتر از بیست سال نیست. اما مدت ها از جوانی ما می گذرد. اکنون مردان کهنسالی هستیم»

ـ «وقتی درباره اش فکر می کنی قضیه خیلی عجیب است ما این جاییم تا از سرزمین پدریمان دفاع کنیم، فرانسوی ها هم آن جا هستند تا از سرزمین پدریشان دفاع کنند. حق با کی است؟»

جملاتی که شخصیت اصلی داستان بعد از این که طبق شرایط مجبور میشه یکی از نفرات دشمن رو بکشه بی نهایت ناراحت کننده است:

ـ «رفیق، نمی خواستم تو را بکشم. اگر دوباره به این حفره بپری این کار را نخواهم کرد. اگر کمی دقت می کردی این عمل از من سر نمی زد. پیش از این تو فقط در خیال من جا داشتی. تصویری مبهم در ذهنم که این تصویر مشخصات خود را داشت. من به آن تصویر خیالی خنجر زدم. اما اکنون برای نخستین بار می بینم که تو هم انسانی هستی همچون من. من در هراس نارنجک تو، سرنیزه و تفنگ تو بودم؛ حالا چهره تو و همسرت و دوستانت را می بینم. مرا ببخش رفیق. همیشه این چیزها را دیر درک می کنیم. چرا هیچ وقت به ما نمی گویند که شما نیز مثل ما موجودات بینوایی هستید، چرا نمی گویند که مادران شما هم مثل مادران ما نگران شما هستند، چرا نمی گویند هم ما و هم شما از مرگ به یکسان هراس داریم و از مردن و درد کشیدن می ترسیم. مرا ببخش رفیق؛ تو چطور می توانی دشمن من باشی. اگر این لباس نظامی و تفنگ را به دور بیندازیم توهم مثل کات و آلبرت برادر من هستی. رفیق، بیست سال از زندگیم را بگیر و دوباره زنده شو. اگر می خواهی بیشتر عمرم را بگیر، زیرا نمی دانم با مابقی عمرم ـ حتی اگر بخواهم ـ چه کنم».

۵ نظر ۲۷ بهمن ۹۴ ، ۱۳:۳۴
مهناز
آخرشو نابود کردن!!
 

- ما از اوناییم که به دنیا اومدیم ولی دنیا به ما نیومد...                                                                                                          

 لی لی لی -لی حوضک/ رضا گفت بریم دزدی/ عادل گفت چی بدزدیم 

رضا گفت تشت طلا/ عادل گفت جواب خدا رو کی میده؟!/ رضا گفت منِ منِ کله گنده...         

پول عمل آبجی عادلو کی میده؟!/ منِ منِ کله گنده...           

پول دیه ی داداش گوهر و کی میده؟!/ منِ منِ کله گنده...               

کی بچه ها رو خوشبخت می کنه؟!/ منِ منِ کله گنده...                   

کی از کف خیابون جمعشون می کنه؟!/منِ منِ کله گنده...                               

منِ منِ کله گنده...                                                                   

 - آدمای بدبخت بیچاره همشون سیاه لشکرند... خودمو می گم...کی ما رو می بینه؟ اون پشت مشتا گمیم اصلا...                     

 ولی اونی که باید ببینه، می بینه... همه رو...

۳ نظر ۲۰ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۲۶
مهناز

بالاخره هفتمین کتاب جین آستین رو هم خوندم...فقط می تونم بگم که فوق العاده بود و خیلی لذت بردم... اصلا احساس نمی کردم که نصف بیشتر کتاب رو کسی به غیر از جین آستین نوشته... ولی تو طول داستان مدام به این فکر می کردم که اگه خودش زنده می موند چه اتفاقایی تو داستان می افتاد ولی مطمئنا چنین پایان خوشی رو می داشت مثل همه ی کتاباش...

تعجب می کنم که چرا از روی این کتاب مثل بقیه کتاباش یه فیلم نساختند تا بحال... یعنی هیچ اقتباسی نشده ازش؟!!!!!!

جین آستین اولین نویسنده ایه که کل کتاباش رو خوندم، از همه اشون هم لذت بردم... حس و حساسیت، غرور و تعصب، منسفیلد پارک، اِما، نورثنگر ابی، وسوسه و سندیتون...اما برعکس همه که غرور وتعصب رو بیشتر از همه آثارش دوست دارن من همچین عقیده ای ندارم...!

من عاشق این عشق ها، دل دادگی ها و دل سپردگی های قرن نوزدهمی ام... عاشق این احساسات عمیق، خالص و ناب :)

قسمت بسیار زیبایی از کتاب:

همیشه خواسته ام کسی را پیدا کنم که چنان عاقل است که فکر فرار هرگز به ذهنش خطور نکند. شاید به غیر از وقتی که داستان های عاشقانه می خواند! و زمانی که پیشنهاد آن را می شنود تمام اعتراضات ممکن را ـ بی ملاحظگی نسبت به پدر و مادرش، احمقانه بودن تمام این ماجرا، نامناسب بودن این سفر غیر ضروری را بیان کند. می بینید؟ من خودم یک آدم معمولی، غیر رمانتیک و عاقل هستم و همیشه در قلبم به دنبال یافتن عاقل ترین، محتاط ترین، باهوش ترین و موقرترین همسر دنیا بوده ام. ولی از جهتی دیگر برایم خیلی مهم است که او یک ایراد خاص داشته باشد: باید در جایی که به من مربوط می شود اصلا هیچ عقل و منطقی نداشته باشد. فقط یک نگاه به من بیندازد و هر چقدر هم منطقی و ثابت ذهن باشد، در یک لحظه تمام عقلش را ببازد... فقط این اواخر حس کرده ام کسی را که به دنبالش بوده ام یافته ام ولی دقت کرده ام یک عادت بسیار آزار دهنده دارد که همیشه و هر جا که با هم هستیم به زمین نگاه می کند. فکر می کنید می تواند بر این عادت بد غلبه کند؟ خب شارلوت حالا می خواهی به من نگاه کنی؟

۹ نظر ۰۳ بهمن ۹۴ ، ۰۸:۰۰
مهناز

۵ نظر ۲۱ دی ۹۴ ، ۰۶:۱۳
مهناز
من در این دنیا غریبه ام و زبان مردم آن را نمی فهمم. همین است که مرا رنج می دهد؛ من در تمام عمر همین احساس را داشته ام...من واقعا تنها هستم... تک و تنها پشت به دیوار کرده ام و با دنیا می جنگم. وقتی به این موضوع فکر می کنم نفسم بند می آید. فکرش را از سرم بیرون می کنم و باز به تظاهر کردن ادامه می دهم. ولی آیا حال مرا درک نمی کنید؟؟!!!آدم وقتی به کسی یا جایی یا شیوه ای از زندگی عادت می کند و بعد ناگهان آن را از دست می دهد، به شدت ناراحت می شود و جای خالی آن را احساس می کند...شاید وقتی دو نفر با هم تفاهم کامل دارند و در لحظه هایی که با هم هستند احساس خوشبختی می کنند و دور از هم احساس تنهایی می کنند، نباید بگذارند که هیچ عاملی در دنیا بینشان جدایی بیفکند... 

 بابالنگ دراز/ جین وبستر


۸ نظر ۱۳ دی ۹۴ ، ۱۳:۵۷
مهناز

امروز کلی زکات علم پرداخت کردم :))

تو ویرایش پایان نامه و تنظیماتش به دوستم کمک  کردم. یه پا استادی شدم برا خودم تو این کار (الکی مثلا)... هی بهم می گفت مهناز تو چقدر خوب بلدی با ورد کار کنی... و  تنها خودمم که می دونم هیچی بلد نیستم؛)
ولی لذت بخشه اینکه چیزی بدونی و به یکی دیگه هم یاد بدی و شاید اونم تو آینده به یکی دیگه یاد بده و ...
تازه ناهارم مهمونم کرد... خیلی هم خوش گذشت... با این که از دوست های صمیمی ام هم نبود... یه همکلاسی...حالا اگه با دوستای صمیمی میرفتیم بیرون هیشکی حاضر نبود حساب کنه...!!!!! از بس هممون خسیس تشریف داریم...!!!!
 

وقتی آدم ها فقط هنگام نیاز به یاد شما می افتند، ناراحت نشوید...به خودتان ببالید که مانند یک شمع در هنگام تاریکی به ذهن آن ها خطور می کنید :)))) 

                                                         
   +یلداتون شکلاتی و پر از لحظات خوش و حسای قشنگ...
 
پیتزا
۴ نظر ۲۹ آذر ۹۴ ، ۱۵:۵۷
مهناز

رازم را نگه دار / سوفی کینزلایه کتاب سرگرم کننده؛ عاشقانه و طنز؛ فکر نکنم از خوندنش پشیمون بشین... من با خوندن قسمت هایی از این کتاب  از ته دل خندیدم...اما دنبال جملات خیلی نابی نباشین...گفتم که بیشتر سرگرم کننده است...

- دیوانگی محض بود؛ دیوانگی... نشستن توی جعبه ای بزرگ و سنگین بدون هیچ راه فراری، آن هم باهزاران هزار پا فاصله از زمین!

- او غریبه بود و قرار بود غریبه هم باقی بماند. آن شب در راه برگشت به خانه، هنوز هم بابت بی عدالتی مزبور هاج و واج بودم. اصل مطلب درباره غریبه ها این بود که آن ها دود می شدند و به هوا می رفتند و دیگر کسی آن ها را نمی دید...

- احساس می کردم تمام عواطف و احساساتم مثل سینی چای که به زمین می افتد، کف زمین ولو شده است ومطمئن نیستم اول کدام را بردارم!

- به هر حال همه در روابطشون فیلم بازی می کنند. این که قصه ی جدیدی نیست...

- با نگاه کردن به آشغال های یه نفر می تونی کلی اطلاعات کشف کنی!- به قول جورج هربرت: خوب زندگی کردن بهترین انتقامه...

۲ نظر ۲۸ آذر ۹۴ ، ۱۴:۰۴
مهناز
خدایا این روزها بیشتر حواست به من باشد                                                  
   الهی                
  مرا تو دعا کن . . .                      
 برای من تو دعا کن . . .                             
 دعای مرا تو دعا کن . . .

+ خوشحال می شم میون دعاهای قشنگتون برای بابابزرگ منم دعا کنین...

۵ نظر ۲۶ آذر ۹۴ ، ۰۸:۱۰
مهناز

چند شب پیش نشسته بودم یه گوشه ای مثلا داشتم کتاب می خوندم... همه هم حواسشون به تلویزیون بود... یه آهنگ با احساسی هم داشت پخش می شد یهو جو گرفت منو البته ناگفته نمونه منم محکم گرفتمش بعد چشمامو بستم و دستمو بردم بالا و شروع کردم با ریتم اون آهنگ دستمو حرکت دادن خیلی هم با احساس... نگو همین که چشمامو بستم بقیه زل زده بودن به من؟!!!!!یعنی وقتی چشمامو باز کردم این جوری بودم چند لحظه...:))))))

۶ نظر ۰۷ آذر ۹۴ ، ۰۷:۲۰
مهناز